💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_ادامه قسمت 151
مدام ذکر میگفت تا اعصابش درست و حسابی بشود....دلگرم همان توکل بود که تاب می آورد این
لحظه ها را طاهره خانم خندان رو به پسرش میگوید:اخماتو باز کن پسرم... امشب شب اون
اخمهای زشت نیست
وخب این لحظه ها سنگین تمام میشد برای امیر حیدر...
راحله و شوهرش با ماشین خودشان پشت سر آنها حرکت میکردند و جز طاهره خانم تمام اعضای
خانواده غمبرک زده بودند.الیاس ماشین را روشن کرد تا خرید گل و شیرینی کسی حرفی نزد...
گل شیرینی را که خریدند و الیاس ماشین را روشن کرد طاهره خانم گفت: بلوارو بپیچ...
الیاس متعجب گفت:چیزی جا گذاشی؟
_نه
_پس واسه چی بپیچم؟خونه دایی از این وره ها
و طاهره خانم با لبی خندان میگوید: خونه معین نمیریم
همگی برای لحظه ای مات طاهره خانم میمانند امیرحیدرمیپرسد:چی میگید مامان؟
_دیروز زنگ زدی گفتی قرار خواستگاری رو با هرکی که دوست داری بزار منم دیدم امشب بریم
خونه ی آقای سعیدی بهتره!
امیرحیدر مبهوت تنها نگاه مادرش میکند و کربلایی ذوالفقار حرصی میگوید:لا اله الا الله عنان که
میدی دست زن جماعت همین میشه دیگه به صغیر و کبیر رحم نمیکنن همه رو مچل خودشون میکنن!
طاهره ابرویی بالا می اندازد و میخندد و الیاس هم لبخند زنان بلوار را میپیچد و بعد از چند دقیقه
راحله تماس میگیرد و الیاس توضیح میدهد.
امیرحیدر سکوت میشکند و میگوید:مامان جان چرا خب همون اول کاری اینکارونکردی؟
_تا دیشب بر سر همون حرفا بودم اما فکر که کردم دیدم خدا رو خوش نمیاد تو رو به زور بخوام
داماد معین کنم.دیدم خودخواهیه از احترامی که به من میزاری اینجور سوء استفاده کنم...میدونی
امیرحیدر؟ من دشمنت نیستم
_خب اینا رو که همه ما بهت صد بار گفتیم خانم؟
طاهره خانم ابرویی بالا می اندازد ومیگوید:دیشب خودم به این نتایج رسیدم!
کربلایی ذوالفقار با لبخند سری به نشانه تاسف تکان میدهد و الیاس چند دقیقه بعد جلوی در خانه
آقای سعیدی نگه میدارد. امیرحیدر حس میکرد این لحظه واین ساعت را باید با ذوق بیشتری
سپری میکرد اما درکمال تعجب خیلی دل قرص تر و آرام تر از چیزی بود که پیش بینی میکرد ....
لبخندی به لب آورد و یاد مثال قاسمی قاسم افتاد:
گر خدا یار است با خاور بپیچ
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ
***
بی حوصله دست گذاشته بودم زیر چانه ام و به مامان عمه ای که داشت میوه ها را میچید و
زهرایی که شکلاتهای پذیرایی را در ظرف مخصوصش میریخت نگاه میکردم.
مامان عمه نیم نگاهی به من انداخت و گفت:تو چرا شبیه ننه مرده هایی؟ خواستگاریته ها!
من هم میخواستم توی چشم هایش زل بزنم و بگویم:رفته است خواستگاری اویی که دوستش دارم!
شاید رفته خواستگاری همان نقش نگار خودمان!غمبرک باید بزنم قاعدتاً!!!!نزنم؟
اما سکوت پیشه کردم و چیزی نگفتم
زهرا خواست حال و هوایم را عوض کند برای همین
گفت:عزیزم این شتریه که در خونه همه ی دخترا میخوابه!میدونم کیه که از خونه بابا بدش بیاد؟
ولی سنت زندگیه دیگه....
مامان عمه ضربه آرامی به شانه اش میزند و میگوید:چش سفید وسط قوم شوهر نشستی به دوماد
میگی شتر؟ بندازم ابوذر و به جونت؟
زهرا بلند میخندد و من هم اینبار واقعا خنده ام میگیرد
_عمه خدا خیرت بده!!!من دارم روحیه الکی میدم شما چرا باور میکنی!؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق152
صبر نداری آیه!!صبر نداری!اتفاقا این حرفش گوشت شد به تنم چسبید!
چیزی نگفتم و رفت بالای منبر:خب میشه گفت ازدواج شاید بعد از تولد مهم ترین مقوله زندگی
آدمه! اینکه کی کنارت باشه کی همراهت باشه کی دست تو دستت بزاره کی کنارت باشه و زندگی
رو زیبا کنه برات...کی زندگی کردن رو برات سهل و آسون تر کنه...مرهم باشه نه دردت....
میدانی آیه این آقا همانی است که تو میخواهی جای خودت دارد حرف میزند!
باید حرفی میزدم:دقیقا همینطوره که میفرمایید...
آرام میگوید:خوبه... خب من حس میکنم هرچند سطحی ایده آل هام روتو شما دیدم...
امشب شب جالبی بود... خدا داشت همه جوره سنگ تمام میگذاشت...
صحبت های خوبی بود او از خودش گفت از کار و بارش که قرار نیست اینجا باشد و به احتمال
زیاد در بوشهر ساکن میشود همراه همسرش...
خنده ام گرفته بود وقتی به جدیت تمام گفت:در خصوص شاغل بودن همسرم هم...باید رک بگم
من از کار کردن زن تو محیط زنونه کراهت دارم و تو محیط مختلط مخالفم!
چه محمد وار حرف میزد این میرحیدر... اینها چقدر شبیه هم بودند
دلیل هم می آورد برایم که زن وظیفه اش پول در آوردن نیست وظیفه اش آرامش دادن به مرد
است رنگی کردن زندگی وظیفه اش خانمی کردن است و مادر بودن وظیفه اش گرم کردن خانه
است و پول درآوردن را خدا به عهده ی مرد گذاشته!
خب غیر عقلانی بود اگر من رگ فمنیستی نداشته ام بالا بزند و مثل بنده خدایی اجتماع اجتماع
کنم و نطق غرا کنم که استعداد هایم در خانه تلف میشود!
هرچند اینها را نگفته جوابم را داد که :زن استعدادش در نسل پروری است! که انشیتن و ادیسون
وحتی ماری کوری یک مادر یک زن پشتشان بود! زن وظیفه اش پشتیبانی است...البته که من مانع
پیشرفتتون نمیشم و اگه قصد ادامه تحصیل داشته باشید مشکلی نیست و اصلا این مرد چه زیبا
فکر میکرد!
اصلا تو خوشت می آمد از زن بودن....تعریفش از دنیا هم قشنگ بود... میگفت من در وهله اول
یک طلبه ام و بعد یک مهندس اتمام حجت کرد که زندگی کنار یک طلبه سختی های خودش را دارد
که بعد اجتماعی زندگیمان بیش از همه با بعد شخصی اش قاطی است!
که مردم اشتباه برداشت کرده اند حرفهای منبری ها را برای همین است که حتی طاقت دیدن مبل
راحتی در خانه ما آخوند هارا ندارند که همیشه انتظار فقر از ما دارند!!!
و این را اضافه کرد که او به وظایفش آگاه است و شان من را در نظر دارد و وظیفه اش این است
که زندگی بسازد برای من در شان خودم...
و من هم البته حرفهایی زده بودم ...
از خودم گفته بودم وانتظاراتم...از اینکه مرد میخواهم ....میدانید قرآن که میخوانی آیه ایست که
میگوید مردها قوَام زنان هستند و قوَام یعنی به پا دارنده و قائم یعنی ایستاده و خب مرد الزام
است تا تو را به پا دارد...مردت که مرد باشد می ایستاند تورا!!!!
و شاید این سطحی ترین خواسته یک زن از مردش باشد! قوام بودن!
از زندگی و معاش هم غافل نشدم ودروغ چرا من دختر پرخرجی بودم...
و خب با کار نکردن خیلی هم مخالف نبودم... من و مادرم تفاوت زیاد داشتیم...اجتماع از نظر من
خانواده بود...مادر بودن و زنیت کردن و توی خانه ی چند ده متری اجتماع ساختن...
حرف زیاد زدیم و بعد از حدود دوساعت دل کندیم و بیرون زدیم...قرار شد چند بار دیگر صحبت
داشته باشیم و چون محرم و صفر نزدیک بود اگر به نتیجه ای رسیدیم قبل از محرم محرمیتی
بینمان خوانده شود و بعد هم عقد و باقی تشریفات...خب ازدواج آنقدرها هم که میگویند سخت
نیست...
***
دو هفته ازآن شب گذشته بود و ما تقریبا یک روز درمیان همدیگر را میدیدم و حرف میزدیم
ازخودمان دیگر تقریبا مطمئن شده بودم تصمیمم یک تصمیم احساسی نیست و خودش پیشنهاد
داد تا آخرین فکر هایم را بکنم و اگر موافق بودم موافقتم را اعلام کنم...میگفت هرچه بیشتر طول
بکشد بیشتر توهم شناخت پیدا میکنیم
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_153
شب قبل تصممیم را گرفته بودم...یکی دو ماهی بود که طرحم تمام شده بود و حالا من پرستار
قرار دادی آن بیمارستان بودم.... بسم اللهی گفتم و برگه ی استعفا را پر کردم و تحویل سر
پرستار دادم. ... نسرین و مریم وهنگامه و باقی دوستانم که از تصمیم با خبر شدند با چهره های
گرفته دلیل خواستند و من هم گفتم که چه پیش آمده...
سرزنشم میکردند که چرا این شرایط را قبول کردم و من خوشحال بودم... البته که دلم تنگشان
میشد...
داشتم با آنها حرف میزدم که صدای آیین راشنیدم...
_خانم سعیدی..
بی جهت دلم ریخت و برگشتم سمت صدا...
_بله؟
اخمهایش در هم بود
_میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟
سری تکان داد و اشاره کرد که همراهش بیرون بروم... فردای خواستگاری بود که ماجرا را به
مامان حورا خبر دادم و از فردای همان روز بود که خیلی کم دیده بودمش و هروقت هم دیداری
صورت میگرفت تنها سلام بود و خداحافظ .مامان حورا شاید آنطور که میخواستم استقبال نکرد.
شاید دلش میخواست دخترش عروسش هم بشود ولی خب نمیشد....
همراهش روی همان نیمکت سرد و معروف نشستیم...چند لحظه سکوت کرد و گفت:
_دروغه اگه بهت بگم خوشحالم...چون نیستم...نمیدونم چرا...انتظار نداشتم اولین تجربه
احساسیم همچین عاقبتی داشته باشه....
هیچ نگفتم و تنها سکوت کردم....
ادامه داد:این روزا داشتم فکر میکردم اگه منم ریش پر پشت داشتم شانس بیشتری داشتم برای
بردن دلت؟
پوزخند زدم گرفتار ریشه بود دلم! ریش را که عذر تقصیر غیر آدمیزاد ها هم دارند!آرام گفتم:من آدم ظاهر بینی نبودم....امیدوار بودم حرفها و تفاوتها رو درک کنید...
سری تکان داد و بعد از چند دقیقه سکوت با لحن محزونی گفت:من هنوز شانسی دارم؟
باورم نمیشد این آیین باشد!اقتدارش کجا بود؟
با لکنت گفتم:آ...آقا...آیین من ..خب من...دستهایش را بالا گرفت و گفت:فهمیدم....امیدوارم
خوشبخت بشی.تو لایق بهترین هایی
و رفت... دلم گرفت...دلشکستن را من بلد نبودم...دلت را بی جهت نشکن آیین
دانای کل
*
نگار چشمش به کتاب بود و فکرش جای دیگر...غروب امروز عمه اش آمده بود و شرمندگی گفته
بود امیرحیدر دلش جای دیگری است.آمده بود و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرده بود بل بشویی
در خانه به پا بود و او مطمئن بود دیگر روابطشان مثل سابق نمیشود.
انصاف داشت و با همان انصاف اندیشید امیرحیدر که تقصیری ندارد.مادر و عمه اش بودند که
بریده و دوخته بودند بی آنکه نظر امیرحیدر را بپرسند.
و حتی او هم شاید توهم عشق میزد به همان دلیلی که تا بوده حیدر بوده...او هم شاید اگر واقعی
تر فکر میکرد با خیلی چیزها کنار نمی آمد.از کنار گذاشتن شغل معلمی که آرزوی همیشگی اش
بود تا دوری از خانواد ه اش و خیلی چیزهای دیگر...
نگار هم شاید علی رقم میل باطنی اش خوشحال بود برای آن خانم بدون کسره ! خوشحال بود که
کسی چون حیدر نصیبش شده و حالا او بود و دل کندن از یک رویای همیشگی....
*
مهران خیره به پنجره های خانه ی ابوذر بود.بعد از چندماه با خودش کنار آمده بود و آمده بود برای
عذر خواهی از برادر غیرتی یک خواهر!
دسته گل را جابه جا کرد و بعد از کمی تعلل زنگ در رافشرد. بعد از چند لحظه صدای زهرا آمد که
میپرسد کیست؟
_منم خانم صادقی مهران از دوستان ابوذر
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_154
زهرا پیش از اینها منتظر این همکلاسی همیشه همراه بود با خوشحالی در را باز میکند:بفرمایید آقا
مهران خوش آمدید....
ابوذر با شنیدن نام مهران سرش را از کتاب پیش رویش برداشت و پرسید:کیه زهرا جان؟
_آقا مهران دوستت ...
و بعد چادر را روی سرش انداخت و رفت تا در خانه راباز کند!ابوذر متعجب به در نگاه کرد ....
حقیقتا انتظارش را نداشت!
بعد از چند لحظه مهران و دست گلش هر دو وارد شدند. ابوذر روی تختی که در هال بود کمی جابه
جا شد و مهران با لبخند محزون و سر به زیر نزدیکش شد. زهرا تعارفش کرد به نشستن و بعد
رفت به آشپزخانه تا بساط پذیرایی را آماده کند...
چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد مهران بر خجالتش فایق آمد
_خوبی ابوذر؟
ابوذر به خوبی درک کرده بود خجالت دوستش را بزرگوار تر از این حرفها بود که به روی دوستش
بیاورد خطاها را!
_خوبم آقا مهران....
و سکوت تلخ دوباره برگشت...مهران این بار دیگر طاقت نیاورد و بی مقدمه ابوذر را در آغوش
گرفت:شرمنده ام رفیق ...من اونقدری که فکر میکنی نامرد نیستم....
ابوذر سخت تر او را فشرد و گفت:کی گفته تو نامردی؟آروم باش داداش...
_اگه...اگه من نبودم ...تو امروز این حال و روزت نبود
ابوذر آرام میخندد و میگوید:چی میگی؟ قسمت این بوده! تو نه یکی دیگه....
مهران آرام از آغوشش بیرون آمد و گفت:من شرمنده ام ...شرمنده ی تو...شرمنده ی خانوادت و
حتی شرمنده ی اون دختر....
ابوذر لبخندی میزند و میگوید:من و خانوادم که نه ولی در خصوص اون خانم...بهت حق میدم...
ترس عجیبی به دل مهران چنگ زد. آرام گفت:من ...من نمیدونم باید چیکار کنم ابوذر؟ابوذر باز هم لبخند زد.دوست داشت این رفیقش را با تمام تلخی های گذشته دلش نمی آمد اذیت
شدنش را ببیند.خواست حرفی بزند که زهرا با لبخند محوی سینی به دست نزدشان آمد
***
امیرحیدر خود جواب آزمایش را گرفته بود و با لبخند و شیرینی به خانه برگشته بود. خدا را هزار
باره شکر میکرد برای این همه اتفاق خوب در زندگی اش .... شیرینی به دست وارد خانه شد و با
صدای پرنشاطی گفت: سلام اهل خونه! امیرحیدرتون اومد با دست پر...
طاهره خانم لبخند زنان از آشپز خانه بیرون آمد.
_چی شده کبکت خروس میخونه؟
امیرحیدر پاکت آزمایش را نشان میدهد و میگوید:خدا رو شکر مشکلی نیست
طاهره خان الحمداللهی میگوید و بعد دستی به سرش میکشد و میگوید:فکر کنم باید برم دنبال
نشون برای مراسم فردا شب...
فردا شبی که قرار بود بین پسرش و آیه محرمیت بخوانند و راستی راستی امیرحیدرش داشت مرد
زن و زندگی میشد....
عقیله کمک کرد تا آیه زیپ لباسش را ببندد و بعد بوسه ای روی گونه ی عزیز دردانه اش
نواخت.باورش برای همه سخت بود که آیه داشت عروس میشد. این دختر دوست داشتنی و توی
دل برو. اشک شوقی بر چشمان پریناز نشست و آیه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد
سرزنش وار گفت:گریه واسه چیه مامان پری؟
پریناز دستپاچه لبخندی زد و گفت: دخترمی عزیزم.... داری عروس میشی ...اشک شوقه...
آیه هم او را تنگ در آغوش گرفت. حس عجیبی بود... خیلی عجیب...
زنگ در فشرده شد و همگی بیرون رفتند برای استقبال از میهمانان جز آیه... شب عجیبی بود...او
امشب همسر کسی مثل امیرحیدر میشد و حس کردن چنین تغییری ورای تصورش بود. تقه ای به
در خورد و پشت بندش حورا به داخل آمد. خود پریناز علی رقم میل باطنی اش دعوتش کرده بود.
گفته بود حق مادر آیه است که امشب را حضور داشته باشد. هرچند که عدم حضور آیین به بهانه
سفر کاری قدری آیه را ناراحت کرده بود....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_155
حورا آرام او را در آغوش گرفت و تنها گفت:میدونم اونجور که باید برات مادری نکردم.میدونم حق
پریناز خانم بیشتر از من به گردنته ولی امشب و هر وقت دیگه روی من به عنوان یه مادر و یه
دوست حساب باز کن.
آیه هم لبخندی زد و گفت: شما منو به دنیا آوردی...من حیاتمو مدیون شمام...خودت رو دست کم
نگیر مامانی...
حورا خواست چیزی بگوید که عقیله به در نواخت و در را باز کرد و خطاب به آن دو گفت:میشه
بیرون تشریف بیارد؟مهمونا خیلی وقته رسیدن...
آیه کمی با استرس روی مبلی نزدیک امیرحیدر نشست و گویا محرم کردن نامحرمان این خانواده
کار حاج رضا علی بودو شمیم نفس گرمش همیشه در آن خانه پیچیده بود و حضور مقدسش سبز
میکرد اول راه زندگی را.....
صیغه که خوانده شد همگی نفس راحتی کشیدندو دوماهی فرصت بود برای آماده شدن و زندگی
مشترک.. از فردا تشریفات و خرید های معمولی آغاز میشد و از فردا آیه باید یاد میگرفت چطور
باید همسر بود... شب عجیبی بود برای هر دو آنها....
***
زنگ در فشرده شد و آیه روسری روی سرش را مرتب کرد...
با لبخند نگاهی به چادر مشکی اهدایی نرجس جان کرد. سوغات را با عشق برداشت و ماهرانه
سرش کرد... همانطوری که همیشه آرزو میکرد. روسری رنگی رنگی زیر چادر و چادری که لبه اش
از لبه ی روسری جلو تر آمده بود.
لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد. امیرحیدرش را دید که کمی بالاتر از در خانه
شان توی همان پراید سفید رنگ نشسته و منتظر اوست. اولین باری بود که داشت با چادر مشکی
و رسمی در نظر شوهرش ظاهر میشد و برایش هیجان انگیز بود عکس العمل او...
در را باز کرد و با سلامی سوار ماشین شد.
امیرحیدر برای چند لحظه مات فرشته ی زیبای کنارش نشسته بود ....
آیه دستی برایش تکان داد:چی شدی آقا سید؟امیرحیدر با لبخندی قد و بالا و صورت قاب گرفته در آن پارچه ی جذاب مشکی را از نظر گذراند و
بعد آرام زمزمه کرد:
رضاخان هم اگر میدید تو با چادر چه زیبایی
تمام عالم پر میشداز قانون چادر های اجباری....
قند در دل آیه آب شد و با خجالت سرش را پایین انداخت...امیرحیدر خندان نگاهش کرد و
گفت:خجالتی شدنتم خوشکله مهربون....
آیه لب گزید و سر به زیرخندید... خرید کردنشان تا به ظهر طول کشید...
بعد از نماز ظهر هر دو روی نیمکت بیرون بازارچه نشسته بودند و امیرحیدر با آب آلبالو هایی که
سرخی شان دل هر بیننده ای را مالش میداد نزدیکش شد...
_مرسی حیدر جان
_خواهش میکنم عزیزم....
و خب هضم این یکهویی توشدنها و عزیز شدنها قدری برای آیه سخت بود...
امیرحیدر بعد از نوشیدن جرعه ای از نوشیدنی اش بی مقدمه پرسید: میگم آیه میشه بگی دلیل
اصلی بله گفتنت چی بود؟
لبخندی روی لبهای آیه نشست.... همه دلایلش به یک اندازه سهم داشتند در بله گفتنش...نگاهی
به گوش شکسته ی عزیزش کرد و گفت:شاید چون تو تنها کسی بودی که گوشش شکسته بود...
امیرحیدر از این پاسخ جالب لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد....
آیه یک آن فکری به ذهنش خطور میکند و بعد گوشی تلفنش را از جیبش بیرون میکشد:
_میگم...میخوام اسمتو تو مخاطبمام عوض کنم...چی بزارم به نظرت؟
امیر حیدر دستذبه سینه به نیمکت تکیه میدهد و میگوید:چی بگم؟
آیه فکری به ال سی دی گوشی اش نگاه میکند و بعد بالبخند آهانی میگوید...
امیرحیدر با کنجکاوی نگاه میکند که نام پیش بینی شده چیست؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#شهید_مدافع_حرم_حسن_احمدی 🕊🌺
خاطره ای زیبا از #خواب_شهادت ❤️ #وراضی_کردن_همسرش
🌸دقیقا یک ماه قبل از اینکه به سوریه اعزام بشن یه خواب دیدن که صبحش برام را تعریف کردن، خواب #بهشت رادیده بود گفت یه جایی بودم که مثل بهشت بود خیلی سر سبز و زیبا پر از گل وپرنده های زیبا و ادم هایی با چهره های نورانی که یه نفرشون بهم گفت بیا تا جایگاهت رات بهت نشون بدم😊 و همراهش رفتم وقتی به اونجا رسیدم خیلی جای بلند و زیبایی بود که طبق طبق گلهای قرمز چیده بودند 😍وهمون موقع ازخواب پریدم.
❣و گفت میخوام خودم بهت بگم وراضی باشی که میخوام برم وبعد از زبان کسی دیگر نشنوی و ازدستم ناراحت شوی ومن هم که اصلا طاقت #دوریش را #نداشتم واصلا نمیخواستم ازم جدا بشه و هر چی با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم و فقط گریه میکردم که نمیخوام ازدستت بدم😔 ولی ایشون همش من رو دلداری میدادو میگفت هیچی نمیشه من هر جا هم که برم برمیگردم وهمیشه پیشتونم و اگه راضی نباشی نمیرم ولی دیگه خودت جواب اقاامام زمان رابده جواب حضرت زهرا را بده گفتم نه اون دنیام و آخرتم را به خاطر این دنیا نمیفروشم و جوابی ندارم که بدم✅
🕊وبه ایشون گفتم میسپارمدبه خدا و انشاالله که با پیروزی برگردید وهمینطورم شد خدا حسنم را خیلی دوست داشت و بردش پیش خودش و همون بهشت زیبا وبرینی که خودش وعده داده بود وجایگاهش را بهشون نشون داد💔
#به_قلم_همسرشهید
#شهادت #محرم۹۴
#برخوردترکش_به_سر_شهید
#سوریه_حلب_عبطین
http://eitaa.com/cognizable_wan
اینجوری باید صدای خروپف و انداخت
یاد بگیرید از یه ذره بچه😂
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
تلنگر✅
✨﷽✨
🔴داستان کوتاه
✍زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند. پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت. و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت. تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند.
پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
💥از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود. قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم...
📚 مجموعه شهرحکایات
http://eitaa.com/cognizable_wan
👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشی دست بچه دادن با خودته
پس گرفتنش با خدا😂😄😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالشو اعتماد بنفسشو با هم خریدارم😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
خواص سمنو 👇
✨تقویت مو ها و شاداب کننده پوست
✨مفید برای بیماران تیرویید پرکار
✨مقوی حافظه
✨چاق کننده و رفع لاغری
✨درمان کننده هزال یا لاغری کلیه ها
✨خونساز
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﮔﺪﺍﯼ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻤﻮﻥ ﻏﺬﺍ ﺩﺍﺩﻡ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺭﺩ ﻣﯽ ﺷﺪﻡ
ﮔﺪﺍﻫﻪ ﯾﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﻬﻢ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ
"ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁشپزی ﮐﻨﯿﻢ"😐😂
🤦♂🙈😄😄😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #امام_رضا_علیه_السلام
💠 بهترین زنان شما زنی است که #پنج خصلت داشته باشد: گفته شد آن پنج خصلت کدامند؟ پاسخ دادند: امیرالمومنین علی علیه السلام فرمودند:
1⃣سهل گیر باشد و سخت نگیرد
2⃣نرم خو و آرام باشد و تندخو نباشد
3⃣از شوهر خود اطاعت کند
4⃣هرگاه شوهرش را به خشم آورد چشم بر هم نگذارد تا او را راضی کند
5⃣و هرگاه شوهرش از وی غایب شد مال و آبروی او را حفظ کند
💠 چنین زنی از #کارگزاران خداوند است و کارگزاران خداوند از رحمت او ناامید نیستند.
📙کافی جلد۵، ص۳۲۴
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 به جز اون یک گناه، بقیه را غلط کردم!
🔴 #استاد_پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 با حقوق زنان خانه دار آشنا شوید
🔴 #جملهسازی_عاشقانه
💠 زمانی که شریک زندگیتان #اشتباهی مرتکب میشود، نباید آن را تبدیل به دعوا و #مشاجره کنید.
💠 گاه کلماتی که در این شرایط به زبان میآورید، تاثیری #همیشگی دارند.
💠 به عنوان مثال بگویید:
_تو در هر شرایطی برایم عزیزی
_اعصابتو خرد نکن
_ بهت حق میدم
_نبینم غصه بخوری
💠 معنای واقعی این جملات این است:
«با وجود #اشتباهاتی که مرتکب شدهای، من هنوز هم #دوستت دارم»
💠 تفکّر برای ساختن این جملات زیبا و بهکارگیری آنها به شما کمک میکند تا در مقابل منفیبافی و کینهورزی #مبارزه کنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #روش_انتقاد_کردن
💠 وقتی میخواهید از نامزد یا همسر #انتقاد کنید؛ ابتدا از چند ویژگیِ #مثبت همسرتان تعریف کنید!
💠 سپس موردی که میخواهید #نقد کنید را عنوان کنید.
💠 اینکار درصد بالایی از گارد گرفتنِ بیجهت یا لج بازی همسرتان را #کم میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #تحمّل_باختن
💠 برخی کودکان تحمل باختن در بازی را ندارند چگونه تحمل آنان را بالا ببریم؟
۱. دلیل این امر اینست که آنها خودباوری و اعتماد به نفس پایینی دارند.
و احساس منفی درباره خود دارند که باید تلاش نمود تا اعتماد به نفس او را بالابرید.
۲. او را با خواهر و برادر و همسالانش مقایسه نکنید.
درباره برد و باخت و اینکه لازم نیست انسان همیشه برنده شود و برد و باخت نوبتی است به او توضیح دهید.
۳. هرگز به گونهای با کودک بازی نکنید که همیشه برنده شود بگذارید گاهی باختن را هم تجربه کند.
و در آن زمان برد قبلیش را به او یادآوری کنید.
۴. بیشتر بازیهای غیر رقابتی را در لیست بازیهایش قرار دهید.
۵. رفتار والدین در مسئله برد و باخت نیز بسیار تأثیرگذار است.مثل اظهار ناراحتی یا اعطای جایزه و ... .
۶. بهتر است بیاهمیت بودن باختن را در روش الگویی بهصورت عملی به او بیاموزید.
🔴 #اعتماد_به_نفس_کودک
💠 يكی از راههای ساده و در عين حال بسيار مهم در شكل گيری اعتماد به نفس كودك، تماشای #بازی او است.
لطفا روزانه چند دقيقه را به تماشای بازی يا ساير فعاليتهای كودك خود اختصاص دهيد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قهرمانان_ما_یاد_بگیرند❗️
مجری ﺍز "محمد علی کلی " میپرسه
چرا خانومت #حجاب دﺍره!؟⁉️
جوابش زیباست و تامل برانگیز!👌
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
╭═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═╮
🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
╰═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═╯
الان اخبار اعلام کرد سالانه ۸۰۰ نفر در کشورمان، در اثر گاز گرفتگی میمیرن .
خواهشا گاز نگیرین . . .
با هم دوست باشین .
بوس کنید .
مگه مریضین که گاز میگیرین؟😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداییش دیوونه نیستن
اینا چیه تو خونه نگه میدارن😳😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ( قسمت 15)
🔵 #ذوب_شدن_گناه
همان طور که مسیر را میپیمودیم، جریان ناراحتی و لاغر شدن گناه را به نیک گفتم.
نیک خندید و گفت: گناه حق دارد ناراحت شود چون هیکل او پیش از این در دنیا، بزرگ و عجیب بود که البته سختیهایی که در دنیا دیدی و صبر کردی زجری که هنگام مرگ کشیدی از قد و قواره او کاست.
✨هر چند یادآوری بلاها و سختیهای دنیا برایم طاقت فرسا بود اما از آنجا که از قدرت گناهم کاسته بود راضی و خوشحال بودم.
🔵نور ایمان
✅رشته کوهی که در دامنه آن حرکت میکردیم سر بر دامن کوهی بلند داشت که به آسمان آتشین ختم میشد و چون سدی مرتفع راه را بر هر عابری بسته بود.
♨️با دلهره و اضطراب خود را به نیک رساندم و گفتم دوست من ظاهراً به بن بست برخوردیم، راه عبورمان بسته است،
🌼 نیک همانطور که میرفت گفت: ناراحت نباش و با من بیا، در قسمتهایی از این کوه غارهای کوتاه و یا درازی وجود دارد که باید از یکی از آنها عبور کنیم تا به قدرت ایمان خود پی ببری.
🍀با تعجب پرسیدم: قدرت ایمان؟! گفت: آری. گفتم: چگونه؟
گفت: بدان که در روز قیامت، هر کس به اندازه ایمانش سعادتمند میشود و در اینجا ذرهای از سنجش قدرت ایمان رخ میدهد که در هر صورت دیدنی است نه گفتنی.
💥چیزی نگذشت که غاری تنگ و تاریک و بی روزنه پدیدار گشت، چون وارد غار شدیم از تاریکی🌑 بیش از حد آن به وحشت افتادم.
پس از چند قدم از حرکت ایستادم و به نیک گفتم :راه رفتن در این تاریکی، وحشت آور و غیرممکن است.
⚡️ به راستی اگر گناه در این تاریکی به سراغم آید و مرا از پا درآورد چه؟
🌹 نیک نزدیکتر آمد و گفت: از آمدن گناه آسوده خاطر باش زیرا ضربهای که بر او فرود آوردم باعث شد به این زودیها به ما نرسد به خصوص که هر لحظه ضعیفتر نیز میشود.
🍂از اینکه برای مدتی از شر گناه راحت شدیم خوشحال بودم اما فکر تاریکی مسیر دوباره مرا به خود آورد به همین جهت از نیک پرسیدم: در این تاریکی چگونه پیش خواهیم رفت؟
🌺نیک گفت: اکنون به واسطه قدرت ایمانت نوری پدیدار خواهد شد که چراغ راهمان میباشد.
🍃 چندی نگذشت که از صورت نیک نوری درخشید که تا شعاع چند متری را روشن میکرد.
🌾با خوشحالی تمام همگام با نیک حرکت را آغاز کردم. گاه به گودالهای عمیقی میرسیدم که تنها در پرتو نور ایمانم میتوانستم از کنار آنها به سلامت بگذرم.
🔵التماس کنندگان
🔺هنوز راه زيادي نپيموده بوديم که در دل تاريکي ضجه و فريادهايي به گوشم رسيد. وقتي دقت کردم صداي چند نفري را شنيدم که التماس کنان از ما ميخواستند که نور ايمان را به طرف آنها هم بگيريم تا در پرتو نور ما حرکت کنند.
♦️نيک همانطور که جلو ميرفت مرا صدا زد و گفت: گوش به حرفشان نده، اينها باقي مانده منافقين و کافران هستند که تا اينجا پيش آمدهاند اما دريغ از يک نور ضعيف که بتوانند در پرتو آن حرکت کنند
و سرانجام نيز در يکي از همين چاههاي وحشتناک غار سقوط خواهند کرد.
🔘چون با اصرار آنها روبرو شديم نيک ايستاد و خطاب به آنها گفت: اگر محتاج نور ايمانيد برگرديد به دنيا و از آنجا بياوريد.
🔷يکي از آن ميان رو به من کرد و گفت: هان اي بنده خدا! مگر ما با هم در يک دين نبوديم، مگر ما و شما روزه نميگرفتيم و نماز نميخوانديم؟
♻️ چرا حالا ما را به بازگشتن به آن سراي جواب ميدهيد که ميداني امکانش نيست؟!
🔆 در حالي که از خشم دندانهايم را به هم مي ساييدم، پاسخ دادم: بله با ما بوديد اما براي ريشه کن کردن دين ما و نه ياري آن، همواره براي ضربه زدن به دين و آيين اسلام در کمين نشسته بوديد و اکنون دريافتيد که از فريب خوردگان بودهايد...
✍ #ادامه_دارد...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت 16)
🔵نزاع مجرمان
✅حرفهايم که تمام شد خودم را به نيک نزديک کردم و گفتم: زود برويم تا دوباره وبال گردنمان نشدهاند.
🔅نيک گفت: اگر تمايل داري مشاجره و نزاعشان را با يکديگر بشنوي، پس خوب دقت کن.
❎ وقتي گوش سپردم صداي آنها را در دل تاريکي شنيدم که چند تن از آنها خطاب به گروهي ديگر ميگفتند: اگر شما نبوديد ما مؤمن ميشديم و حالا از نور و روشنايي ايمان برخوردار بوديم.
♨️ آنها هم در جواب گفتند: مگر ما راه را براي شما بستيم؟ ميخواستيد ايمان بياوريد.
🔥ناگهان صداي رهبرشان بلند شد که ميگفت: مگر نميبينيد من هم مثل شما گرفتارم؟ چگونه توان آن را دارم که شما را نجات دهم؟
⚡️ وقتي حرف رهبرشان به اينجا رسيد، پيروانش مأيوسانه لب به نفرين گشودند و گفتند:
خدايا ما گناهي نداريم زيرا در دنيا او ما را رهبر و راهنما بود، پس عذابش را دوچندان کن.
💥هنوز مشاجره مجرمان به پايان نرسيده بود که نيک مرا به خود آورد و گفت: حرکت کن، دعوايشان پاياني ندارد. آنها در جهنم نيز هميشه⚔ با يکديگر نزاع خواهند داشت.
🌑 پس از برداشتن چند قدم ناگهان صداي دلخراشي به گوش رسيد، علت را از نيک جويا شدم، گفت: صداي يکي از مجرمان بود که سرانجام در يکي از چاههاي عميق سقوط کرد...
🔵سرعت عبور
✅مقداري که جلوتر رفتيم چندين نور ضعيف و متوسط توجه مرا به خوب جلب کرد.
🔅حدس زدم گروهي همانند ما در پرتو نور ايمانشان در حرکتند. چيزي نگذشت که به شخصي رسيديم که در پرتو نوري از نورهاي ضعيف، آهسته، قدم برمي داشت.
☘سلام کردم و جوياي حال او شدم. گفت: خسته شدم، با اينکه مدتهاست در اين غار راه ميپيمايم، ولي هنوز در ابتداي راهم.
گفتم: اينها به سبب ضعف ايمان توست! او نيز حرفم را تاييد کرد و در حاليکه همچنان آهسته ره ميپيمود، آهي از سينه برکشيد و گفت: افسوس... افسوس...
⛔️هنوز چند قدم از آن شخص دور نشده بوديم که فريادش بلند شد، خواستم برگردم اما نيک بلافاصله گفت: عجله کرد و چون نور ايمانش بسيار ضعيف بود در يکي از چالهها فرو غلطيد.
♻️گفتم: آخر چه ميشود؟ نيک ايستاد و گفت: هيچ نيکش او را نجات خواهد داد اما بسيار دير به مقصد خواهد رسيد.
🌟 وقتي حرف نيک به اينجا رسيد در يک لحظه چنان نوري بدرخشيد که چشمانمان را به خود خيره کرد.
وقتي آن نور 💫تابنده ناپديد شد با تعجب بسيار از نيک پرسيدم: چه بود؟ چه اتفاقي افتاد؟
🌻 نيک آهي کشيد و گفت: يکي از علماي دين بود که در پرتو نور ايمانش با سرعت زياد اين مسير تاريک را پيمود.
🍁من نيز از حسرت آهي برکشيدم و گفتم: خوشا به حال او، عجب نور و سرعتي داشت. در دلم غمي غريب ريشه دوانيد و سر ب ر زانوي غم گذاشتم و شرمگينانه گفتم: از اينکه حاصل آن همه تلاش ساليان عمرم چنين نوري است افسوس ميخورم.
✨از درون خويش فرياد برکشيدم: خدايا اي آگاه به احوال زندگان و مردگان، مرا درياب و نورم را قوي ترگردان تا از اين مسير دشوار بسي آسانتر عبور کنم.
🍃مدتي در اين حال گريستم تا اينکه احساس کردم غار روشنتر شده است، وقتي سر از زانو برداشتم نيک را نوراني تو از قبل ديدم. از جا برخاستم و با تعجب به طرفش رفتم و پرسيدم: چقدر نوراني شدي؟
🌸گفت: خداوند از منبع رحمت رحماني خويش مقداري نور ايمان به تو افزود که بي شک اجابت دعاهاي دنيايي توست که بارها رحمت الهي را براي سفر آخرت درخواست کرده بودي.
💎آنگاه ادامه داد:
براي عبور از اين برهوت پر خطر، هيچ کس نميتواند تنها به عمل نيک خود اتکا کند، چرا که در کنار عمل، رحمت خدا هم لازم است که شامل حالش گردد...
🌼با آن که خسته بودم اما به عشق وادي السلام سر از پا نميشناختم به نيک گفتم: چقدر گذرگاه اين غار طولاني است؟!
نيک همانطور که با سرعت گام برمي داشت جواب داد: اگر در مقابل گردباد شهوات مقاومت ميکردي مسير کوتاهتري نصيبت ميشد...
✍ #ادامه_دارد..
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از فانتزیام اینه که مزه قهوه ترک و فرانسه رو از هم تشخیص بدم ...
لامصب خیلی کلاس داره
فعلا میتونم مزه ی چای و دوغ رو از هم تشخیص بدم ولی من یک روز آدم باکلاسی میشم.
صبر کن...😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دختر همسايمون كليد نداشت پشتِ در مونده بود گفتم كارت ملي تو بده بزارم درزِ دَر، زبونه ميره عقب در باز ميشه ...
گفت واقعاااااً؟
واااااااااي چه جالب!!!
مرسي همرام نيست...
اما كد ملي مو حفظم !
دره خودش از خنده باز شد منم دارم میرم خودم رو به داعش معرفی کنم
🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
خدایا این جور ادمارو شفا نده
بزار یکم بخندیم
الهی امین🙏
😂😂😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan