eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
آیت‌ الله بهجت رحمة الله علیه ... جمله زیبایی درباره نماز اول وقت دارد ؛ مانند است اگر از زمانش بگذرد تلخ میشود ... http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ می گویند خداوند داستان ابلیس را تعریف کرد تا بدانی که نمی شود به عبادتت، به تقربت، به جایگاهت اطمینان کنی؛ خدا هیچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی، نداده است؛ شاید به همین دلیل است که سفارش شده وقتی حال خوبی داری، عاقبت به خیری‌ات را بطلبی. ✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
رشد سریع و داشتن ابروهای ضخیم 🌱خمیری از پودر آسیاب شده ی دانه ی تهیه کنید و صبح‌ها یا شب‌ها قبل از خواب به ابروهای خود بمالید. 🌱 زرده ی محلی را به ابروهای خود بمالید و پس از ۲۰ دقیقه با آب سرد بشویید ، این کار باعث تقویت ابروها خواهد شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
‏خدا گناه «آبرو بردن»را سخت میبخشد. امام باقر فرمودند:«کسی که آبروی مردم را نریزد، خداوند از گناهان او صرف‌نظر خواهد كرد.» اغلب جهنمی‌ها،جهنمی زبان هستند! فکرنکنید همه از دیوار مردم بالا میروند.یک مشت مقدس را می‌آورند جهنم به سبب اينكه آبرو میبردند! اسلام خواهان حفظ آبروی فرد است. آیت‌الله فاطمی نیا حفظه الله http://eitaa.com/cognizable_wan
اومدیم بعضیارو آدم کنیم زیادی روشون کار کردیم خدا شدن!!! •🖤http://eitaa.com/cognizable_wan
1_475118068.mp3
196.9K
فرمول گناه نکردن از امام حسین
♦️هر روز یک حکایت در یکی از شهرهای بزرگ ایران کاروانسرایی معروف وجود داشت که دلیل شهرتش دیوارهای بلند و در بزرگ آهنی‌اش بود که از ورود هرگونه دزد و راهزن جلوگیری می‌کرد. سه دزد تصمیم گرفتند وارد کاروانسرا شوند و به اموال بازرگانان دستبرد بزنند. شروع به کندن زمین کردند. از زیرزمین تونلی حفر کردند و  از چاه وسط کاروانسرا خارج شدند. اموال بعضی از بازرگانان را برداشتند و از همان تونل خارج شدند. صبح خبر سرقت از کاروانسرا به قصر حاکم رسید. او که بسیار تعجب کرده بود، به کاروانسرا رفت. مأموران هر چه گشتند نشانه‌ای پیدا نکردند. حاکم گفت: پس دزد یکی از نگهبانان کاروانسرا است. دزدها وقتی از تونل خارج شدند، به شهر بازگشتند و دیدند نگهبانان بیچاره متهم به گناه شده‌اند، یکی از سه دزد گفت: این دزدی کار من است. من از بیرون به داخل چاه وسط کاروانسرا تونلی کندم، حاکم سر چاه رفت و چون چیزی ندید گفت: شما دروغ می‌گویید. دزد گفت:یک نفر را با طناب به داخل چاه بفرستید تا حفره‌ای میانه‌ی چاه  را بتواند ببیند. هیچ کس قبول نکرد به وسط چاه رود تا از تونلی که معلوم نیست از کجا خارج می‌شود، بیرون بیاید. مرد دزد که دید هیچ کس این کار را نمی‌کند خودش جلوی چشم همه از دهانه‌ی چاه وارد شد و از راه تونل فرار کرد. مردم هرچه منتظر شدند، دزد بیرون نیامد چون به راحتی از راه تونل فرار کرده بود. همه فهمیدند که دزد راست گفته. نگهبانان بیچاره را آزاد کردند. در همان موقع یکی از تاجران که اموالش به سرقت رفته بود گفت: دزد باش، مرد باش اموال من حلال دزد، دزدی که تا این حد جوانمرد باشد که محاکمه‌ی نگهبان بی‌گناه را نتواند طاقت بیاورد و خود را به خطر اندازد. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 احسان-چه غذایی هم درست کردی.معلومه آشپزیت عالیه. ریز خندیدم.آره واقعا که آشپزیم حرف نداشت.معرکه بود.احسان که خنده منو دید ابروشو بالا داد وگفت احسان-حرفه خنده داری زدم؟! خندمو قورت دادم و با لبخند گفتم من-نه..ولی خوشحال شدم بعد یه مدت کسی از دست پختم تعریف کرد. لبخند کجی زد و نشست پشت میز.مشغول غدا خوردن شد.خیره شد به صورتش.خیلی دوست دارم بدونم قضیه زندگی این آدم چیه.ولی هیچوقت حاضر نیستم ازش بپرسم..هرچی که هست مشتاقم که برام تعریف کنه..از حرف زدن باهاش خوشم میاد.اینکه بشینم و اون حرف بزنه حالا درباره هر چیزی. احسان-ممنون..عالی بود از فکر بیرون اومدم و فقط به لبخندی اکتفا کردم ظرفشو جمع کرد که سریع گفتم من-بزارید من میشورم. احسان-نه بابا.خودم هستم. ظرفشو شست احسان-خب دیگه من میرم بخوابم.تو هم اگه میخوای بیا اتاقتو بهت نشون بدم من-ممنون من چند دقیقه دیگه میرم میخوابم. شونه ای بالا انداخت احسان-باشه هرجور راحتی..میتونی برای خواب بری اتاقی که کنار اتاق حناس. با لبخند سری تکون دادم که رفت..فعلا که اصلا خوابم نمیومد.خب پس حالا چیکار کنم؟!اها.میتونم برم تو حیاط با این فکر درو باز کردم و رفتم بیرون هوا خیلی سرد بود ولی حوصله نداشتم برگردم و چیزی تنم کنم.جلو رفتم و روی ۳تا پله ای که اگه پایین میرفتی به حیاط میخوردی نشستم.دوباره نگام سمت آسمون کشیده شد.مثل همیشه تاریک و سیاه بود..ناخودآگاه اشک توی چشمام جمع شد.دلم گرفت.خدایا من چِم شده؟!مامان دلم برات تنگ شده.هر وقت شب میشه و به آسمون نگاه میکنم یاد تو می افتم.یاده خنده هات.یاد غرغرات.یاد همه چی.همه چی که بعد تو دیگه ندیدمشون.چیزایی که بعد رفتن تو از بین رفتن.مامان اگه میدونستی چقدر دل میخواد صداتو بشنوم.فقط یه چیزی دلم میخواد.مامان فقط دلم میخواد برای چند دقیقه بغلم کنی فقط همین.همین که بدونم میتونم چند دقیقه توی بغلت آرامش داشته باشم.قطره اشکی از کنار چشمم چکید.با دست پاکش کردم.و دوباره به آسمون نگاه کردم.من دیگه بعد تو هیچکی رو ندارم.هیچ حامی ای ندارم.کاش یکی پیدا میشد که کمکم میکرد و دستمو میگرفت.سرمو انداختم پایین که چیزی روی شونه هام قرار گرفت.با ترس سرمو اوردم بالا که احسانو دیدم.مگه این نرفت بخوابه؟!کنارم نشست و آسمونو نگاه کرد.پتویی که دورم انداخته بودو با دست گرفتم من-شما که رفته بودین بخوابین! احسان-اره.ولی از توی تراس دید که اینجایی گفتم اگه همینجوری بمونی حتماسرما میخوری. لبخندی زدم.الان ۳ماه بود که هیچکی برام دلسوزی نکرده بود.هیچکی نگرانم نشده بود.ولی حالا احسان نگران سرما خوردنم بود.و این خیلی برام ارزشمند بود.دوباره اشک توی چشمام جمع شده بود. من-ممنونتونم مثل قبل نشستم و منم به آسمون خیره شدم.ساکت بود ولی من دوست داشتم باهام حرف بزنه من-آقا احسان احسان-بله؟! من-آسمون واقعا دلگیره یا من همچین فکری میکنم احسان-آسمون آرومه.بستگی داره با غم بهش نگاه کنی یا شادی به صورتش نگاه کردم و لبامو با زبونم تر کردم من-شما چجوری بهش نگاه میکنین؟! این سوالمو که شنید نگاهشو کشید سمتم چند ثانیه نگام کرد و دوباره نگاهشو ازم گرفت احسان-من با گله بهش نگاه میکنم من-من بگم چطوری بهش نگاه میکنم؟! لبخند کوچیکی روی لبش نقش بست احسان-معلومه..بگو چند قطره اشگ از چشمام چکید من-من با اشک بهش نگاه میکنم.با غم.با غصه. حالم دست خود نبود غمی که رو سینم بود سنگینی میکرد در حالی که داشتم از شدت غصه میمردم ولی آروم بودم بیقرار نبودم... من-من که دیگه خسته شدم احسان-دلیلی برای خستگی وجود نداره. سوالی نگاش کردم که ادامه داد احسان-تا وقتی که امیدی هست نباید خسته بشی. لبخند تلخی روی لبم نشست من-اخه چه امیدی؟! احسان-اینکه کنار من پیشرفت کنی و موفق بشی.بتونی بجایی برسی.تازه تو خودت امید کسی هستی با تعجب نگاش کردم که با لبخند گفت احسان-تو امید حنایی.حنا تورو دوست داره و وقتی امید داره که تو میای پیشش خوشحاله.هستی تا زمانی که امیده کسی باشی نباید از زندگی خسته بشی. بین گریه لبخندی عمیقی روی لبم نشست.یعنی واقعا هنوز کسی بود که منو دوست داشته باشه. من-خوشحالم..حداقل هنوز کسی هست که منو دوست داره. احسان-تو برای همه عزیزی هستی. نفس عمیقی کشیدم که از جاش بلند شد احسان-من دیگه تنهات میزارم تو ه هر وقت خواستی برگرد فقط زود بیا که سرما نخوری. میخواستم بهش بگم نرو ولی جلوی زبونمو گرفتم.این حرف درست نبود.با اینکه دوست داشت بمونه و به حرف زدن ادامه بده ولی برخلاف میلم فقط سرمو تکون دادم.اون که رفت دوباره به ماه نگاه کردم.حرفش آرومم کرد.اون گفت من امید کسی هستم و نباید خسته بشم.پس منم تمام تلاشمو میکنم که به زندگی امید پیدا کنم.من میتونم کنار احسان و حنا و سینا و بهار یه زندگی داشته باشم..من هنوز کسایی رو دارم که منو دوست دارن http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 زدم زیر خنده این حنا خیلی دیووونس بخدا.با چشمای اشکیش نگام کرد حنا-الان واقعا خنده داشت این حرف من؟! دوباره خندیدم وگفتم من-معلومه که خنده داره.اخه اینم مگه گریه داره دختر خوب.بدو برو نخ و سوزن بیار تا سریع برات بدوزمش با این حرفم خوشحال شد و سریع دوید و رفت بالا.نیم ساعت پیش بود که دراز کشیده بودم.یدفعه دیدم حنا با گریه و زاری اومد پایین هول ورم داشت بعد فهمیدم خانم برای اینکه مروارید گلی که روی لباسش بود کنده شده داره انقدر گریه میکنه.نخو سوزنو آورد منم دوباره لباسشو مثل روز اول دوختم من-بفرمایید حنا خانم خیالت راحت شد.مثل روز اولشه. با خوشحالی خندید.این دختر بخاطر چه چیزای کوچیکی که خوشحال میشد.با ذوق لباسو گرفت و یکم اینور اونورش کرد.و لباسو گذاشت سرجاش.نیم ساعتی نشسته بودیم حسابی حوصلم سررفته بود این فیلمه ای هم که تلویزیون پخش میکرد خیلی بیمزه بود همینجور نشسته بودم که بالاخره صدای حنا بلند شد حنا-هستی جون من خیلی حوصلم سررفته کلافه پوفی کشیدم من-منم حوصلم سررفته ولی چیکار میشه کرد؟! یکم فکر کردو و انگار چیزی به ذهنش رسیده بود روی مبل بلند شد و با ذوق گفت حنا-اهان فهمیدم چیکار کنیمممم منم که از ذوق اون به وجد اومده بودم نیم خیز شدم و با ذوف گفتم من-خب چیکار کنیم دستاشو کوبید به هم و با خوشحال گفت حنا-قایم موشک بازی کنیم مثل لاستیک پنچر شدم.لبخند گنده ای که روی لبم بود کاملا محو شد. من-پیشنهادت این بود؟! سرشو خاروند وگفت حنا-آره دیگه.از بی هیچی که بهتره خب بچه راس میگه دیگه.با اینکه خیلی حال ندارم ولی از بیکاری و فیلم خُنُک دیدن بهتره که.بلند شدم و گفتم من-خیله خب من چشم میزارم تو برو قایم شو دستاشو زد به کمرشو گفت حنا-نخیرم.اینجوری که شما منو سریع پیدا میکنی. من-خب پس چیکار کنیم؟! حنا-چشماتونو میبندیم بعد من میرم یجای خونه قایم میشم.شما پیدام میکنین شونه هامو بالا انداختم برای من که فرقی نداشت..حنا رفت یک روسری آورد و چشمای منو بستیم.یه دور دور خودم چرخیدم و شروع کردم به گشتن قرار شد فقط توی حال باشه و طبقه بالا نباشه.چون هیچ جارو نمیدیدم مجبور بودم آروم راه برم تا بجایی نخورم.همونطور که راه میرفتم گفتم من-حنا اینجوری که نمیتونم پیدات کنم یه صدایی از خودت تولید کن. پاهاشو کوبید به زمین.صدا از سمت راستم بود یکم رفتم جلو بازی باحالی بود خوشم اومد..صدای تق و توقی بلند شد.نیشم که در اثر جَوِ بازی باز بود گشاد تر شد. من-آهان الان پیدات میکنم. چند قدم رفتم جلو که به چیزی خوردم.صدای خنده حنا از فاصله خیلی نزدیک به گوشم رسید.خندیدمو سعی کردم با لمس کردم جسم جلوم بفهمم چیه تا ازش رد بشم من-اهاا حنا خانم دیگه لو دادی خودتو الان پیدات میکنم. دستمو اوردم بالا و چیزی که جلوم بودو لمس کردم.انگار صورت کسی بود.دستمو اوردم پایین تر که به ته ریشش برخورد.نیشم یهو کامل بسته شد.دوباره دستمو تکون دادم که انگار خورد روی چشماش.اصلا اون لحظه حواسم نبود که روسری رو از روی چشمام بکشم کنار مثل خلا داشتم با چشمای بسته دستمو تکون میدادم که دستی روی چشمام قرار گرفت و روسری رو کشید پایین.با دیدن چهره احسان رنگ از رخم پرید.دستم روی چشماش و و صورتش بود.با استرس دستمو کشیدم و یک قدم رفتم عقب من-اِ..آقا احسان شمایین؟! این چه سواله مسخره ای بود که من پرسیدم.اخه اینم حرفه؟یه تای ابروشو انداخت بالا و سوالی نگام کرد و زیر لب گفت احسان-اره خودمم. همینطور که با خجالت میخواستم حرفی برای توجیه پیدا کنم گفتم. من-منو حنا داشتیم قایم موشک بازی میکردیم. با آوردن اسمش اطرافمو گشتم تا پیداش کنم..کنار پله ها واستاده بود و داشت میخندید.با حرص نگاش کردم.دلم میخواست خفش کنم.انگار زبون نداشت بگه که احسان اومده..دوباره رومو برگردوندم سمت احسان.نیشخندی زدو گفت احسان-بله...متوجه شدم سرمو انداختم پایین.خاک تو سرت هستی.صدای درو شنیدی نباید اون چشمای بی صاحابتو یه دقیقه باز کنی شاد دزد باشه اصلا.منه خروبگو کُلِ صورتشم دست کشیدم.دستمو آروم روی سرم کشیدم.که چشمام گرد شد.چراjj هیچی روی سرم نبود.وای.خاک توسرم کنن الهی. سرمو آوردم بالا و سریع گفتم من-وای..ببخشید بدو بدو از پله ها بالا رفتم و پریدم تو اتاقی که مال خودم بود.درو بستم و همونجا تکیه دادم.وای خدا نزدیک بود از خجالت بمیرم.به ساعت نگاه کردم هنوز۱۰ بود چرا انقدر زود اومده بود؟ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁 یک ساعت بود که توی اتاق بودم ولی هنوز بیرون نرفته بودم.خدایی با اون سوتی که داده بودم خیلی خجالت میکشیدم.با مشت کوبیدم تو سرم.اخه دختره ی خنگول تو که فهمیدی صورتشه چرا دستتو عقب نکشیدی.پاک خل شده بودم.داشتم همینجوری توی اتاق راه میرفتم.و هی خودم نیشگون میکندم و اشکنجه میدادم که یهو در باز شد.سریع برگشتم سمت در ..احسان بود. احسان-ببخشید بدون اجازه وارد شدم.اخه یک ساعتی گذشت صدایی ازت درنیومد.گفتم شاید اتفاقی افتاده باشه. لبخند کمرنگی زدم. من-نه بابا.چه اتفاقی؟خوبم من اونم متقابلا لبخند زدو از جلوی در کنار رفت احسان-حالا نمیخوای بیای بیرون؟! سرمو انداختم پایین ..باز یاده ضایع بازیم افتادم.جلو رفتم و از کنارش رد شدم همونطور که از پله ها پایین میرفتیم گفتم من-امشب چه زود برگشتین! اون وایستاد که باعت شد منم واستم و برگردم سمتش.یک تای ابروشو بالا انداخ و موشکافانه گفت احسان-ناراحتی که برگشتم؟! وای.این چه حرفی بود من زدم برای اینکه اون حرفمو درست کنم گفتم من-نه..اتفاقا خیلی خیلی خوشحال شدم که اومدین. لبخند کجی روی لبش نقش بست..تازه فهمیدم چی گفتم.اخه چرا من انقدر باید جلوش ضایع بشم.هول شده بودم و نمیدونستم چی بگم برای همین سعی کردم با من من کردن یه حرفی به زبون بیارم. من-اممم..راستش..یعنی..یعنی میخواستم بگم خوب شد اومدین ما هم حوصلمون سر رفته بود. همونطور که سرشو تکون میداد و از پله ها پایین میرفت گفت احسان-عجب منم سریع از پله ها رفتم پایین.با دیدن حنا لبخندی روی لبم نقش بست.جلوی تلویزیون خوابش برده بود.. من-آخی..حنا کی خوابید؟! احسان-امروز چون از صبح که رفتیم شرکت بیدار بود خسته شده بود خوابش برد. شکمم به قار و قور افتاد که یادم اومد شام درست نکردیم. من-ای وای.من اصلا یادم رفت شام چیزی حاضر کنم دستشو تکون داد وگفت احسان-بیخیال بابا.الان زنگ میزنم از بیرون بیارن. من-اینجوری نمیشه که. احسان-براچی نشه؟! من-آخه شما کلا غذای بیرونو میخورین حداقل بزارید این دوروزی که من هستم غذای خونرو بخوریم و پشت بند حرفم لبخندی زدم.کلا چرت گفتم.فقط چون دوست داشتم با احسان آشپزی کنم اینو گفتم.نمیدونم چرا این چندوقت چسب احسان شده بودم ولی از اینکه کنارم باشه خوشم میومد.لبخند کجی زد و گفت احسان-عیب نداره.من عادت دارم.غذای بیرون اذیتم نمیکنه.تو هم ول کن.خسته ای برو دراز بکش. همونطور که آستینای لباسمو یکم بالا میزدم گفتم من-این همه تعارف برای چیه بابا..درست میکنیم باهم دیگه. لبخند مهربونی زد احسان-آخه نمیخوام الکی بخاطره ما اذیت بشی منم یه لبخند از اون لبخندای گشاده معروفم زدمو گفتم من-من اصلا اذیت نمیشم اتفاقا خیلی خوشم میاد از آشپزی چقدرم که من آشپزیم خوبه انقدر اعتماد به نفس دارم.از روی شناختی که از احسان این چند وقته داشتم الان حتما میگفت که بزار کمکت کنم.پس جای نگرانی نبود.خوب شناخته بودمش..همونطور که از روی صندلی بلند میشد گفت احسان-خیله خب پس من میرم حنارو میزارم سرجاش و یکم دورو برو جمع میکنم تا شام حاضر بشه سرجام سیخ شدم.هنوز یه دقیقه نشده بود که گفتم خوب میشناسمش همونطور که سعی میکردم قیافم زیاد ضایع نباشه گفتم من-اممم.اخه چیزع..من جای وسایلو اینجور چیزا رو بلد نیستم.اونجوری هی باید بیام ازتون بپرسم.اگه میشه حنا رو بزارید تو اتاقش ولی بعد بیاین اینجا که توی پیدا کردن وسایل کمکم کنین این چه دلیل مسخره ای بود که من آوردم خب همون اول جای هر چی که لازم داشتمو بهش میگفتم اونم جاشو بهم میگفت دیگه.چه دلیل خنکی.ولی دیگه احسان پاپیچ ماجرا نشد فقط سری تکون داد و از آشپزخونه رفت بیرون تا حنا رو بزاره تو اتاقش. http://eitaa.com/cognizable_wan