🌼 آیت الله کشمیری (ره):
اگر می خواهید طعم و شیرینی عبادت را بچشید، دروغ را باید ترک کنید. چه جدی و چه شوخی آن را.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه🌿🌹
⛔️ باید مراقب باشیم هرگز و تحت هیچ شرایطی رنجش خود را از همسر #پوشیده نداریم؛
👈 زیرا #رنجشهای_کوچک در روحمان انباشته میشود و سرانجام به " آستانه انفجار" میرسد...
═══✼🍃🌹🍃✼══
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهـــــادت یعنی؛
زنـــــدگی کــن، امــا!
فقط برای خدا...
اگـــــر شهـــــادت میخواهید
زنـــــدگی کنـــــید فقط برای خدا...
#شهید_علی_خلیلی
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فوری.
حسن روحانی راه حل تمام مشکلات را پیدا کرد😂😂
بازم بگید بده🤣🤣🤣
عضو شو و بخند👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_هفدهم_داستان_واقعی_و_دنباله_دار #فرار_از_جهنم:
🔵وصیت
داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ...
یه خانم؟ کی هست؟ ...
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ...
پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ...
یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ...
شما اینجا چه کار می کنید؟ ...
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...
نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ...
بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_هجدهم
🔵باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ...
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ... شوکه شده بود ... با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ...
مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ... آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ... چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ...
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ... تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ...
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ...
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ... توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ...
رسوندمش در خونه ... وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ...
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_نوزدهم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵فاصله ای به وسعت ابد.
بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ...
قرآن حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ...
یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ... این قرآن، هدیه من به توست ... دوست و برادرت، حنیف ...
دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ...
له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_بیستم
🔵انتخاب
برگشتم ... اما با حال و روزی که همه فهمیدن نباید بیان سمتم ...
گوشی رو به ریکوردر وصل کردم ... صدای حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...
از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم بود و صدای حنیف توی سرم می پیچید ... توی هر شرایطی ... کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ...
اگر با قرآن، شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ... اگر با قرآن، مواد تقسیم می کردم حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ... اگر سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ...
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ... اول فکر کردم خیالاتی شدم اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... تا جایی که فکر می کردم روح حنیف اومده سراغم ...
من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم ...
از ضربش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ...
- تو معلومه چه مرگت شده؟ ... هر چی تحملت کردم دیگه فایده نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ...
خم شدم دستگاه رو از روی زمین برداشتم ... اسلحه رو گذاشتم روی میز و به ویل گفتم:
-من دیگه نیستم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_بیست_و_یکم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵مسئولیت پذیر باش
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ...
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم ....
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت_بیست_و_دوم
🔵نگاه
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ...
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ...
رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش به نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ...
مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی...
و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ...
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ...
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
يک درخت🌳 ميليونها چوب كبريت را ميسازد اما وقتی زمانش برسد؛
فقط يک چوب كبريت برای سوزاندن ميليونها درخت،كافيست!❗️❗️
"پس،
خوب باشيم؛
و
خوبی كنيم"😇🤚
✨http://eitaa.com/cognizable_wan
هر کسی عشق را با زبان خود بیان میکند...
دارکوب،میکوبد
نقاش ، میکِشد
قناری ، میخواند
دیکتاتور ، میکُشد
آهو ، می دوَد
نویسنده ، مینویسد
و اما خدا ؛ میبخشد
#مهربان_خدای_من✌️
✨http://eitaa.com/cognizable_wan
معلم:
کی درسو متوجه نشد؟🤔
دانش اموز:
من!🙋♂/🙋♀
معلم:
میخواستی گوش کنی!😑😕
دانش اموز :
به درک😏
معلم:
چی گفتی؟🤔
دانش اموز :
میخواستی گوش کنی!😝
😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 #فرزندپروری 🌷
👈زمانی که پدر و مادر مرتب از واژه باهوش و نابغه برای فرزند خود استفاده می کنند عملا دارند او را بی حس می کنند.
👈🏻شاید در روزهای اول شنیدن مکرر این کلمات از زبان پدر و مادر برای کودک جذابیت داشته باشد اما به مرور :
👈🏻به یک اتفاق تکراری و حوصله بر تبدیل خواهد شد و کودک انگیزه ای برای یادگیری بیشتر نخواهد داشت
🔅چون به طور مرتب به او القا شده که از هر نظر عالی و کامل است و دیگر نیازی به آموختن و یادگیری بیشتر ندارد
✅به جای هوش ، تلاش فرزندتان را تشویق کنید.
🌺
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگرانهـ⚡
آب هـرچـند آلوده شـده باشد حتی لجـن هم شده باشد اگر به دریا برگردد صاف و زلال و پاک میشود!! یادت باشــد خـدا دریای رحــمت است و ما چون آب آلوده اگر به آغوش رحــمت او باز گردیم ڪار تمام است و پاک پاک میشوــیم.
✨به بنـدگانم بگو مـن آمرزنـده و مــهـربانم✨
📚ســوره حــجـر ۴۹
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
#داستان📖😂
یک روز مردی سوار بر خر به یک رودخانه بزرگ رسید او می خواست از رودخانه عبور کند اما خر او حرکت نمی کرد و در جای خودش ایستاده بود صاحب خر او را کتک زد اما باز بی فایده بود مردی که از آن جا عبور می کرد گفت: چاره ی کار تو را می دانم!
رفت و شاخه ای برداشت آب را گل آلود کرد ناگهان خر به حرکت افتاد😳
مرد که تعجب کرده بود از آن مرد پرسید:
چگونه او را به حرکت در آوردی؟
مرد گفت: عکس خر درون آب افتاده بود خر تو عاشق❤️ تصویر خود شده بود برای همین حرکت نمی کرد😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
#خانمها_بدانند
وقتی شوهرمون عصبانی شد چکار کنیم؟
در درون هر مردی یک مرد آهنین وجود دارد که موقع مشاجره با همسر فعال میشود
اگر موقع مشاجره و عصبانیت مرد ، چه شما مقصر باشید و چه نباشید، مرد را تایید کنید و یک جمله بگویید
#حق_با_شماست
آن مرد آهنین, درون شوهر فرو کش می کند واو تبدیل به پسر بچه ای خوب ومهربان میگردد.
🍂حالا خانم می تواند در فضایی آرام تر وبه دور از خشونت حرفها ی خود را بزند بدون این که رابطه آسیب ببیند وتنش های زیادی بار بیاید.
🍃از اعجاز این جمله غافل نباشید
با هوش باشید ومرد آهنین درون شوهرتون را رام کنید
#زندگی_مشترک
🌹🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
✅ فواید شگفتانگیز غذا خوردن با دست
✍️ در کف دست و انگشتان، باکتریهای_مفیدی وجود دارد که از شما در برابر میکروبهای مضر موجود در محیط محافظت میکنند. وقتی شما با قاشق و چنگال غذا میخورید این باکتریها به رودهتان نمیرسند.
✍️ از طرفی دیگر، وقتی شما با دستهایتان غذا میخورید، باکتریهای مفید موجود در انگشتان، به دهان منتقل شده، بلعیده شده و به قسمتهای مختلف بدن میروند.
✍️ این اتفاق باعث گوارشی_سالم در رودهها شده و جلوی گسترش باکتریهای مضر را در رودهها میگیرد. ضمنا وقتی شما با دستهای خود غذا را لمس میکنید، سیگنالی به مغز ارسال می شود که هورمونها و آنزیمهای گوارشی را ترشح کند.
✍️ بسته به نوع غذا، مغز متابولیسم را مدیریت میکند تا عملکرد مناسبی داشته باشد؛ چیزی که برای گوارش بهتر غذا، ضروریست.
.
ﯾﻪ همکلاسی داشتیم اﺳﻤﺶ ﺑﺎﻗﺮ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﻮد
استاد همیشه اول ﻓﺎمیلو می گفت ﺑﻌﺪ اسمو وﻗﺘﯽ اوﻟﯿﻦ بار ﺻﺪاش ﮐﺮد ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﺎﻗﺮ ﺑﯿﺎد!!!
با ﺣﺮﮐﺖ زﯾﮕﺰاﮐﯽ رفت ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ!!
استاد گفت:چته؟ ﭘﺴر :ﺧﻮدﺗﻮن ﮔﻔﺘﯿﻦ ﺑﺎﻗﺮی ﺑﺎ.. ﻗﺮ ﺑﯿﺎد!!
ﻫﯿﭽﯽ دﯾﮕﻪ! ﮐﻞ ﮐﻼس ﻣﻨﻔﺠﺮ ﺷﺪ!😂🤣🤣🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علائم جدیدکرونا در سالمندان😂
👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمی با نوروز شمالی حال کنیم😂
👇👇👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
➕فرد مثبت همیشه برنامه دارد.
➖فرد منفی همیشه بهانه دارد.
➕فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست
➖فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است
➕فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای می بیند
➖فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی می بیند
➕فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری می یابد
➖فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی می بیند
➕فرد مثبت همیشه دوستی ها را زیاد می کند
➖فرد منفی دشمنی ها را زیاد می کند
➕فرد مثبت میگوید اجازه بده انجام پذیر است
➖فرد منفی میگوید نمی توانم انجام پذیر نیست
➕فرد مثبت همیشه با صبر مشکلات را حل می کند
➖فرد منفی همیشه با خشم مشکلات را زیاد می کند
منفی بافی و منفی گویی همیشه راحت تره اما مثبت بودن مفیدتر! مثبت باشیم👌
http://eitaa.com/cognizable_wan
از یارو پرسیدم مدرک تحصیلیت چیه؟ با غرووور میگه B.z.d دارم😏 !!
پرسیدم B.z.d یعنی چی اونوقت؟🤔🤔🤔
میگه یعنی به زور دیپلم گرفتم😆😆
🤣🤣🤣🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت بیست و سوم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵خانه من
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ...
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ...
هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ...
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ...
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ... توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ...
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ...
کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت بیست و چهارم
🔵رمضان
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .
کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ...
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ...
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ... و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ...
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ...
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...
#داستان_واقعی_فرار_ازجهنم
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت بیست و پنجم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵بودن یا نبودن
رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ...
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ...
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ...
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...
رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... .
همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...
چی هست؟ ...
چی؟ ...
همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...
با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟ ...
... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: تو هم میای؟ ... سر تکان دادم و گفتم: نه ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت بیست و ششم
🔵من تازه دارم زندگی می کنم
سرم رو به جواب نه، تکان دادم ...
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ... تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد ... بچه های کوچکی که کشته شده بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند ...
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای؟ ...
کی هست؟ ...
روز جمعه ...
سری تکون دادم و گفتم: نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ...
منم خیلی جدی بهش گفتم: واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ... باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ... ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ ...
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ... صدام رو بلند کردم و گفتم: یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ... بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...
برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... من پیرو کسیم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت ...
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون ... هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت بیست و هفتم داستان دنباله دار فرار از جهنم:
🔵به من اعتماد کن
روز قدس بود ... صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشغول گوش دادن قرآن، داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ... اما تمام مدت تصویر حنیف و حرف های سعید توی سرم بود ...
ازش پرسیدم:
_از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ... خیلی محکم گفت:
_نه، هزار بار هم به اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ... حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد...
ولی من پشیمون بودم ... خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ...
اسلحه اش رو از توی ماشین در آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ... فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... همه براش سوت و کف می زدن ... من ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده بودم ... فقط 15 سالم بود ...
شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ... من با گوشت و پوست و استخوانم وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ...
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ... اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ... اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ...
اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو سعید ...
رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ...
_کجا میری استنلی؟ ... باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...
همین طور که داشتم لباسم رو عوض می کردم گفتم:
_نگران نباش رئیس، برگردم تا صبح روش کار می کنم ... قبل طلوع تحویلت میدم ...
_می تونم بهت اعتماد کنم؟ ...
اعتماد؟ ... اولین بار بود که یه نفر روم حساب می کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم: _آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...
✍ادامــــــه دارد ....
#قسمت بیست و هشتم
🔵شرکت کنندگان
روز عید فطر بود ... مرخصی گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ...
یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد ... مسابقه حفظ بود ... تمام حواسم به کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ... ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ...
با تعجب گفت: استنلی تو قرآن حفظی؟ ...
منم جا خوردم ... هنوز توی حال و هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ...
سعید با خنده گفت: اینقدر که این قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست ... توی راه قرآن گوش می کنه ... موقع کار، قرآن گوش می کنه ... قبلا که موقع خواب هم قرآن، گوش می کرد ... هر چند الان که دیگه توی مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم ...
حس خوبی داشت ... برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد ...
روز عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ...
سعید مدام بهم می گفت: تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ... اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ... جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن ... من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت ...
مجری از پشت میکروفن، اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو ... سعید از عقب مسجد بلند گفت ... یه شرکت کننده دیگه هم هست ... و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ...
✍ادامــــــه دارد ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️
یه کلمهی محبتآمیز
میتونه کل روز یه نفرو تغییر بده؛
دریغ نکنیم از هم
❤️❤️❤️
#مهربان_باشیم😊
وقتی پرنده 🦅زنده است مورچه ها را ميخورد🐜؛
و وقتی ميميرد مورچه ها🐜 او را!
زمانه و شرايط در هر لحظه ميتواند تغيير كند در زندگی...‼️🤚
هيچكس را تحقير يا آزار نكنيم...🚶♀
شايد"امروز" قدرتمند باشيم اما يادمان باشد:
👈"زمان" از ما قدرتمندتر است!👉
✌️
✨http://eitaa.com/cognizable_wan
شیر🦁 روزی 18 ساعت استراحت می کنه
الاغ🦓 روزی 18 ساعت کار می کنه
اگه کار زیاد باعث موفقیت میشد الان سلطان جنگل الاغ 🦓بود نه شیر🦁😝
اينو گفتم كه براي علاف بودنتون عذاب وجدان نداشته باشين☺️
ادامه بدين حال ميده😆😆
😂😂😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
آيا ميدانيد که تمساح ازپروانه ميترسه؟؟
آياميدانيدکه قلب انسان توخواب يه دقيقه ميميره؟؟
آيامبدانيدکه خوردن سيب همراه چاي رشد انسان کم ميکنه؟؟
آياميدانيدکه نخل ازسنگه؟؟
آياميداني که من نشستم دروغ ميگم وشما باور ميکنيد؟؟😂😂
ايا ميدانيد نبايد فوش بدهيد😂😂
ايا ميدانيد فوش دادن حرام است
ميدونين لاک پشت بعد از سه ماهگي کجا ميره؟؟؟؟
ميره تو چهارماهگي:
خدا شاهده فحش بدي دلخور ميشم 😐😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸مادر شهید💦
طنز جبهه😄🌈
رفیقی داشتیم به نام حسین از بچه های اطلاعات نصر. سال ۶۴، در عملیات والفجر ۹در کردستان بودیم که از جنوب خبر آوردند حسین شهید شده که بعد معلوم شد مرجوعی خورده است و شهید نشده است!
حسین موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود که اگر جنازۀ او را آوردند برای این که شهادت نصیبش شده است گریه و زاری نکند. البته مادر حسین از آن پیرزنانی بود که به قول خودش از فاصلۀ چند کیلومتری روستایشان همیشه برای نماز جمعه به شیروان می رفت. حسین می گفت بعد از این که بازگشتم، وقتی مرا دید شروع به گریه و زاری کرد. پرسیدم: ننه مگر قول نداده بودی گریه نکنی؟ لابد از شوق اشک می ریزی. مادر گفت: نه، از اینکه اگر تو شهید می شدی من دیگر کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم گریه می کنم!
#خنده😁
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈••✾❀🕊🕊❀✾••┈••
#فرزند_پروری
#والدین_آگاه_بدانند
فرزند مثبت می خواهید؟
👈خودتان مثبت باشید...
اولین گام این است که در گفتگوی روزانهتان از کلمات و جملات مثبت استفاده کنید:
👈 بهطور مثال بهجای ”خسته نباشید“
✅بگوئید: ”شاداب باشید، خدا قوت“.
⁉️ وقتی کسی از شما میپرسد اوضاع و احوال زندگیتان چطور است؟ بگوئید: بسیار خوب، عالی است!
✅اجازه دهید این جملات ملکه ذهن شما و فرزندتان شود.
وقتی فرزندتان در حال یادگیری زبان است و این جملات مثبت را از زبان شما میشنود، مسلماً همانها را وارد دایره لغت خویش میسازد.
👈 در مقابل سئوال: حالت چطور است؟ بگوئید عالیم
✅و به فرزندتان نیز آموزش بدهید که در پاسخ به این سئوال بگوئید: عالیم.
و مسلم بدانید کائنات حال عالی را به شما هدیه خواهند کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan