ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺍی ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﻋﮑﺴﺶ
ﮐﻨﻲ ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻤﻮﻥ میشه :
" ﺍﻣﻴﺪ ﺁﺷﻨﺎﻳﺎﻥ ﺷﺎﺩﻱ ﻣﺎ "
ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩی؟
ﻧﻪ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺧﻼﻗﻴﺖ رو حال کردی...؟
ﻧﻪ ﻛَﻒ ﺑُﺮ ﺷﺪی...؟
َفَکِت اومد پایین ...؟
برو واسه بچه محلاتون تعریف کن بدووووو🏃🏻😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
✍حاج آقای جاودان :
زمان جوانی جهت تشییع خانم آیت الله میلانی که از علماء بزرگ مشهد بودند ، به مشهد مقدس مشرف شدم و در تشییع جنازه شرکت کردم ؛ در مراسم تشییع ، علامه طباطبائی نیز حضور داشتند و هر وقت ایشان را نگاه میکردم ، میدیدم که ایشان اصلا اینجا نیستند و جایی دیگر در حال سیر و تفکر هستند ، و اصلا چیزی نمیگفتند . معمولا علامه خودش حرف نمیزد و چیزی نمیگفت و در حال تفکر مدام بودند ، اما برای ما تفکر مقدور نیست .چرا ما نمیتوانیم تفکر کنیم ؟
ما چون دور خود را شلوغ کردهایم ، نمیتوانیم تفکر کنیم . دقت کنید ؛ هر نگاهی که میکنید ، هر چیزی را که میبینید ، این می شود یک پرونده و میرود روی هزاران پرونده بدی که از قبل درست کردهایم . گناهان قبلی ما همه یک پرونده شده است و گناه جدید ، پرونده جدیدی به آن پروندهها افزوده میشود . حالا در سینه ما بی نهایت جای بایگانی پرونده است ، و مثل ادارات امروزی نیست که محل بایگانی تکمیل شود .در لحظه مرگ همه این پرونده های انباشته شده در سینه ، ما را در مقابل ما حاضر می کنند .
📚درس اخلاق ؛ 4مهر 94
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/cognizable_wan
_____________
✨﷽✨
✅کجاها نباید خندید؟!
✍ به سرآستین پاره ی کارگری
که دیوارت را می چیند , نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد
و تو هرگز نمی خری ، نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه
می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند , نخند
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی
به سر دارد ...
به پارگی ریز جوراب کسی درمجلسی
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان , نخند
نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...
که هرگز نمی دانی
چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند :
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای
همه چیز و همه کسند ...
آدم هایی که برای زندگی تقلّا می کنند ...
بار می برند ...
بی خوابی می کشند ...
کهنه می پوشند ...
جار می زنند ...
سرما و گرما را تحمل می کنند
و گاهی خجالت هم می کشند ...
خیلی ساده : هرگز به آدم هایی که ضعیفتر از تو هستند , نخند . روزی ممکن است تو جای آنها باشی . کسی چه میداند ؟
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/cognizable_wan
_____________________
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود، که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت».
#طنز
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
☆________☆_______☆_______☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قد نداره اما با نوار عجب حالی میگیره😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مادرم نیس تا اشپزی کنه😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دو چیز کوچک، انسان را از درون نابود میکند:
- مشغول بودن به گذشته
- مشغول شدن به دیگران
هر کس در گذشته بماند آینده را از دست میدهد!
و هر کس نگهبان رفتار دیگران باشد نصفی از آسایش و راحتی خود را از دست میدهد!
بهترین کار در زندگی این است
که به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را فراموش کنید.
به هیچکس اجازه ندهید از تماشای رنج شما لذت ببرد!
شاد بودن را سرمشق زندگی خود قرار دهید.
پروفسور جیمز اینس مینگر
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم خوبه زندگی خودت باش
براي آدم ها، چه آنها كه برايت عزيزترند و چه آنها كه فقط دوستند ...
خاطره های خوب بساز ...
آن قدر برايشان خوب باش ؛ كه اگر يك روز همه چيز را گذاشتی و رفتی ...
در كنج قلبشان جايی برای تو باشد تا هر از گاهی بگويند : " ای كاش بود ... "
هر از گاهی دست دراز كنند و بخواهند كه باشی ...
هر از گاهی دلتنگ بودنت شوند ...
می دانم سخت است ...اما تو خوب باش ...
حتی برای آن كه با تو بد كرد ...
روزی ميفهمد ، همان ساده بودنت كم
نبود ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
گویند درگذشته دور در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.
باوجود ظلم سلطان وتایید خر و حیله روباه، همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند.
درمسیر گاهگاهی خرگریزی می زد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است.
شیر گفت چه فکری؟ روباه گفت خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم و باید از روی شجره نامه دربین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم.
قطعا تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند.
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند...
خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سردارند. گفت من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده. هر کدامتان باسوادید آن را بخوانید.
شیر فورا گفت من باسوادم و رفت پشت خر تا زیر سمش رابخواند. خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد وگردنش را شکست.
روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت. خر او را صدا زد و گفت بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم ، روباه گفت نه من کار دارم خر گفت چه کاری؟
گفت می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم و گرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود.😂
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
#روانشناسی
➕فرد مثبت
➖فرد منفی
➕فرد مثبت همیشه برنامه دارد.
➖فرد منفی همیشه بهانه دارد.
➕فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست.
➖فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است.
➕فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای میبیند.
➖فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی میبیند.
➕فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری میابد.
➖فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی میبیند.
➕فرد مثبت همیشه دوستی ها را زیاد میکند.
➖فرد منفی دشمنی ها را زیاد میکند.
➕فرد مثبت میگوید اجازه بده انجام پذیر است.
➖فرد منفی میگوید نمی توانم انجام پذیر نیست.
➕فرد مثبت همیشه با صبر مشکلات را حل میکند.
➖فرد منفی همیشه با خشم مشکلات را زیاد میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که:
نیمه میشنویم
یک چهارم میفهمیم
هیچی فکر نمیکنیم
و دوبرابر واکنش نشون می دهیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_یک_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
.سريع سرش چرخيد طرفم...رفتم جلو...به پام بلند شد در حاليکه خودم هم مينشستم. دست عاطفه رو هم گرفتم و نشوندمش...عاطفه-: سلام خسته نباشي...-: سلامت باشي...نيم خيز شد.نذاشتم پا شه...دوباره نيم خيز شد.عاطفه-: بذار برات چايي بيارم...دستش رو هنوز ول نکرده بودم.نذاشتم بلند شه دوباره. -: هيچي نميخوام کوچولو...اومديم دو دقه خودتونو ببينيم...خنديد...لپاش چال افتاد. سريع چشم ازش گرفتم. قلبم داشت ضربان ميگرفت. دستش رو هم ول کردم...نمی دونم چرا اینقدر لذت میبردم از لبخندش دوست داشتم همیشه خوشحال باشه. فيلم ديدنش يادش رفته بودو منو نگاه میکرد...سرم رو بردم عقب...خودم رو روی مبل کشيدم پايين تر.. -: عاطفه؟ عاطفه-: بله؟ حالم خوب نبود باز...-: من از فردا سه روز نيستم...ميخواي بري شهرتون؟ بیخود ميکنه بره...مگه من ميذارم؟! عاطفه-: کجا ميخواي بري؟ -: از فردا ظهر مي خوام برم صدا سيما..يه کار تيتراژ بهم سپردن.بايد سه روزه تمومش کنيم. بايد شبانه روزي کار کنيم. کمي سکوت کرد...اصلا نگاهش نميکردم .ميترسيدم از نگاه کردن بهش تازگيا...عاطفه-: خب... خب تو که استديو داري...-: استديوي من در اون حد پيشرفته نيست....کار حساسيه...بايد اونجا کار کنيم و متأسفانه وقت نداريم. به خاطر همينه که ۳ روز تمام بايد اونجا باشيم. عاطفه-: باشه...هر طور که صلاحه... ولي من دانشگاه دارم... بايد همين جا بمونم...نفس راحتي کشیدم...چشامو بستم و سرم رو تکيه دادم به پشتي مبل...درون خودم داشتم جست و جو ميکردم دليل حالم رو...خسته بودم...از صبحم سر پا بودم...ولي حالا احساس آرامش عجيبي داشتم...چند دقیقه ای تو حال خودم بودم که عاطفه آروم شالم رو از گردنم کشيد...بعدش مو هاي سرم رو مرتب کرد...لذت غريبي بردم....بي اراده لبخند اومد رو لبم...عاطفه-: بيداري؟ فکر کردم خوابي !جواب ندادم. عاطفه-: محمد؟-:محمد! نه... مخمد...خنديد. عاطفه-:پاشو برو استراحت کن تا ظهر بيدارت نميکنم حسابی بخواب که قراره سرت شلوغ بشه...بدون حرف بلند شدم...-: حال ندارم... بيا کتم رو درآر...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_دو_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
باز خنديد و گونه هاش...ضربان قلبم رفت بالا...بلند شد و اومد طرفم نميدونستم چه مرگمه... داشت يکي از آستينام رو میکشيد که دستش خورد به دستم...أه لعنت به تو محمد...چه مرگته آخه؟اختيار داشت از دستم در ميرفت... کشيدم عقب. -: مرسي خودم در مي آرم... طفلکي با تعجب نگاهم کرد... سريع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم. خودم داشتم خودم رو زنداني ميکردم. کتم رو در آوردم و پرت کردم روي زمين....پريدم روي تخت دو نفره ام چنگي لاي موهام زدم و دراز کشيدم. خسته و پريشون بودم...سريع خوابم برد.صبح پا شدم و تيز سر جام نشستم. به ساعتم نگاه انداختم.لباسم رو عوض نکرده بودم ديشب...آخي کوچولو همونطور که گفته بود بيدارم نکرده بود...ساعت ۱۱ بود... بلند شدم و رفتم بيرون.عاطفه امروز تعطیل بود .فک کنم باز مشغول درس خوندن بود... وسايلم رو برداشتم و رفتم حموم... وقتي بیرون اومدم ديدم چه سفره خوشگلي چيده رو زمين...نگام کرد...باز شال سر کرده بود...فکر ميکردم تو مدتي که مامان اينا هستن عادت ميکنه...عاطفه-: سلام خوب خوابيدي؟ اخم کردم بهش... چشاش گرد شد...عاطفه-: چي شده؟ باز اخم کردم و رفتم نشستم رو مبل. داشت خنده ام ميگرفت ولي مهارش کردم.اومد جلوم ايستاد...عاطفه-: چي شده؟ميشه بگي باز چيکار کردم؟سرش پايين بود...آخ دلم داشت ضعف ميرفت يه ريز...نخواستم ناراحتش کنم...-: آره ميشه بگم...باز شال سرت کردي. عاطفه-: خب آخه... حرفشو قطع کردم. با ناراحتي مصلحتي ساختگي گفتم
-:لازم نيست واسم دليل بياري...من تو رو مجبور به کاري نميکنم....اگه از نظر تو من اينقدر...ادامه ندادم... سريع با يک حرکت کاملا بچگونه شالش رو از سرش کشيد...عاطفه-: اه...بيابگیر پرت کرد سمت من ...واي دلم ميخواست فقط لپاشو گاز بگيرم. شالو گرفتم وگذاشتم روی صورتم بوی زندگی می داد.خدایا من چمه! ديگه نتونستم نقشم رو ادامه بدم.دستم روکوبيدم رو پام و سرم رو بردم عقب و قهقهه زدم.اونقدر خنديدم که دل درد گرفتم....نگاهش کردم... خنديد.عاطفه-: ديوونه...بعدش رفت سر سفره نشست...عاطفه-: بيا يه چيز بخور...اين سه روزمعلوم نيست يادت باشه چيزي بخوري يا نه...حوله ام رو از دوشم کشيدم... رفتم تو بالکن آويزونش کردم و برگشتم نشستم سر سفره -: نگران نباش...من به اين جور کارا عادت دارم...اصلا خوراکم همين کاراي ديقه ۹۰ ايه...شروع کرديم به خوردن...انصافاخيلي چسبيد... خيلي گرسنه بودم...بعد نذاشت سفره رو جمع کنم...راهيم کرد و زدم بيرون. ماشين رو تو پارکينگ صداسيما پارک کردم و رفتم تو استديويي که قرار بود توش کار کنيم...بچه ها همه اومده بودن... رسيدم و با همه شون دست دادم و احوال پرسي کردم...۴ نفر بوديم.مازيار-:نگا...يه فرش و موکت هم نذاشتن بشينيم روش.ترسیدن بخوابيم کارشون عقب بيفته...نگو تهيه کننده برنامه اي که قراره واسش کاري بسازيم دم دره.با دستپاچگي نگامون مي کرد.تهيه کننده-: الان ميگم براتون يه چيز بيارن...بعدم رفت.۴ تايي بهم نگاه کرديم و زديم زير خنده...من و مازيار و شايان و بشير...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سه_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
متن و شعر رو دادن دستم...ديشب هم ديده بودمش ولي واقعيتش اصلا فکر نکرده بودم واسش..همش ميخوندمش بايد يه لحن و ريتم و آهنگ توپ پيدا ميکردم و بعد کار رو شروع ميکرديم. بچه ها مشغول تست دستگاه ها و آماده کردنشون شدن...يه ساعت بعد هم برامون يه فرش آوردن و انداختن يه گوشه استديو...تقريبا دو برابر استديوي من بود...خيلي هم مجهز
بود...بچه ها رفته بودن تونخ دستگاه ها. منم هم به کار اونا سرک ميکشيدم و هم تو ذهنم دنبال يه آهنگ خوب بودم...اونقدر راه رفتم و فکر کردم که نزديک اذان مغرب شد ...نميخواستم از سر باز کنم خب .اگه ميخواستم کلي آهنگ تو ذهنم بود ولي ميخواستم يه چيز توپ در بياد...ديدم فايده نداره نميتونم تمرکز کنم...رفتم وضو گرفتم و نمازخونه رو پيدا کردم و نماز مغرب و عشاء رو خوندم...ذهنم يکم آروم شد...برگشتم تو استديو ...بچه ها همه کاراشون تموم شده بود...منتظر من بودن تا ملوديم رو تنظيم کنم و کار رو شروع کنيم... منم که مغزم هنگ کرده...هرکي هم نظر ميداد به دلم نمينشست...تا اينکه برامون شام آوردن. نشستيم و داشتيم غذا ميخورديم و منم درگير بودم... هنوز نصف غذامو نخورده بودم که يه چيز توپ به ذهنم رسيد و بي اراده زير لب زمزمه کردم...بعد يه بشکن زدم و بلند تر خوندم...مازيار-: عالي بود...همه با هم و خودم زود تر از همه غذامون رو ول کرديم و دويديم سرکار...تمام شب تا صب و فردا صب تا شب رو سر کار آهنگسازي بوديم... ملوديم رو کاملا تنظيم نکرده بودم...فقط يه طرح کلي داده بودم که ماکت اش رو بسازيم...ضبط و خوندن اصلي رو گذاشته بوديم واسه روز آخر... چون همش داشتم حذف و اضافه مي کردم به آهنگ و لحن. استراحتمون فقط وقتاي نماز بود.غذا ها مونم که يکي دو قاشق بيشتر نميخورديم...اونم نه در حال آرامش...در حين کار...فقط درگير اين بوديم که کار رو تموم کنيم سر وقت ولي عالي جمعش کنيم...يه چيز خوب در بياد...بعد نماز صبح اومديم تو استديو و شروع کرديم براي ضبط...بايد فردا صب قبل ۷ تحويلش ميداديم...استراحت نکرده بودم طبعا رو صدام تاثیر میذاشت براهمین نهایت سعی خودمو کردم که تاحد ممکن حرف نزنم وبه حنجرم استراحت بدم کارمون خيلي طول کشيد. تقصير من بود. راضي نميشدم و همش لحن رو عوض ميکردم... تحريرا رو کم و زياد ميکردم. ديگه از نفس افتاده بودم...یعنی هممون صندلي رو بردم تو اتاق و ميکروفون رو آوردم پائين و بقیه شو نشسته خوندم... ساعت از ۴ عصر هم گذشته بود...ناهار هم نخورده بودیم. تقريبا يه ساعته تمومش ميکردم ديگه... بالاخره تموم شد کار تازه کار شايان و بشير شروع شد.تنظيم و ميکس و ... بايد ميموندم و نظر ميدادم... ولي خداييش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_چهار_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خيلي حرصشون دادم...باز هم هر از گاهي از جايي از خوندنم خوشم نمي اومد...ميپريدم و دوباره ميخوندم يا لحن و تحرير رو عوض ميکردم...گاهي هم نظر ميدادم که چيزي به آهنگ اضافه يا کم بشه... استقبال ميکردن و دوباره کار از اول...ساعت ۱۲:۳۰شب بود که گوشيم زنگ خورد....علي بود-: جونم علي جون؟ علي-: سلام... چطوري پسر؟-: خوبم...تو خوبي؟چه خبرا؟ علي-: سلامتي...کجايي؟خواب که نبودي؟چقدر صدا مياد! -: استديوي صداسيمام علي... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتيم...يه کار سپردن بهمون...علي-: يعني الان عاطفه تنهاست؟ -: عاطفه خانوم!!! ... آره تنهاست... علي-: خب ديوونه مي آورديش پيش مامان من...برم دنبالش؟-:لازم نکرده..خودم الان ميرم خونه خنديد. علي-: باشه بابا... چرا اينقدر خشن ميشي؟ راستي هفته بعد مرتضي همه رو دعوت کرده باغشون...واسه چهارشنبه سوري... سرم رو خاروندم. -: آها باشه مرسي...علي-: خب ديگه کاري باري؟ -: نه مرسي قربونت خداحافظ...برگشتم رو به مازيار.-: مازيار، شرمنده ميشه من برم؟ الان سه روزه به خانومم حتي زنگم نزدم... بشير-: محمد ازدواج کردي بالاخره؟ خنديدم. -: آره خيلي وقته...بشير-: آخه اصلا همسرتونونديدم چند وقته... نميدونستم ...چند وقته ازدواج کردي؟اسمشون چی بود نا....حرفشو قطع کردم و قاطعانه گفتم-: پنج شش ماهه.... اسمش عاطفه خانومه...شايان-: بشير گير،نده... برات توضيح ميدم... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. -: بچه ها شرمنده ام ها...شايان-: نه بابا... اتفاقا تو بري بهتره... اين جا باشي باز تز ميدي کار ما رو زياد ميکني... برو...مام اينو تحويل ميديم.... ديگه چيزي نمونده....فقط فردا صب ۷ تونستي بيا...هممون به حرف شايان خنديديم... با همه روبوسي کردم و خداحافظي کرديم و زدم بيرون...ماشينو از پارکينگ در آوردم...ماه کامل بود... هوا خيلي خوب بود... شيشه رو کشيدم پايين...از سرماي زمستون خبري نبود... بوي بهار مي اومد... تا برسم خونه ساعت ۱:۳۰ رو هم گذشته بود...درو باز کردم و رفتم تو... ديدم همه چراغا روشنه... همشون الا اتاق من...عاطفه که زود ميخوابيد هميشه... شايد درس ميخونه...درو بستم و رفتم تو... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد. بازش کردم...اون جا نبود...تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود... ميز هارو جابه کرده بودیم هم اون درس مي خوند و هم من داشتم شروع ميکردم واسه دکتري بخونم... ولي نذاشتم همه وسايلشو از اتاقم ببره و يه بار ديگه کوچ کنه... فقط کتابا و چند تا وسيله ديگه برده بود... همه چراغا رو خاموش کردم... يعني tv هم روشن بود و صداش تقريبا زياد... رفتم تو اتاقم...اون جا هم نبود...در بالکن باز بودرفتم جلو... پرده بالکن بالا و پايين ميرفت و نور ماه هم حسابي روشن کرده بود همه جا رو...پرده حرير رو زدم کنار....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خداي من ،عاطفه پتو پيچيده بود دور خودش و يه گوشه بالکن جمع شده بود...زل زده بود به زمين ...رد نگاهشو گرفتم...سايه ام رو زمين افتاده بود...-: عاطفه؟رفتم جلو تر...خودشو جمع کرد و صداي هق هق اش بلند شد...بدجور ترسيده بود...دوباره رفتم جلوتر ...بازم خودشو جمع کرد و سرشو فرو کرد توي پتوش...رفتم نشستم کنارش-:عاطفه منم مخمد...نترس خانومم...ديدم هندزفري تو گوششه...سرش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا...صورتش خيس اشک بود و چشاشم محکم رو هم فشار ميداد...هندزفري رو کشيدم بيرون از گوشش...-: عاطفه...منم...کوچولو نترس...آروم چشماشو باز کرد... نگام کرد...مات و مبهوت بود...ديگه گريه نميکرد.گوشي و هندزفريشو کشيدم بيرون... هندز فريشو درآوردم...صداي من بود...قلبم لرزيد...آهنگو قطع کردم...نگاهش کردم همونطور مونده بود...کلافه بودم -: چي شده؟چرا اين جا نشستي؟يهو ترکيد...اشکاش همين طوري مي باريدن...دستاش پتو رو ول کردن.خودم رو کشيدم جلوتر... نور ماه خيلي قشنگ افتاده بود روصورتش....دستاش رو مشت کرد و محکم کوبيد به سينم....يه بار دو بار...همينطور پشت سرهم و به شدت گريه ميکرد عاطفه-: خيلي نامردي! خيلي بي احساسی نميگي من مردم تو اين مدت يا زندم؟ نميگي شايد از تاريکي وحشت داشته باشم؟ نميگي شايد اين ۳ شب رو خواب به چشام نيومده باشه و يه ريز گريه کرده باشم و با هر صدايي تا مرز سکته رفته باشم؟نميفهمي اينا رو؟آخرين مشتش رو به سينم کوبيد. دستش رو گرفتم راست ميگفت...چرا من احمق به فکرم نرسيده بود ممکنه بترسه تنهايي تو تاريکي؟ من خاک بر سر حتي يه زنگ هم بهش نزده بودم...دستش رو از دستم کشيد بيرون...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این بدشانس تر مگه داریم 😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
♨️بهترین مواد غذایی برای چاق شدن♨️
1️⃣گوشت قرمز🍖
2️⃣شیر پرچرب🥛
3️⃣نارگیل گردو🥥
4️⃣ موز رسیده🍌
5️⃣دانه های مغذی🌰
6️⃣بادام هندی
7️⃣روغن زیتون🍃
8️⃣سیب زمینی
9️⃣لوبیا و عدس
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
7 دلیل برای خوردن انار را بدانید
پیشگیری از بیماری های قلبی
کاهش دهنده فشار خون
پیشگیری از سرطان
کمک️ بهبود هضم غذا
افزایش سیستم ایمنی بدن
افزایش میل جنسی
کاهش استرس
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
این خوراکیها را با ماهی نخورید !❌🐟
تا ۲ ساعت بعد از خوردن ماهی از خوردن آب، دوغ، شیر، ماست، سالاد و میوه اجتناب کنید زیرا علاوه بر اینکه مانع هضم غذا شده میتواند باعث بروز قولنج، انواع فلجها وحتی سکته مغزی و قلبی شود.
🌸 برای عزیزانتون بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
این میوه دشمن آبریزش بینی است !🤧
▫️سیب از آن دسته میوه هایی است که به تنهایی می تواند یک آنتی هسیتامین کامل باشد.
+ افرادی که به آبریزش بینی مبتلا میشوند میتوانند روزانه سه بار، یک قاشق غذاخوری سرکه سیب با یک لیوان آب و یک قاشق غذاخوری عسل بنوشند
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌴 خرما اولین و قوی ترین داروی ضد سرطان است!
✍️ اگر هر شخص روزانه ۱۰ الی ۱۵ مغز بادام را با ۳ تا ۵ عدد خرما بخورد تا آخر عمرش نه ساییدگی استخوان سراغش می آید و نه آرتروز می گیرد. 💌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نوشیدن شربت آبلیمو بعد از ورزش🤔
بدن را با رساندن مواد مغذی مورد نیاز بازسازی میکند
و از تجمع اسید لاکتیک بدن که موجب درد عضلات بعداز ورزش میشود جلوگیری میکند👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر نقل مکان کند، خیمه ای را دید، و گفت: اینجا را ترک نمیکنم تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به میخی بسته شده و زنی را دید که آن گاو را می دوشد،
1بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد
و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعداز آن نزدیکان آن مرد آمدندو همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای،
این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت: کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
بیشتر مردم فکر می کنند کاری نکرده اند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است
🔺 مشکلات زیادی را ایجاد می کند
🔺 آتش اختلاف را بر می افروزد
🔺 خویشاوندی را برهم میزند
🔺 دوستی وصفا صمیمیت رااز بین میبرد
🔺 کینه و دشمنی می آورد
🔺 طراوت و شادابی را تیره و تار میکند
🔺 دل ها را میشکند
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر می کند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤مهدی جان!
💚پشت دیوار بلند زندگی
مانده ایم چشم انتظار یک خبر
💙یک (انا المَهدی) بگو یاابن الحسن
تا فرو ریزد حصار غصه ها
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#قسمت_صد_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه-: ميدونم اينجا اضافيم... ميدونم داري لحظه شماري ميکني تا ناهيد برگرده و من گورم رو گم کنم ولي...ولي حداقل...گريه امونش نداد...قلبم تالاپ تولوپ ميزد...من چقدر بي فکر بودم... رفتم کاملا جلوش ايستادمو گفتم :تو هيچوقت اضافي نبودي نيستي...نخواهي بود...گريه ميکرد عين ابر بهار...چقدر بهش سخت گذشته بود...فقط خيره شده بودم تو چشماش که خيلي زيبا تر به نظر ميرسيدن...اونم خيره به من... هيچي نميتونستم بگم...هيچ عذري هم پذيرفته نبود...يه زنگ که ميتونستم بزنم...يه قطره اشک سر خورد و افتاد روي لبش...لبش رو همونطور که گريه میکرد ليس زد... مثل بچه ها!...من ديگه نتونستم نگاهم رو از اون نقطه بگيرم... دستام بازو هاش رو محاصره کرده بود...دماي بدنم داشت ميرفت بالا و ضربان شديد قلبم آرامش رو ازم گرفته بود... اختيارم از دستم رفت. رفتم جلوتر...میخواستم آرومش کنم .صداي ضربان قلب دو تا مونم داشتم ميشنيدم...باز دوباره گريه اش شروع شد ولي اين بار با شدت بيشتر...قصد نداشتم جدا شم...اون هيچ عکس العملي نشون نمیداد...هيچي... بعد يه مدت طولاني ازش جدا شدم... خيره شدم تو چشماش... پيشوني ام رو چسبوندم به پيشونيش و محکم تر گرفتمش .از چشاش معلوم بودکه بد جور ازم دلخوره هلم داد و دويد رفت.يه دستي به موهام کشيدم... رفتم تو و درو بستم... اصلا از کارم پشيمون نبودم... راضي هم بودم...رفته بود تو اتاقش...درشم قفل کرده بود میخواستم ببینمش ولی بيخيال شدم... اومدم تو اتاق خودم . خواب به چشام نمي اومد...تا صبح يک ريز تو اتاقم قدم زدم و فکر کردم... جواب همه سوالام رو پيدا کردم... تکليفم با خودم روشن شد...به درون خودم بالاخره نفوذ کردم و پيدا کردم خودمو...با صداي اذان به خودم اومدم...وضو گرفتم و نماز خوندم ...يه مدت زيادي تو سجده موندم بعد نماز و کلي دعا کردم...ازش خواستم کمکم کنه تو اين راه...بعد راز و نياز بلند شدم و سجاده ام رو جمع کردم. هميشه هروقت عصبي و کلافه و پريشون بودم خوابم نميبرد ولي امشب از آرامش بيش از حد خوابم نبرد...گوشيمو از جيبم کشيدم بيرون و به علي زنگ زدم...بعد از چند تا بوق برداشت...علي-: سلام... خير باشه اول صبحي؟-: سلام خيره...علي-: خب الحمدلله... چه خبر شده؟ -: علي خبراي عالي... علي-: چي شده؟چيه محمد؟ قلبم داشت مي لرزيد ولي گفتم...با هر زحمتي که بود...-:علي...من...عاشق شدم...يه مدت طولاني سکوت کرد...علي-: چي؟؟؟؟؟؟-: علي... عاشق شدم... عاشق عاطفه...خيلي وقته اين حسو دارم ولي تازه ازش خبردار شدم...علي-: محمد تو حق نداشتي عاشق بشي...دنيا رو سرم خراب شد-:چرا؟ علي-: چون تو تصميم خودت رو قبلا گرفتي...اين همه مدت هم ناهيد و هم عاطفه رو بازي دادي. حالا راحت نميتوني قيد همه چيزو بزني. محمد هر جور شده بايد احساست رو مهار کني.بايد پا رو دلت بذاري...بهت گفته بودم زود با ناهيد حرف بزن.گوش نکردي...ولي حالا هم دير نشده...تو حق داشتن عاطفه رو نداري...بايد ناهيد رو برگردوني... مرد باش...از اول هم قرار همين بود...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
با صدايي که به زحمت از گلوم خارج ميشد گفتم-: علي...ديگه نتونستم چيزي بگم...قطع کردم... بغض داشت خفم ميکرد... چرا؟چرا حالا که دليل تمام آشفتگي هام رو فهميدم...ميخواستم محکم باشم... نذاشتم اشکام بريزن.چرا حالا که فهميدم عاشقشم؟ نميتونم.خدايا بدون اين کوچولو نميتونم... نميتونم به کس ديگه اي فکر کنم... اين کوچولو آرامش رو برگردوند به همه روح و جسم زندگيم...خدايا تو ميدوني من خيلي وقته که دل بهش باختم...ولي چرا حالا که فهميدم انقدر ميخوامش بايد ازش دست بکشم؟ امتحانه؟ داري امتحانم ميکني؟ دنيا رو به هم ميريزم واسه نگه داشتنش...من نميخوام بذارم بره...نميذارم...حالم خيلي خراب بود. کي اين زندگي لعنتي قرار بود روي خوشش رو بهمون نشون بده پس؟ ۳ روز گذشت...عاطفه خودش رو کاملا ازم قايم ميکرد...گاهي وقتا که اتفاقي موقع رفتن و اومدن به يا از دانشگاه ميديدمش فقط سرش رو مينداخت زير و يه سلام آروم ميکرد و ميرفت...امروز کلاس داشتن...ميدونستم بيرون در مياد بالاخره...ولي نمي اومد...لعنتي... داشت عذابم ميداد...حالا که عاشقشم داره خودشو ازم قايم ميکنه...مطمئن بودم به خاطر کار اون شبه...نديدنش داغون ترم ميکرد... دلم براش يه ذره شده بود...ميخواستمش...احتياج داشتم به حرف زدنش و خنده هاش... کاش مي فهميد...کلافه بودم... اومدم بزنم بيرون...همين که درو باز کردم ناهيدو ديدم پشت در...به زور يه سلامي کردم...رفتم بيرون ...اصلا نميخواستم ببينمش... من فقط عاطفه رو ميخواستم. باز بغض به گلوم چنگ زد...از اون شبي که به علي زنگ زدم ديگه جواب تلفن ها رو ندادم...هزار تا call missed داشتم...کلي اس ام اس اما اصلا دلم نميخواست نگاهشون کنم...بي هدف و سرگردان...خيابون ها رو ميگشتم... همه سعيم اين بود که نذارم بغضم بترکه...تا شب فقط خيابون ها رو دور زدم...يه دفعه به خودم اومدم ديدم جلوي در آپارتمان علي ام...بهترين جا بود الان واسم... ساعت ۷:۳۰ بود. رفتم تو و زنگشونو زدم...بدون جواب دادن باز کرد...رفتم تو...با آسانسور رفتم بالا...حال استفاده از پله رو نداشتم. برعکس هميشه...در باز بود و علي منتظر...داغون بودم.-: سلام....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
علي-: سلام... بيا تو...کسي نيست... رفتم داخل و تکيه دادم به مبل... ناي نشستن هم نداشتم... داشتم ميسوختم. علي اومد روبروم ايستاد...با پام ضرب گرفته بودم رو زمين...ديگه نتونستم در برابر بغضم مقاومت کنم...شکست ...بد شکست ...محکم و با تمام قدرت علي رو بغل کردم...-: علي... ميخوامش... حداقل تو بفهم لامصب...نميتونم ازش دست بکشم ...۵ ماهه همه زندگيم شده...تا حالا هيچوقت همچين حس قشنگي رو تجربه نکرده بودم... بفهم لامصب... بفهم ...علي ميزد پشتم... محکم تر منو گرفت...علي-: خيلي وقته فهميدم ...ولي داداش...تو بايد با ناهيد حرف بزني...باهاش حرف بزن ببين ميخوادت يا نه...اگه بخوادت بايد مردونگي به خرج بدي... بايد رو حرف و تصميمي که از اول گرفتي واستي ... بايد ... نذار حرفت دوتا شه مرد ...کاش همون موقع که گفتم باهاش حرف ميزدي...ولي حالا هم ميتوني... فقط زود تر...نذار بيشتر از اين طول بکشه... نذار دو تا تونم داغون بشين...بايد مردونگي کني داداشم ...بايد...براي اولين بار بود که اينطوري گريه ميکردم...تا حالا بابامم اشکام رو نديده بود...تا ميتونستم تو بغل علي گريه کردم. تا ميتونستم...علي هم فقط واسم دعا مي کرد...ايشالا که هرچي به صلاحه.شايد امتحان باشه...نبايد وا ميدادم... نبايد...با اومدن پدر و مادرش ديگه موندن رو جايز ندونستم و رفتم بيرون... تو ماشين گوشي رو برداشتم و شماره شايان رو گرفتم ...شايان-: الو...کجايي تو پسر؟-: سلام شايان... اين کلاسا کي تموم ميشه؟شايان-: يکي دو جلسه بيشتر نمونده...چيزي شده؟ چرا صدات گرفته محمد؟-: نه چيزي نيست...يکم حالم خوش نبود اين چند روز...شايان-: حتما بعد اون ۳ روز بيخوابي و بي خوراکي مريض شدي...-: آره فک کنم... شايان تو جمعه ديگه زحمت نکش...نميخواد بياي من خودم هستم...يه جلسه برگزار ميکنم و کلاسو تمومش ميکنم...شايان-: نه بابا ميام... اگه عجله داري خب همين يه جلسه اي تموم مي کنم...-: نه نه... آخه ميخوام خودم اين جلسه آخرو باشم...ميخوام با خانومم برم مسافرت...بابا بذار يه خورده هم افتخار نصيب من بشه... شايان-: آخه-: آخه نداره ديگه قبول کن... شايان-: آخه منم يه کاري داشتم. با تعجب پرسيدم -: چه کاري؟ شايان نفس عميقي کشيد.شايان-: هيچي بيخيال...مهم نيست..باشه، پس خودت جمعش کن ديگه...-: مرسي قربونت... کاري نداري؟ شايان-: نه...خداحافظ... قطع کردم و نفس عميقي کشيدم... بايد هر طور شده تموم ميکردم اين عذابا رو مردم و زنده شدم تا بالاخره فردا رسيد...قبلابه عاطفه از پشت در اتاقش گفتم که جلسه آخره و شايانم نمياد...تا اينکه بالاخره زنگ در زده شد و ناهيد اومد تو...خودم درو واسش باز کردم...خيلي استرس داشتم... ميدونستم که به خاطر ناهيدم که شده تو اتاق نميمونه و مياد بيرون ...دلم براش يه ذره شده بود...عاطفه ديدنش رو هم برام حرام کرده بود...بلاخره اومد بيرون...با ناهيد دست داد و سلام احوال پرسي کرد. ناهيد-: حسرت به دلم موند که يه بار زرنگ تر از تو باشم و زود تر از تو برسم...هر دو خنديدن... اصلا بهم نگاه نميکرد... ناهيد به من نگاه کرد. ناهيد-: آقا شايان نيومدن هنوز؟ تعارفشون کردم بشينن. -: امروز من به جاي شايان هستم خدمتتون...
http://eitaa.com/cognizable_wan