eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 نگاهم به صفحه ی تلویزیون 41 اینچی بود و فکرم جای دیگری... داشتم معادله حل میکردم... داشت جور میشد همه چیز. روی پاهای مامان پری خوابیده بودم و او به عادت کودکی موهایم را شانه میزد و میبافت. لبخندش را حین این کار دوست داشتم. حلقه ی خیار پوست نکرده ام را به دهان گذاشتم و گفتم: چرا اینقدر زود سامره رو میفرستی بخوابه! نامردیه بابا دو روزه درست درمون ندیدمش... موگیس کنان میگوید: واسه خاطر اینکه فردا از خواب بیدار کردنش کار حضرت فیله خانم!مدرسه داره و مدام تو مدرسه چرت میزنه اگه خوب نخوابه! تک خنده ای میکنم و میگویم: کمیل چه درس خون شده!!! او هم میخندد و میگوید: معجزه است ! بابا محمد هم می آید و کنار ما مینشیند. لبخند زنان به ما خیره میشود و من تنم گرم میشود از این نگاه گرمش. بابا محمد همیشه گرم بمان... سردی ات خون توی رگهایم را منجمد میکند! مامان عمه و ابوذر دارند با هم مشورت میکنند کادو برای تولد زهرا چه بخرند و من فکر میکنم که این نامزد بازی ها چقدر مضحکند! اتفاقات امروز را دو به شکم که بگویم یا نه... خانه گرم است و مثل سابق... دوست ندارم جَوَش را خراب کنم... اما بالآخره که چه؟ نگاه به موهای گیس شده ام میکنم و میگویم: خیلی خوشکل شده مامان پری... دستت طلا. لبخند میزند و من سرش را پایین تر می آورم و چانه اش را میبوسم. بابا دوباره میخندد. مامان پری دستی به سرم میکشد و میگوید: جدیدا زیاد مامان پری مامان پری میگی! حق داشت عزیز دلم.صادقانه میگویم: از این به بعد هم میخوام مامان پری صدات بزنم! ابرویی بالا می اندازد و میگوید: چرا اونوقت... _چون دیگه نمیترسم! _ترس؟ خیره به چشمهایش میگویم: نمیدونم... ولی مسخره بوده انگار... من میترسیدم مامان صدات کنم. میترسیدم تو هم بری! مثل مادر خودم. مثل خان‌جون... مامان عمه رو هم بدون عمه‌ی تنگش مامان صدا نمیزنم! محو لبخند میزند: چه دلیل مسخره ای میاری آیه... _گفتم که مسخره است... دوباره به تلویزیون خیره شد. دل دل کردن را کنار گذاشتم و گفتم: مامان پری... همانطور خیره گفت:جانم؟ _جونمت سلامت. روی پیشانی ام ضربه ای مینوازد و میگوید: حرفتو بزن ولد چموش! بی مقدمه گفتم: مامانم فهمید.... هم بابا محمد و هم پریناز ناگهانی به سمتم برگشتند! لعنتی اینطوری نه! این را نمیخواستم! بابا محمد چشمهایش را ریز کرد و پرسید: یه بار دیگه بگو. از روی پای پریناز بلند شدم و کنارش نشستم... سرم را به زیر انداختم و با گیس هایم ور رفتم و گفتم: امروز اومد پیشم... بالآخره منو شناخته بود.... خواستم با شوخی سر و تهش را هم بیاورم: هیچی یه ذره هندی بازی در آوردیم و تموم شد. مامان پری کمی عصبی گفت: درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ به همین راحتی؟ موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم: چیز خاصی نبود آخه... اومد و دلایل خودشو گفت برای رفتن. همون حرفهای شما منتها با دلایل خودش... بابا محمد اخم کرده بود. لبخند زنان گفتم: اون اخمایی که داره کم کم فرو میره تو دماغتون رو از هم وا کن بابا جان! چیزی نشده که. کمی از حجم و وزن اخم هایش کم میشود و میگوید: دیگه چیزی نگفتن؟ _نه چی مثلا؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 مامان پری به جایش گفت: مثلا اینکه میخواد باهاش بری و از این حرفا! بابا محمد سکوت کرد. انگار او هم حرفش همین بود. خندیدم و گفتم: بابا شماها چرا اینجوری میکنید؟ کجا برم آخه مادر من پدر من! من همون آش کشک خاله ام !!! بابا محمد دستی به موهایم میکشد و پیشانی ام را میبوسد و میگوید: من به تو و به فهمت ایمان دارم آیه.... و بی هیچ حرف دیگری به اتاقش میرود. مامان پری لبهایش را میجوید و به من نگاه میکرد! مثل بچه ها شده بودند! داشتم کلافه میشدم از دست این افکار بچگانه! * دکتر والا داشت عکسهای سیتی اسکن بیمار بیست و چند ساله ی تازه وارد بخش شده را بررسی میکرد. نمیدانم چرا تازگی ها اینقدر از او خجالت میکشیدم. عکس را به دستم داد و با لبخند نگاهم کرد. پرونده بیمار را از دستم گرفت و داروی تجویزی را در آن نوشت. پشت سرش از اتاق بیرون آمدم. با همان لبخند روی لبش گفت: حورا از دیروز انگار رو ابراست... لبخند میزنم و میگویم: اسمشو همیشه اینجوری تلفظ میکنید؟ کنجکاو نگاهم کرد و پرسید:چطور؟ شانه بالا انداختم و گفتم :هیچی همینجوری! دکتر والا با لبخند جالب روی لبش گفت: نه برام جالب شد... ایرادش کجاست؟ _خب تلفظ اصلیش میشه حَورا! حوری و حَورا دوتاشون یعنی زیبا روی بهشتی! مذکرش میشه حوری و حَورا مونثش میشه! دکتر والا میخندد و میگوید: چه تعصبی هم روی اسم مادرت داری... اوممم حَورا! یکم سخته تلفظش... من هم میخندم و میگویم: آره یکم سخته. به ایستگاه پرستاری میرسیم... دکتر میخواهد از بخش برود که خم میشود و آرام دم گوشم زمزمه میکند: یه جشن خیلی خیلی کوچیک میخوایم بگیریم به مناسبت پیدا کردنت... امشب رو به کسی قول نده چون دعوتی پیش ما... میخواهم تعارف کنم که میگوید: اما و اگر نداره!باید قبول کنی! بیا بلکه شهرزاد هم از تو شوک بیرون اومد! و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشد میرود. لبخندی میزنم! چه رویی داشت این زندگی ! هزار رنگ... * محرم نزدیک بود و طلاب داشتند وسایل حسینیه را شستشو میدادند. قاسم خسته کنار بقیه مینشیدند. کش و قوسی به بدنش میدهد و قلنج های کمرش را میشکند. پنج فرش شش متری را یک تنه شسته بود و واقعا خسته بود. احمد برای همه چای می آورد و حین تعارف کردن به قاسم میگوید: خسته نباشی دلاور! قاسم چای را بر میدارد و میگوید:خواهش میکنم زنده نباشی برادر! جمع را به خنده می اندازد . حاج رضا علی هم به جمع میپیوند و همگی به احترامش از جا برمی‌خیزند. قاسم از جایش بلند میشود تا استادش بر سر جایش بنشیند و خود میرود کنار امیرحیدر روی زمین مینشیند. امیرحیدر با لبخند نگاهش میکند و ابوذر میزند روی شانه اش و میگوید: حسابی امروز حماسه آفرینی کردیا! قاسم صدایش را کلفت میکند و میگوید: داشِت حماسه سازه اصلا! چی فکر کردی؟ حاج رضا علی لبخند محجوبانه ای میزند و قاسم میپرسد:حاجی بالآخره نگفتید من چیکار باید بکنم؟ حاج رضاعلی میگوید: خودت پیداش میکنی! وقتی خوب درکش کنی! http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر کنجکاو میپرسد:چی شده؟ قاسم می‌نالد:هیچی بابا واسه دهه ی دوم محرم ازم دعوت شده برای منبر! هرچی به استاد میگم کمکم کنه تجربه ی اولمه! چیکار کنم که نفوذ داشته باشم و حرفام کاربردی باشه! یکمم فنون تاثیرگذاری یادم بدن حاجی شونه خالی میکنن! حاج رضا علی لبخند زنان میگوید: جاهل ...فن و فنون نمیخواد! بفهم چی میگی تاثیرش با خدا! قاسم میگوید: مگه میشه کسی حرفی رو بزنه که نفهمتش! حاج رضا علی ابرویی بالا می اندازد و میگوید: الآن تو همه ی چیزایی رو که میگی میفهمی؟ قاسم گفت: خب باید اینطور باشه قاعدتا! حاج رضا علی نگاهی به استکان در دستش می اندازد و میگوید:تو چرا امروز اومدی اینجا و داری وسایل حسینیه رو میشوری؟ قاسم خیره به استکان میگوید: منظورتون چیه استاد؟ _منظور ندارم! سوال پرسیدم! قاسم مسلط میگوید: خب واسه اینکه کثیف بودن دیگه! آنقدر لحنش با مزه بود که همگی به خنده افتادند... با تعجب به جمع نگاه کرد و گفت: جک گفتم مگه؟ خب جواب همین نمیشه مگه؟ حاج رضاعلی استکان را پایین میگذارد و عرق چین سفید رنگش را از سرش بر میدارد و میگوید: یعنی آخر آخر قال الصادق(علیه‌السلام) خوندنات نتیجه اش شد همین؟ چون کثیف بودن؟ قاسم گیج نگاه میکند و ابوذر و باقی طلاب منتظر نتیجه گیری. قاسم میپرسد:چه ربطی به امام صادق‌علیه السلام داره؟ حاج رضا علی دستی به ریش‌هایش میکشد و خیره به حوض آبی رنگ وسط حوزه میگوید: یه روز آقا امام صادق‌علیه‌السلام میرن خونه یکی از دوستانشون...میبینن که اون رفیقشون داره یه پنجره تو آشپزخونه می اندازه... بهشون گفتن چرا داری پنجره می اندازی؟ رفیقشون گفتن واسه اینکه دود آتیش و بوی غذا بره بیرون. آقا امام صادق‌علیه‌السلام فرمودند نه نگو واسه اینکه دود بره بیرون .بگو واسه اینکه نور خورشید بیاد تو خونه و خونه زیبا تربشه...حالا یه دودی هم بره بیرون!!! حالا لطیف ترین تعبیر تو از این اتفاق قشنگ امروز همین بود؟ کثیف بودن باید میشستیم؟ نمیشد بگی میخوایم نو نوار کنیم مهمون امام حسین‌علیه‌السلام کیف کنه؟ وسایل امام حسین‌علیه‌السلام بوی گل بده؟ حاال تو مطمئنی فهمیدی؟...‌ قاسم به فکر فرو رفته بود ! راست میگفت استاد پیرش! او چه فهمیده بود از خواندن این مقدسات!؟ امیرحیدر با لبخند به مراد و مرشدش نگاه میکرد. الحق که استاد بود... رفت و کنارش نشست... دهان باز کرد تا چیزی بگوید! از خودش.از مادرش از عاقی که میترسید. از دلی که نمیخواست آن را بشکند. دهان را باز نکرده حاج رضاعلی از جایش بلند شد و گفت: ذکرتو بگو سید! درست میشه... امیرحیدر بلند شد و پشت سرش راه افتاد و گفت:آخه حاجی یه لحظه صبر کنید... حاج رضاعلی دستی روی شانه اش گذاشت و گفت:درست میشه سید. همه چی دست خداست! درست میشه! ذکرتو بگو وقت هدر نده ! و رفت و امیرحیدر ماند و یک دنیا پر از مجهولات و درگیری ها! ابوذر دستی روی شانه های امیرحیدر میگذارد ومیگوید: توکلت به خدا وقتی حاجی میگه درست میشه یعنی درست میشه! امیرحیدردست میگذارد روی دست ابوذر با لبخند محوی میگوید: همینه.... صدای زنگ گوشی ابوذر به صدا درمی آید و ابوذر بادیدن نام (بانو) لبخندی میزند و گوشی را جواب میدهد: سلام خانم... امیرحیدر دور میشود تا ابوذر راحت تر باشد. زهرا به تاج تخت تکیه میدهد و میگوید: سلام آقایی ابوذر دستی به ریشهایش میکشد و میگوید: خوبی عزیزم؟ جانم کاری داشتی؟ زهرا با دلی غنج رفته میگوید: کار که نه... امشب شام بیا اینجا..... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷 برای مردم هم این مهم نیست که چی بخورن که برای بدنشون مفید باشه! 💢 نوشابه های مضر مثل پپسی و کوکاکولا و برخی غذاهای سرطان زا مثل پیتزا و همبرگر و.... هر روز بیش از پیش تبلیغ میشه!🍟🍖🍤 🔷 با این که میدونن اینا همش برای بدن ضرر داره اما چون هوای نفس آدما از اینا خوششون میاد پس باید بخورن!😒 که البته هدف اصلی تولید کنندگان این محصولاتِ خطرناک، به دست آوردن "ثروت" هست.❌ ⭕️ اونا فقط میخوان پول بیشتری به دست بیارن و ذره ای دنبال سلامتی انسان ها نیستن. ⭕️ البته اهداف بلند مدتی هم توسط صهیونیست ها برای این موضوعات برنامه ریزی شده که لازم هست به اون ها هم توجه بشه. 💖 ━[━━🎍🍁🎍━━]━ http://eitaa.com/cognizable_wan ━[━━🎍🍁🎍━━]━
کشف دورترین سیاره شبیه به زمین با مشخصاتی شگفت‌انگیز 🔹 دانشمندان به تازگی خبر کشف دورترین سیاره شبیه به زمین [ابر زمین] را تایید کردند. تاکنون بیش از ۴ هزار جرم آسمانی خارج از منظومه شمسی که در گروه سیاره‌ها دسته‌بندی می‌شوند، کشف شده‌اند. 🔹 در میان این سیاره‌های فراخورشیدی، تنها یک سوم اجرام همانند زمین سنگی بوده‌اند. کشف سیاره‌ای شبیه زمین در فاصله ۲۵ هزار سال نوری در نوع خود منحصر به فرد است. http://eitaa.com/cognizable_wan
عارف‌بزرگواری می‌فرمود وقتی‌دل‌تان‌گرفت‌وگرفتارشدید ذکر"یارئوف"رازیادبگویید وبااین‌ذکربه‌امام‌رضا‌﴿ع﴾متوسل‌شوید. گویاخداوقتی‌بخواهد برای‌این‌ذکرشمااثری‌بگذارد کارتان‌رابه‌امام‌رضا‌می‌سپارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقاره ها ز اوج مناره وزیده اند مردم صدای آمدنت را شنیده اند زیباتر از همیشه شده آستان تو آقا! چقدر ریسه برایت کشیده اند در حقیقت ناله نقاره‌ها، زنگ رخصت است....
YEKNET.IR - Karimi-Shab Milade Emam Reza1396-005.mp3
8.32M
🎼 جونُم عُمرُم بی تابُم بَری دیدارت سر میزارم میفتم به پای زوارت 😍
آدمها ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ هستند؛ ﺑﺎ ﻣﺪﺭﮎ، ﺑﺎ ﭘﻮﻝ با شغل، با مقام، ﺑﺎ ازدواج... اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ! خوشبختی یعنی: احساس رضایت از هرچه داریم و هرچه هستیم خوشبخت باشید❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹حکایتی خواندنی و بسیار زیبا🌹 دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار می كردند : كه یكی از آنهاازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود . شب كه می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می كردند . یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت :‌ (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می كند . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت :‌(( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آینده اش تأمین شود . )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت . سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است . تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند. خوبی هیچوقت دردنیاوآخرت ازبین نمی رود... ✅از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذته پريدن از يک نهر باريک است اما براي برگشتن بايد از اقيانوس گذشت. http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر مردتان هر روز از ظاهر شما انتقاد كند چه اتفاقي مي افتد؟ حس بسيار بدي است .نه؟ بدانيد وقتي شما مرتبا از وضعيت مالي همسرتان انتقاد ميكنيد حسي بسيار بدتر به او دست ميدهد! به شما اخطار ميدهم اگر اين كار را مرتبا انجام ميدهيد بزودي محبت همسرتان را از دست ميدهيد. برای هر نوع انتقاد با احتیاط جلو بروید. 💓 💓 http://eitaa.com/cognizable_wan
❖ ⭐️چهار قانون زندگی ⭐️ مرد پیری بود که احساس می کرد عمرش به سر رسیده است ، بنابراین فرزندانش را صدا کرد و به آن ها گفت : من از دارایی دنیا چیز زیادی ندارم که به شما بدهم ، اما چهار قانون زندگی را برایتان می گویم. اول ) هرگز از حرفی که دیگران می گویند نترسید . آن ها فقط در ترس ها و تخیل شما وجود دارند ، کاری که می کنید مهم است .کاری که تشخیص می دهید درست است انجام دهید.انگار که در حضور حاضر و زنده خداوند هستید ، آن گاه به خود بگویید بگذار هر چه می خواهند بگویند. دوم) مادیات را بالاترین اولویت خود قرار ندهید . گرچه ظاهراً به نظر میرسد که شما صاحب مادیات می شوید ، اما اگر هدف تنها مادیات باشد ، مادیات هستند که صاحب شما می شوند . در کنار تلاشهایتان در طول مسیر از زندگی لذت ببرید . سوم) چیزهای جدی را آسان بگیرید و چیزهای آسان را جدی که در واقع این کارهای آسان و سبک هستند که به شمار می آیند . چهارم) هر اندازه که می توانید بخندید .در هر کس موضع خنده داری هست ، پس بدون تعصب به خود نگاه کنید و از تمسخر و سرزنش دیگران نسبت به خودتان نترسید🌸🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ 🦋🧚‍♀🧚‍♀🦋 💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز برا اعضای کانال یک شگفتانه داریم پخش‌زنده از حرم امام‌رضا،زیارت نیابتی همین الان(:⇩ ماروهم دعا کنید♡↯ ♥ https://tv.razavi.ir/fa#v-bottom-home 🌷 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کلیپ ماجرای شنيدنی شفای نوزاد در حرم مطهر حضرت امام الرضا(ع) در دوران قرنطینه پسرم ازنفس افتاد به دادم برسید😭😭😭 ارباب !!!بدون محرم می میرم😭😭😭 ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌴🟢🔹️🔹️🟠🔹️🔹️🟢🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ✅ ساخت داروی سنتی کرونا در قم توسط روحانیون متخصص ✍️ با این دارو بیش از 500 بیمار کرونایی بین 2 تا 4 روز مداوا شدند ولی وزارت بهداشت اصلا مجوز تولید نمی دهد ✍️ لطفا نشر دهید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم به همه شهدایی که مرز ها برایشان معنی نداشت! نماهنگ نسیم افغانی با صدای ایمان حیدری http://eitaa.com/cognizable_wan
کلمات ما در و دیواری هستند که... کلمات ما در و دیواری هستند که در اطراف خود می سازیم و تا ابد خود را در آن محصور می‌کنیم. حرفهای ما گاهی سقفی هستند که بالای سر خود می سازیم. سقفی که هر لحظه ممکن است بر سر ما فرود آید. گاهی با حرفهایمان در اطراف خود باغ بوستان درست می کنیم و خود و دیگران در آن باغ‌ها تفرج می کنیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
خوبی‌های همسرت را برای کودکت بگو؛ با این کار هم احساس بالندگی به فرزندت دست می‌دهد و هم همسرت ارزش و جایگاه خودش را پیدا می‌کند.... http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷 کمک به سلامت قلب 🔸 گل کلم به روش‌های بسیاری از ابتلا به بیماری‌های قلبی در فرد پیشگیری می‌کند. گل کلم دارای ماده‌ای موسوم به آلیسین است که احتمال بروز بیماری‌های قلبی و سکته مغزی را کاهش می‌دهد. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌊 کسی که شنا کردن بلد است میداند که آب او را پایین نمیکشد ❌ اما کسی که با شنا آشنا نیست فکر میکند آب او را پایین میکشد و غرق میکند. برای همین بیهوده دست و پا میزند و غرق میشود. 💯 بهتر است بدانیم این ماست که ما را غرق میکند وگرنه زندگی عمق زیادی ندارد. JOiN👇 💖 http://eitaa.com/cognizable_wan 💖
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹 یاد شهید بابایی بخیر که طلاهای همسرش را فروخت و به افسران و سربازان متاهل داد و گفت: مایحتاج عمومی گران شده و حقوق شما کفاف خرج زندگی رو نمیده!! یاد شهید رجبی بخیر که پول قرض الحسنه به دیگر نیروها میداد و میگفت وام است و وقتی میگفتند دفترچه قسطش را بده میگفت کسی دیگر پرداخت میکند. یاد شهید بابایی بخیر که یکی از دوستانش تعریف میکرد که: دیدم صورتشو پوشونده و پیرمردی رو به دوش کشیده که معلوله ... شناختمش و رفتم جلو که ببینم چه خبره که فهمیدم پیرمرد رو برا استحمام میبره!! یاد شهید حسین خرازی بخیر که قمقمه آبش را در حالی که خودش تشنه بود به همرزمانش میداد و خودش ریگ توی دهانش گذاشت که کامش از تشنگی به هم نچسبه!! یاد شهید مهدی باکری بخیر که انبار دار به مسئولش گفت: میشه این رزمنده رو به من تحویل بدهید، چون مثل سه تا کارگر کار میکنه طرف میگه رفتم جلو دیدم فرمانده لشگر مهدی باکری هست که صورتشو پوشونده کسی او را نشناسد و گفت چیزی به انباردار نگه!! آره یاد خیلی شهدا به خیر که خیلی چیزها به ما یاد دادند که بدون چشم داشت و تلافی کمک کنیم و بفهمیم دیگران رو اگر کاری میکنیم فقط واسه رضای خدا باشه و هر چیزی رو به دید خودمون تفسیر نکنیم!! برای رد شدن از سیم خاردار باید یه نفر روی سیم خاردار میخوابید تا بقیه از روش رد بشن(!!) داوطلب زیاد بود. قرعه انداختند، افتاد بنام یک جوان زیبا رو!! همه اعتراض کردند الا یک پیرمرد که گفت: چکار دارید بنامش افتاده دیگه... همه تو دلشون گفتند: عجب پیرمرد سنگدلی!! دوباره قرعه انداختند، باز هم افتاد بنام همون جوون... جوان بدون درنگ خودش رو انداخت روی سیم خاردار تو دل همه غوغائی شد...!! بچه ها گریان و با اکراه شروع کردند به رد شدن از روی بدن جوان... همه رفتند الا همون پیرمرد... گفتند چرا نمیای؟؟ گفت: نه شما بروید من بایدبدن پسرم رو ببرم برای مادرش آخه مادرش منتظره... درود بر شهامت و غیرت آنان!! 🌹شادی روح شهدا صلوات ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan ❤️
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دارم بیام ولی مطمئنم اگه بیام آبروتو میبرم! جات خالی حاج رضاعلی امروز کلی ازمون کار کشیده نا ندارم! مشکلی نیست ولی ممکنه بیام و یهو وسط سفره غش کنم! بازم انتخاب با شما بانوی من! زهرا می‌خندد آنقدر که اشک از چشمهایش جاری میشود با همان لحن پر از خنده میگوید: خدا بگم چی کارت کنه ابوذر. نمیخواد بیای! برو خونه بخواب... یادت باشه ها ! فردا از خجالتت در میام! ابوذر خندان از خنده ی عزیزش گفت: غلامم بانو! زهرا دوباره میخندد و با همان خنده از ابوذر خداحافظی میکند. در دل برای هزارمین بار خدا را شکر میکند برای داشتن همسری چون ابوذر. ابوذر با تنی خسته سراغ باقی میرود تا آخرین وسایل را هم جمع و جور کند که دوباره صدای زنگ موبایلش بلند میشود! قاسم کارتن به دست از کنارش میگذرد و با صدای بلند میگوید: اللهم الرزقنا این تعداد زنگ خور گوشی! ابوذر به شوخی به پس گردنش میزند و تماس دریافتی از مهران را جواب میدهد: _به سلام داش مهران! کجایی تو؟ یه هفته است ازت خبری نیست؟ صدای گرفته مهران قدری نگرانش کرد: باهات کار دارم ابوذر... ابوذر هم کمی جدی تر میگوید: چیزی شده مهران؟ اتفاقی افتاده؟ مهران خسته گفت: میخوام ببینمت ابوذر! الآن... حالم خوش نیست _چت شده آخه؟ _میای یا نه؟ ابوذر خیره به کارهای خورده ریزش بود که قاسم از کنارش رد شد و گفت: اگه کارت دارن برو ما هستیم داداش لبخندی به مرام قاسم زد و به مهران گفت:باشه من میام کجا _همون پارک نزدیک خونتون... _باشه پس فعلا خدا حافظ مهران خیره نگاهش میکرد. این لحن ترسناک ابوذر منحصر به فرد این لحظه بود قسم میخورد... ابوذر نزدیکش شد و کشیده ی محکمی به گوشش زد: فاحشه است نه؟ بهت گفتم فعل جملتو درست کن! بدکاره بود!!! توبه کرده... گفتی توبه ی گرگ مرگه! من و تو شدیم آدم خوبه؟ د آخه بی شرف تو چطور روت میشه اینطور حرف بزنی؟ کشیده ای دیگر به گوشش نواخت و گفت: بی غیرت اون دختر برای اینکه تو همه چیزو بدونی! تو چشاتو واکنی این حرفا رو زد! وگرنه گذشته که فراموش شده بود... تو خیلی خوبی؟من و تو توی زندگیمون کثافت کاری نداشتیم؟ تو خودت پیش رفیقات نمیشستی و از گرفتن دست فلان دختر تا کوفت کردن نجسی با اون یکی دختر حرف نمیزدی و هر و کر راه نمینداختی؟ مهران بدون دفاع تنها دستی به صورتش کشید و گفت:من اونقدری کثیف نبودم که باهاشون تا تخت پیش برم! ابوذر منفجر شد و با قدرت بیشتری کشیده ی سوم را زد و فریاد کشید: کثافت کثافته نفهم! چه یه ذره چه یه دنیا! د آخه بیشعور تو که دیدی مجبور شد! من کارشو تایید نمیکنم ولی لااقل از تو باشرف تر بود که .... مهران عصبی غرید: تند نرو پسر پیغمبر!! پیاده شو با هم بریم! اگه اونقدری که میگی الهه‌ی پاکیه چرا نرفتی خودت بگیریش! ابوذر فکر نمیکرد مهران تا این حد وقیح باشد... یقه اش را گرفت و فریاد کشید: من باید برای دلمم به تو توضیح بدم؟ ربطش به خزعبالت تو چیه؟ مهران این‌بار به دفاع از خود یقه اش را از میان دست‌های ابوذر بیرون کشید وگفت: بسه دیگه این جوونمرد بازیا! قبول کن هیچ مردی با این گذشته کنار نمیاد! ابوذر سری به نشانه ی تاسف تکان داد. بحث را با او بی نتیجه میدید! دستش را به نشانه ی تهدید جلوی مهران گرفت و گفت: به ولای علی مهران... به ولای علی اسم شیوا رو جلوی من بیاری کاری میکنم از زبون چرخوندن تو دهن لامصبت پشیمون شی! شیوا از امروز حکم خواهر و ناموس منوداره. خبر داری که چقدر رو ناموسم حساسم... بعد بی هیچ حرفی از کنار مهران گذشت... مهران مبهوت تنها رفتنش را نظاره میکرد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 تا به حال اینقدر او را عصبی ندیده بود... دنبالش راه افتاد نمیخواست آدم بده او باشد! ابوذر را صدا میکرد اما گویا صدا به او نمیرسید. ابوذر اما با حالی متشنج با شیوا تماس گرفت... بعد از چند بوق صدای شیوا را شنید: سلام آقای سعیدی؟ ابوذر با اعصابی خورد گفت: سلام خانم محترم این چه کاری بود کردید خانم؟ شیوا با اضطراب پرسید: چی شده؟ چه کاری؟ _مگه من نگفته بودم لازم نیست چیزی در مورد گذشتتون به کسی بگید؟ چرا اینکارو کردید؟ شیوا مستأصل گفت: خب...خب ایشون باید میفهمید... _خدا هم میگه وقتی توبه کردی لازم نیست گناه گذشتتو به زبون بیاری اونوقت شما واسه چی اینکارو کردید؟ من چی بگم به شما آخه... شیوا میخواست از خود دفاع کند که صدای محکم ترمز ماشین و بعد بوق بلند آن به جای صدای عصبی ابوذر به گوش رسید... با نگرانی داد زد: آقا ابوذر...چی شد؟ آقا ابوذر.... تماس قطع شد... دوباره شماره را گرفت. صدای بوق ممتدد گوشی بیشتر مضطربش کرد. اما کسی پاسخ نمی‌داد... مهران اما خیره به ابوذر نقش بر زمین شده و مردمِ جمع شده دور او تنها با بهت زیر لب ابوذر ابوذر زمزمه میکرد! *** آیه با خنده داشت به چشم های شهرزاد نگاه میکرد. شهرزاد که گویی یک پدیده ی عجیب کشف کرده باشد به آیه خیره شده بود و سرتا پایش را برانداز میکرد. آخر آیه طاقت نیاورد و با خنده پرسید: چیه اینجوری نگاه میکنی؟ شهرزاد با همان خیرگی گفت: یعنی واقعا تو خواهر منی؟ آیه با همان لبخند میگوید: تو چی دوست داری؟ شهرزاد دست زیر چانه را بیرون میکشد و به جمع خندان نگاه میکند. برعکس نگاهی به آیین می اندازد و میگوید: یعنی آیین داداش تو هم میشه! آیین نه محکمی میگوید که حتی دکتر والا هم متعجب نگاهش میکند! آیه در دل میگوید:همچین نه میگه... کسی هم نخواست تو داداشش باشی آیین اما فکر میکرد این همه نسبت میتواند بین دو نفر باشد! هر نسبت دیگر غیر از خواهری و برادری! شهرزاد با اخم میگوید: یعنی چی؟ وقتی من خواهر آیه‌ام بعد تو داداش منی پس داداش آیه هم میشی دیگه! آیه دستش را میفشارد و میگوید: چه اصراری حالا تو! اصلا هرچی تو بخوای آقا آیین هم داداش من! آیین با لبخند به نگاه آیه میکند و فکر میکند اگر موقعیت مناسب تری بود حتما به او میگفت... من یکی ترجیح میدهم نسبتی دیگر با تو داشته باشم! حدالامکان نزدیکتر از یک برادر! برای خودش هم عجیب و جالب بود. گویا علاوه بر شغل و حرفه علاقه به چشمهای میشی نیز ارثی بود! قلب گرم آیه کار خودش را کرده بود! همین دیشب بود که دلش برای آیه تنگ شده بود. همین دیشب بود که فهمیده بود نیاز دارد به زود زود دیدن آیه! و بارها از خودش پرسیده بود عشق که میگویند همین است؟ همین خواستن یک جوری؟ همین آرامشی که از چشمهای آن طرف قصه میگیرند؟ همین دلی که با دیدنش دست و پا گم میکند و تند تر میزند؟ همین دستی که حسرت فشردن دستهای ظریف آن طرف قصه را دارد؟ همین لبخندی که دوست دارد منحصر به فرد برای خود خودش بزند؟ همین اکراه از چشم گرفتن از چشمهایش؟ عشق همین چیزها بود؟ حورا منو را سمت آیه گرفت و گفت: امشب همه چی به انتخاب شما باید باشه. آیه نگاهی به جمع انداخت و با خجالت منو را گرفت. درش را باز کرد و نگاهی به اسامی غذا ها انداخت. می اندیشید رستوران ایتالیایی آمدنشان چه صیغه ایست؟ نگاهش را از منو برداشت و به جمع منتظر نگاهی کرد. منو را بست و با لبخندی خجول گفت: یه چی بگم؟..... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 دکتر والا با لبخند گفت:بفرمایید... آیه منو را نشان داد و گفت:خیلی عج وجق اسماش! خودتون بی زحمت یکی رو انتخاب کنید. حورا خندان منو را برداشت و شهرزاد و دکتر والا از فرط خنده صوراتشان به قرمزی میزد و در این میان آیین با لبخندی ورانداز میکرد این دختر را و پیوست احساساتش این جمله اضافه کرد: همین دل لرزگی هایی که لحن ساده و بی آلایش آیه به دلش می اندازد عشق بود؟ با مشورت حورا و دکتر والا غذا را سفارش دادند و حورا ذوق زده و خیره به آیه گفت: تعریف کن... از خودت از خانوادت... از این بیست و چهار سال! طعنه میشد اگر آیه میگفت: تعریفی ها پیش شماست؟ ترجیح داد با لبخند جواب حورا را بدهد: خب بیست و چهارسال زندگی کردم مثل باقی آدمها... خندیدم. گریه کردم. سفر رفتم. زیارت کردم. غذا خوردم. خیلی وقتا رو چمنا راه رفتم! چرخ و فلک سوار شدم ... یه وقتی ترک دوچرخه ی داداش کوچیکم نشستم و دوچرخه سواری کردم.... کنکور دادم دانشگاه رفتم... الآن هم مثل خیلی از آدمها میرم سر کار... مثلا آیین عاشق همین تعابیر ساده اما عمیق آیه شده بود اگر اشتباه نکنم! حورا دست میگذارد زیر چانه اش و میگوید: خانواده ات... آیه با لبخند میگوید: خوبن...اونا خیلی خوبن... سه تا خواهر برادر دارم... ابوذر و کمیل و سامره.... یه مادر ناز و همیشه نگران و یه بابای مهربان و یه مامان عمه ی همیشه همراه! حورا از لفظ مادر از دهان آیه در آمده یک جوری میشود... خودخواهیش نمیگذارد با این کنار بیاید که آیه حق دارد همسر پدرش را مادر صدا کند دکتر والا میگوید: از خواهر و برادرات بگو... _ابوذر یک سالی ازم کوچیکتره و داره مهندسی میخونه ضمن اینکه یه روحانی دینیه و یه چند وقت دیگه معمم میشه. کمیل هم سن شهرزاده و میخواد برای کارگردانی درس بخونه و سامره هم که کلاس اوله و عزیز دل همه است. بعد دستی به موهای پریشان روی پیشانی شهرزاد میکشد و میگوید: اون یکی خواهرمم که شهرزاد بانو هستن از بدو تولد خارجه بودند و خیلی شیرینند و علاقه زیادی هم به معماری دارند. با این حرفش جمع به خنده می افتند و دکتر والا با کنجکاوی میپرسد: گفتی برادر کوچیکترت هم مهندسه هم طلبه؟ _اوهوم! همه فن حریف حورا میگوید:چه جالب... شهرزاد شالش را پشت گوشش میدهد و میگوید:آخ آخ آیین اینقدری از این آدمها بدش میاد. ما تو محله ام یه کشیش پیر داریم من هیچ وقت نفهمیدم چرا آیین اینقدر ازش بدش میاد! آیه از مقایسه ی شهرزاد به خنده افتاد! کشیش پیر و آخوند جوان! نقطه اشتراک چه بود؟ نمیفهمید! آیه خندان از آیین پرسید: چرا؟ مگه کشیش بیچاره چیکار کرده بود؟ آیین خواست بگوید: کشیش را رها کن....تو من بعد اینگونه نخند... عجیب زیبا میشوی اما تنها لبی کج کرد و گفت: از آدمهایی که به حرفاشون عمل نمیکنن بدم میاد! آیه ابرویی بالا انداخت و گفت: یعنی شما از همه ی ما بدتون میاد؟ آیین کمی جاخورد: منظور؟ آیه دست به سینه به صندلی اش تکیه داد و گفت: یادمه یه بنده خدایی یه روزی بهم میگفت اگه آدمها به دانسته هاشون عمل کنن دنیا گلستون میشه! همه ی ما به نوعی یه جای کارمون میلنگه! عجیبه که لنگیدن اونا همیشه بیشتر به چشم اومده! از مهندسی که میدونه کم کاریش ممکنه چه بلایی سر آدمها بیاره اما با این حال از کارش میدزده، معلمی که میدونه آموزش چه تاثیری تو زندگی آدمها داره اما کم کاری میکنه! یا حتی دکتری که (اشاره به لیوان نوشابه ی در دستان آیین می اندازد) میدونه یه لیوان نوشابه چه ضرری برای معده و بدنش داره اما بازم اونو میخوره! دکتر والا بلند میخندد و آرام برای آیه دست میزند... حورا میزند روی شانه ی آیین و میگوید: یک هیچ به نفع آیه! آیین تنها لبخندی به لب دارد و در دل زمزمه میکند: کجای کاری حورا خانم! سه به هیچ بازی رو برده دخترت!.... http://eitaa.com/cognizable_wan