💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_138
آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید.
صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول و ولا آیه اینکار را میکند....
دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که
ازچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد.
آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را
درست میکند.
آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بیش از
اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است!
آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟
_خدا رو شکر خوبه.... یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم.
آیین نگاه به چشمان میشی اش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند. آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید: ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم.حورا نگاهی به شهرزاد می اندازدو اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشین ....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد! برو شیرینی ها رو بردار بیار.
شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید!
ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد. آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت:با اجازتون من باید برم.
حورا ناراحت پرسید: کجا؟ بشین زوده حالا!
_نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من
بازم میام...
حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه....دکتر والا نگاهی به آیین انداخت و گفت:بلند شو برسونش
آه از نهاد آیه بر آمد.... این را دیگر کجای دلش بگذارد... آیین از خدا خواسته بلند شد که آیه
گفت:نه تو رو خدا آقا آیین بشینید من خودم میرم.
حورا گفت:وا تعارف میکنی؟ وظیفه اشه اصلا!
آیین متعجب و خندان به حورا نگاه کرد و برای تمام شدن ماجرا گفت:میرسونمت آیه....خانم!
کفر آیه را در می آوردند اینها کمی جدی گفت:تعارف نمیکنم آقا آیین جایی کار دارم که قبل از خونه باید زود انجامش بدم!
حالا باید جایی کاری برای خود میتراشید تا این دروغ حناق نشده راست شود!
آیین گفت:من مشکلی ندارم میتونم تو رو سر همون کارتم برسونم!
آیه دیگر داشت عصبی میشد.جدی گفت:من تعارف نمیکنم آقا آیین خودم برم راحت ترم...
وبعد با حورا روبوسی کرد و با کوله باری از مواظب خودت باش و رسیدی زنگ بزن و این قبیل نگرانی های مادرانه راهی شد. آیین هم از پشت پنجره رفتنش را نظاره میکرد.خب هرچه
میگذشت به احساسش مطمئن تر میشد و هرچه میگذشت بیشتر میل به این دختر پیدا
میکرد!روزی فکر میکرد عشق به نجابت و وقار یک دختر تنها مخصوص جهان سومی ها و
خصوصا مردان ایرانی است! به هرحال زنها مثل همند با کمی تفاوت اما حالا میبیند نه.... زیبا
هستند این نجابت ها و وقارها....زیبا هستند این لیلی بازی ها و ادهای شیرین گونه! اصلا انگار
اینجا همه سرجای خود قرار دارند! لبخندی میزند به حیاطی که دیگر آیه در آن نیست.... فلسفه
نبافته بود که به لطف آیه آن را هم بافت!
آیه اما دلش میخواست اندکی زود پیاده شود راه خانه را در پیش بگیرد و کاری را که نداشت برای خود بتراشد.بعد از کلی فکر دم میدان نزدیک خانه شان پیاده شد و زیر درختان راسته آهنگر ها روی برگ های پاییزی شروع به راه رفتن کرد. خب اینکه میخواست راه برود برای گوش سپردن به خش خش برگ های پاییزی ! این هم یک کار بود دیگر!
خندان چشم بست و روی برگها راه رفت. یاد شعر معروف دوران دبیرستان افتاد:
خزید و خز آرید که هنگام خزان است.باد خنک از جانب خارزم وزان است!
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_139
مدت زیادی نگذشته بود که به خانه رسید. کلید را انداخت و در را باز کرد و همان وقت امیرحیدر در کارگاه را بست. هول و دستپاچه کلید را در آورد و آرام سلام داد. امیرحیدر هم با خوش رویی پاسخش را داد و پرسید:حال ابوذر خوبه؟ وقت نکردم دو روزه بهش سر بزنم...
آیه هم سر پایین گفت:بهتره خدا رو شکر...شما خوبید؟
_خدا رو شکر...
آیه لب میگزد و کنار میرود و میگوید:ببخشید سر راه وایستادم بفرمایید.
امیرحیدر خواهش میکنمی گفت و با خداحافظی کوتاهی رفت... آیه خیره به در بسته سری تکان داد و همانطور که از پله ها بالا میرفت سرزنش کنان به خودش گفت:خیلی خطرناک شدی آیه!
در خانه را باز کرد و از سکوت خانه فهمید طبق معمول مامان عمه رفته خانه شان.
لباس عوض کرد و آنقدری خسته بود که دلش میخواست فقط روی تختش دراز بکشد و دروغ چرا یک فنجان خلسه دلش میخواست با چاشنی فکر به امیرحیدر!
_اه اصلا چرا امروز دیدمت!
فکر کرد به اینکه مثلا سرانجامشان بشود به هم رسیدنشان....
_فکرشو بکن!خانومش میشم....چادری میشم... از اون دسته چادری هایی که روسری رنگی رنگی سرشون میکنن بعد چادرشون جلو تر از روسریشونه.ایشونم ملبس کنارم وایستاده و کلی حرف شیرین میزنه بغل خیابون وای میستیم منتظر تاکسی ...خیلی زیاد طول میکشه.حتی تاکسی ها هم برامون نگه نمیدارن یعنی شاید فکر میکنن تمام کمبود های زندگیشونو امیرحیدر توی جیب لباسش گذاشته! یا شاید زیر عمامه اش پنهون کرده!
خنده اش میگیرد از این احساسات بچه گانه!
_هفت هشت سال عقبی آیه!!! این فکرا رو باید زمان نوجوونی میکردی! نه الآن که سن و سالی
ازت گذشته... واقعا اسم این حرفای مسخره عشقه! یعنی هر آدمی عاشق میشه اینجوری خل
میشه؟ شاید تو خیلی مبتدی باشی هوم؟خودش جواب خودش را میدهد: اِ اِ اِ... ولم کن خودم جان!
میخواست دوباره به چیزهای دوست داشتنی این روزهایش فکر کند که موبایلش به صدا در آمد.
بی حوصله از جا بلند شد. نگاهی به ساعتش انداخت که نه شب را نشان میداد!چقدر زود گذشته بود و مامان عمه چرا نیامده بود.
موبایل را برداشت و با دیدن شماره ناشناس کنجکاو جواب داد:بفرمایید....
- سلام
صدا را حلاجی کرد و بعد...آیین بود! متعجب پاسخ داد:
- سلام
_خوبی؟
این وقت شب زنگ زده بود بپرسد خوب است؟
_خوبم...اتفاقی افتاده آقا آیین؟ مامان حورا خوبه؟
آیین آرام میخندد و میگوید:همه چی آرومه آیه...جایی برای نگرانی نیست!
نفس راحتی میکشد آیه و میگوید:خدا رو شکر. خب چی شده که شما با من تماس گرفتید.
آیین نفسی میکشد و میگوید:یه چیزی بیخ گلوم گیر کرده.... یه چند وقتیه که میخوام بهت
بگم...برای همون زنگ زدم.
کنجکاوی آیه مهار ناشدنی بود:چی؟
_یه جمله...
_یه جمله؟
_اوهوم
_و اون جمله؟
_دوستت دارم!
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_140
گوشهای آیه زنگ زدند ! چنین صراحتی در مخیله اش هم نمیگنجید....حتما داشت شوخی میکرد مرد پشت خط...
با صدایی لرزان گفت:چ...چی؟
آیین که حالا راحت تر از قبل حرف میزد واضح تر میگوید: دوستت دارم...آیه... دوستت دارم.
آیه گوشی را از خود دور میکند و چشمهایش را میبندد. این چه اوضاعی بود؟.... زده بود به سیم
آخر...
_آقا آیین شما سالمید؟ حواستون هست چی میگید؟
آیین خیره به سقف اتاق دست میگذارد زیر سرش و سرخوش میگوید: آره... سالم و سلامت دارم بهت ابراز علاقه میکنم...
آیه گیج و شوکه تنها گفت:بس کنید آقا آیین...
_کسی بهت گفته بود اسمشونو تو فقط زیبا تلفظ میکنی یا فقط من اینجوریم؟
آیه بغض کرده از این همه واژه ی احساسی فقط گفت:اینا چیه که دارید میگید آقا آیین؟شوخیشم جذابیت نداره...
آیین هم غمگین زمزمه کرد: میبینی؟ دنیا رو اصلا جدی نگرفتی! آدم های دور و برت رو هم...هیچی جدی نیست برات. اونقدری که حرفهای من برات مثل یه شوخیه!
اشکهای سمج آیه میچکد:آ خه...یعنی چی؟ بی مقدمه تو یه شب پاییزی زنگ زدید و با این
صراحت...
_چون به همین صراحت دوستت دارم.
اصلا آیه را داشت دیوانه میکرد این واژه ! اندکی به خود مسلط شد و گفت:چرا....چرا من؟
و این دقیقا سوالی بود که خودش هم از خود داشت(چرا؟ چرا امیرحیدر؟)
آیین این را بارها با خود مرور کرده بود...چرا آیه؟
_چون تو آیه ای!
و آیه اندیشید: چون او امیرحیدر است!
_چون تو زیبایی...واسه همینه که دنیا رو زیبا میبینی! زشتی ها رو میبری زیر رادیکال و با زیباییهای هرچند کمش کوتاه میای!
و آیه فکر کرد:چون امیر حیدر زیبا بود و همین زیبایی باعث شده بود مردانه مرد باشد!
_چون تو بزرگی! و همین بزرگی جهانتو کوچیک کرده...میبخشی چون برات کوچیکه اتفاقاتی که
میشد یه کینه ی بزرگ باشه!
و به نظر آیه رسید: چون امیرحیدر بزرگ بود... همین است که یک روز بعد از نماز صبح بلند میشود. میرود برای رفیقش از جان مایه میگذارد!
_چون تو مهربونی...
و آیه لبخندی زد:چون امیرحیدر پهلوان بود! با آن مرام و گوش شکسته اش!
_چون تو دوست خدایی
و آیه در دل زمزمه کرد:چون امیرحیدر رو نگاه کردن یعنی یاد خدا افتادن!
آیین نفسی تازه کرد و گفت:اینا کافی نیست برای عاشقت شدن؟
و آیه تایید کرد که کافی است برای عاشقش شدن!!!
_الو آیه؟ میشنوی صدامو؟
_میشنوم...
_خوبه...فکر کن آیه. به من فکر کن.بدون در نظر گرفتن این رابطه ی پیچیده ای که بین ماست
فکر کن.به من فکر کن آیه.گناه نیست به من فکر کردن! به من فکر کن.من جدی جدیم!جدیم
بگیر آیه...
_من گیج شدم آقا آیین.
آیین لبخندی زد و گفت: گیج شدن نداره.من بهت از علاقه ام گفتم و تو باید آیه وار فکر کنی!
نفس عمیقی کشید آیه:باشه...
_خوبه...شبت بخیر...خداحافظ
http://eitaa.com/cognizable_wan
#واقعا_چقدر_توبه_مهم_است
🔻آیتالله #بهجت قدسسره:
همین توبه باعث میشود که اینهمه بلاهایی که بر سر شیعه آمده است، که واقعاً بیسابقه است، و بلاهای دیگری که تا قبل از ظهور آن حضرت میآید، از سر شیعه رفع گردد.
📚(درمحضربهجت، ج۲، ص۱۰۹)
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢بعضی آدمها انگار چوبن تا عصبانی میشن
آتیش میگیرن و همه جا رو دودآلود میکنن
همه جا رو تیره و تار میکنن اشک آدم رو جاری می کنن
♻️ولی بعضیها این طور نیستن
مثل عودن؛وقتی یک حرف میزنی که ناراحت میشن و آتیش میگیرن
بوی معرفت میدن و هرگز نامردی نمیکنن.نمیان تو عصبانیت هرچی ازت میدونن رو جا بزنن و دلتو بشکنن
🔺اینه که ميگن :"هر کس رو میخوای بشناسی در وقت عصبانیت، در وقت خشم بشناس
⁉️شما عودی یا چوب؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
عذر خواهی از همسر در زندگی زناشویی
معذرت خواهی به دلیل مشکلات و اشتباهات جلوی مشاجرات اضافی را می گیرد. از این ترس نداشته باشید که چقدر مقصر هستید. حتی اگر احساس می کنید یک درصد مقصر هستید باز هم عذر خواهی کنید. همین عذر خواهی بابت یک درصد تقصیر نشانه دوست داشتن همسر است. زندگی زناشویی وقتی خوب پیش میرود که حداقل یک نفر بتواند عذر خواهی کند. بیشتر دلیل عذر خواهی نکردن زن یا شوهر به خاطر ویژگی مغرور بودن یا غرور داشتن در رابطه زناشویی است.
👇
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸
همسرت را تا میتوانی با كوچكترين بهانهها تاييد، تشويق و نوازش كن. انتقادات را كم كن، بگذار مايهی آرامش او باشی... شادی و رضايت او را شادی و رضايت خود بدان؛ زيرا واقعا اينگونه است.
او كسی است كه بيشترين لحظات عمرت را كنارش هستی و هر آنچه را كه در او تقويت كنی همان را برداشت خواهی کرد
👇
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸
#همسرانه
💌خانم های عزیز اگه مردتون غد و یه دنده س. اگه حرف، حرف خودشه و فقط بلده منم منم کنه.
اگه در برابر پیشنهاداتون جبهه میگیره و مدام میخواد تاییدش کنین.
اگه میل به گفتگوی مسالمت امیز نداره و خوشش نمیاد حرف بزنین.
💌راه حل اینجاست. راه حل کوتاه و یک کلمه ای است:
✅چشم
فقط برای مدت کوتاهی چشم بگین. بعد از این مدت پذیرای درخواست های شما میشن😉
❗️منتها حواستون باشه قبل هر درخواستی اول
یه چشم شما درست میگین
بچسبونین. بعد نظرتون و خواسته تون رو بگین.
جواب میده👌
🆔👇🏻
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 چه نوع اطاعتی از شوهر، مفید است؟
✅ ایافقط با چشم گفتن ❤️شوهر تو بدست میاری؟؟😉
🔴 #استاد_عباسی
هدایت شده از مرا عهدیست با جانان...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰یک دقیقه درس اخلاق
🔻از سیگاریا یاد بگیرید!
🎙نکته ای از حجت الاسلام قرائتی
بابام چندساله داره درس میخونه، دیروز پایان نامشو دفاع کرد
اومد خونه گفت: ۱۸/۵ شدم
گفتم: باباهای مردم ۲۰میشن😏
و اینگونه انتقام سختی گرفتم😅😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
طالبی بخورید تا دچار افزایش فشار خون نشوید !🍈
مصرف این میوه به دلیل داشتن پتاسیم فراوان به افرادی توصیه می شود که از فشار خون بالا رنج می برند. پتاسیم به دفع سدیم اضافی بدن کمک و از فشار وارده به دیواره های عروق خونی کم می کند. با اضافه کردن میوه ی طالبی به رژیم غذایی خود، نه تنها با یک ماده ی غذایی سالم جلوی مصرف کربوهیدرات های سنگین و قندهای فرآوری شده را می گیرید، بلکه به روش های مختلفی هم به قلب خود کمک می کنید
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
رفع گرمازدگی در تابستان !🌞
▫️تخم شربتی
▫️گلاب خالص
▫️هندوانه
▫️به لیمو
▫️خاکشیر و شربت آبلیمو
▫️عناب
+ هنگام گرمازدگی از دوش سرد ، باد مستقیم کولر و مایعات سرد اجتناب کنید
🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
༺════════
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#كليپ | شايد اگه تراول گذاشته بود به روش نمياورد 😅😂
🎞 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوبله | به حال خودشون بزاريدشون 😂👏
🎞 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎞
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۷)
#قسمت_هفت
♨️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد.
🔰ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود. 💠اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم. ♦️برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. 🔶نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید. 🔘از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی؟ کجا؟ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم.... 💠گفتم: کدام راه؟ کدام مسیر؟ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی. 💥
گفتم: وادی السلام کجاست؟
گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی، 🔴 و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید. 🍃گفتم: برهوت چگونه جایی است؟ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند.
آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم.
✍ #ادامه_دارد....
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت ۸)
#قسمت_هشت
🏴 از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. 💠ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. ✨از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد.
✨نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی.
🍃پس از لحظه ای سکوت، بدین
گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید... 💥
اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. 🌪در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. 🌹نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. ❄️خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. 🌾حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟
صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. 📛اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند... ◾️به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر🔥 می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن.
💫گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. 🍃 نیک از آبی که همراه داشت به من نوشاند.
📙 #ادامه_دارد...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
#خانمها_اگر_دائم_اینطوری_باشن_کسی_دوسشون_ندارد
⬅زنانی که همیشه نگران ظاهرشان هستند
⬅زنان وابسته و دست و پا چلفتی
⬅زن های هپلی،بیمارنما و پولی
⬅زن هایی که خود را دست کم میگیرند
⬅زنان هایی که بیش از حد وابسته هستند(زنانی که در ابتدای یک رابطه سعی می کنند به جای طرف خود تصمیم بگیرند و انتخاب کنند)
⬅زنانی که خصوصیات زنانه ندارند
⬅زنانی که قدرت مراقبت از خود را ندارند
❣ ❣
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃✨نسخه صدو بیست ساله شدن
⚜روز را با میوه شروع کنید
⚜کشمش را جایگزین قند کنید
⚜سیر و پیاز بخورید
⚜آب کافی بنوشید
⚜با نوشابه قهر کنید
⚜با روغن زیتون آشپزی کنید
❣ ❣
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دوبله | دوبله مريض: دَششویی 😂
🎞 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎞
🔷 مزاج گیلاس گرم است.
🔻 سوختوساز بدن را افزایش ميدهد و به هضم غذا کمک میکند. 👌
🔻 برگ آن به صورت دمنوش برای درمان بیماریهاي کبد مورد استفاده قرار میگیرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 قدرت تحمل مشکلات
☑ استاد #پناهیان
❤️
برای زنها مهمترین اتفاقی که میتواند بعد از یک دعوا یا دلخوری پیش بیاید، شنیدن «عـذرخواهی» و در «آغـوش» گرفته شدن توسط مردشان است.
آنها دوست دارند تاسف واقعی شما را ببینند و بعد از این دلخوریها مورد دلجویی قرار گیرند. غرورتان را کنار بگذارید و اگر اشتباه کردهاید قبل از توضیح دادن دلایلتان از همسرتان عذرخواهی کنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #بیرون_نروید!
💠 اگر شوهرتان، اکثر اوقات شبانهروز بخاطر مشغله، بیرون از منزل است ساعاتی که داخل خانه است سعی کنید بهخاطر او #بیرون نروید.
💠 گاهی رفتن به بازار یا مهمانی را بهخاطر حضور #شوهر در خانه ترک کنید. و علت نرفتن خود را به همسرتان بیان کنید تا #توجه و فهم شما را مشاهده کند.
💠 گذشتن از خواسته خود بخاطر همسر، شما را #محبوب کرده و بیشتر به یکدیگر نزدیک میشوید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #دلخوریهای_ساحلی
💠 گاه کنار #دریا زبالهها و آشغالهای ریز و درشت، زیبایی #ساحل را از بین میبرند. تنها راه نجات ساحل از این چهرهی غیر طبیعی، آمدن چند #موج قوی از دریاست تا این آلودگیها را بشوید و خاک ساحل را مثل روز اول صاف و زیبا کند.
💠 در زندگی مشترک گاه، دلخوریهای ریز و درشت #قلب همسران را جریحهدار میکند. یکی از تکنیکهایی که مانند موج قوی، صفحه دل را شستشو میدهد و صاف و الهی میکند فرمول #خدمت و #احترام است.
💠 به عنوان مثال: #کفش همسرتان را جلوی پایش جفت کنید! در خلوت جلوی پای او #بلند شوید! به او بگویید ببخشید که پشتم به شماست! #ماساژ دست و شانه همسر هنگام خستگی، گرفتن ناخنهای همسر، شانه کردن موی همسر، #تعریف از همسر در جمع و دهها کار دیگر که مانند موجهای قوی، قلب همسرتان را برای رابطه با شما #صاف و زیبا میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم
از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم
من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم
عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم
عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من
عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم !
چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی
بشود دور و برت باشم و جرات نکنم...
عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد...
بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم !
بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم
تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم
بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم.!!!..
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم !
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دیگه اسمش شوخی نبود😱
کینه داشت فک کنم ازش😐
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ
(قسمت 9)
#قسمت_نهم
🌷نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن!
به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی میکرد، بر بالای دره ایستاده بود. 🍀نیک گفت: این هیکل، گناه🔥 آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند...
نگاه نیک دستش را بر شانهام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس.
◾️با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظهای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت. 🍀پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش میکرد او را بر دوش خود بکشد، نمیتوانست. 🌼از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست. 💥
گفتم: اما ما انسانها در دنیا به کمک هم میشتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم.
🙏 فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود... ⚡️شاید به حساب دنیا، ساعتها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم میشد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن....
پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزندهای رسیدیم. 🔥از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. 🌷نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: میترسم. گفت: چارهای نیست باید رفت.با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، 🍃اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی💥 از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. 🌻نیک پس از خواندن نامه، آنرا در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژدهای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟
گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیهای فرستادهاند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد...
📘 #ادامه_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ @montazar
🔴 #سرگذشت_ارواح_در_عالم_برزخ(قسمت 10)
◾️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاههای هولناکی احاطه کرده بودند.
🌹 نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاههای وحشت آور، "درههای ارتداد"هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سالها راه است.
🔥در کف آن هم، کورههایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسانهایی که درون آن جای گرفتهاند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند.
⚡️چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم.
در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم.
☄شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را میشنیدم.
✨نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند.
🍃با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سالها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری میباشد)
💥از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت میکردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک مینهادم. هر چند گه گاه پایم میلغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم.
❄️نیک همچنان به پیش میرفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد.
⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشمهایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است.
♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟
❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من میشدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم.
❎گفتم: من اصلا تو را نمیشناختم. گفت: تو مرا خوب میشناختی اما قیافهام را نمیدیدی، حالا که قوه بیناییات وسیع شده است مرا مشاهده میکنی.
🔆گفتم: خب حالا چه میخواهی؟!
گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم.
▪️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه میخواستی.
گفت: میخواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی میخواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟
🔘گفت: نه! میخواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان میشناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست.
🔷گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر میدانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمیکرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر میکند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند.
⚫️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من میآیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز میگردانم...🔥
✍ #ادامه_دارد..
http://eitaa.com/cognizable_wan