«نپرداختن بدهی دیگران»
حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند: از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، ج۱۳
اثر استاد حسین انصاریان
http://eitaa.com/cognizable_wan
❇️ شوخی بر پایه ساختار بدنی
عجیب ترین قورباغه دنیا❗️
🔻یه نوع قورباغه هم هست که بهش میگن قورباغه شیشهای،
بدن این قورباغه طوری آفریده شده که کل اعضا و جوارحش قابل مشاهده است👌👌
🔹این عکس در اکوادور گرفته شده و تخمهای داخل شکمش رو هم میشه دید!
سبحان الله🙏
آفرینش همه تنبیه خداوند دل است...
🔹پ ن:
فکرشو بکنید،
اگه بدن آدمی را خداوند متعال اینجوری خلق میکرد....
فعالیت ❤️ و تپش آن براحتی قابل رویت بود❗️ همین طور ریه،محتویات کلیه،مثانه، روده بزرگ،کوچک😁 و.....
🔷 جالبماجرا اونجایی میشد ک؛
وسایل داخل یخچال ک کم میشد
مادرا بجای پرسیدن از اینکه،
کدوم ذلیل مرده😳
غذای داخل قابلمه رو خورد
مستقیم سر معاینه محل❗️ میرفت
و همون ذلیل مرده مظنون رو صدا میکرد
و پیرهنش رو بالا میزد
و یه راست میرفت سر شکمش😜 دیگه اونوقت نمیشد
دزدی شکمی کرد
چون سریع رسوا میشدیم😀😀😀😀😀😀
حکمتتو شکر خدا جون👌به داده است شکر🙏🏼به نداده است هم شکر🙏🏼🙏🏼
🚥🚥🚥🚥🚥🚥🚥
👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت49
من-الان یعنی اجازه میدید بمونه؟!
احسان-من کِی گفتم اجازه میدم
قیافمو مچاله کردمو گفتم
من-خب اخه براچی
با لحن جدی گفت
احسان-این مهمونی؛برای بزرگ تراست.حنا بچس..هیچ کسی هم همسن اون نیست.درست نیست توی مهمونی باشه که جاش نیست
لبخنده ارومی زدم وگفتم
من-حالا شما یکبار بزارین برای ارضای کنجکاویش باشه دیگه.من خودم به شخصه قول میدم بشم همسنش و باهاش بازی کنم.
دقیقا مثل عادت همیشه گیش یک ابروشو بالا انداختو گفت
احسان-بشی همسن حنا؟!
با خوشحالی گفتم
من-آره دیگه..اگه بدونید حنا چقدر به دلم نشسته
لبخنده کم جونی زد و نفسشو بیرون داد وکلشو تکون داد.روشو کرد سمت آشپزخونه که بره اونجا.که دقیقا مثل کش وکنه یعنی دقیقااا مثل کش دویدم جلوش که با لحنی که کمی توش حرص بود نگام کرد
احسان-چیهههه هستی چیههه؟
پشت کلمو خواروندم و مظلوم گفتم
من-خب الان یعنی اجازه میدید حنا بمونه
در حالی که کنارم میزد آره ای گفت..پوووف راضی کردن اینم از رد کردن هفت خان رستم سخت تره..
تا ساعت ۶ داشتیم خر حمالی میکردیم..این حنا هم پدر منو دراورد از بس شیرین زبونی کرد...دیگه همه ی کارا تموم شده بود وفقط درست کردن سالاد مونده بود.همونطور که میزو دستمال میکشیدم موهایی که توی صورتم بودو کنار زدم و پاشدم وایستادم...من موندم خود احسان حالش بهم نمیخورد توی این خونه زندگی میکرد.همه جاش پره آشغال و لباس بود.دستمالو سر جاش گذاشتم وکاهو وکلمو بیرون اوردم تا سالاد درست کنم که احسان اومد توی آشپزخونه با لبخنده کمرنگی گفت
احسان-نمیخواد تو سالاد درست کنی.تو برو آماده شو من خودم حاضر میکنم.
واقعا خسته شده بودم برای همین تعارف نکردم و سرمو تکون دادم.رفتم بالا.نیم ساعتی بود که حنا رو ندیده بودم..بزار اول برم حاضر شم بعد یه سَری به حنا هم میزنم.....لباس قرمزمو برداشتمو پوشدم موهامو محکم بستم تا دورو برم نریزه شال مشکی رو هم شل انداختم روی سرم..توی مهمونی های خیلی بزرگ مثل عروسی و اینا شال سرم نمیکردم ولی توی این مهمونی های کوچیک ترجیح میدم شالو از سرم در نیارم..لباسام کامل و مرتب بود اومدم بیرون و حنا رو دیم که کلافه در اتاقش ایستاده بود و داشت با احسان حرف میزد..از دیدنشون لبخنده بزرگی روی لبم اومد.کاش منم یک خواهر داشتم تا میتونستم همه ی حرفامو با اون بزنم ..اصلا خیلی صحنه بامزه ای بود.حنا داشت غر میزد و احسان داشت با لبخند نگاش میکرد..یک قدم جلو رفتم که احسان متوجه هم شد با خنده آرومی گفت
احسان-خانم نمیدونه چی بپوشه!
با این حرفش ریز خندیدم..واقعا که ثابت کرد دختره..با خنده گفتم
من-عیب نداره من کمکش میکنم.چون خودم به این درد دچارم
خندید و رفت سمت پله ها..دستامو زدم به کمرم و به قیافه کلافه و ناراحته حنا نگاهی انداختم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت50
با لحنی که سعی میکردم خنده توش نباشه و ناراحت باشه گفتم
من-چیشده حنا خانم؟!
سرشو آورد بالا..چشماش پر اشک بود و چیزی نمونده بود گریش بگیره با چشمای گرد نگاش کردم که با صدای خیلی آروم گفت
حنا-نمیدونم چی بپوشم
اینو که گفت زدم زیر خنده دختره دیوونه آخه اینم گریه داره مگه با خنده هلش دادم تو اتاق و خودمم رفتم تو..کمدش پره لباس بود یعنی وقتی میگم پر یعنی پر هاااا.بعد من موندم چجوری نمیدونه که چی بپوشه..با تفکر به لباسا نگاه کردم ..خب مهمونی خیلی خاصی که نیست؛پس میتونه یک دست لباس شیک و ساده بپوشه یک شلوار لی به رنگ زغال سنگی بود اونو بهش دادم با یک نیم آستین طوسی روشن که روش خط های عمودی خاکستری روش بود اونارو تنش کرد.با لبخند قدر دانی گفت
حنا-هستی جوونم حالا میشه یک فکری برای موهامم بکنی
اومدم حرفی بزنم که صدای احسان از پشتم اومد که با صدای پر جذبه ای گفت
احسان-حنا کافیه..هستیو دیگه خسته کردی.صبرکن خودم موهاتو درست میکنم
برخلاف تصورم حنا اصلا با احسان بخاطر نوع حرف زدنش قهر نکرد و شرمنده سرشو پایین انداخت.به سمتش برگشتم
من-آقا احسان من اگه خودم نخوام که نمیام پیشش.حتما دوسش دارم..بعدشم من قول دادم امشب با حنا باشم..از این کارمم خیلی راضی ام
احسان که دیگه خلع سلاح شده بود رفت و کنار حنا روی تخت نشست.اول موهاشو شونه کرد که گفتم
من-به نظرم موهاشو ببافید بهتره.هم رسمیه هم شیک ولی یجوری ببافید که بیاد یک طرفش.
احسان صورتشو یکم مچاله کرد وپشت گردنشو خاروند
احسان-آخه..چیزه..راستش بلد نیستم
با تعجب نگاش کردم..یاخدا.این دیگه کیه..یعنی یه موهم بلد نیست ببافه.پس این بجز کار چی یاد داره.با خنده رفتم جلو.احسان رفت اونور تر که کنارش نشستم و با خنده گفتم
من-آقا احسان نگاه کنید..اول موهارو سه دسته میکنید.بعد این دسته گوشه رو میارید وسط حالا این دسته رو میبریم اونور
همینجوری داشتم توضیح میدادم و توی عمق ماجرا فرو رفته بودم که صدای احسان بلندشد..داشت با لحن ته مایه خنده زبونشو باز کرد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت51
احسان-حالا چرا داری یاد میدی لباتو اینجوری میکنی..
راست میگفت دسته خودم نبود هر وقت میخواستم روی کاری دقت کنم کلا لب بالاییم رو میزاشتم روی لب پایینم...شونه ای بالا انداختمو با خنده گفتم
من-نمیدونم والا..دسته خودم نیست که
دوباره شروع کردم به بافتن موهای حنا..نمیدونم چرا انقدر این دختر توی دلم مِهر انداخته بود..خیلی برام عجیب بود که چطور به همین چند ساعت انقدر برام عزیز شده...
تا ۸ مشغول انجام دادن کارا بودیم غذا هارو اوردن واونارو هم چیدیم که بالاخره ۸ مهمونا رسیدن مثل یک زوج عاشق رفتیم جلوی در برای پیشواز مهمونا.حالا که میگم زوج عاشق منظورم فیس تو فیس نیستا نه بابا..فقط کنار هم رفتیم جلوی در.کنار احسان که وایمیستادم حدودا تا سره شونش بودم..نگاهی بهش انداختم یک پیراهن سورمه ای پوشیده بود با شلوار جین آبی تیره..اووو مای گاد.تیپت تو حلقم.چه تیپی هم زده کثافت..درو باز کردم سینا با همون انرژی مثبت همیشه گیش اومد تو
سینا-سلااام.به به ببین کیو داریم.هستی خانم..امروز چطور بود.کوزت بودن خوش میگذشت؟!
من خندیدم ولی احسان نه با حرص رو به سینا گفت
احسان-دستشم درد نکنه.کلی اومده اینجا زحمت کشیده.ولی الان ربطش به تو چیه دقیقا؟
سینا خندید و انگار چیزی یادش اومده باشه که گفت
سینا-اووو راستی آقای مهندس باید ببینی کیارو با خودم اوردم
چشمکی زد و ادامه داد
سینا-ببینیشون سوپرایز میشی
بعدشم از جلوی در کنار رفت..به احسان نگاه کردم قیافش حسابی مچاله شده بود وداشت بیرونو نگاه میکرد منم سرمو بردم بیرون و زل زدم به اونا سه تا دختر به ترتیب اومدن تو اولی پوست برنزه با چشمای قهوه ای داشت با لبای قلوه ای قیافش خوب بود.بعدی یک دختره بود سفید چشمای قهوه ای روشن و لبای باریک اینم قیافش بد نبود ولی زیاد هم جالب نبود.ولی سومی وای خدا.واقعا خوشگل بود.پوست سفید داشت ابروهای مشکی و چشمای سبز که زیر مژه های بلند مشکیش بود یک دماغ کوچولو و لبای غنچه ای واقعا از قیافش خوشم اومد. اومدن جلو که با همشون دست دادم با یک لبخند گشاد نگاشون کردم که احسان گفت
احسان-خب معرفی میکنم
به همون دختره که چشمای قهوه ای با لبای قلوه ای داشت اشاره کرد وگفت
احسان-ایشون پاییز هستن.یکی از همکارهای سابق ما
بعد به همون دختر لب باریکه اشاره کرد و ادامه داد
احسان-ایشونم گلبرگ هستن مثل پاییز یکی از همکارهای سابق
ودر آخر به همون دختر خوشگله نگاه کرد و ادامه داد
احسان-و ایشونم غنچه هستن
وااا.. یعنی چی؟!اینا چرا همه اسماشون به جنگل و باغچه و درخت ربط داره.اخه گلبرگم شد اسم دهن باز کردم که بگم اسم منم شاخه اس که انگار احسان فهمید میخوام چرت وپرت بگم پیش دستی کرد وگفت
احسان-اینم هستیه یکی از همکار های من
برخلاف انتظارم که گفتم الان همشون با غرور وفخر فروشی نگام میکنن همشون گرم احوال پرسی کردن و رفتن نشستن احسانم رفت توی آشپزخونه تا ازشون پذیرایی کنه رفتم کنار سینا روی مبل نشستم و زیر لبی بهش گفتم
من-خدا رحم کنه.مگه اسم قحطی بوده اینا همه رفتن اسم دار ودرخت روی بچه هاشون گذاشتن.
سینا خندید وگفت
سینا-اره والا.هروقت صداشون میکنم احساس میکنم دارم با طبیعت حرف میزنم
خندیدم و اومدم چیزی بگم که دوباره درو زدن.بلند شدم و ردو باز کردم.نیکا بود با یک آقای دیگه.نیکا که با دیدن من حسابی اخماش رفت توی هم منم با بیزاری نگاش کردم رومو بردم سمت مرده.یک آدم فوق العاده اخمو بود.یا خدا این دیگه کیه با دیدنش رنگ از صورتم پرید.دقیقا کپی این داعشی ها بود ریشش بلند نبود ها ولی قیافش واقعا وحشتناک بود اومدم فرار کنم.که احسان اومد کنارم و دستشو پشتم گذاشت.انقدر از قیافه یارو ترسیده بودم که دهنمو بستم اوناهم بدون هیچ حرفی رفتن توی خونه.خدا رحم کنه نزدیک بود خودمو خیس کنم.حالا قیافه اون داعشیه به کنار اونکه با همون اخم زل زده بود تو چشمام خیلی وحشناک بود.همونجوری داشتم با چشمای گشاد شده به جای خالی شون نگاه میکردم که احسان به توی خونه هدایتم کرد وگفت
احسان-هستی؟خوبی؟چرا این مدلی شدی
با لحن ارومی گفتم
من-این یارو کی بود آقا احسان..دیدمش هنگ کردم.چرا انقدر شبیه داعشی ها بود
خندید اومد درو ببنده که ۲تا آقا ۲ تا خانم توی درگاه در حاضرشدن.دوتا زوج بودن انگار احسان با دیدن یکیشون آنچنان اخماشو توی هم کرد که دقیقا شد شبیه همون یارو داعشیه..زن و شوهر اول اومدن تو من که نمیشناختمشون و فقط یک سلام ساده کردم.زوج دوم که اومدن تو دقیقا همونایی بودن که احسان با دیدنشون اخم کرده بود وارد شدن دختره با پوزخند گفت
دختره-به به آقا احسان.خوشحالم که میبینمتون.
احسانم متقابلا پوزخندی زدو گفت
احسان-جدا؟!
دختره با همون پوزخندش نگاه کرد و حرفی نزد که احسان با لحن عصبی گفت
احسان-هستی جان معرفی میکنم.ایشون خانم آلا شایسته یکی از مدل هایی که برای ماکار میکردن
حس کردم روی قسمت اخرحرفش تاکیدکرد که دوباره همون آلا گفت
ادامه پارت بالا👆👆👆
آلا-خب آقا احسان مارو که کامل معرفی کردین نمیخواین این خانمو معرفی کنید؟!
احسان دستشو پشت کمرم گذاشت.که چشمام گرد شد..این چرا همچین میکنه؟دیوونه شده اومدم بهش نگاه کنم که با حرف بعدیش دقیقا احساس کردم دوتا شاخ روی سرم در اومد
احسان-براچی معرفی نکنم.این خانم هستی هستن نامزد دوست داشتنی بنده
با این حرفش سرمو به سمتش چرخوندم و با چشمایی که دیگه بیشتر از این باز نمیشد نگاش کردم..این چه حرفی بود که این زد.اون مرده که تا الان ساکت بود گفت
مرد-چه جالب!خبر ازدواجت نرسیده بود
احسان-گفتم که فعلا نامزد..هنوز به ازدواج نرسیده
هنوز داشتم به احسان نگاه میکردم.آلا و اون مرده رفتن ولی من هنوز داشتم نگاش میکردم.سرشو کلافه آورو پایین و گفت
احسان-چیه هستی؟!
دندونامو با حرص روی هم فشار دادم.انگار من مترسک بودم که هر زری میخواست زد و اصلا توجه نکرد ببینه من راضی هستم یا نه..مگه من مسخره اونم که به هرکی هرجوری که میخواد منو معرفی میکنه.دستمو محکم از توی دستش کشیدم و رفتم توی آشپزخونه با حرص طرفارو روی اپن میکوبیدم.اصلا به فکر آبروی من نیست.الان اگه اینا برن همه جارو پر کنن من چه غلطی بکنم.اونجوری که دیگه برام آبرو نمیمونه.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
🌷✨ آیت ﺍﻟﻠﻪ العظمے بهجت (ره) فردمودند :
ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﺎ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ،
ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ،
ﺍﺳﻢ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ.
ﻋﻨﺎﻭﻳﻦ ﻣﺮﺩﻡ،
ﭘﺴﺖ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ
و ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ،
ﻭﺯﻳﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ،
ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻳﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺍﺻﻼ ﻣﻼﮎ ﻧﻴﺴﺖ،
🔶⤵ﺑﻠﮑﻪ ﻣﻮﺍﺭﺩ ﺯﻳﺮ ﺍﺳﺖ :
1⃣🔸ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺿﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
2⃣🔸دوم ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﮐﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍﺿﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻨﻔﻌﺖ ﺭﺳﺎﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
3⃣🔸سوم ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺑﺮﺍﻱ امام حسین و ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍ ﺭﻳﺨﺘﻪ ﺍﻧﺪ و عمل صالح انجام دادند ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ.
ﺳﭙﺲ ﻣﻼﺋﮑﻪ ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ :
ﺍﻱ ﺧﺪﺍﻱ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﭘﺲ ﺷﻬﺪﺍ ﻭ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ وایثارگران ﭼﻪ؟
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﻴﻔﺮﻣﺎﻳﻨﺪ :
ﻣﻘﺎﻡ ﻭ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ ﻧﻴﺴﺖ.
ﻣﺎ ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﮐﻨﻴﻢ،
ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺑﺎﻳﺴﺘﻲ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﺒﻴﻨﻴﻢ ﮐﺠﺎ ﺧﻮﺷﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ ﻭ ﮐﺠﺎﻱ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺮﻭﻧﺪ؟
ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﮐﻨﻴﻢ ﻭ ﺭﺿﺎﻳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻠﺐ ﮐﻨﻴﻢ.
"اللهم ﺍﺭﺯﻗﻨﺎ ﺷﻬﺎﺩﺓ ﻓﻲ ﺳﺒﻴﻠﮏ.
🍃
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد خوب حتی ماهی رو هم درس میده😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
15.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دولت ترتیب امید که میگن همینه😂😂😂😂😂😳😳
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو رو خدا این هفت ماه وعده نده
صحبتهای شنیدنی😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
27.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر انچه را خدا بخواهد همان شود
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔اظهار نظر بی شرمانه ترامپ ،نسبت به دخترش در یک گفتگوی تلویزیونی...
👈 با چنین حیوانات بی شرفی روبرو هستیم ولی برخی به دنبال هم پیالگی با چنین تمدنی هستند!!
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رییس جمهور اکراین دستور داد تمام وزیران فاسد را در سطل های زباله بیندازند
☘☘
http://eitaa.com/cognizable_wan
21.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزنده و قشنگ لطفا تا اخر ببینید
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید عالیه
جنگ ۸ ساله ایران و عراق و مردان غیور
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
*خانمها بخونن*
تاحالا از خودت سوال کردی چرا مردا با دوست صمیمیشون خیلی شادن و زیاد میخندن؟ اما تو خونه با زنشون نه؟🤔🤔👇👇👇👇
🍃تو اکثر زندگیا همچین چیزی پیدا میشه که خانم ناراحته و میگه همسرم بیشتر وقتش رو با دوستش میگذرونه و ....
خب چرا ؟؟
تنها دلیلش اینه 👇👇
مردای دیگه مدام بهشون غررر نمی زنن و از نکات منفی نمیگن
بلکه کمتر نکته سنجن و بیشتر دوس دارن شاد باشن و از زندگی لذت ببرن.❤️❤️❤️
❗️مردا کلا" بی خیال تر از زنا هستن❗️
👈خانما غررررررر نزنیدددد، نکات منفی رو هی نگید ❌
خب خانمی که توخونه غر بزنه باید انتظار دور شدن همسرش از خودش رو داشته باشه
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
👱🏻♂ *تکنیک های صمیمی شدن والدین با نوجوانان*
💓شوخی و خنده را فراموش نکنید
شوخی و خنده سبب سلامت روحی روانی و در واقع باعث مهار ناامیدی، استرس و عصبانیت می شود. شوخی و بذله گویی همچنین باعث سلامت جسمانی شده، آرامش را افزایش داده و استرس و فشار روحی را کاهش می دهد.
پژوهش ها نشان داده است افراد خشن، عصبی و غیرشوخ بیشتر از دیگران در معرض بیماری های جسمانی هستند و از زندگی خود نیز لذت کمتری می برند. البته توجه به این نکته نیز ضروری است خندیدن در مورد یک جوک، داستان یا حتی اشتباهات خودمان تجربه ای مفید و سلامت بخش است، اما شوخی هایی که سبب شرمندگی، مسخره کردن و خجالت دادن کسی شود، نه تنها خنده دار نیست بلکه مضر و مخرب نیز است.شوخی باید حال و هوای خوبی را به لحاظ روحی روانی در افراد ایجاد کند، نه این که سبب ناراحتی شان شود.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
KarbalaMaDarimMiyaeim.mp3
10.54M
میثم مطیعی
کربلا،کربلا ما داریم میاییم....
🐫🐫🐫🐫
🌴🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🌹حکایتی بسیار ناراحت کننده درباره شهادت یکی از اسرای ایرانی بنام شهید رضایی🌹*
توصیه میکنم بخونید تا بفهمید چگونه این نظام و انقلاب توسط خون پاک شهیدان حفظ شده و چه مسئولیت سنگینی بر عهده ماست!!!!
🌷تعدادی از خشن ترین #شکنجه_گرای بعثی که شاخص ترینشون جاسم پلنگ و عدنان بودند رضایی رو بردن داخل راهروی حموم ، قبلش حموم رو روشن کرده بودن و آب به حد جوش رسیده بود. پیراهن و زیر پوششو دراوردن و با کابل بهش زدند و بعد از اینکه بی حال شد انداختنش زیر دوش آبِ جوش.
🌷هر چی سعی می کرد از زیر دوش بیاید کنار اونا اجازه نمی دادند تا اینکه پوست بدنش سوخت و تاول زد. بعد مقداری شیشه کف راهرو خُرد کردن و رضایی را روی شیشه ها با بدن برهنه می غلتوندند و با کابل می زدند که شیشه ها توی بدنش فرو برند به اینم اکتفا نکردن و اونقد با کابل زدن که تکه های پوست تاول زده با ضربات کابل جدا می شد و شیشه ها بیشتر فرو می رفت.
🌷 از همه جای پیکر شهید خون زده بود بیرون و بدن #بریان شده بود.باز هم شکنجه ها راضی شون نکرد آب نمک آوردن و روی زخمها و بدن سوخته و پاره پاره شده می ریختند.
🌷دیگه طاقتش طاق شد و از شدّت درد ناله می کرد که یکی از نگهبانا یه قالب صابون رو به زور توی دهان رضایی فرو کرد.
🌷شدت جراحات داخل حلق و ریه به او امان نداد و خفگی مزید بر علت شد و همونجا کف راهروی حموم در نهایت #مظلومیت جان داد و آن مجاهد صابر و جوان مقاوم به دیدار اربابش امام_حسین (علیه السلام) رفت و چه رفتن باشکوه و با عظمتی !
#اینجوری_شهید_دادیم حالا یه عده چسبیدند به #صندلی_قدرت و یادشون رفته صدقه سر چه کسانی به اینجا رسیدند ...😔😔
🌷شهدا را یاد کنید تا آنها هم شما را نزد ابا عبدالله الحسین(ع)، یاد کنند🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
☝☝☝☝
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت52
اومدم از راهرو رد بشم برم پایین که یکدفعه دستم کشیده شد توی اتاق..اتاق حنا بود با اخم سرمو برگردوندم و به کسی که دستمو کشیده بود نگاه کردم.ساعت نزدیک ۱۲ بود و حنا خوابیده بود.مهمونا هم داشتن میرفتن منم اومده بودم وسایلمو بردارم.با اخم نگاش کردم که گفت
احسان-امشب چِت شده بود هستی؟
پوزخندی زدمو با اخم گفتم
من-شما هم که اصلا دلیلشو نمیدونید
حرصی و عصبانی با صدایی که سعی میکرد کنترلش کنه تا حنا بیدار نشه گفت
احسان-یعنی واقعا تو بخاطره اینکه من فقط به یک نفر گفتم نامزدمی انقدر مسخره بازی در اوردی؟بخاطره همچین چیزه کوچیکی
چقدر این آدم پرروئه.هر کاری خواسته کرده حالا آخرشم بجای اینکه معذرت خواهی کنه اینجوری حرف میزنه...با صدای آروم ولی کاملا حرصی گفتم
من-برای یه چیز کوچولو!کجاش کوچولو بود؟شما اصلا فکر کردی بعد اون حرفو زدین؟
احسان-من فقط برای اینکه شَرِ اون دختررو کَم کنم اینو گفتم
من-منم که اونجا شلغم بودم..شما اصلا ازم پرسیدین که من راضی هستم یا نه؟البته برای شما زیر دستاتون مهم نیستن که..به نظر هیچکس بجز خودتون اهمیت نمیدین..فقط وفقط خود..
داشتم حرف میزدم که دستشو محکم کوبید به در وداد زد
احسان-بس کن دیگه
همچین داد زد که کلا لال شدم.برگشتم تا ببینم حنا بیدار شده یا نه که دیدم نهه ماشالاا خانم هنوز خوابه...خیره به احسان نگاه کردم که اینبار با صدای حدودا آرومی گفت
احسان-ببین هستی..من فقط به یک نفر همچین حرفی زدم که حتما لازم بوده که زدم.حالا هم فکر نمیکنم انقدر موضوع مهمی باشه که انقدر شلوغش کردی
وااای خدا وااای از دست این آدم سرمو به کجا باید بکوبم.انقدر حرصم گرفته بود که نمیتونستم حرف بزنم.چند ثانیه صبر کردم و با عصبانیت گفتم
من-آقا احسان علاوه بر کاری که کردین این حق به جانب بودنتون منو بیشتر حرصی میکنه.شما اصلا به این فکر کردین شاید همین دختره فردا پسفردا بره همه جارو پر کنه که هستی و آقا احسان باهم نامزدن.بعد اونایی که توی شرکتن فکر بدی راجب به من نمیکنن.فکر نمیکنن که این دختره چجوری توی یک ماه شد نامزد آقا احسان.شما اصلا به اینا فکر کردین؟..معلومه که فکر نکردین..اصلا برای شما مگه ابروی دستیارتون مهمه؟نیست.چون شما مردی و هیچی از این سوء ظن ها نمیدونی
عصبی اومدم از دره اتاق بیام بیرون که بازو مو گرفت برگشتم و عصبانی نگاش کردم.آروم بود..چون دیده بود واقعا دلیل منطقی ای برای عصبی بودنم دارم.با لحن ارومی گفت
احسان-آلا به کسی حرفی نمیزنه
بازومو از توی دستش بیرون کشیدم وگفتم
من-از کجا معلوم که به هیچکس چیزی نگه؟
احسان-من مطمئنم به کسی حرفی نمیزنه
من-دلیلش؟!
کلافه سرشو تکون داد وگفت
احسان-دلیل چی؟
من-دلیل اینکه به کسی نمیگه
اخماشو توی هم کرد وگفت
احسان-نیاز نمیدونم که همه چیزی برات توضیح بدم.
حرصی از در اومدم بیرون و از پله ها رفتم پایین.آدم به بیشعوری این وجود نداره.یعنی چی نیاز به توضیح نیست این چرت و پرتا یعنی چی؟.
از خونه اومدم بیرون..خب الان که ساعت دوازده شبه من چجوری باید برم.آژانس که پیدا نمیشه..به احسانم که نمیتونم بگم منو ببره خدا چه غلطی بکنم حالا..همینجوری با خودم درگیر بودم که احسان از در خونه اومد بیرون
احسان-میرسونمت
با چشمای گرد نگاش کردم
من-پس حنا چی؟اگه بیدار بشه میترسه یه موقع.
همونطور که به سمت در حیاط میرفت گفت
احسان-حنا عادت داره به تنها بودن.بعدشم خوابش خیلی سنگینه بیدار نمیشه.
پشت سرش راه افتادم و سوار ماشین شدم..حالا من چجوری آدرس خونرو بدم..خداشاهده خجالت میکشم ادرس اونجارو بدم از بس که درب و داغونه.اصلا فکر نکنم ماشین احسان تو اونجور کوچه ها جا بشه.خیلی نابوده..ظبتو روشن کرد و راه افتاد..واا الان مگه نباید آدرسو از من بپرسه.پس چرا داره همینجوری واسه خودش میره..در مقابل چشمای گشاد شده ی من جلوی در خونمون نگه داشت.این از کجا بلد بود..نکنه سینا دهن لقی کرده
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت53
کلافه سرمو خاروندم.کلی کار روی سرم ریخته بود.اصلا نمیدونستم چیکار بکنم.پوشه یکی از مدل هارو برداشتم اسمشو زمزمه کردم
من-خانم فِریال بزرگوار
اوهوو چه فامیلی .خدایی خوش هیکل هم بود.اومدم با شمارش تماس بگیرم که صدای تلفن در اومد.اه اه حالم بهم خورد از این همه ریختو پاشی..تلفونو برداشتم که صدای احسان بلند شد
احسان-هستی پاشو بیا اینجا
سرمو بلند کردم و از توی شیشه نگاش کردم اخماش توی هم بود.به درک که ناراحته تقصیر من که نبود.خودش اذیت کرد.
من-الان میام
اینو گفتم و سریع تلفونو قطع کردم.از دستش عصبی بودم.دیشب حتی زحمت نکشید که یه عذر خواهی کوچولو بکنه..در جوابه این هم که ازش پرسیدم آدرس خونرو از کجا بلده گفت.هر رئیسی آدرس خونه کارمند هاشو بلده. که واقعا دلیل مسخره ای بود الان یعنی مثلا باید آدرس دقیق خونه همرو بلد باشه..نمیشه که..بلند شدم حسابی خسته شدم.از صبح که اومدم احسان کلی کار ریخته رو سره من جوری که حتی وقت نکردم برای ناهار برم.درو زدم و با اجازش وارد شدم.
من-کاری داشتید آقا احسان؟!
یک برگه توی دستش بود گرفت سمتمو گفت
احسان-با این شماره تماس بگیر.باهاش هماهنگ کن که ساعت ۷ میرم شرکتش.
سرمو تکون دادم و مشغول بالا پایین کردن شماره شدم.اونم داشت منو نگاه میکرد.
احسان-هستی
سرمو اوردم بالا و با نگاه سرد و بی تفاوتی منتطر نگاش کردم که نفسشو فوت کرد و گفت
احسان-هیچی..برو بیرون و باهاش هماهنگ کن.
من-خب ایشون کی هستن؟من بگم با کی کار دارم؟
احسان-بگو با خانم کاجو کار دارم
چشمام گرد شد این چه فامیلیه.کاجو چیه اخه.
من-خانم کاجو؟
احسان-آره.اصالتا هندیه..برای همین فامیلش اینجوریه
من-اها
اینجا که دیگه کاری ندارم برای همین مودب از اتاق اومدم بیرون و با همون شماره تماس گرفتم
دختر-الو بفرمایید؟
من-سلام.ببخشید من با خانم کاجو کار داشتم
دختر-میتونم بپرسم کارتون چیه؟
من-بله.من منشی آقای آرمان رئیس شرکت مدلینگ هستم.
دختر-اهان.بله شناختم.بفرمایید.امرتون؟
من-مثل اینکه آقای ارمان با خانم کاجو قرارکاری داشتن.آقای ارمان گفتن اگه ساعت ۷ برای شما مقدوره بیان.
دختر-بله.زمان خالیه.میتونین بیاین.
من-باشه خیلی ممنون.خدانگهدار
دختر-خدانگهدار
ساعت ۶وربع بود از توی شیشه دیدم که احسان کتشو تنش کرد و رفت سمت در اتاقش.نگاش کردم.کت و شلوار مشکی تنش کرده بود با پیراهن آبی روشن جلوی کتشو باز گداشته بود قشنگ کیپ تنش بود.عَل حق که خوشتیپ بود همونجوری داشتم از توی شیشه به اتاق احسان که خالی شده بود نگاه میکردم که در اتاقم باز شد.سرمو برگردوندم احسان بود.سوالی نگاش کردم که دستشو توی جیبش کرد وگفت
احسان-پاشو بریم
با تعجب نگاش کردم
من-من؟کجا بیام؟
احسان-باید بریم شرکت خانم کاجو دیگه
من-من برای چی باید بیام.
احسان-مگه تو منشی من نیستی؟!
من-خب چرا هستم
احسان-پس طبیعتا توی هر شرکتی هم که من برای امضاء کردن قرار داد یا جلسه میرم تو هم باید باشی...حالا هم پاشو بریم
وبعد حرفش از اتاق رفت بیرون.خب بیچاره راست میگه دیگه.نمیشه که پاشه مثل خلا تک وتنها بره که.چون واقعا قانع شده بودم.کیفمو برداشتم و رفتم توی آسانسور.حتما توی پارکینگه دیگه سریع رسیدم توی پارکینگ که دیدم توی ماشین نشسته و سرشو تکون داده به پشته صندلی.آخییی پسره بیچاااره چند دقیقس منتظره.لبخندمو قایم کردم و با همون نگاهی که داد میزد باهاش قهرم رفتم و توی ماشین نشستم
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت54
توی کل راه هردو ساکت بودیم.آخه چیزی هم نداشتیم که بهم بگیم..با ایستادن ماشین پیاده شدم.یک شرکت بود به اسمش نگاه کردم(شرکت سیمرغ)اوهو اعتماد به نفس رئیسش تو حلقم.سیمرغ دیگه چه اسمیه.آسانسور اومد و سوار شدیم.طبقه ۱۷ ام بود..اوووف این دیگه عجب جاییه.به احسان نگاه کردم.اخماش توی هم بود.البته این یک امر خیلی طبیعی بود.چون احسان ۸۰ درصد مواقع اخماش تو هم بود.داشتم همونجوری نگاش میکردم که سرشو آورد بالا ونگاهمو غافلگیر کرد..منم سریع خیلی ضایع یعنی به معنای واقعی کلمه.سرمو برگردوندم و خیره شدم به درو دیوار آسانسور که پوزخند زد منم کم نیاوردم وگفتم
من-اتفاقی افتاده آقا احسان؟
روشو برگردوند و حرفی نزد.از دستش خیلی دلخور بودم.میترسیدم حرفش همه جا پخش بشه و آبروم بره.توی همین فکر بودم که در آسانسور باز شد ومنم جلوتر از احسان ازش بیرون اومدم.اوف داشتم اون تو خفه میشدم ها.وارد شرکت شدیم.که با خوش امد گویی مارو راهی اتاق مدیر عامل کردن.درو باز کردم و رفتم تو که با دیدن همون خانم کاجو چشمام گرد شد.اینجا مگه شرکت نیست پس چرا این این شکلیه..دقیق نگاش کردم.یک نیم آستین سفید پوشیده بود که روی پارچش تور بود با یک شلوار نباتی رنگ قد نود همراه کفش های پاشنه بلند سفید.قیافش دقیقا کپی هندی ها بود.این که هندیه پس توی ایران چه غلطی میکنه.چند قدم رفتم جلو.
من-سلام خانم کاجو
اول با ابروهای بالا رفته نگام کرد که احسان گفت
احسان-ایشون هستی منشی من هستن
کاجو که منو شناخت لبخند ملیحی زد و بدون لهجه گفت
کاجو-خوشبختم عزیزم
منم لبخند زدم و سرمو تکون دادم.احسان رفت روی مبل اونجا نشست و اشاره کرد منم برم بشینم..
احسان-خب مینا من برای قرار داد اومدم..سینا بهم گفت که با درخواست اون راضی شدی و خواستی با خودم قرار داد ببندی
کاجو یا همون مینا خنده ارومی کرد و درحالی که حرف میزد جلو اومد
کاجو-درسته.دوست داشتم خودت بهم پیشنهاد کار توی شرکتتو بدی
وبعدش یک راست اومد و وسط منو احسان نشست.با چشمایی که تا اخر گشاد شده بود نگاش کردم.الان واقعا اگه اسم اینکارش چسبونده خودش به احسان نیس پس چیه؟یعنی خودش عقل نداره که روی یک مبل دونفره سه نفر جا نمیشن...من داشتم همچنان با تعجب نگاش میکردم احسانم یک تای ابروشو بالا داده بود و به کاجو نگاه میکرد.اونم تعجب کرده بود از اینکارش.ما دو تا داشتیم همچنان نگاش میکردیم که گفت
کاجو-چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی عزیزم.
چشمام گشادتر شد.دیگه خودشو رسما آویزون کرده بود.احسان لبه کتشو که زیر کاجو بود کشید و صاف نشست.منم که دیدم این کاجویه خر از رو نمیره پاشدم و روی یک مبل دیگه نشستم.از اول تا اخر داشتم دقیق به حرفاشون گوش میدادم و جاهای مهمشو یادداشت میکردم.چون حافظم دقیقا با ماهی برابری میکرد.خلاصه یک ساعت اونجا بودیم و کاجویه اویزون از اول تا اخر وِر زد.از شرکتش که خارج شدیم سرمو با دست گرفت
من-پوووف چقدر دختره زر میزد اعصا..
با فهمیدن سوتی ای که دادم دهنمو بستم خاک بر سره خنگت کنم.اخه اینم وضع صحبت کردن جلوی رئیسته..احسان نگام کرد و با لبخنده کجی گفت
احسان-چیکار میکرد؟
برای اینکه قضیه جمع کنم گفتم
من-هیچی.هیچی من که چیزی نگفتم.
الکی به ساعتم نگاه کردم وگفتم
من-اوه اوه دیر شده به نظرم بهتره بریم.
سریع سوار ماشین شدم و درو بستم احسانم نشست و شروع کرد به رانندگی چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که گفت
احسان-از دست من بخاطره اون حرفم ناراحتی؟!
بدون لحظه ای مکث گفتم
من-معلومه که ناراحتم..آخه اگه بره به کسی بگه چی
احسان-گفتم که به کسی حرفی نمیزنه
من-آخع شما از کجا انقدر مطمئنین که حرفی نمیزنه
کلافه نفسشو فوت کرد وگفت
http://eitaa.com/cognizable_wan
#عزتنفس
هر انسانی که #سهشرط زیر را داشته باشد #عزتنفس دارد:
1-خودش را #دوست داشته باشد
2-برای خودش #ارزش و احترام قائل باشد
3-خودش را هر چه که هست #پذیرفته باشد
👈 عزت نفس کامل تنها در صورتی که هر سه شرط برقرار باشد اتفاق می افتد.
هر چه میزان این سه مورد در فردی بیشتر باشد عزت نفس او هم بالاتر خواهد بود.
👌 این سه شرط را برای همیشه بخاطر بسپارید.
═══✼🍃🌹🍃✼══
🛑http://eitaa.com/cognizable_wan