🔴 #تبدیل_امر_و_نهی_به_مشورت
💠 خانمها دقت کنید یکی از قالبهای #کلامی که برای مردان خوشایند نیست و #اقتدار او را خدشهدار میکند دستوری و تحکّمی حرف زدن است.
💠 بهترین کار این است جملات امری یا دستوری خود را به #مشورت و نظر خواهی تبدیل کنید.
💠 مثلا بجای اینکه به مردتان بگویید: "کمد رو #بذار این طرف اتاق!" بگویید: "نظرت چیه کمد رو #بذاریم اینجا؟" کلمهی نظرت چیه و امثال آن را فراموش نکنید.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقایان مطلب زیر را جدی بگیرید👇👇
با انجام راهکار های زیر گله ها و بهانه همسر شما کم خواهد شد.
روزی ۳دقیقه به همسر خود ۳ وعده غذای عشق دهید:
۱- توجه
۲- عاطفه
۳- سپاسگزاری
وعده اول صبح وقتی بیدار شدید، به او لبخند بزنید.
وعده دوم میان روز با گفتگوی تلفنی با همسرتان می باشد.
وعده سوم قبل از این که بخوابید حتما از او بابت زحماتش تشکر کنید.
در ضمن حتما میان وعده غذایی عشقی را یادتان نرود.
میان وعده عشق به شرح زیر است:
وقتی از کنار او رد می شوید حتما زیبا از او #استقبال کنید.
یک تلفن فوری بزنید و بگویید #دوستت دارم.
او را #تحسین کنید مثلا چقدر خوشگل شده ای
با یک نگاه یا #لبخند،عشق خود را نشان دهید.
یادداشتهای عاشقانه یا پیام #عاشقانه به همسرتان بدهید.
🔻جملاتی که باعث #احساس #عشق در همسرتان میشود:
◄دوستت دارم
◄به تو احتیاج دارم
◄از این که با تو هستم احساس خوشحالی میکنم
◄تو تنها زن زیبای منی
◄هیچ کس برای من مثل تو نمیشود
◄نمی دانم بدون تو چکار میکردم
◄تو جواب دعاهای منی
◄تو خیلی خوبی
◄تو مرا خوشبخت میکنی
◄برای هر کاری که انجام میدهی متشکرم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرداری
🔻«دغل باز بزرگ»؛ این لقبی است که به «فردیناند دمارا» داده شده! به مردی که می شود او را بزرگترین جاعل تاریخ دانست. او هر بار با جعل عنوان، خودش را به عنوان متخصص در یک شغل جا می زد و آنچنان موفق می شد که کسی به او شک نمی کرد. راهب، رییس زندان، مهندس عمران، روانشناس، کارمند بیمارستان، وکیل، مربی کودک، محقق و پژوهشگر سرطان، معلم، جراح و... تنها تعدادی از شغل هایی است که فردیناند دمارا وارد آن ها شد و البته به موفقیت های شگفت انگیزی رسید. او درباره هیچ کدام از این مشاغل اطلاعات علمی نداشت اما توانست کار خود را آن چنان به خوبی انجام دهد که هیچ کس از او شکایتی نداشته باشد.
🔹در جنگ آمریکا و کره او به عنوان پزشک جراح به کشتی اچ ام سی اس کایوگا فرستاده شد، با این که دمارا هیچ تحصیلات دانشگاهی ای در زمینه پزشکی نداشت و تنها چند کتاب در این باره خوانده بود اما توانست ۱۶ جراحی موفق روی چند سرباز و اسیر جنگی داشته باشد.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
«نپرداختن بدهی دیگران»
حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج۱۳
اثر استاد حسین انصاریان
http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️ شوخی بر پایه ساختار بدنی
عجیب ترین قورباغه دنیا❗️
🔻یه نوع قورباغه هم هست که بهش میگن قورباغه شیشهای،
بدن این قورباغه طوری آفریده شده که کل اعضا و جوارحش قابل مشاهده است👌👌
🔹این عکس در اکوادور گرفته شده و تخمهای داخل شکمش رو هم میشه دید!
سبحان الله🙏
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است...
🔹پ ن:
فکرشو بکنید،
اگه بدن آدمی را خداوند متعال اینجوری خلق میکرد....
فعالیت ❤️ و تپش آن براحتی قابل رویت بود❗️ همین طور ریه،محتویات کلیه،مثانه، روده بزرگ،کوچک😁 و.....
🔷 جالبماجرا اونجایی میشد ک؛
وسایل داخل یخچال ک کم میشد
مادرا بجای پرسیدن از اینکه،
کدوم ذلیل مرده😳
غذای داخل قابلمه رو خورد
مستقیم سر معاینه محل❗️ میرفت
و همون ذلیل مرده مظنون رو صدا میکرد
و پیرهنش رو بالا میزد
و یه راست میرفت سر شکمش😜 دیگه اونوقت نمیشد
دزدی شکمی کرد
چون سریع رسوا میشدیم😀😀😀😀😀😀
حکمتتو شکر خدا جون👌به داده است شکر🙏🏼به نداده است هم شکر🙏🏼🙏🏼
🚥🚥🚥🚥🚥🚥🚥
👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت49
من-الان یعنی اجازه میدید بمونه؟!
احسان-من کِی گفتم اجازه میدم
قیافمو مچاله کردمو گفتم
من-خب اخه براچی
با لحن جدی گفت
احسان-این مهمونی؛برای بزرگ تراست.حنا بچس..هیچ کسی هم همسن اون نیست.درست نیست توی مهمونی باشه که جاش نیست
لبخنده ارومی زدم وگفتم
من-حالا شما یکبار بزارین برای ارضای کنجکاویش باشه دیگه.من خودم به شخصه قول میدم بشم همسنش و باهاش بازی کنم.
دقیقا مثل عادت همیشه گیش یک ابروشو بالا انداختو گفت
احسان-بشی همسن حنا؟!
با خوشحالی گفتم
من-آره دیگه..اگه بدونید حنا چقدر به دلم نشسته
لبخنده کم جونی زد و نفسشو بیرون داد وکلشو تکون داد.روشو کرد سمت آشپزخونه که بره اونجا.که دقیقا مثل کش وکنه یعنی دقیقااا مثل کش دویدم جلوش که با لحنی که کمی توش حرص بود نگام کرد
احسان-چیهههه هستی چیههه؟
پشت کلمو خواروندم و مظلوم گفتم
من-خب الان یعنی اجازه میدید حنا بمونه
در حالی که کنارم میزد آره ای گفت..پوووف راضی کردن اینم از رد کردن هفت خان رستم سخت تره..
تا ساعت ۶ داشتیم خر حمالی میکردیم..این حنا هم پدر منو دراورد از بس شیرین زبونی کرد...دیگه همه ی کارا تموم شده بود وفقط درست کردن سالاد مونده بود.همونطور که میزو دستمال میکشیدم موهایی که توی صورتم بودو کنار زدم و پاشدم وایستادم...من موندم خود احسان حالش بهم نمیخورد توی این خونه زندگی میکرد.همه جاش پره آشغال و لباس بود.دستمالو سر جاش گذاشتم وکاهو وکلمو بیرون اوردم تا سالاد درست کنم که احسان اومد توی آشپزخونه با لبخنده کمرنگی گفت
احسان-نمیخواد تو سالاد درست کنی.تو برو آماده شو من خودم حاضر میکنم.
واقعا خسته شده بودم برای همین تعارف نکردم و سرمو تکون دادم.رفتم بالا.نیم ساعتی بود که حنا رو ندیده بودم..بزار اول برم حاضر شم بعد یه سَری به حنا هم میزنم.....لباس قرمزمو برداشتمو پوشدم موهامو محکم بستم تا دورو برم نریزه شال مشکی رو هم شل انداختم روی سرم..توی مهمونی های خیلی بزرگ مثل عروسی و اینا شال سرم نمیکردم ولی توی این مهمونی های کوچیک ترجیح میدم شالو از سرم در نیارم..لباسام کامل و مرتب بود اومدم بیرون و حنا رو دیم که کلافه در اتاقش ایستاده بود و داشت با احسان حرف میزد..از دیدنشون لبخنده بزرگی روی لبم اومد.کاش منم یک خواهر داشتم تا میتونستم همه ی حرفامو با اون بزنم ..اصلا خیلی صحنه بامزه ای بود.حنا داشت غر میزد و احسان داشت با لبخند نگاش میکرد..یک قدم جلو رفتم که احسان متوجه هم شد با خنده آرومی گفت
احسان-خانم نمیدونه چی بپوشه!
با این حرفش ریز خندیدم..واقعا که ثابت کرد دختره..با خنده گفتم
من-عیب نداره من کمکش میکنم.چون خودم به این درد دچارم
خندید و رفت سمت پله ها..دستامو زدم به کمرم و به قیافه کلافه و ناراحته حنا نگاهی انداختم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت50
با لحنی که سعی میکردم خنده توش نباشه و ناراحت باشه گفتم
من-چیشده حنا خانم؟!
سرشو آورد بالا..چشماش پر اشک بود و چیزی نمونده بود گریش بگیره با چشمای گرد نگاش کردم که با صدای خیلی آروم گفت
حنا-نمیدونم چی بپوشم
اینو که گفت زدم زیر خنده دختره دیوونه آخه اینم گریه داره مگه با خنده هلش دادم تو اتاق و خودمم رفتم تو..کمدش پره لباس بود یعنی وقتی میگم پر یعنی پر هاااا.بعد من موندم چجوری نمیدونه که چی بپوشه..با تفکر به لباسا نگاه کردم ..خب مهمونی خیلی خاصی که نیست؛پس میتونه یک دست لباس شیک و ساده بپوشه یک شلوار لی به رنگ زغال سنگی بود اونو بهش دادم با یک نیم آستین طوسی روشن که روش خط های عمودی خاکستری روش بود اونارو تنش کرد.با لبخند قدر دانی گفت
حنا-هستی جوونم حالا میشه یک فکری برای موهامم بکنی
اومدم حرفی بزنم که صدای احسان از پشتم اومد که با صدای پر جذبه ای گفت
احسان-حنا کافیه..هستیو دیگه خسته کردی.صبرکن خودم موهاتو درست میکنم
برخلاف تصورم حنا اصلا با احسان بخاطر نوع حرف زدنش قهر نکرد و شرمنده سرشو پایین انداخت.به سمتش برگشتم
من-آقا احسان من اگه خودم نخوام که نمیام پیشش.حتما دوسش دارم..بعدشم من قول دادم امشب با حنا باشم..از این کارمم خیلی راضی ام
احسان که دیگه خلع سلاح شده بود رفت و کنار حنا روی تخت نشست.اول موهاشو شونه کرد که گفتم
من-به نظرم موهاشو ببافید بهتره.هم رسمیه هم شیک ولی یجوری ببافید که بیاد یک طرفش.
احسان صورتشو یکم مچاله کرد وپشت گردنشو خاروند
احسان-آخه..چیزه..راستش بلد نیستم
با تعجب نگاش کردم..یاخدا.این دیگه کیه..یعنی یه موهم بلد نیست ببافه.پس این بجز کار چی یاد داره.با خنده رفتم جلو.احسان رفت اونور تر که کنارش نشستم و با خنده گفتم
من-آقا احسان نگاه کنید..اول موهارو سه دسته میکنید.بعد این دسته گوشه رو میارید وسط حالا این دسته رو میبریم اونور
همینجوری داشتم توضیح میدادم و توی عمق ماجرا فرو رفته بودم که صدای احسان بلندشد..داشت با لحن ته مایه خنده زبونشو باز کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت51
احسان-حالا چرا داری یاد میدی لباتو اینجوری میکنی..
راست میگفت دسته خودم نبود هر وقت میخواستم روی کاری دقت کنم کلا لب بالاییم رو میزاشتم روی لب پایینم...شونه ای بالا انداختمو با خنده گفتم
من-نمیدونم والا..دسته خودم نیست که
دوباره شروع کردم به بافتن موهای حنا..نمیدونم چرا انقدر این دختر توی دلم مِهر انداخته بود..خیلی برام عجیب بود که چطور به همین چند ساعت انقدر برام عزیز شده...
تا ۸ مشغول انجام دادن کارا بودیم غذا هارو اوردن واونارو هم چیدیم که بالاخره ۸ مهمونا رسیدن مثل یک زوج عاشق رفتیم جلوی در برای پیشواز مهمونا.حالا که میگم زوج عاشق منظورم فیس تو فیس نیستا نه بابا..فقط کنار هم رفتیم جلوی در.کنار احسان که وایمیستادم حدودا تا سره شونش بودم..نگاهی بهش انداختم یک پیراهن سورمه ای پوشیده بود با شلوار جین آبی تیره..اووو مای گاد.تیپت تو حلقم.چه تیپی هم زده کثافت..درو باز کردم سینا با همون انرژی مثبت همیشه گیش اومد تو
سینا-سلااام.به به ببین کیو داریم.هستی خانم..امروز چطور بود.کوزت بودن خوش میگذشت؟!
من خندیدم ولی احسان نه با حرص رو به سینا گفت
احسان-دستشم درد نکنه.کلی اومده اینجا زحمت کشیده.ولی الان ربطش به تو چیه دقیقا؟
سینا خندید و انگار چیزی یادش اومده باشه که گفت
سینا-اووو راستی آقای مهندس باید ببینی کیارو با خودم اوردم
چشمکی زد و ادامه داد
سینا-ببینیشون سوپرایز میشی
بعدشم از جلوی در کنار رفت..به احسان نگاه کردم قیافش حسابی مچاله شده بود وداشت بیرونو نگاه میکرد منم سرمو بردم بیرون و زل زدم به اونا سه تا دختر به ترتیب اومدن تو اولی پوست برنزه با چشمای قهوه ای داشت با لبای قلوه ای قیافش خوب بود.بعدی یک دختره بود سفید چشمای قهوه ای روشن و لبای باریک اینم قیافش بد نبود ولی زیاد هم جالب نبود.ولی سومی وای خدا.واقعا خوشگل بود.پوست سفید داشت ابروهای مشکی و چشمای سبز که زیر مژه های بلند مشکیش بود یک دماغ کوچولو و لبای غنچه ای واقعا از قیافش خوشم اومد. اومدن جلو که با همشون دست دادم با یک لبخند گشاد نگاشون کردم که احسان گفت
احسان-خب معرفی میکنم
به همون دختره که چشمای قهوه ای با لبای قلوه ای داشت اشاره کرد وگفت
احسان-ایشون پاییز هستن.یکی از همکارهای سابق ما
بعد به همون دختر لب باریکه اشاره کرد و ادامه داد
احسان-ایشونم گلبرگ هستن مثل پاییز یکی از همکارهای سابق
ودر آخر به همون دختر خوشگله نگاه کرد و ادامه داد
احسان-و ایشونم غنچه هستن
وااا.. یعنی چی؟!اینا چرا همه اسماشون به جنگل و باغچه و درخت ربط داره.اخه گلبرگم شد اسم دهن باز کردم که بگم اسم منم شاخه اس که انگار احسان فهمید میخوام چرت وپرت بگم پیش دستی کرد وگفت
احسان-اینم هستیه یکی از همکار های من
برخلاف انتظارم که گفتم الان همشون با غرور وفخر فروشی نگام میکنن همشون گرم احوال پرسی کردن و رفتن نشستن احسانم رفت توی آشپزخونه تا ازشون پذیرایی کنه رفتم کنار سینا روی مبل نشستم و زیر لبی بهش گفتم
من-خدا رحم کنه.مگه اسم قحطی بوده اینا همه رفتن اسم دار ودرخت روی بچه هاشون گذاشتن.
سینا خندید وگفت
سینا-اره والا.هروقت صداشون میکنم احساس میکنم دارم با طبیعت حرف میزنم
خندیدم و اومدم چیزی بگم که دوباره درو زدن.بلند شدم و ردو باز کردم.نیکا بود با یک آقای دیگه.نیکا که با دیدن من حسابی اخماش رفت توی هم منم با بیزاری نگاش کردم رومو بردم سمت مرده.یک آدم فوق العاده اخمو بود.یا خدا این دیگه کیه با دیدنش رنگ از صورتم پرید.دقیقا کپی این داعشی ها بود ریشش بلند نبود ها ولی قیافش واقعا وحشتناک بود اومدم فرار کنم.که احسان اومد کنارم و دستشو پشتم گذاشت.انقدر از قیافه یارو ترسیده بودم که دهنمو بستم اوناهم بدون هیچ حرفی رفتن توی خونه.خدا رحم کنه نزدیک بود خودمو خیس کنم.حالا قیافه اون داعشیه به کنار اونکه با همون اخم زل زده بود تو چشمام خیلی وحشناک بود.همونجوری داشتم با چشمای گشاد شده به جای خالی شون نگاه میکردم که احسان به توی خونه هدایتم کرد وگفت
احسان-هستی؟خوبی؟چرا این مدلی شدی
با لحن ارومی گفتم
من-این یارو کی بود آقا احسان..دیدمش هنگ کردم.چرا انقدر شبیه داعشی ها بود
خندید اومد درو ببنده که ۲تا آقا ۲ تا خانم توی درگاه در حاضرشدن.دوتا زوج بودن انگار احسان با دیدن یکیشون آنچنان اخماشو توی هم کرد که دقیقا شد شبیه همون یارو داعشیه..زن و شوهر اول اومدن تو من که نمیشناختمشون و فقط یک سلام ساده کردم.زوج دوم که اومدن تو دقیقا همونایی بودن که احسان با دیدنشون اخم کرده بود وارد شدن دختره با پوزخند گفت
دختره-به به آقا احسان.خوشحالم که میبینمتون.
احسانم متقابلا پوزخندی زدو گفت
احسان-جدا؟!
دختره با همون پوزخندش نگاه کرد و حرفی نزد که احسان با لحن عصبی گفت
احسان-هستی جان معرفی میکنم.ایشون خانم آلا شایسته یکی از مدل هایی که برای ماکار میکردن
حس کردم روی قسمت اخرحرفش تاکیدکرد که دوباره همون آلا گفت
ادامه پارت بالا👆👆👆
آلا-خب آقا احسان مارو که کامل معرفی کردین نمیخواین این خانمو معرفی کنید؟!
احسان دستشو پشت کمرم گذاشت.که چشمام گرد شد..این چرا همچین میکنه؟دیوونه شده اومدم بهش نگاه کنم که با حرف بعدیش دقیقا احساس کردم دوتا شاخ روی سرم در اومد
احسان-براچی معرفی نکنم.این خانم هستی هستن نامزد دوست داشتنی بنده
با این حرفش سرمو به سمتش چرخوندم و با چشمایی که دیگه بیشتر از این باز نمیشد نگاش کردم..این چه حرفی بود که این زد.اون مرده که تا الان ساکت بود گفت
مرد-چه جالب!خبر ازدواجت نرسیده بود
احسان-گفتم که فعلا نامزد..هنوز به ازدواج نرسیده
هنوز داشتم به احسان نگاه میکردم.آلا و اون مرده رفتن ولی من هنوز داشتم نگاش میکردم.سرشو کلافه آورو پایین و گفت
احسان-چیه هستی؟!
دندونامو با حرص روی هم فشار دادم.انگار من مترسک بودم که هر زری میخواست زد و اصلا توجه نکرد ببینه من راضی هستم یا نه..مگه من مسخره اونم که به هرکی هرجوری که میخواد منو معرفی میکنه.دستمو محکم از توی دستش کشیدم و رفتم توی آشپزخونه با حرص طرفارو روی اپن میکوبیدم.اصلا به فکر آبروی من نیست.الان اگه اینا برن همه جارو پر کنن من چه غلطی بکنم.اونجوری که دیگه برام آبرو نمیمونه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
🌷✨ آیت ﺍﻟﻠﻪ العظمے بهجت (ره) فردمودند :
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﺎ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ،
ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ،
ﺍﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ.
ﻋﻨﺎﻭﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ،
ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ
و ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ،
ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ،
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺍﺻﻼ ﻣﻼﮎ ﻧﻴﺴﺖ،
🔶⤵ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺯﻳﺮ ﺍﺳﺖ :
1⃣🔸ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺿﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
2⃣🔸دوم ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺿﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
3⃣🔸سوم ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﺍﻱ امام حسین و ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺍﻧﺪ و عمل صالح انجام دادند ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
ﺳﭙﺲ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ :
ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﭘﺲ ﺷﻬﺪﺍ ﻭ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ وایثارگران ﭼﻪ؟
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻴﻔﺮﻣﺎﻳﻨﺪ :
ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻴﺴﺖ.
ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﮐﻨﻴﻢ،
ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺷﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻭ ﮐﺠﺎﻱ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺮﻭﻧﺪ؟
ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﺭﺿﺎﻳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﻴﻢ.
"اللهم ﺍﺭﺯﻗﻨﺎ ﺷﻬﺎﺩﺓ ﻓﻲ ﺳﺒﻴﻠﮏ.
🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد خوب حتی ماهی رو هم درس میده😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
15.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دولت ترتیب امید که میگن همینه😂😂😂😂😂😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رو خدا این هفت ماه وعده نده
صحبتهای شنیدنی😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
27.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر انچه را خدا بخواهد همان شود
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔اظهار نظر بی شرمانه ترامپ ،نسبت به دخترش در یک گفتگوی تلویزیونی...
👈 با چنین حیوانات بی شرفی روبرو هستیم ولی برخی به دنبال هم پیالگی با چنین تمدنی هستند!!
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رییس جمهور اکراین دستور داد تمام وزیران فاسد را در سطل های زباله بیندازند
☘☘
http://eitaa.com/cognizable_wan
21.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزنده و قشنگ لطفا تا اخر ببینید
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید عالیه
جنگ ۸ ساله ایران و عراق و مردان غیور
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*خانمها بخونن*
تاحالا از خودت سوال کردی چرا مردا با دوست صمیمیشون خیلی شادن و زیاد میخندن؟ اما تو خونه با زنشون نه؟🤔🤔👇👇👇👇
🍃تو اکثر زندگیا همچین چیزی پیدا میشه که خانم ناراحته و میگه همسرم بیشتر وقتش رو با دوستش میگذرونه و ....
خب چرا ؟؟
تنها دلیلش اینه 👇👇
مردای دیگه مدام بهشون غررر نمی زنن و از نکات منفی نمیگن
بلکه کمتر نکته سنجن و بیشتر دوس دارن شاد باشن و از زندگی لذت ببرن.❤️❤️❤️
❗️مردا کلا" بی خیال تر از زنا هستن❗️
👈خانما غررررررر نزنیدددد، نکات منفی رو هی نگید ❌
خب خانمی که توخونه غر بزنه باید انتظار دور شدن همسرش از خودش رو داشته باشه
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
👱🏻♂ *تکنیک های صمیمی شدن والدین با نوجوانان*
💓شوخی و خنده را فراموش نکنید
شوخی و خنده سبب سلامت روحی روانی و در واقع باعث مهار ناامیدی، استرس و عصبانیت می شود. شوخی و بذله گویی همچنین باعث سلامت جسمانی شده، آرامش را افزایش داده و استرس و فشار روحی را کاهش می دهد.
پژوهش ها نشان داده است افراد خشن، عصبی و غیرشوخ بیشتر از دیگران در معرض بیماری های جسمانی هستند و از زندگی خود نیز لذت کمتری می برند. البته توجه به این نکته نیز ضروری است خندیدن در مورد یک جوک، داستان یا حتی اشتباهات خودمان تجربه ای مفید و سلامت بخش است، اما شوخی هایی که سبب شرمندگی، مسخره کردن و خجالت دادن کسی شود، نه تنها خنده دار نیست بلکه مضر و مخرب نیز است.شوخی باید حال و هوای خوبی را به لحاظ روحی روانی در افراد ایجاد کند، نه این که سبب ناراحتی شان شود.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
KarbalaMaDarimMiyaeim.mp3
10.54M
میثم مطیعی
کربلا،کربلا ما داریم میاییم....
🐫🐫🐫🐫
🌴🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹*
توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.
🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.
🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔
🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
☝☝☝☝
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت52
اومدم از راهرو رد بشم برم پایین که یکدفعه دستم کشیده شد توی اتاق..اتاق حنا بود با اخم سرمو برگردوندم و به کسی که دستمو کشیده بود نگاه کردم.ساعت نزدیک ۱۲ بود و حنا خوابیده بود.مهمونا هم داشتن میرفتن منم اومده بودم وسایلمو بردارم.با اخم نگاش کردم که گفت
احسان-امشب چِت شده بود هستی؟
پوزخندی زدمو با اخم گفتم
من-شما هم که اصلا دلیلشو نمیدونید
حرصی و عصبانی با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه تا حنا بیدار نشه گفت
احسان-یعنی واقعا تو بخاطره اینکه من فقط به یک نفر گفتم نامزدمی انقدر مسخره بازی در اوردی؟بخاطره همچین چیزه کوچیکی
چقدر این آدم پرروئه.هر کاری خواسته کرده حالا آخرشم بجای اینکه معذرت خواهی کنه اینجوری حرف میزنه...با صدای آروم ولی کاملا حرصی گفتم
من-برای یه چیز کوچولو!کجاش کوچولو بود؟شما اصلا فکر کردی بعد اون حرفو زدین؟
احسان-من فقط برای اینکه شَرِ اون دختررو کَم کنم اینو گفتم
من-منم که اونجا شلغم بودم..شما اصلا ازم پرسیدین که من راضی هستم یا نه؟البته برای شما زیر دستاتون مهم نیستن که..به نظر هیچکس بجز خودتون اهمیت نمیدین..فقط وفقط خود..
داشتم حرف میزدم که دستشو محکم کوبید به در وداد زد
احسان-بس کن دیگه
همچین داد زد که کلا لال شدم.برگشتم تا ببینم حنا بیدار شده یا نه که دیدم نهه ماشالاا خانم هنوز خوابه...خیره به احسان نگاه کردم که اینبار با صدای حدودا آرومی گفت
احسان-ببین هستی..من فقط به یک نفر همچین حرفی زدم که حتما لازم بوده که زدم.حالا هم فکر نمیکنم انقدر موضوع مهمی باشه که انقدر شلوغش کردی
وااای خدا وااای از دست این آدم سرمو به کجا باید بکوبم.انقدر حرصم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم.چند ثانیه صبر کردم و با عصبانیت گفتم
من-آقا احسان علاوه بر کاری که کردین این حق به جانب بودنتون منو بیشتر حرصی میکنه.شما اصلا به این فکر کردین شاید همین دختره فردا پسفردا بره همه جارو پر کنه که هستی و آقا احسان باهم نامزدن.بعد اونایی که توی شرکتن فکر بدی راجب به من نمیکنن.فکر نمیکنن که این دختره چجوری توی یک ماه شد نامزد آقا احسان.شما اصلا به اینا فکر کردین؟..معلومه که فکر نکردین..اصلا برای شما مگه ابروی دستیارتون مهمه؟نیست.چون شما مردی و هیچی از این سوء ظن ها نمیدونی
عصبی اومدم از دره اتاق بیام بیرون که بازو مو گرفت برگشتم و عصبانی نگاش کردم.آروم بود..چون دیده بود واقعا دلیل منطقی ای برای عصبی بودنم دارم.با لحن ارومی گفت
احسان-آلا به کسی حرفی نمیزنه
بازومو از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم
من-از کجا معلوم که به هیچکس چیزی نگه؟
احسان-من مطمئنم به کسی حرفی نمیزنه
من-دلیلش؟!
کلافه سرشو تکون داد وگفت
احسان-دلیل چی؟
من-دلیل اینکه به کسی نمیگه
اخماشو توی هم کرد وگفت
احسان-نیاز نمیدونم که همه چیزی برات توضیح بدم.
حرصی از در اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین.آدم به بیشعوری این وجود نداره.یعنی چی نیاز به توضیح نیست این چرت و پرتا یعنی چی؟.
از خونه اومدم بیرون..خب الان که ساعت دوازده شبه من چجوری باید برم.آژانس که پیدا نمیشه..به احسانم که نمیتونم بگم منو ببره خدا چه غلطی بکنم حالا..همینجوری با خودم درگیر بودم که احسان از در خونه اومد بیرون
احسان-میرسونمت
با چشمای گرد نگاش کردم
من-پس حنا چی؟اگه بیدار بشه میترسه یه موقع.
همونطور که به سمت در حیاط میرفت گفت
احسان-حنا عادت داره به تنها بودن.بعدشم خوابش خیلی سنگینه بیدار نمیشه.
پشت سرش راه افتادم و سوار ماشین شدم..حالا من چجوری آدرس خونرو بدم..خداشاهده خجالت میکشم ادرس اونجارو بدم از بس که درب و داغونه.اصلا فکر نکنم ماشین احسان تو اونجور کوچه ها جا بشه.خیلی نابوده..ظبتو روشن کرد و راه افتاد..واا الان مگه نباید آدرسو از من بپرسه.پس چرا داره همینجوری واسه خودش میره..در مقابل چشمای گشاد شده ی من جلوی در خونمون نگه داشت.این از کجا بلد بود..نکنه سینا دهن لقی کرده
http://eitaa.com/cognizable_wan