#رمان_فراری
پارت 287
باز هم حرف هایشان به نتیجه نرسید.
اصلا معلوم نبود کی قرار است به نتیجه برسد؟
دست روی بازوی حاج رضا گذاشت.
-با اجازه تون.
-خدا به همراهت.
تشکری کرد و از مسجد بیرون آمد.
اتفاقی همان جوانک بادکنکی را دید.
عضلات پر داشت.
انگار که سالها روی بدنش کار کرده باشد.
بدون اینکه تنه بزند راهش را کشید و رفت.
شاید خودش بلاخره باید همه چیز را بگوید.
حتیاینکه چطور از خانه ی حاج رضا سر درآورد.
به سمت خانه می رفت که دیدش!
مانتوی جدیدی که با خودش خریده بود را به تن داشت.
صورتش آرایش داشت.
اما بیشتر لب هایش به چشم می آورد.
مویش را بافته روی سمت چپ شانه اش انداخته بود.
چهره اش سخت بود.
بدون کوچکترین لبخند .
قدم هایش را درشت برداشت تا به او برسد.
پشت سرش ناگهان گفت: کجا؟
آیسودا عین برق گرفته ها به سمتش برگشت.
چشمانش سرمه کشیده بود.
جوری سیاهی چشمش را به رخ می کشید انگار یک گرگ می خواهد پاچه بگیرد.
-ترسیدم.
-کجا میری؟
-بیرون.
-اینجام بیرونه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت: تو وکیل وصی منی آخه؟
-نشد دیگه.
پوفی کشید و گفت: داشتم می رفت چند فروشگاه سر بزنم.
-واسه چی؟
-لب تاب.
ابروی پژمان بالا پرید.
-سر ظهره دیگه.
-هنوز دیر نشده.
-بیا می رسونمت.
-تنهایی هم می تونم برم.
-می دونم.
سوییچ را از جیبش درآورد.
رو به ماشینی که درست پشت سر آیسودا بود گرفت و دزدگیر را زد.
-بیا سوار شو.
یکی به دو نکرد.
فقط سوار شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 288
بیرون رفتن با این مرد گاهی هم دلچسب می شد.
وقتی ولخرجی می کرد.
برای رفتارهای مثلا سبک سرانه اش چشم غره می رفت.
برایش شاخه شانه می کشید.
گاهی همه چیزش قشنگ می شد.
-لب تاب واسه چی می خوای؟
ماشین حرکت کرد.
-دوس دارم داشته باشم.
-مطمئنم پشتش یه فکر داری.
-هیچی نیست.
-مشخص میشه.
امان از دست این تیز بودن های افراطیش.
نمی توانست از دستش هیچ کاری بکند.
-یه جا سراغ دارم، میریم همون جا!
مخالفتی نکرد.
اصلا چه بهتر!
-باشه.
پژمان زیر چشمی نگاهش کرد.
چه عجب یک بار مخالفتی نکرد.
همیشه سرتق بود و یکدنده.
مانده بود چطور چهارسال کنار خودش نگه اش داشت.
مرد بد قصه ی آیسودا مطمئنا او بود.
-دیگه نمیری خیریه؟
-فعلا نه!
-چرا؟!
-می خوام یه کار دیگه پیدا کنم....
فورا هم ادامه داد: می دونم گفتی لازم ندارم ولی به نظر من برای استقلالم لازمه.
پژمان حرفی نزد.
بگذارد هر کاری دوست دارد انجام بدهد.
اصلا برود همه کارهایی که قبلا نمی توانست انجام بدهد..
کارهایی که آرزویشان را داشت...
کارهایی که از پسشان بر می آمد.
بعدش نوبت می رسید به خلوتش...
آن وقت شاید گوشه ی ذهنش که خالی شد پژمان پررنگ شود.
-من چیزی نگفتم.
-چرا اونشب گفتی.
-الان چیزی نگفتم.
-واقعا چرا؟
پژمان فقط لبخند زد.
-عجیبه!
-هر کاری که راضیت می کنه انجام بده.
این روی پژمان واقعا عجیب بود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
۲۶ خرداد ۱۳۹۸
3.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چن روز اومده ایران حالا برگشته به کشورش فرانسه ببین چی سوغات برده😂😂😂
⚛ 👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۶ خرداد ۱۳۹۸
3.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به ما میگن شما عقده ایی هستین چون آزادی جنسی ندارین اما من میگم عقده ایی اونیه که دنبال هرچیزی میره ونمیتونه خودشو کنترل کنه.
#پشتیبان_من #آزادی #حقوق_زنان #نه_به_حجاب_اجباری #چهارشنبه_سفید #تجاوز
۲۶ خرداد ۱۳۹۸
🌺🌺
🌷برخی #مردان از سر غرور کار در خانه انجام نمی دهند .
🌷برخی مردان دیگه از سر #تنبلی در خانه کار انجام نمی دهند .
🌷برخی مردان بخاطر #باورهای غلط مانند : مرد نباید در خونه کار کنه ، خوبیت نداره ، مرد باید سنگین باشه ، کار در خانه انجام نمی دهند .
🌷برخی مردان از اینکه در خانواده و فامیل به آنها انگ و برچسب بچسبانند ، می ترسند ، به عنوان نمونه به او بگویند تو زن ذلیل هستی ، کار در خانه انجام نمی دهند .
🌷برخی مردان نظرشان این است که اگر کمک خانم کردی ، خانم #وابسته و #متوقع می شود و دیگر خودش کارهای خانه را انجام نمی دهد .
🌷در صورتی اینطوری نیست ، کار مرد باعث دلگرمی بیشتر زن به زندگی می شود و #انگیزه و #نشاط ایشون به زندگی بالاتر می رود .
👇👇👇
🍃💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
💕 داستان کوتاه
#یڪ_داستان_یڪ_پند
مردی "سر دسته سارقان" بود و از روستاها و ڪاروانها "دزدی" مےڪرد.
اسب زردی را دزدیده و نزد او آوردند.
سردسته سارقان، دستی بر گردن اسب ڪشید و "رد طنابے" در آن یافت و دید در زیر گلوی او "دعایے" نوشته و به چرمے بستهاند.
دستور داد؛
"این اسب را از هر ڪجا دزدیدهاید ببرید و سر جایش بگذارید."
سارق گفت:
ای رییس اگر "دزدی بد است" بگو "ترڪش ڪنیم" و اگر این اسب بد است بگو پسش بدهیم.
رییس گفت:
ای احمق، صاحب این اسب "اعتقادی" به این دعا داشته ڪه گردن اسبش آویختہ تا دزد آن را نبرد.
"اگر ما این اسب را بدزدیم، صاحب اسب بر دین بدبین مےشود."
* دزدِ مال مردم هستیم نہ اعتقادات مردم.*👌
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
از "صاعقه" آموختم که تفاهم نداشتن ،زیاد هم بد نیست
ابرهایی که بارهای همسان دارند؛ بانیِ آسمان هایِ صاف و آفتابی ، و ابرهایی که بارهای ناهمسان دارند؛ بانیِ زیباترین صاعقه ها و باران اند .
یاد گرفته ام برای دوست داشتنِ آدم ها ، دنبال وجه اشتراکم با آنها نگردم
آنهایی که مثل من فکر می کنند؛ روزهای آفتابیِ زندگی ام را می سازند
و آنهایی که مثل من فکر نمی کنند؛ فصل جدیدی از حیات فکری ام را رقم می زنند
صاعقه ها، با تمامِ خطراتی که دارند؛ بانیِ برترین حالتِ تحول و زایش اند
باید با تناقضاتِ درونی و بیرونی کنار آمد، باید تفاوت ها را پذیرفت ،
که زمین برای زنده بودنش؛ هم باران می خواهد، هم آفتاب !
👇👇👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
#رمان_فراری
پارت 289
این خودِ خود پژمان بود؟
-خودتی؟
-فقط دارم سعی می کنم بفهمم از این دنیا چی می خوای؟
-ممنونم.
"نباید مرد باشی...
مرد بودن سخت است...
می دانی چقدر سخت است دست های زنی را بگیری و از چشمانش تعریف کنی؟
از دستپختش...
از لبخندهای جذابش...
از هیچ کدامشان خبر نداری.
وگرنه با ناز نمی خندیدی.
هی سرخ و زرد نمی پوشیدی...
با اداهایت چشم نمیچرخاندی که اولین گردوی سال را برایت بچینم.
مرد بودن اندازه ی زنانگی تو سخت است."
رسیده به فروشگاهی که پژمان حرفش را زده بود، چندین بار خیابان را بالا و پایین کردند تا بلاخره جای پارک پیدا کرد.
با هم پیاده شدند.
خیابان ها هنوز شلوغ بود.
انگار مرد کار و زندگی نداشتند دم به دقیقه درون خیابان ها می چرخیدند.
وارد فروشگاه شدند.
همه چیز در هاله ای از رنگ سیاه و سفید بود.
اصلا از دکور مثلا مدرنشان خوشش نیامد.
کج سلیقه ها!
-چه مارکی می خوای؟
شانه بالا انداخت.
-نمی دونم.
پژمان یکراست به سمت فروشنده ی اصلی رفت.
6 ماه پیش یک لب تاب جدید از همین جا خرید.
لب تاب خوبی بود.
حداقل اینکه پژمان حسابی راضی بود.
-سلام.
فروشنده نشناختش.
-سلام، بفرمایید.
-یه لب تاب مارک اپل می خوام و...
همه ی مشخصات لب تاب خودش را داد.
فقط در آخر اضافه کرد: با رنگ صورتی.
لبخندی دلنشین روی لب آیسودا نشست.
این مرد محشر بود.
حتی رنگش را هم به سلیقه ی او گذاشت.
ناخودآگاه دست پژمان را گرفت.
پژمان برگشت و نگاهش کرد.
آیسودا لب زد: ممنونم.
پژمان جوابش را نداد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 290
فقط دستش را فشرد.
این هم نوعی جواب داد بود دیگر.
-یکم طول می کشه، اگه کار دیگه ای دارین برین انجام بدین تا من برنامه هاشو نصب کنم.
پژمان که اهل کافه و این جنگولک بازی ها نبود.
فوقش یا می رفتند رستوران یا یک فست فودی.
-دقیقا چقدر طول می کشه؟
-یه دوساعت.
-باشه پس حدود ساعت دو برمی گردیم.
کارتش را درآورد که آیسودا گفت: لطفا از کارت خودم.
جلوی یک مرد که دست در جیب نمی کنند.
ولی این بار حس کرد احساس آیسودا را زیر پا می گذارد.
-بده!
خوشحالی زیر پوست آیسودا چرخید.
کارت را از کیفش درآورد و به دستش داد.
این هم کارت خودش بود.
موجودیش آنقدر بود که بتواند ده تا لب تاب بخرد.
بیعانه را پرداخت کرد با یک رسید از مغازه بیرون زدند.
-خبر دادی که بیرونی؟
-خبر دادم.
-پس بریم یه جا ناهار بخوریم.
کارت آیسودا را تحویلش داد.
آیسودا کارت را درون کیفش گذاشت.
برای ناهار هم مخالفتی نکرد.
این اطراف رستورانی نمی شناخت.
قاعدتا آیسودا هم نمی شناخت.
فقط باید پرس و جو می کردند.
خود پژمان پرس و جو کرد.
آدرس رستورانی را گرفت و با هم سمت ماشین رفتند.
هوا حسابی سرد شده بود.
ابرها کل آسمان را پوشانده بودند.
انگار قصد بارش داشت.
چقدر به سرعت هوا عوض شد.
خورشید جان می کند ابرها را کنار بزند و قد و هیکلش را نشان بدهد.
ولی فایده ای نداشت.
ابرها قدرتمندتر بودند.
سوار ماشین شدند.
پژمان فورا بخاری را روشن کرد.
سابقه نداشت بهمن ماه این همه سرد شود.
آیسودا تند تند دستانش را بهم می مالید.
پژمان با لبخند نگاهش کرد.
همیشه باید جوری دوست داشتنی بودنش را به رخ بکشد.
اصلا اگر این کارهای بامزه را انجام ندهد که آیسودا نمی شود.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
پدربزرگم نصفه شب قلبش درد گرفت
بردیمش بیمارستان، پرستاره ميپرسه سكته كرده ؟
گفتم: نه، دیدیم خوابه، یواشكی آوردیمش ختنه اش كنیم😂😂
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
عاقد روز عقد رو به داماد می کنه و میگه همسرت حق طلاق میخواد، نظرت چیه؟؟
داماد میگه:
من به همسرم هم حق طلاق میدم،
هم مهریهی بالا میدم،
هم شیربها میدم، هم جهاز کامل میدم و هم هزاران جوایز نقدیِ دیگر.
فقط در عوضش حق تیر میخوام😂
مد نشه صلوات😬
(●̮̮̃•̃)
/█\
.Π.
به جمع ما بپوندید👇😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
"عمق رابطهها را بسنجیم!!!"
🔹 وارد استخر كه میخوای بشی، معمولا نوک پات رو داخل آب ميزنی تا شرايط رو بسنجی. بعد آروم آروم نردهها رو میگيری و وارد ميشی تا بدنت خودش رو با دمای آب وفق بده...
🔸 بعضیها اما لباس رو كه درآوردند، شيرجه میزنند داخلش، حتی عمق آب رو نمیسنجند كه مبادا ضربه مغزی نشوند!
🔹 حكايت وارد رابطه شدنهای امروزی میمونه! اول سرد و گرمش رو بچش، عمقش رو نگاه كن، بعد شروع كن به شنا كردن. خيلی از خفه شدنها، بخاطر نسنجيدنِ همين عمقِ رابطههاست!!!
🌷☘❤️🌸🌹🌸❤️☘🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
۲۷ خرداد ۱۳۹۸
#رمان_فراری
پارت 291
-الان گرم میشی.
-ممنونم.
ماشین روشن شد و حرکت کرد.
-گاهی خیلی خوبی!
-مطمئنی فقط گاهی؟
نه راستش!
همیشه خوب بود.
منتها وقتی خوبی هایش با اجبار قاتی می شد آب روغن قاتی می کرد.
کله اش سوت می زد برای دعوا کردن و جار و جنجال!
چهارسال زندانی بود کم نبود.
زندانی بودن حتما به معنای اینکه پشت میله ها باشی که نیست.
همین که عملا خیلی از کارها را نمی توانست انجام بدهد.
با آدم هایی که از ترس پژمان یا با میل او قطع رابطه کرده بود.
این ها می شد زندانی بودن.
وگرنه درون عمارتش خانم خانه بود.
نه آشپزی می کرد نه هیچ کار دیگری...
گاهی می رفت اصطبل.
اسب های پژمان را نگاه می کرد.
از ارتفاع آن هم از نوع متحرکش شدیدا می ترسید.
گاهی هم می رفت باغات میوه.
عین یک دختر محلی میوه می چید.
لباس های گل گلی تابستانه می پوشید.
با یک کلاه حصیری که همیشه از سرش بزرگتر بود.
گاهی یادش می رفت که زندانی است.
شادمانه درون باغ می چرخید.
هر میوه ای هوس می کرد را می چید.
امان از روزی که یک زخم کوچک روی دست و پایش بیفتد.
سرزنش های پژمان که تمامی نداشت.
ولی برایش پانسمان می کرد.
آنقدر به او می رسید تا بلاخره خوب شود.
-شاید از گاهی بیشتر!
-خوش به انصافت.
آیسودا لبخندش را خورد.
-آدرسِ کجارو گرفتی؟
-نزدیکه.
واقعا هم نزدیک بود.
چهارراه را که رد کردند مقابل رستوران بزرگی ایستادند.
نمای بیرونش که حسابی شیک بود.
با آیسودا پیاده شدند و رفتند.
نمای داخل از بیرون هم شیک تر بود.
ترکیبی از رنگ بنفش و طلایی!
با موزیک زنده.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 292
هیچ وقت با پولاد این جاها نیامده بود.
دوتا دانشجوی بی پول چیزی نداشتند که بخواهند این جاها خرج کنند.
پژمان خیلی جنتلمن صندلی را برایش عقب کشید.
آیسودا نشست و تشکر کرد.
خودش هم روبروی آیسودا نشست.
منو را به سمت آیسودا گرفت.
آیسودا غرق در نواختن سنتور بود.
صدای دلنشینی داشت.
-دختر...
به سمت پژمان برگشت.
منو را گرفت و نگاه کرد.
-زرشک پلو با مرغ.
-خوبه!
چند دقیقه بعد گارسون با پاپیون بنفش رنگش به سمتشان آمد.
-در خدمتم.
-دو پرس زرشک پلو و مرغ.
-مخلفات؟
-سالاد و نوشابه.
-سوپ سفارش نمی دین؟
-نه ممنون.
گارسون تند یادداشت کرد و رفت.
-اینجا خیلی قشنگه.
-بخاطر ترکیب رنگشه.
-محشره.
پژمان با دقت نگاهش کرد.
مویرگ های زیر پوستش وقتی هیجان زده می شد بیشتر به چشم می آمد.
با ذوق به اطرافش نگاه می کرد.
چقدر پشیمان بود که این صحنه ها را با زندانی کردنش از دست داد.
لحظه به لحظه ی طی شدن با این دختر نوبر بود.
با لبخند دندان نمایی به سمت پژمان برگشت.
-به چی زل زدی؟
پژمان رک گفت: به تو.
سر گونه هایش فورا رنگ گرفت.
-معذبم نکن.
-یه سوال پرسیدی جوابتو دادم.
-دیگه نمی پرسم.
خجالت کشیدنش هم قشنگ بود.
عین گلبرگ که شبنم رویش بنشیند.
ده دقیقه بعد غذا را آوردند.
آیسودا زیر نگاه پژمان به زور نیمی از غذایش را خورد.
ولی نوشابه اش را ته نوشید که غذا پایین برود.
پژمان هزینه ی غذا را درون دفترچه ی منو گذاشت و بلند شد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
۲۷ خرداد ۱۳۹۸