eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرت را تا می‌توانی با كوچكترين بهانه‌ها تاييد، تشويق و نوازش كن. انتقادات را كم كن، بگذار مايه‌ی آرامش او باشی... شادی و رضايت او را شادی و رضايت خود بدان؛ زيرا واقعا اينگونه است. او كسی است كه بيشترين لحظات عمرت را كنارش هستی و هر آنچه را كه در او تقويت كنی همان را برداشت خواهی کرد 👇 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸
💌خانم های عزیز اگه مردتون غد و یه دنده س. اگه حرف، حرف خودشه و فقط بلده منم منم کنه. اگه در برابر پیشنهاداتون جبهه میگیره و مدام میخواد تاییدش کنین. اگه میل به گفتگوی مسالمت امیز نداره و خوشش نمیاد حرف بزنین. 💌راه حل اینجاست. راه حل کوتاه و یک کلمه ای است: ✅چشم فقط برای مدت کوتاهی چشم بگین. بعد از این مدت پذیرای درخواست های شما میشن😉 ❗️منتها حواستون باشه قبل هر درخواستی اول یه چشم شما درست میگین بچسبونین. بعد نظرتون و خواسته تون رو بگین. جواب میده👌 🆔👇🏻 🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 چه نوع اطاعتی از شوهر، مفید است؟ ✅ ایافقط با چشم گفتن ❤️شوهر تو بدست میاری؟؟😉 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰یک دقیقه درس اخلاق 🔻از سیگاریا یاد بگیرید! 🎙نکته ای از حجت الاسلام قرائتی
بابام چندساله داره درس میخونه، دیروز پایان نامشو دفاع کرد اومد خونه گفت: ۱۸/۵ شدم گفتم: باباهای مردم ۲۰میشن😏 و اینگونه انتقام سختی گرفتم😅😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
طالبی بخورید تا دچار افزایش فشار خون نشوید !🍈 مصرف این میوه به دلیل داشتن پتاسیم فراوان به افرادی توصیه می شود که از فشار خون بالا رنج می برند. پتاسیم به دفع سدیم اضافی بدن کمک و از فشار وارده به دیواره های عروق خونی کم می کند. با اضافه کردن میوه ی طالبی به رژیم غذایی خود، نه تنها با یک ماده ی غذایی سالم جلوی مصرف کربوهیدرات های سنگین و قندهای فرآوری شده را می گیرید، بلکه به روش های مختلفی هم به قلب خود کمک می کنید 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
رفع گرمازدگی در تابستان !🌞 ▫️تخم شربتی ▫️گلاب خالص ▫️هندوانه ▫️به لیمو ▫️خاکشیر و شربت آبلیمو ▫️عناب + هنگام گرمازدگی از دوش سرد ، باد مستقیم کولر و مایعات سرد اجتناب کنید 🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan ༺════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت ۷) ♨️از ترس خودم را به نیک رساندم و محکم او را در برگرفتم. ناگهان گناه دست کثیف و متعفنش را بر گردنم آویخت و قهقهه زنان فریاد بر آورد: خوشحالم دوست من، خوشحالم و... و باز همان قهقهه مستانه اش را سرداد. 🔰ترس و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفت. زبانم به لکنت افتاد و طپش قلبم شدت یافت و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، سرم بر زانوی نیک بود. 💠اما با دیدن چهره خون آلود نیک غم عالم در دلم نشست. گمان کردم که آن هیکل متعفن یعنی گناه بر او فائق آمده و پیروز گشته. اما نیک که دانست چه در قلبم می گذرد، صورت بر صورتم نهاد و آهسته گفت: غم مخور، بالاخره توانستم پس از یک درگیری و کشمکش پرونده اش را بدهم و او را برای مدتی از تو دور سازم. ♦️برخواستم و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، دست بر گردن نیک انداختم و گفتم: من دوست دارم تو همیشه در کنارم باشی. از آن شخص بد هیکل زشت رو بیزارم و ترسان. راستی که تنهایی به مراتب از بودن در کنار او، برایم لذت بخش تر است. چرا که وقتی گناه، در کنارم قرار می گیرد، وحشتی بزرگ به من دست می دهد. 🔶نیک با حالتی خاص گفت: البته او هم حق دارد که در کنار تو باشد، زیرا این چیزی است که خودت خواسته ای. با تعجب گفتم: من؟! من هرگز خواهان او نبودم. گفت: به هر حال هر چه باشد اعمال خلاف و گناه تو او را به این شکل درآورده است، و به ناچار بار دیگر او را در کنار خویش خواهی دید. 🔘از این گفته نیک خجل زده شدم و سخت مضطرب، و در حالیکه صدایم به شدت می لرزید، پرسیدم: کی؟ کجا؟ گفت: شاید در مسیر راهی که در پیش داریم.... 💠گفتم: کدام راه؟ کدام مسیر؟ گفت: به واسطه بشارتی که نکیر و منکر به تو دادند، جایگاه تو منطقه ای است در وادی السلام، و تو باید هر چه زودتر خودت را آماده سفر به آن مکان مقدس کنی. 💥 گفتم: وادی السلام کجاست؟ گفت: مکانی است که هر مومنی را آرزوی رسیدن به آنجاست و بناچار بایستی از بیابان برهوت نیز بگذری، تا در مسیر راه از هر ناپاکی و آلودگی پاک گردی، 🔴 و البته به واسطه رنج و مشقتی که خواهی برد، گناهانت ذوب خواهد شد. آنگاه با سلامت به مقصد خواهی رسید. 🍃گفتم: برهوت چگونه جایی است؟ گفت: کافران و ظالمان در آن جای گرفته و عذاب برزخی می شوند. آنگاه از من خواست که خود را برای آغاز این سفر پر مشقت آماده سازم. ✍ .... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت ۸) 🏴 از قبر بیرون رفتیم. نیک جلو رفت و من با کمی فاصله از پشت سر او حرکت می کردم. 💠ترس واضطراب مرا لحظه ای آرام نمی گذاشت. هر چه جلوتر می رفتیم، محیط بازتر و مناظر اطراف آن عجیب تر می شد. ✨از نیک خواستم که از من فاصله نگیرد، همدوش و همقدمم باشد و اندکی نیز آهسته تر گام بردارد. ✨نیک ایستاد و گفت: تو را به من سپرده اند که یار و مونس ات باشم. تا آنگاه که به سلامت قدم به وادی السلام گذاری به همین خاطر اندکی جلوتر از تو در حرکتم تا راه را بشناسی. 🍃پس از لحظه ای سکوت، بدین گونه سخنش را ادامه داد: البته اگر گناه بتواند فریبت دهد و یا به اجبار تو را همراه خود سازد، بدون شک دیرتر به مقصد خواهی رسید... 💥 اضطرابم بیشتر شد و از آن به بعد هر آ ن احتمال آشکار شدن گناه را می دادم. مسیر راه را با همه مشکلاتش پیمودیم تا به کوهی رسیدیم که البته با سختی فراوان توانستیم خود را به اوج آن برسانیم. 🌪در چشم انداز ما، بیابانی قرار داشت که از هر طرف، بی انتها و آسمان آن مملو از دود و آتش بود. 🌹نیک خیره به چشمانم گفت: این همان وادی برهوت است که اکنون فقط دورنمایی از آن را می بینی. ❄️خودم را به نیک رساندم و گفتم: من از این وادی هراسانم. بیا از راه ایمن تری برویم. نیک ایستاد و گفت: راه عبور تو، همین است اما تا آنجا که در توان من باشد تو را رها نخواهم کرد و در مواقع خطر نیز به یاریت خواهم شتافت. 🌾حرفهای نیک اندکی از اضطراب و وحشتم کاست اما با این همه، هنوز نگرانی در وجودم قابل احساس بود. لحظاتی به سکوت گذشت. سپس رو به نیک کردم و دوباره گفتم: راه امن تری وجود ندارد؟ صورتش را به سمت من چرخاند و گفت: بهتر است بدانی که: در عالم برزخ نیز، که تنها سایه ای از بهشت و جهنم است بیابان برهوتی قرار دارد، که همانند پل صراط در قیامت است و به ناچار باید از آن گذشت. تا در صورت لیاقت به وادی السلام رسید. 📛اما وای بر آنان که می مانند و به عذاب مبتلا می گردند و یا دست کم گرفتار و سرگردان می شوند... ◾️به سمت آن دشت بی پایان به راه افتادیم. هرچه پایین تر می رفتیم، هوا گرم و گرمتر🔥 می شد. وقتی به سطح زمین رسیدیم، نفسم به شماره افتاد. از نیک خواستم که لحظه ای برای استراحت توقف کند، اما او نپذیرفت و گفت: راه طولانی و خطرناکی در پیش داریم. بنابراین وقت را تلف نکن. 💫گفتم: من دیگر نمی توانم چون شدت گرما مرا از پا درآورده است. در همین حال و در حالی که عرق از سرو روی من فرو می ریخت، نقش بر زمین شدم. 🍃 نیک از آبی که همراه داشت به من نوشاند. 📙 ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
⬅زنانی که همیشه نگران ظاهرشان هستند ⬅زنان وابسته و دست و پا چلفتی ⬅زن های هپلی،بیمارنما و پولی ⬅زن هایی که خود را دست کم میگیرند ⬅زنان هایی که بیش از حد وابسته هستند(زنانی که در ابتدای یک رابطه سعی می کنند به جای طرف خود تصمیم بگیرند و انتخاب کنند) ⬅زنانی که خصوصیات زنانه ندارند ⬅زنانی که قدرت مراقبت از خود را ندارند ❣ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃✨نسخه صدو بیست ساله شدن ⚜روز را با میوه شروع کنید ⚜کشمش را جایگزین قند کنید ⚜سیر و پیاز بخورید ⚜آب کافی بنوشید ⚜با نوشابه قهر کنید ⚜با روغن زیتون آشپزی کنید ❣ ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔷 مزاج گیلاس گرم است. 🔻 سوخت‌وساز بدن را افزایش مي‌دهد و به هضم غذا کمک می‌کند. 👌 🔻 برگ آن به صورت دمنوش برای درمان بیماری‌هاي کبد مورد استفاده قرار میگیرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
✨❤️✨ ✍امام رضا علیه السلام: هرڪس نمیتواند کفاره گناهانش را بپردازد بسیار صلوات بفرستد زیـــرا صلوات گـناهان را ڪاملا از بین می‌برد. ✨💫✨💫✨💫
❤️ برای زن‌ها مهم‌ترین اتفاقی که می‌تواند بعد از یک دعوا یا دلخوری پیش بیاید، شنیدن «عـذرخواهی» و در «آغـوش» گرفته شدن توسط مردشان است. آنها دوست دارند تاسف واقعی شما را ببینند و بعد از این دلخوری‌ها مورد دلجویی قرار گیرند. غرورتان را کنار بگذارید و اگر اشتباه کرده‌اید قبل از توضیح دادن دلایلتان از همسرتان عذرخواهی کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 ! 💠 اگر شوهرتان، اکثر اوقات شبانه‌روز بخاطر مشغله، بیرون از منزل است ساعاتی که داخل خانه است سعی کنید به‌خاطر او نروید. 💠 گاهی رفتن به بازار یا مهمانی را به‌خاطر حضور در خانه ترک کنید. و علت نرفتن خود را به همسرتان بیان کنید تا و فهم شما را مشاهده کند. 💠 گذشتن از خواسته خود بخاطر همسر، شما را کرده و بیشتر به‌ یکدیگر نزدیک می‌شوید. http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 💠 گاه کنار زباله‌ها و آشغال‌های ریز و درشت، زیبایی را از بین می‌برند. تنها راه نجات ساحل از این چهره‌ی غیر طبیعی، آمدن چند قوی از دریاست تا این آلودگی‌ها را بشوید و خاک ساحل را مثل روز اول صاف و زیبا کند. 💠 در زندگی مشترک گاه، دلخوری‌های ریز و درشت همسران را جریحه‌دار می‌کند. یکی از تکنیک‌هایی که مانند موج قوی، صفحه دل را شستشو می‌دهد و صاف و الهی می‌کند فرمول و است. 💠 به عنوان مثال: همسرتان را جلوی پایش جفت کنید! در خلوت جلوی پای او شوید! به او بگویید ببخشید که پشتم به شماست! دست و شانه‌ همسر هنگام خستگی، گرفتن ناخن‌های همسر، شانه کردن موی همسر، از همسر در جمع و ده‌ها کار‌ دیگر که مانند موج‌های قوی‌، قلب همسرتان را برای رابطه با شما و زیبا می‌کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم از غم انگیزی این عشق شکایت نکنم من به دنبال تو با عقربه ها می چرخم عشق یعنی گله از حرکت ساعت نکنم عشق یعنی که تو از آن کسی باشی و من عاشقت باشم و احساس حماقت نکنم ! چه غمی بیشتر از این که تو جایی باشی بشود دور و برت باشم و جرات نکنم... عشق تو از ته دل عمر مرا نفرین کرد... بی تو یک روز نیامد که دعایت نکنم ! بی تو باران بزند خیس ترین رهگذرم تا به صد خاطره با چتر خیانت نکنم بی تو با خاطره ات هم سر دعوا دارم.!!!.. قول دادم به کسی غیر تو عادت نکنم ! http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت 9) 🌷نیک به من اشاره کرده و گفت: نگاه کن! به بالای دره نگاه کردم، هیکل بزرگ و سیاهی که قهقه زنان شادی می‌کرد، بر بالای دره ایستاده بود. 🍀نیک گفت: این هیکل، گناه🔥 آن شخص است که در حال سقوط بود و به واسطه قدرتی که داشت، توانست بر عمل نیک آن مرد چیره گردد و در نتیجه او را به ته دره پرتاب کند... نگاه نیک دستش را بر شانه‌ام نهاد و گفت: این است عاقبت پیروی از هوای نفس. ◾️با شنیدن این سخن، ترس از گناهانم و اینکه شاید گناه نیز لحظه‌ای بر من چیره گردد، وجودم را فرا گرفت. 🍀پس از طی یک راه طولانی، سرانجام به انتهای دره رسیدیم. آن مرد را نقش بر زمین دیدم که بیچاره همدم و همراه او یعنی نیک، چنان لاغر و ضعیف بود که هرچه تلاش می‌کرد او را بر دوش خود بکشد، نمی‌توانست. 🌼از نیک خواستم به او کمک کند. اما نیک، عذر خواست و گفت: من فقط مأمورم تو را همراهی کنم. گناه هر کس نیز در کمین خود اوست. 💥 گفتم: اما ما انسان‌ها در دنیا به کمک هم می‌شتافتیم! نیک گفت: در این عالم، هر کس، خود جوابگوی اعمالش است. اگر هم لیاقت شفاعت داشته باشد، من شفیع نیستم. 🙏 فقط دعا کن از دوستداران اهل بیت (علیه السلام) باشد، شاید که شفاعت آنان نصیبش شود... ⚡️شاید به حساب دنیا، ساعت‌ها در اعماق دره راه پیمودیم، تا به مسیری رسیدیم که به سمت بالا ختم می‌شد. در این لحظه نیک رو به من کرد و گفت: دوست من! خود را برای بالا رفتن از این دره هولناک، آماده کن.... پس از پیمودن مسیری بسیار طولانی، دوباره به دره خطرناک و لغزنده‌ای رسیدیم. 🔥از ترس اینکه مبادا این بار گناه از کمینگاهش بیرون آید و مرا پرت کند، بدنم به لرزه افتاد. 🌷نیک برگشت و گفت: چرا ایستادی؟ حرکت کن. گفتم: می‌ترسم. گفت: چاره‌ای نیست باید رفت.با نگرانی به سمت پایین حرکت کردم، 🍃اما هنوز چند قدمی از لب دره پایین نرفته بودیم که یک موجود بالدار نورانی💥 از آن سوی دره ظاهر شد و در یک چشم برهم زدن، خود را به نیک رساند و پس از اینکه جویای حال من شد، نامه را به او داد و پس از خداحافظی با همان سرعت بازگشت. 🌻نیک پس از خواندن نامه، آن‌را در پرونده اعمالم نهاد و لبخند زنان به طرفم آمد و گفت: مژده‌ای دارم. شگفت زده پرسیدم: چه شده؟ گفت خویشاوندان و دوستانت، برایت هدیه‌ای فرستاده‌اند، که هم اکنون توسط این فرشته الهی برایت آورده شده است و به همان اندازه از غم و اندوه تو کاسته خواهد شد... 📘 ... http://eitaa.com/cognizable_wan
@montazar 🔴 (قسمت 10) ◾️پس از مدتی به عبور گاه باریکی رسیدیم که دو طرف آن را پرتگاه‌های هولناکی احاطه کرده بودند. 🌹 نیک که گویا منتظر سوال من بود، رو به من کرد و گفت: این پرتگاه‌های وحشت آور، "دره‌های ارتداد"هستند که برای رسیدن به کف آن به حساب دنیا، سال‌ها راه است. 🔥در کف آن هم، کوره‌هایی از آتش قرار دارد که نمایی از آتش جهنم است و انسان‌هایی که درون آن جای گرفته‌اند تا قیامت، در عذاب الهی گرفتار خواهند ماند. ⚡️چنان وحشتی به من روی آورد که ناخواسته بر جای نشستم. در این میان فریادی دره را فرا گرفت. با وحشت صورتم را برگرداندم. ☄شخصی را دیدم که در حال سقوط به ته دره بود. در میان جیغ و فریادهایش که دلم را به لرزه درآورده بود، فریاد شادی گناهش را می‌شنیدم. ✨نیک که مانند من نظاره گر این صحنه بود، گفت: بیچاره تا اینجا را به سلامت گذراند، اما تا بر پا شدن قیامت، در ته دره خواهد ماند. 🍃با تعجب پرسیدم: چرا؟ گفت: او پس از سال‌ها دین داری، مرتد شده بود. (ارتداد در اسلام به معنی برگشتن از دین اسلام به دین دیگری می‌باشد) 💥از آن پس در راه رفتن بیشتر دقت می‌کردم و از ترس سقوط، پای خود را بر جای پای نیک می‌نهادم. هر چند گه گاه پایم می‌لغزید، اما سرانجام به سلامت، آن راه صعب و دشوار را پشت سر گذاشتیم. ❄️نیک همچنان به پیش می‌رفت و من مشتاقانه، اما با دلهره بسیار در پی او در حرکت بودم. وقتی به یک دو راهی رسیدیم، نیک پا به سمت راست نهاد. ⛔️اما ناگهان دست سیاه بزرگی، جلو دهان و چشم‌هایم را گرفت و به واسطه بوی متعفنی که از او متصاعد بود، دریافتم که این، همان گناه است. ♨️سعی کردم آن دست سیاه و پشم آلود را کنار بزنم و چون موفق شدم با هیکل زشت گناه روبرو گردیدم. وحشت زده خواستم فرار کنم و خود را به نیک برسانم، اما گناه دستانم را محکم گرفت و گفت: مگر قرارت را فراموش کردی؟ ❗️با وحشتی که در وجودم بود گفتم: کدام قرار؟! گفت: همانکه در دنیا همراه من می‌شدی خود قراری بود بین من و تو برای اینکه اینجا هم با هم باشیم. ❎گفتم: من اصلا تو را نمی‌شناختم. گفت: تو مرا خوب می‌شناختی اما قیافه‌ام را نمی‌دیدی، حالا که قوه بینایی‌ات وسیع شده است مرا مشاهده می‌کنی. 🔆گفتم: خب حالا چه می‌خواهی؟! گفت: من از آغاز سفر تا اینجا سایه به سایه دنبالت آمدم، در پرتگاه ارتداد تلاش بسیار کردم که خود را به تو برسانم، اما موفق نشدم. ▪️با عجله گفتم: مگر آنجا از من چه می‌خواستی. گفت: می‌خواستم از آن دره عبورت دهم. با ناراحتی تمام فریاد کشیدم: یعنی می‌خواستی تا قیامت مرا زمین گیر کنی؟ 🔘گفت: نه! می‌خواستم تو را زودتر به مقصد برسانم، اما مهم نیست، در عوض اکنون یک راه انحرافی آسان می‌شناسم که هیچ کس از وجود آن آگاه نیست. 🔷گفتم: حتی نیک؟! گفت: مطمئن باش اگر می‌دانست از این مسیر سخت تو را راهنمایی نمی‌کرد. دریک لحظه به یاد نیک افتادم که جلوتر از من رفته بود و فکر می‌کند من به دنبال او در حرکتم. دلم گرفت و به اصرار از گناه خواستم که مرا رها کند. ⚫️ اما این بار در حالیکه چشمانش از عصبانیت چون دو کاسه خون شده بود، با تهدید گفت: یا با من می‌آیی، یا به اجبار تو را به همان مسیری که آمدی باز می‌گردانم...🔥 ✍ ..‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
جناب ‏سعدی فرمودند: بر احوال آن مرد باید گریست که دخلش بود نوزده،خرج بیست که اگه الان بود باید میگفت: بود حال و احوال آن مرد زار که دخلش ریال است،خرجش دلار ☘🍃☘🍃☘🍃☘🍃
✅تلنگر ✍عارفی سی سال، مرتب ذکر می گفت: استغفر الله مریدی به او گفت: چرا این همه استغفار میکنی؟ ما که از تو گناهی ندیدیم! جواب داد: سی سال استغفار من به خاطر یک الحمداللهِ نابجاست! روزی خبر آوردند بازار بصره آتش گرفته، پرسیدم حجره ی من چه؟ گفتند حجره ی شما نسوخته؛ گفتم: الحمدلله... معنی آن این بود که مال من نسوزد، مال مردم ارتباطی به من ندارد!‌آن الحمدلله از روی خود خواهی بود نه خدا خواهی چقدر از این الحمدلله ها گفتیم و فکر کردیم که شاکر هستیم؟! 💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 معجزه ی چای زعفران وقتی که صبح ناشتا مصرف شود 👇 👈 نشاط آور 👈 ادرار آور 👈خنده‌ آور 👈 خِلط آور 👈 آرام بخش 👈 پاکسازی کبد 👈 استحکام دندان 👈 تسکین آسم،ضدسرفه http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 جوانه های پرخاصیت برای بدن 🔹عدس : تقویت قلب و مغز 🔹ماش : چربی سوزی و انرژی‌زایی 🔹نخود : ضدعفونی‌کننده زخم‌ها 🔹شبدر : لطافت پوست 🔹گندم : دشمن سرطان و چاقی http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 _خداحافظ قطع کرد آیه و خیره شد به بیرون پنجره و کوچه ساکت و دنجشان. حاال میان این همه احساس و این همه الفاظ گم شده بود! آیین در نظر او چه بود؟ هیچ وقت در باره ی او فکر نکرده بود.... آیین اما لبخند زنان به مهتاب این شب سرد خیره بود... شماره ی سام را گرفت و بعد از چند بوق صدای شادش را شنید _سالم آقای دکتر! _بهش گفتم سامی! سام صمیمی ترین دوست آیین بود. حق برادری داشتند به گردن هم!همراز...همدم و رفیق! با هیجان گفت:آفرین پسر!ازت انتظار نمیرفت. _سامی... میدونی.اونقدری برام ارزش داره که حتی حاضرم به خاطرش من نباشم! _حال و هوای شرق و دیار مجنون و فرهاد اثر کرده؟ آیین و این حرفها؟ _سامی شبیه یه ویروس ناشناخته میمونه این حس! خودتو با خودت غریبه میکنه....شیرینه ولی یه دلهره پشت این همه شیرینه. سام بلند میخندد:تو از دست رفتی آیین. آیین هم میخندد.خنده دار هم بود!خیره ی آسمان و رقص نور ماه و دلربایی اش برای اهل آسمان. ماه هم حتما یک آیه بود! *** امیرحیدر وضو میگیرد و بعد گوشه ی اتاق قرآن میگشاید به حاجت استخاره. خوب می آید. لبخندی میزند و قرآن را میبندد. خود را مجاب کرده بود راه سختی است راهش...شماره ی نگار را پیدا میکند و با بسم اللهی آن را میگیرد.نگار اما باورش را سخت میپندارد.که این امیرحیدر باشد که پشت خط است. با لبخند و دستانی لرزان تماس را برقرار میکند و گلوی خشکش را با آب دهانش تر میکند:سلام...بفرمایید. امیرحیدر دل قرص و محکم میگوید:سالم دختر دایی خوبید؟ قند توی دل نگار آب میشود.واقعا خودش بود!امیرحیدر بود... _خوبم پسر عمه... کاری داشتید؟ امیرحیدر جدی میگوید:زنگ زدم حرف بزنیم... یه چیزایی رو روشن کنیم برای همه دیگه و به یه چیزایی خاتمه بدیم! این بار آن همه حس خوب جایش را داد به نگرانی.... مطمئنا یک گفتگوی احساسی نمیتوانست چنین ادبیاتی داشته باشد.!!! امیرحیدر نفس عمیقی میکشد و میگوید:مطمئناً حدس زدید که برای چی زنگ زدم!؟ حدسش را که زده بود تقریبا مطمئن بود. اما راه کج کرد سمت کوچه ی عمر چپ و گفت:نه... چی باعث شده؟ امیرحیدر کلافه میگوید:خیلی خوب... میخوام امشب بهم بگید نظرتون در مورد من و این ربطی که بینمونه و زمزمه های بزرگترا چیه؟ این قضیه ازدواج چقدر برای شما جدیه؟ شمارگان تپش قلب نگار رفت روی هزار ... به سختی آب دهانش را قورت داد گفت:خب چی بگم؟... _همه چیو بگید...هرچی که این میون به من و خودتون و القاء های مادرامون ربط داره.... نگار پوزخندی زد به افکار چند دقیقه پیشش! چه فکر میکرد و چه شد...این واژه ها زیادی نوک تیز و زبر بود .... _خب...راستش از وقتی که من خودم رو شناختم شما بودید. میشناسید که خونوادهامونو؟ ازدواج تو سن کم و اصرار به وصلت فامیلی و خب سهم و قرعه ی منم شد آقا سید امیرحیدر! با این تفاوت سنی و شاید تفاوت فکری زیاد! فقط شما بودید و عروسم گفتن های عمه و حرفهای مامان و بعضاً بابا ! اولاش یه اجبار و یه حس متضاد...اما کم کم این جبر شیرین شد و.... http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💟 میخواست بگوید بعدش رسیدم به همزاد عشق! حسی بی نهایت شبیه به عشق.... و شاید هم خود عشق...اما سکوت کرد و حیایش بیش از این اجازه ی حرف زدن به او نداد. باورش برای امیرحیدر سخت بود. اینکه بی ملاحظه گری های مادرش و مادر نگار چه بر سر او و نگار آورده است!دختری معصوم از جنس احساس که تقصیری نداشت اگر عاشق شود! اینهمه ورد و ذکر امیرحیدر بیخ گوشش که همان بیخ گوشش نمیماند.دیر یا زود راهی دلش میشد و اشتباهی به نام عشق را به وجود می آورد. حالا او مقابل دل این دختر مسئول بود!ناخواسته مسئول بود. بی رحمانه بود اگر مستقیم بگوید تو خوبی فقط دل من جای دیگری است! تو خوبی ولی ما نزدیک هم نیستیم!تکیه داد به دیوار و مستاصل گفت: نگار خانم... شما مطمئنید کنار من میتونید خوشبخت بشید!؟ نگار نا باور به پرده ی صورتی رنگ اتاقش خیره شد.باورش نمیشد ترسهایی که این همه مدت از آنها میگریخت روزی رخت بد قواره ی واقعیت را به تن کنند رو به رویش بیاستند و زهرخند زنان نگاهش کنند و او حرفهایی بشنود که نتیجه آخرش بشود یک طرفه بودن احساسش.... نمیخواست بازنده باشد با بغض گفت:من فکر میکنم کنار شما خوشبختِ خوشبخت باشم! خوشبخت تاکیدی دوم امیرحیدر را بیچاره کرد!چه کرده بودند طاهره خانم و مهری خانم! چه بر سر این دخترک آورده بودند و حالا امیرحیدر چه کند؟ آرام و نا مطمئن گفت:من میخوام یه چیزایی رو بهتون بگم...از خودم...زندگیم شخصیتم و سختی هاش... خواهش میکنم.عاجزانه خواهش میکنم منطقی بهشون فکر کنید. اشک نگار فرو چکید. میدانست حرفهایی که میخواهد بشنود تنها یک لفافه است! لفافه ی اینکه امیرحیدر دوستش ندارد!امیر حیدر به رویای هر شب او اصلا فکر هم نمیکند و امیرحیدر شاید دلش جای دیگری است! جایی حوالی یک آدم خاص! . . دیگر مغزم داشت از کاسه سرم در می آمد و از دست افکار ضد و نقیضم پابه فرار میگذاشت.درست دو شب کامل به حرفهای آیین به خود آیین به افکار دستم آمده ی آیین به لباس پوشیدن آیین اصلا به همه چیز آیین فکر میکردم. بی طرف سعی کرده بودم فکر کنم! احساس نونهال در قلبم را نادیده گرفته بودم و با منطق به آیین فکر کرده بودم. نتیجه هم گرفته بودم نگاه کردم به بابا محمدی که داشت به سامره با حوصله املاء میگفت. همان معلمی فقط به او می آمد. میروم و کنارش مینشینم و بی هوا بوسه ای روی گونه اش میکارم. با لبخند نگاهم میکند وچند دقیقه بعد سامره کارش تمام میشود.میفهمد که کارش دارم.روبه سامره میگوید:آفرین دختر بابا.... برو نگاه کن ببین مامان کاری نداره کمکش کنی! سامره چشمی میگوید و خوشحال از فارق شدن از بزرگترین مشکل زندگی اش راهی آشپزخانه میشود. بزرگ شدن کفاره کدام گناهم بود نمیدانم! بابا محمد برمیگردد سمتم و میگوید:خب؟ _چی خب؟ میخندد و میگوید:حرف داشتی مگه نه؟ چشم بسته غیب خواندنش را عاشقم من... سر میگذارم روی شانه اش و میگویم: اوووممم....حرف دارم. ولی خجالت هم میکشم از گفتنش سرم را نوازش کنان میگوید:ندار تر از این حرفها باید باشی با ما! میخندم من هم! آرام میگویم:راستش یکی برای امر خیر پا پیش گذاشته... _اوهوم...خب _خب نداره.... میخواستم در جریان باشید. همچنان به نوازش های جادویی اش ادامه میدهد و میپرسد:کی هست حالا! دل دل میکنم برای گفتن... اصلا نسبت پیچیده ای میشود نسبت آقای خواستگار... _چی بگم...آقا آیین.آیین والا دستانش از نواز باز می ایستند. متعجب نگاهم میکند و ناباور میپرسد:آیین والا؟ خب من باز هم خراب کرده بودم گویا! با کمی ترس و لرز سر به نشانه ی تایید تکان میدهم و بابا محمد دوباره تکیه میدهد به مبل و به رو به رو خیره میشود. بعد از چند لحظه میگوید:خب...تو چی گفتی؟ http://eitaa.com/cognizable_wan