ﻗﺒﺾ ﻣﻮﺑﺎﯾلم ﺍﻭﻣﺪ ۱۷۰ ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﻦ ﻣﺎﻣﺎﻧﻡ ﮔﻔﺖ :
ﺗﻮ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ، هر شب واسه اون ذليل مرده ﻻﻻﯾﯽ ﻣﯿﺨﻮﻧﯽ؟؟؟؟
ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍ ﻧﻮﻥ ﻭ ﺁﺏ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻭﺍﺳﺖ !
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ 14 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ ﻣﯿﮕﻪ :
ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ، ﭘﯿﭽﻮﻧﺪﺗﺖ؟ بدبخت!!!!!
😐😐😁😅😅😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف تو پروفايلش نوشته بود انقد جذاب هستم که با هر نفسم 10 نفر ميميرن
براش نوشتم
خاک تو سرت مسواک بزن 😶
بلاکم کرد 😐☝️
عایا توصیه های بهداشتی کارِ بدی است
😎😎😎😎
http://eitaa.com/cognizable_wan
زمان مدرسه یبار ناظممون زنگ زد به بابام
گفت دخترتون خیلی بی ادب و بی انضباطه
بابام گفت میدونم و تلفن رو قطع کرد
ناظممون دهنش سرویس شده😂 گفت برو کلاست😁😅😁😅
✋😅http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
❤️هرگز زنت را تحقیر نکن. چون بار بیماری اش را سالها باید به دوش بکشی.
💞هرگز به زنت بی اعتنایی نکن. چون سالها باید بی توجهی اش را تحمل کنی.
❤️هرگز به زنت پرخاش نکن. چون سالها سکوت مرگبارش را باید طاقت بیاوری.
❤️هرگز از محبت به روح او غافل نباش. چون سالها باید در بستری سرد بخوابی.
💞هرگز او را مقابل دیگران کوچک مکن. چون به بزرگی یاد کردن از تو را فراموش میکند.
❤️هرگز نقص هایش را بازگو نکن. چون از تو در نهان متنفر خواهد شد.
💞هرگز انتقاد و شکایت او را مسخره نکن. چون از تو برای همیشه ناامید میشود.
🎀🌷🎀🌷🎀🌷🎀🌷🎀
🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
ریاضیات نشان میدهد که؛
در طول یکسال اندکی بهتر یا بدتر بودن
چگونه موفقیت و یا شکست شما را رقم میزند...!
تو نگاه نکن که چه چیزی هستی؛
نگاه کن که با کوچکترین تغییر چه چیزی میتوانی باشی!!
کمی بیشتر تلاش کنید!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
معجزات میوهها در درمان بیماریها !👌🏻
▫️ﺟﻬﺖ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻣﻔﺮط: ﺧﺮﻣﺎ
▫️ﭘﻮﮐﯽ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ: ﮐﺸﻤﺶ
▫️ﮐﻢ ﺧﻮﻧﯽ: ﺍﻧﺠﯿﺮ ﺧﺸﮏ
▫️ﯾﺒﻮﺳﺖ: ﺁﻟﻮ ﺧﺸﮏ، ﺍﻧﺠﯿﺮ
▫️ﻋﻔﻮﻧﺖ ﻣﺜﺎﻧﻪ: ﺯﻏﺎﻝ ﺍﺧﺘﻪ ﺧﺸﮏ
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فکر کن چه چیزی است که همیشه میخواستی آن را به زندگیات اضافه کنی؟
مطمئن باشید که ۳۰ روز آینده چه بخواهید چه نخواهید میگذره، پس چرا به چیزی که همیشه میخواستید انجام دهید، برای ۳۰ روز آینده شانسی ندهید؟
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_های_زنانه
این شما هستید که اقتدار و غرور مردانه یک مرد را شکل می دهید و بهبود میبخشید هرگز شوهرتان را با شخص دیگری مقایسه نکنید؛ مگر آنکه در آن مورد برتری با همسر شما باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
اصول صحیح آب خوردن !💧
◽️۲ لیوان آب در صبح برای داشتن بدنی سالم
◽️نیم ساعت قبل از هر وعده غذا برای هضم بهتر
◽️۲/۵ ساعت بعد از هر وعده غذا برای هضم بهتر
◽️یک لیوان قبل از حمام رفتن برای تنظیم فشار خون
◽️یک لیوان قبل از خواب برای جلوگیری از بیماری های قلب و عروقی
* بین غذا آب نخورید
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
😱ریشههای بدبینی به همسر
⭕️ علاقه و عشق زیاد همسران نسبت به یكدیگر
⭕️ عدم شناخت كافی از همسر
⭕️ عدم تناسب ویژگی همسر فعلی از آنچه طرف مقابل در ذهن خود پرورش داده است
⭕️والدین بدبین و شکاک؛ به طوری که بچهها در طول زندگی یاد میگیرند در آینده نسبت به همسر و اطرافیان خود بدبین و شكاك باشند.
⭕️نگاه مراقبتی از خانواده در مقابل سنگاندازی و حسادتهای دشمنان خانوادگی
⭕️بیماری پارانوئید
🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊 🗝 زندگی به من آموخت؛ بودن با كسانی كه دوستشان دارم، از همه چیز با ارزش تر است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
قابل توجه خانم ها🌼🍃🌼🍃🌼
👈🏻وقتی ازدواج میکنید باید بدانید عموم مردان، زنانی را دوست دارند که علاوه بر داشتن شخصیت قوی و احترامبرانگیز، دارای ظرافتهای رفتاری و شخصیت زنانه باشند؛ بنابراین برای امروزی بودن، لازم نیست خودتان را مسلط و مردانه نمایش دهید بلکه بهتر است طبعی آرام و همراه داشته باشید و از قبل چند نکته را بدانید:
🔶 یکی از بیمایهترین رفتارها اشاره کردن به ضعفها و ناتوانیهای همسرتان در مهمانیهای فامیلی یا جمعهای دوستانه است.
🔷بد بودن روابط شما با خانواده همسرتان و استفاده از اصطلاحات از مد افتاده برای مسخره کردن جایگاهشان یک رفتار سطحی است که میتواند نشاندهنده ضعف شما در مدیریت روابطتان باشد؛ بنابراین روی آن مانور ندهید.
🔶 شیرین رفتار کردن فراتر از لوس حرف زدن و صدا نازک کردن در جمعهای خانوادگی و رسمی است؛ پس با وجود شوخطبعی و خوشاخلاق بودن سعی کنید مقتضیات زمانی و مکانی را بهدرستی درک و متناسب با آن رفتار کنید.
🔷 فریاد کشیدن و سلطهجویی شما روی همسرتان، نشاندهنده امروزی بودنتان نیست؛ پس لطفا الگوهای غلط رسانهای را فراموش کنید. زن باکلاس کسی است که با استفاده ظریف و هوشمندانه از هنر زن بودنش کمترین تنش را در زندگی شخصیاش داشته باشد.
.🦋❤️🦋❤️🦋❤️🦋
http://eitaa.com/cognizable_wan
جعفری سه برابر پرتقال ویتامین ث دارد !
▫️2 برابر اسفناج آهن دارد به همین دلیل مانع ریزش مو میشود.
+ جعفری آهن بدن را تامین میکند و برای زنان خیلی مفید است
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍎 سیب ،دارای توانایی های ضدسرطان قوی است ،که بدن را از شر سلول های سرطانی ایمن نگه میدارد ؛ این، یکی از بهترین مزایای سیب است .دانشمندان انجمن تحقیقات سرطان آمریکا هم، موافق هستند که مصرف سیب می تواند خطر ابتلا به سرطان پانکراس را تا 23 درصد کاهش دهد و همچنین چند ترکیب در پوست سیب، نشان می دهد که پوست سیب هم پتانسیل رشد در برابر سلولهای سرطانی را دارد که، توسط محققان دانشگاه کورنل مشخص شده است. علاوه بر این ،سرطان کولورکتال را می توان با مصرف فیبر از بین برد بنابراین دفعه بعد که پوست سیب را در زباله می اندازید، به ارزش غذایی آن فکر کنید. 🍏
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
خواص بینظیر پوست انار !👌🏻
▫️دود کردن پوست خشک شده انار مثل اسپند، ضدعفونی کننده فضاست و هم ضد سرطان و آنتی بیوتیک میباشد
+ انار داروی کودکانی هست که مهر و خاک و گچ میخورند و به شدت ضد کمخونی میباشد، و همچنین لکنت زبان را نیز رفع میکند👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
👸 #سیاست_زنانه
🔴 خانوم #شما_لطفا_ستون_نباشین
خانم های لطیف و با سیاست، حواسشون باشه که قرار نیست شما در حد یک مرد برای زندگی تون وقت و انرژی بزارین. درحالت عادی قرار نیست که شما نقش مرد رو بازی کنین و #ستون_مستحکم_خانواده باشین
فراموش نکنین که زن #ستون_مستحکم_عاطفی_خانواده است و وظیفه های مرد رو نباید به دوش بکشه
🔴 در حد یک زن لطیف برای خانواده وقت بزارین.
🔴 چون زن رئیس خونه است و مرد رئیس خانواده
💟 http://eitaa.com/cognizable_wan
مداحی آنلاین - سلام شهریار عالمین - سیدرضا نریمانی.mp3
6.23M
🌸سلام شهریار عالمین
🌼سلام شاه بی نیاز من
🌿|سیدرضانریمانی
#اغاز_ولایت_امام_زمان✨
#عید_بیعت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سرگرمی زیبا برا کودکان
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚜
🌺آثار و برکات بیداری #بین_الطلوعین🌸
بین الطلوعین فاصله زمانی از طلوع فجر و اذان صبح🕋 تا طلوع آفتاب است که حدود یک ساعت و نیم طول میکشد.
در روایات از این زمان به ساعتی از ساعات بهشت یاد شده و آثار و برکاتی برای آن بیان شده که انسان به این نتیجه میرسد که اگر میخواهد خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت را داشته باشد و از بدبختیها رهایی یابد میبایست در این ساعات بهشتی بیدار بماند؛
چرا که فرشتگان در حال تقسیم روزی هستند و اگر خواب بمانی از همه چیز باز ماندی.
🏦زیانهای مالی: اگر کسی در این ساعات بخوابد نمیتواند از خود دفع شر کند و خسارتی که به اصل سرمایه او میرسد را برطرف کند.
( خصال، جلد 2، صفحه 622 و بحارالانوار، جلد 83، صفحه 249، حدیث 11)
🕋همچنین در آیه 39 سوره ق میفرماید:
فَاصْبِرْ عَلَى مَا يَقُولُونَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَقَبْلَ الْغُرُوبِ؛ و بر آنچه مىگويند صبر كن، و پيش از برآمدن آفتاب و پيش از غروب، به ستايش پروردگارت تسبیح گوی
•♡ ♡•
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پوفي کردم و گفتم -: آره والا... يادته با هزار تابدبختي و دروغ مي پيچونديم بريم يه ساندويچ کوفتي بخوريم؟ شيدا پقي زد زير خنده. شيدا-: آره بابا .... حالا انگار چيکار ميکرديم... فقط ميخواستيم همو ببينيم...شیده-آخه خب تقصیر تو بود که طرفداری شهابو میکردی .باشنیدن اسم شهاب هممون ناراحت شدیم که با غر زدن آتنا و شيده دست از مرورو خاطرات کشيديم و وارد فست فود شديم. بعد سفارش پيتزا يه گوشه دنج و خلوت پيدا کرديم و نشستيم. همين که جام رو تنظيم کردم شيده که روبروم نشسته بود گفت شيده-: خب قاتل ...جديدا کسي رو نکشتي؟ چهارتايي زدیم زیر خنده. يه مدتي بود که تمرين نويسندگي مي کردم . داستان کوتاه مينوشتم واسه مسابقه دفاع مقدس . خب دفاع مقدس و شهادت با هم بودن و از اونجايي که شخصيت هام شهيد مي شدن اينا خيلي حرص مي خوردن و لقب قاتل رو بهم داده بودن. شيدا خودکارشو از کيفش درآورد و گرفت طرفم. شيدا-: زود باش زود باش ....تا معروف نشدي به ما يه امضا بده... -: برو بابا دلت خوشه... شيده-: حال ميده پر فروشترين رمان سال بشه ... -: هيچ يه هفته نيست که وارد بازار شده... ما ازون شانسا نداريم که ... ده نفرن بخرن ضايع نشيم کلاهمونو ميندازيم هوا ... نميخواد پرفروشترين بشه ... با اومدن پيتزا هاي خوشگلي که بهمون چشمک مي زدن بحثمون نيمه کاره موند. شيده يه تيکه از
پيتزا شو گاز زد و گفت شيده-: نميشه ... نع .. نميشه... آنتا-: چي نميشه؟ شيده-: هيچي مثل اون قاچاقي بيرون رفتنامون نميشه ... ولي خداييش يه مزه ديگه داشت...همه تاييدش کرديم . آتنا اينطور وقتا که با هم بوديم زياد حرف نمي زد. خوب کاری مي کرد خب ...ماها ازش خيلي بزرگتر بوديم...شيده-: راستي عاطي مگه من بهت نگفتم اون اهنگاي محمدو از توش پاک کن ... چرا گوش ندادي؟ -: ميخواستم پاک کنم ... ولي نشد ...نتونستم ... اصلا بيخيال .. حالا که ديگه گذشت ...بازم محمد ... بازم اسمش ... الان پنج ماهه که نامزد کرده ... هعي... با هزار زور و زحمت بغضم رو همراه پيتزا فرو دادم و گفتم -: بي معرفت چقدم حلقش به دستش مياد ...شيده و شيدا درمونده به همديگه نگاه کردن . روز ها به سرعت پشت سرهم مي اومدن و ميرفتن . هفته هاي آخر ترم دو بود. تو اين روزا همش امين بود و امين ... هر روز مي ديدمش. بر خلاف ترم قبل که فقط هفته اي يه بار مي ديديمش . اين ترم روزي چند بارهم مي شد...اولا همش غر مي زدم که چرا اين بايد آيينه دق من باشه. ولي حالا مي فهمم خدا فرستاده بودش واسه آروم کردن من. وقتي بود آروم بودم. وقتي بود انگار محمد بود. شايد مسخره مي اومد به نظر بقيه ولي اون بوي محمدو مي داد. شايدم ازسر عشق بيش ازحد وعجيبم به محمد نصر زده بود به سرم :( ولي با اينهمه نقش امين موحد تو زندگي من پررنگ تر ميشد بدون اينکه نقش محمد نصر کمرنگ بشه. ولي اطرافيانم ، يعني شيدا و شيده سعي داشتن محمد رو از سرم بندازن. کاملا متوجه بودم که منو با امين موحد مشغول مي کردن. هر وقت مي خواستم در مورد محمد نصر حرفي بزنم ميگفتن اونو ولش کن امين خان که از محمد در دسترس تره...حالش چيطورس؟...خبر جديد؟ رفتار جديد؟ منو وادار مي کردن بهش فکر کنم و رفتاراشو ارزيابي کنم. از سر دلسوزي هم داشتن اينکارا رو ميکردن. متوجه بودم. حق با اونا بود. بايد کم کم محمد رو ميذاشتم کنار. فکر کردن بهش فايده اي هم نداشت؟...دوخط موازي... دل بستن من به محمد چيز غير عادي اي نبود و خيلي از دخترا دچارش بودن... عاشق محمد بودنیا خواننده های دیگه يا بازيگرا يا بقيه آدماي معروف...ولي خودم که ميدونستم اين محبتم بيش از حده... اون مرد واقعي بود واسم... معناي واقعي يه مرد رو داشت.. شايد مخاطب خاصم بود و خيلي داشتم خاصش مي کردم از سر عشق... نميدونم فقط ميدونم که بايد فراموشش کنم؟... ديگه هيچ اميدي نبود... قبل ازدواجش هم نبود... با صداي زهرا از افکارم اومدم بيرون.. محکم خودشو کوبيد رو نيمکت و کنارم نشست زهرا-: دلمممم مبخواد پسررو خفش کنمممم...واي خداااا...خنديديم -: باز چي شده؟ زهرا-: عاطي مسخرم کرد... ديگه دارم رواني ميشم از دستش... خيلي ناراحتم کرده... -: کي؟ ... کي اخه؟...زهرا -: اين يارو موحده... -: خب چيکار کرده مگه؟درست بگو ببينم...خيلي ناراحت بود.. شروع کرد به تعريف کردن.. زهرا-: عاطي من خيلي چاقم؟ خندم گرفت. -: نه چطور؟ برام تعريف کرد که دعواشون شده و امين هم چند تا تيکه انداخته بهش . واي خدا اين پسر چقد شلوغ بود.... زدم زير خنده. زهرا داشت حرص مي خورد. بيشتر از همه از با مزه حرص خوردن زهرا خنده ام مي گرفت...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
زهرا: واي واي واي... دلم مي خواد دونه دونه موهاشو با موچين بکنم جونش دربياد... يعني من اينقد بزرگم که از پشت سر من تخته رو نمي بينه؟ ... اونم کي؟ ... امين نردبون.... واي خداااااااا انقد خنديدم که دلم درد گرفت. زهرا که با تعريف کردن و فحش دادن يکم حالش بهتر شده بود شروع کرد با من خنديدن . خيلي بامزه بود خداييش. بعد دانشگاه زنگيدم به مامان و با کلي خواهش و تمنا و التماس ازش خواستم بذاره يکي دوساعت برم خونه دايي اينا و بعدش بياد دنبالم. بالاخره راضيش کردم و بعد کلاسام رفتم اونجا و هم چي رو براشون تعريف کردم. انقده خنديديم که حد نداشت. شيدا-: واي خيلي پسر باحاليه من بايد ببينمش ... جون من عاطي ...-: خو چطور نشونت بدم؟ يهويي فکری تو مغزم جرقه زد... -: هاااا... فيس بوک... ريختيم سر کامپيوتر و تو اف بي دنبالش گشتيم تا بالاخره پيجشو پيدا کرديم. چه عکساي قشنگي رو گذاشته بود . شيدا-: واااووو ... خوشگلسااا.... -: معلومه... کسي که کپيه محمد باشه خوشگله ديگه ...شيدا-: عاطي خدايي خيلي شبيهشه... -: اينم شانس ماست ديگه... آهي کشيدم و ماوس رو از دستش بيرون کشيدم و رفتم تو پيج محمد نصر... وسط راه نتش قاطي کرد و کامپيوتر هنگ کرد. شيدا-: بيا اينم شانس شماس.. بابا همه عالم و آدم دارن بهت مي گن محمدو بيخيال امين رو عشقه... اين زبون بسته هم با زبون بي زبوني گفت ديگه... يه ربعي طول کشيد نت دوباره درست بشه و بتونم برم تو پيج محمد.. همين که صفحه اش رو باز کرد دهنم اندازه غار باز مونده بود.چشام داشت ا زحدقه ميزد بيرون... مگه ميشه اصلا هم چين چيزي؟؟...عکس امين روي کاور محمد نصر بود...!!!! زبونم لکنت گرفته بود -: شيدااااا.... يعني چي؟؟؟؟ ...اين يعني چي؟؟ شيده-: شايد خودشه... -: زر نزن بابا اين عکس الان تو پيج امين هم بود... تازه اونقدرا هم شبيه نيستن که نشه تشخيصشون داد از هم...شيده-: نميدونم که والا شيدا-: خو شايد فاميلن...-: واو... دو سه روز فکرم فقط مشغول اين قضيه بود که بالاخره تصميم گرفتم دوباره برم چک کنم. هضم اين قضيه واسم خيلي سخت بود. آخرين کلاسو پيچوندم و رفتم سايت. دوباره پيج محمدو چک کردم. اووووفففف همونطور که فک ميکردم اشتباه شده بود. اصلا عکس کاور محمد يه چيز ديگه بود و مدتها بود که عوض نشده
بود. زنگ زدم به شيده و بهش گزارش دادم... -: شيده اون عکسه اشتباهي اونجا بودا شيده-: اخه چطوري؟ -: چيزه... خط رو خط شده بود ديگه... ما قبلش تو پيج امين بوديم بعد نت قاط زد و نگو دوتا پيجو روهم باز کرده... شيده-: جل الخالق...چقد تعجبامونو الکي هدر داديم واسه خاطر اون...-: خخخخ همونا بوگو... بعد يکم ديگه صحبت قطع کرديم. محمد يه آهنگ جديد خونده بود. اهنگشو با گوشيم دانلود کردم و هندزفريمو گذاشتم روگوشم و در حاليکه آهنگو پلي مي کردم از سايت زدم بيرون... يه مود غمگيني داشت آهنگش.نشستم روي چمن زير سايه يه درخت تو محوطه. زانوهام رو بغل کردم . باز اين صداي نفساش ديوونم کرد. هواييم کرد. بغضم رو ترکوند. گريه کردم هنوز آهنگ به نيمه هم نرسيد بود. متوجه زهرا شدم که داره مياد طرفم.سريع اشک هام رو پاک کردم . اومد جلو بلندم کرد و خيره شد تو چشمام زهرا -: گريه کردي؟ -: نه واس چي؟ زهرا-: منم پشت گوشام مخمليه...بغضم داشت خفم مي کرد. يهو خودم رو پرت کردم تو بغلش و زدم زيرگريه زهرا-: عاطي چي شدهههه؟؟؟ -: زهرا دارم ميميرم...زهرا:
خدانکنه...ديوونه. سرمو ازخودش جدا کرد و بهم نگاه کرد. چشمش خورد به هندزفريم و قضيه رو فهميد. محکم خوابوند تو گوشم. زهرا-: صد دفعه بهت نگفتم حق نداري آهنگاشو گوش بدي؟... تمومش کن عاطفه... تا کي ميخواي خودتو عذاب بدي آخه؟ هندزفريو با خشونت از گوشم کشيد بيرون و اشکام رو پاک کرد و بغلم کرد. يهو نگاهم رو امين متوقف شد. با يه حالت خاصي ايستاده بود و داشت نگاهم مي کرد. دست دوستشو کشيد و اومدن نزديکتر. زهرا از خودش جدام کرد. دقيقا همون لحظه که امين و وحيد داشتن از کنارمون رد ميشدن زهرا ،هندزفريو ازگوشيم جدا کرد و صداي محمد پخش شد. سريع گوشيو قاپيدم و صدارو بستم.امين يه لحظه ايستاد. سرشو چرخوند به گوشيم يه نگاهي انداخت و رفت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
زهرا زل زده به چشاي قرمز م. زهرا-: چشاتو بخورم... خنديدم. ولي فکرم درگير امين بود. فرداي اونروز موقع نهار داشتم مي رفتم سمت سلف که متوجه شدم قرص معده ام همراهم نيست. بيخيال شونه بالا انداختم و رفتم نهارمو خانومانه میل کردم. بعد نماز برگشتم تو دانشکده و رفتم سر کلاسم. هنوز يه ربع از کلاس نگذشته بود که معده دردم شروع شد. تو تصوراتم دو تا دستام رفتن بالا و کوبيده شدن تو سرم که بدبخت شدم رفت. قرصم همراهم نيست. نيم ساعت اولو تحمل کردم ولي درد معده ام داشت طاقت فرسا مي شد. ديگه نتونستم بشينم و اجازه مرخصي گرفتم و زدم بيرون. داشتم مي مردم. به معنا ي واقعي. تو سالن رژه مي رفتم و گريه مي کردم. جلوي دستشويي هم بودم. صداي پا اومد. اومدم خودمو جمع و جور کنم که ديدم وحيده. با چشاي گرد نگاهم کرد. ولي حرفي نزد. رفت آب خورد و برگشت. صداش زدم -: ببخشيد شما مي دونيد بهداري دانشگاه کجاست؟ وحيد-: پشت سالن برادران... برين ميدون اصلي دانشگاه راهنماييتون ميکنن... تشکري کردم و رفت. آخه آدم چقد بيشعور؟ حتي نپرسيد چمه... مردونگي مرده والا... من اين تنم رو حالا چطور بکشونم اون سر دانشگاه؟... اصلا من چه بدونم سالن برادران کجاس؟ ... واي خدا
دارم مي ميرم... درمونده نشستم روي پله و سرمو گذاشتم رو زانوهام. درد امونم رو بريده بود. زار ميزدم. دوباره صداي پا اومد و سعي کردم خفه شم. طرف از جلوم رد شد رفت تو دستشويي. آخه چرا اينا اينقدر ماستن. عين خيالشون نيس که دارم مي ميرم -: مشکلي پيش اومده؟؟ کمکي از دستم برمياد؟ سرمو گرفتم بالا. خداي من. امين بود. اصلا درد معده ام يادم رفت يه لحظه... امين-:ميتونم کمکتون کنم؟ اين يعني ته مردونگي... -: من ميخوام برم بهداري... معده ام درد مي کنه... ولي نميشناسم... حالم يه خورده بده... به اشکام اشاره کرد و گفت امين -: فقط يه خورده؟ واااييي هلاک لهجه اش بودم. امين -: بلند شين من راهنماييتون مي کنم... بذارين برم از بچه ها ماشين بگيرم الان برميگردم... -: نه نه نه ... آقاي موحد شما زحمت نکشين خودم يه جوري مي رم پيدا مي کنم... امين -: خب اگه اينطور راحت نيستين با اتوبوس دانشگاه ميريم.. مي تونيد راه بريد؟ -: نه من منظورم اين نبود.. نمي خواستم شما تو زحمت... امين -: خانم رادمهر بلند شيد الان وقتي اي حرفا نيس... آروم آروم کنارش قدم برمي داشتم تا اينکه رسيديم به ايستگاه. يکم منتظر مونديم و يه اتوبوس خالي اومد. چون وسط ساعت کلاسا بود کسي رفت و آمد نمي کرد. راننده جلو پامون ترمز کرد. از در جلويي اتوبوس به اشاره امين سوار شدم و همون اولين رديف نشستم. امين هم رو پله هاي اتوبوس ايستاد روبروي من و با دستش ميله رو گرفت. نگام مي کرد. من حالم وحشتناک خراب بود و نگاه امين بدترم مي کرد. گاهي آدم معني نگاها رو مي فهمه و هر از گاهي که باهاش چشم تو چشم مي شدم اينو مي فهميدم که نگاهش ناپاک نيست.. در ضمن... از روي عشق و علاقه هم نيست... آخه يه پسر هيجده نوزده ساله چي ميفهمه عشق چيه؟... يه نگاه خاصي بود که نمي فهميدم يعني چي؟... گاهيم حس مي کردم که ميخواد چيزي بگه ولي نمي گفت... آخخخ چي ميشد اگه تو محمد نصر بودي؟.. رسيديم به ميدون اصلي که وحيد گفته بود و پياده شديم. منو تا دم درمانگاه رسوند و ميخواست بازهم بمونه که بزور با کلي تشکر و اينکه از کلاستون کلي عقب افتادين فرستادمش بره.
http://eitaa.com/cognizable_wan