فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رودخانه ای رنگارنگ در کلمبیا
رودخانه آمریکای جنوبی Caño Cristales را واقعا افسانه می توان نامید.
سایه های 5 رنگ قرمز ، زرد ، سبز ، آبی و سیاه در این پالت رنگارنگ غالب هستند. همه آنها نتیجه فعالیت حیاتی جلبکهای رودخانه ای است که بسته به فصل ، نور و دمای آب ، رنگ آنها تغییر می کند و بسته به فصل ، میزان اشباع رنگ متفاوت است
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_نود_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مازيار-: وا؟ ديوونه مثلا اومده بود تو رو صدا کنه ها... خودشم رفت...خنديد . ولي خنده از روي لبهاي من محو شد و نمیدونم چرافکرای منفی بهم هجوم آوردن. مازيار-: مهموناتون اومدن؟ اون چيزي که تو ذهنم بود رو شوت کردم بيرون و بهش بها ندادم. -:نه حالاچيکارم داشتي؟ مازيار-: هيچي ميخواستم يه قسمت از نت رو واسم اصلاح کني که اونم بمونه واسه فردا ... الان مهموناتون ميان ... منم جمع کنم برم .دستم رو کوبيدم به پام و گفتم-: نه بابا تو کارتو بکن ... تازه بيان ... به تو چيکار دارن ... تو اينجايي ديگه .. چيزي ميخوري برات بیارم ؟هدفون رو گذاشت
روي گوشش مازيار -: شرمنده اگه زحمتي نيس يه ليوان آب-: الان ميارم رفتم تو آشپزخونه. عاطفه داشت ظرفاي ناهار رو میشست.دوباره شيطنتم گل کرد. پاورچين و بي صدا رفتم جلو و دو تا انگشت اشاره ام رو نزديکش کردم و آروم زدم به پهلوهاش. يه جيغ کشيد و بشقاب توي دستش سر خورد و افتاد تو سينک. قهقهه زدم . چرخيد و دستکش کفي اش رو گرفت طرفم و با عصبانيت گفت عاطفه -: محمد بازخيارشور بازي در آوردي؟ بازم خنديدم . خيلي اصطلاح شيريني بود اين خيارشور. دوست داشتم خوو. بشقاب رو دوباره گرفت تو دستش عاطفه-:اگه میشکست چیکار ميکردم؟ جواب ناهيدو چي میدادن ؟ها؟ خنده ام رو کوفتم کرد.يه اخم کم رنگي بهش کردم و رفتم سر يخچال و يه ليوان آب براي مازيار بردم. مازيار و شايان هم رفتن و ما هم خونه رو برق انداختيم. ميوه و شيريني رو هم روي ميز چيده بوديم و همه چي آماده و تميز و شيک منتظر بوديم بيان. هيچ جوره هم لو نميدادم که مهمونا کيان. ميخواستم سورپرايز باشه.دلم ميخواست ذوق زده شدنش رو ببينم .اذان مغرب گفت. -:عاطفه خانوم ... من ميرم نماز بخونم ... اومدن خبرم کن ...خنديد و مثل بچه ها سرش رو کج کرد و با اخم پرسيد عاطفه-: خو بگو کين ديگه؟ براش زبون در آوردم و رفتم تو اتاقم و در رو بستم . يه کم توي بالکن ايستادم.سردم شد.ياد اونشب تو حياط صداسيما افتادم . بي اراده لبخند روي لبم نشست-: منم عجب کاراي خطرناکي ميکنما ...با دستام بازوهام رو گرفت و مالش دادم . شونه هام رو جمع کردم و به ماه خيره شدم . بعد برگشتم تو اتاق سجاده ام رو پهن کردم . اذان گفتم و به نماز ايستادم .مشغول خوندن نماز عشا بودم . رکعت اول هنوز تموم نشده بود که در اتاق باز شد . يکي اومد داخل.جز عاطفه کسي نبود که بياد خب. حواسم رو جمع نمازم کردم. اومد جلوتر و کنار تخت رو به من ايستاد. سمت راستم بود. فقط نگاهم ميکرد. سر به سجده گذاشتم.ذکرهامم که بلند و با لهجه عربي ميخوندم... تف به ريا... اونطور که نگام ميکرد همه تمرکزم رو از دست دادم. سعي ميکردم اعتنا نکنم که داره ديدم ميزنه. رکعت دوم رو شروع کردم. دختره ي ديوونه فقط داشت نگاه ميکرد. سوره توحيد رو شروع کردم.بلند شد و اومد جلو. قنوت گرفتم.هنوز وسطاي ذکر قنوت بودم که رفت عقب و از پشت سرم دستش رو دور کمرم حلقه کرد. به زور ذکر رو تموم کردم و همون طور ايستادم . در حالت قنوت. بدون اين که ذکري بگم...سرش رو هم چسبونده بود پشتم. يکم پايين تر از کتفم. به شدت داشت ميلرزيد . تپش قلبش رو هم در همون حالت داشتم حس مي کردم.حالا فهميدم اون شب که من اون کارو کردم چه حسي داشت. بدجور تلافي کرد نامرد. يادم رفت اصلا ذکر قنوت چي بود.عاطفه-: ممنونم... بابت همه چي تو خيلي خوبي. ميدونم با دعوت شهاب و کيميا ميخواستي اين روزايي آخري که اينجام خوشحال باشم... ولي بدون اگه اين کارم نميکردي بازم خاطره خوبي ازت تو ذهنم حک شده... واسه هميشه ... ممنون واسه خوبي ها و مهربونياي برادرانت... بعدش کتفم رو بوسيد و ازم جدا شد. به جان خودم کلمه برادر رو يه جور خاصي گفت. نميدونم چطور ولي جوریکه از اون کلمه چندشم شد. هنگ کرده بودم.اصلا نماز اينا يادم رفته بود. رفت بيرون و درو بست. بعد يه مدت تازه به خودم اومدم. ذکر قنوت رو دوباره گفتم و چند تا هم استغفرالله به خاطر حواس پرتي هام رد کردم و نماز رو تموم کردم... رفتم بيرون. يه پسر قد بلند و خوشگل و خوش تيپ...خيلي با اوني که اونشب ديدم فرق داشت و يه خانوم با يه بچه تو بغلش به پام بلند شدن. رفتم جلو و اول با کيميا خانوم کلي سلام و احوال پرسی کردم.گرم و
و صميمي و بعدش با شهاب... چنان برادرانه بغلم کرد که موندم ...برادر چقد از اين کلمه بدم اومد...بعدش دقيق شدم روي صورت اون کوچولو... وااي...يا خدا...دقيقا دست رو نقطه ضعف من گذاشته بودن...بچه رو گرفتم و کلي با دل سير نگاهش کردم... فقط نگاهش ميکردم... دلم ميرفت...عشق بچه بودم... يه روز هم بچه خودم رو بغل ميکنم ...بچه خودم و؟...من و شهاب سرگرم شديم و کلي از هر دري صحبت کرديم. عاطفه و کيميا هم چسبيده بودن به هم و آروم آروم پچ پچ ميکردن.
⛔http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_نود_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
همه حواسم به عاطفه بود...ولي اون حسابي مشغول کار خودش بود... ببين چقد هيجان زده و خوشحال شده بود که حاضر شد به من دست بزنه... البته به عنوان برادر...أه... لعنت به اين برداشت
« عاطفه »
فقط به غذام نگاه ميکردم. فک کنم هنوز به قول محمد لبو بودم. پسره ديوونه. از دانشگاه اومدم ديدم تخت هاي يه نفره مون رو چيده تو اتاق من. ميز مطالعه ها هم یکی تواتاق من یکی هم تواستدیو بود. من رو برد تو اتاقش. يه تخت دو نفره تو اتاق خودش گذاشته بود. همه وسايلای من هم اونجا بود. اصلا حالم درست نبود. به تخت که نگاه ميکردم قلبم گرومپ گرومپ ميزد.محمد نگام کرد و گفت محمد -: باز که لبو شدي...منم دويدم بيرون. بي تربیت چه خوششم مي اومد . قهقهه ميزد. بي حيا...روم نميشد به محمد نگاه کنم محمد قاشق غذاش رو برد دهنش. با صداش منو از افکارم کشيد بيرون . محمد-: مامان اينا که بيان کلا يه هفته همه کارام رو کنسل ميکنم تا فقط پيش هم باشيم و به تو هم بعد از مدت ها خوش بگذره...براي اولين بار...تو خونه من...تو دلم گفتم برا من ثانيه به ثانيه اينجا مثل بهشت بود...-: و آخرين بار... زل زد تو چشام... يکم مکث کرد و لقمه اش رو فرو داد.دوباره مشغول غذاش شد. حقيقت اين بود که رفتن از اينجا براي من مساوي بود با ديوونه شدن. کاش ميشد يه جوري اين پسر واسه من ميشد. بالاخره تموم شد غذا. ميز رو جمع کرديم. ميخواستم ظرفا رو بشورم که زنگ درروزدن شد. طفلکي محمدم تازه نشسته بود جلو Tv -: من باز ميکنم. نيم خيز شده بود. با اين حرفم دوباره راحت نشست. رفتم و بي هوا درو باز کردم. اوه اوه مامان محمد بود...با لبخند نگاهم کرد-:سلام مادر جون...واي قربونتون برم...خوش اومديد... بفرمائيد...ببخشيد من برم يه چي تنم کنم...مامان-: نه نميخواد دخترم حامد همراهمون نيست... درو کامل باز کردم...پريدم تو بغلش...واقعا دوستش داشتم...کلا هرچي که مربوط به محمد بود رو دوست داشتم...عاشقانه سر و صورتم رو ميبوسيد . بعدش نوبت باباش شد.اونم پيشونيمو آروم بوسيد...چقد حال کردم...ساک مامان رو از دستش گرفتم..نميداد. مامان-:سنگينه دختر پدر-: من برم ماشينو قفل کنم و بيام...رفت بيرون و در رو هم بست.محمد اومد جلو...حالا نوبت ماچ و بوسه هاي اونا شد...مامان-: قربون گل پسر دومادم برم...محمد-: خدا نکنه مامان جان.خيلي خوش اومديد.فکر میکرديم فردا ميايین. تو دلم خدارو هزار مرتبه شکر کردم که امروز کار اتاق ها تموم شده بود.محمد ساک ها رو برداشت و گذاشت توي اتاق من...دست مامان رو کشيدم و نشوندمش رو مبل...از شدت ذوق گونه اش رو بوسيدم... محمد اومد بيرون مامان همون لحظه محکم بغلم کرد.با لهجه شيرين اصفهاني حرف ميزد... مامان-: اي قربون تو بشم دختري گلم...الحق والانصاف ماشالا به سليقه محمدم...پير نيميشه با اين گل دختر...از بس که با محبتس...از خودش جدام کرد اما دستاش همچنان بازوهام رو محاصره کرده بودن...با ولع به سر تا پام خيره شد...مامان:-: چرا جلو محمد شال سرت کِردي کوچولو؟به محمد نگاه کردم با نگراني...برام زبون درازي کرد...-نه مامان جان خواست درو بازکن موهاشو پوشوند. مامان تمام مدت داشت نگام ميکرد...محمد دستشو فرو کرد تو جيباش و دوباره زبونش رو درآورد....دلم ضعف رفت براش... بلند خنديدم...مامان گونه ام رو بوسيد و با شيطنت به محمد نگاه کرد. مامان-:گفتم نکونه اونقدر بي جنبه اِس که نيميتوني موهاتم مقابلش باز کني؟ سرخ شدم و سرم رو انداختم پايين... مامان خنديد... مامان-: خب البته حقم دارد بچم...اينبار محمد بلند خنديد...بي تربیت...واقعا داشتم آب ميشدم...مامان-: اي قربان تو... با حيا...چه سرخ شد گلم...دست آورد جلو و شالم رو از سرم کشيد (خداروشکربازم مو هامو شونه کرده بودم...خخخخخ)...مامان:" نگران نباش... فعلا که ما اينجايم نيمي تونه کاريت داشته باشد...هم لذت ميبردم هم از خجالت داشتم آب ميشدم... موهاي رو پيشونيم رو زدم کنار...چونه ام چسبيده بود به قفسه سينه ام...محمد-: مامان جان نگو ديگه...کوچولوم آب شد... چيزيش نموند واسه من که...هيچ وقت تو عمرم انقدر لذت نبرده بودم از لحظه هام ولي حالا...محمد اومد طرفم و از بازوم گرفت و بلندم کرد...مامان همين جور داشت ميخنديد و قربون صدقه ام ميرفت ...محمدم منو ميکشيد تو اتاق خودش. مامان-:نبر عروسما... ميخوام يه دل سير نيگاش کونم خو...محمد-: الان ميايم مامان جان یه لحظه ...دقيقا مثل همون شب درو بست و منو چسبوند به در...سرش رو آورد پايين.محمد-: اذيت ميشي از حرفاي مامان؟ سرم رو دوباره انداختم پايين خنديد... محمد-: لبو که ميشي خيلي باحال ميشي... منم که عاشق لبو.نامرد داشت آبم ميکرد... واقعا نمي دونستم چيکار کنم از خجالت...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_نود_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
سرم رو بردم جلو و بازوش رو محکم بشکون گرفتم...يه داد الکي کشيد و بعدم دستش رو گرفت رو بازوش محمد-: به چه جرمي بود؟ -: جزاي محبت هاي الکي بود... اومد جلوتر. محمد-: الکي؟-: اوهوم...محمد-: من به هيچکس الکي محبت نميکنم...هيچ وقت... کلافه بودم.-: من از محبت هاي برادرانه ام بدم مياد... چون برادري نداشتم که بتونم درکشون کنم... کاش ميشد بگم تو هيچوقت نميتوني براي من برادر باشي... چنگ زد لاي موهاش برگشتم و درو باز کردم که برم بيرون...محکم منو چرخوند طرف و خودش و قبل از اينکه بتونم آناليز کنم موقعيت رو.... سرم رو چسبوند به سينه اش و روي موهام رو بوسيد ... يا حسين مظلوم...منو اين خانواده ميکشن آخر...حالا کجا فرار کنم؟رفتيم بيرون...بابا هم اومده بود...محمد گرم احوال پرسي با بابا شد...-: من ميرم چاي دم کنم.مامان-: نه دخترم خيلي خسته ايم...بموند واسه بعد...الان اگه اجازه بديند بريم بخوابيم...محمد راهنماييشون کرد سمت اتاق و بعد اومد بيرون...محمد-: برم به مازيار و شايان زنگ بزنم و بگم کار تعطيل به مدت يه هفته...سرمو تکون دادم.محمد رفت تو استديوش... بيخيال ظرفا شدم دويدم تو اتاق محمد...سريع بايد يه فکري ميکردم...آهان...يه بالش از رو تخت برداشتم...يه پتو هم از تو کمد. سريع گذاشتمشون رو زمين و خوابيدم. روي سرم رو کشيدم... بعد ديدم خيلي مصنوعي ميشه... سرم رو باز کردم...اونقدر حالم بد بود که مطمئن بودم خندم نميگيره ...خودم رو زدم به خواب... خداروشکر يه ربعي طول کشيد تا محمد بياد...اينطوري باور ميکرد که خوابم برده ...در اتاق باز شد. چشمام رو بيشتر به هم فشار دادم.فقط صداي قلبم بود...خدا کنه رسوام نکنه. سکوت طولاني حاکم شد...از صداي خش خش تشخيص دادم که محمد بالاخره راه افتاد.صدا داشت بهم نزديک ميشد. دستي رو موهام کشيده شد.محمد-:يعني تو الان خوابي؟ جوابي ندادم.محال بود باهاش روي يه تخت بخوابم...کار دست خودم ميدادم...از صداها فهميدم که بلند شد و رفت.روي تخت دراز کشيد...اووووف...الحمدلله رب العالمين...آخيش...ديگه خودمو واسه خواب آماده کردم...تند تند دعا هامو خوندم...کم کم چشمام داشت گرم ميشد...هنوز بين خواب و بيداري بودم که ديدم رو هوام... يا خدا...محمد بلندم کرده بود...با پتو...عجب زوري داره اين بشر...نبايد لو ميدادم بيدارم...آروم راه افتاد و من رو گذاشت روي تخت... وااااي نه...اي خدا شانسه ما داريم؟ تو که خودتو زدي به خواب... چه مرگته ديگه؟ حس ميکردم صورتش جلو صورتمه... نفس هاش رو صورتم پخش ميشد ...اگه بگم زندگي تازه ميگرفتم دروغ نگفتم...کاش ميشد اين نفس ها رو يه جا نگه دارم واسه روزهايي که قراره تنگي نفس بگيرم....يه خورده تو همون حالت موند و بعدش اونم دراز کشيد..زير چشمي نگاهش کردم.پشتش رو کرده بود به من...فاصله اش هم ازم زياد بود...راحت ترين خواب عمرم رو کردم...صبح با صداي اذان بيدار شدم.جانم همشون خسته بودنو نتونستن بیدارشن. آروم آروم رفتم پايين تخت و وضوگرفتم و نماز خوندم و برگشتم لعنتي هر کاري مي کردم خوابم نميبرد...ميترسيدم نگاهش کنم و...ولي عاقبت جلوي دلم کم آوردم و نگاهش کردم...آروم خوابيده بود...نفس هاي عميق ميکشيد و قفسه سينه اش بالا و پايين ميشد...چقدر دلم ميخواست سرم رو بذارم روي سينش و به صداي قلبش گوش کنم...ولي نه...همين نفس هاش بيچارم کرده بود...سرم رو بردم نزديک تر و دقيق تر گوش دادم...يهو مغزم يه جرقه اي زد...سريع دويدم پايين و گوشيو چنگ زدم و آروم نشستم رو تخت دوباره...ضبط گوشيم رو روشن کردم و گرفتمش جلوي بيني و دهن محمد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_نود_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عين احمقا...ولي خب نياز داشتم به اين صدا...بالاخره دل کندم و ضبط رو متوقف کردم زل زدم بهش...باز اين بغض جون برگشت...ديگه واسم مهم نبود...من که رفتني بودم پس حداقل بايد نميذاشتم حسرت چيزي تو دلم بمونه...آروم رفتم جلوتر...بسم الله گفتم تا بيدار نشه.لبهام رو گذاشتم روي گونه اش...صداي قلبم داشت کرم ميکرد...از ترس اينکه بيدار شه ازش جدا شدم و زدم بيرون...اه... من به تو ميگم جنبه نگاه کردن بهش رو نداري ميگي نه...بيا تحويل بگير...دفعه آخري باشه که از اين غلطا ميکنيااا... صدايي که ضبط کرده بودم رو آوردم و گوشيو چسبوندم گوشم...زياد واضح نبود ولي من تشخيص ميدادم...لبخند رضايت رو لبم نشست...ميدونستم دير بيدار ميشن به خاطر خستگي ...من بي جنبه هنوزم تپش قلب داشتم به خاطر اون حرکتي که زدم ...واااي قربونت خدا...آرزو به دل نميميرم ديگه...يه لحظه سست شدم و خودم رو کوبيدم رو مبل...با مشت زدم روي زانوم. -: کوفتت بشه ناهيد...بعد هم گريه کردم...تا ميتونستم گريه ميکردم... از اتق خوابمون صدای پا اومد فهميدم که محمد بيدار شده بدو رفتم دستشويي...آب يخ رو وسط زمستون باز کردم ودست وصورتمو شستم بعدش هم زدم بيرون...تو نوبت ايستاده بود... محمد-: سلا بانو...-: سلام. صبحت بخیر. رفتم تو آشپزخونه. اولين بارش بود تا اين موقع ميخوابيد ساعت ۹ بود ديگه...يکم بعد هم محمد اومدو با هم ميز رو چيديم... صبحونه رو که آماده کرديم اونام ديگه بيدار شدن و اومدن سر ميز...واي عاشق حرف زدنشون بودم...بايد تمرين ميکردم...مامان-: ماشالا...دختر ۱۹ ساله اي که هم درسشا بوخونه و هم خونه داري کنه نيس تو دنيا... فقط عروس گل خودمِس...خنديدم -: شما لطف دارين مامان جان... مامان-: محمد که اذيتت نيمي کنه؟ ميکنه؟کمکت چي؟ميکنه؟به جاي من محمد جواب داد. محمد-: نه مامان... همه کارا رو خودش ميکنه طفلکي... گاهي براي اين که ديگه خسته نشه غذا ميخرم تا ديگه آشپزي نکنه ولي قايمکي...اگه بفهمه نميذاره بخرم .سکوت حاکم شد... راستي برادر شوهرم کجا بود؟ اومدم بپرسم که... داداش حامد چرا نيومده؟ دقيقا من و محمد هم زمان با هم همين جمله روگفتيم...به همديگه نگاه کرديم...محمد شونه اي بالا انداخت و بعد چهار تايي خنديديم. بابا-: والا ما اين همه مدت نيومديم گفتيم اين حامد درس وامتحاناتش تموم شه با خيال راحت بيايم...تازه درگير نمره ها و کارنامه اش شده... يکي دو روز ديگه خودش مياد... صبحونه رو که خورديم پا شدم که ظرف هاي الان و از ديشب مونده رو بشورم که مامان نذاشت...مامان -: امروز مسئوليت خونه و ناهار با آقايون... آماده شو عروسکم ميخوايم بريم بيرون خريد... چشمي گفتم ودويدم آماده شدم... زديم بيرون...انصافا همه جا رو خوب بلد بودوخیلی تیز وفرز بود. کلي چيز ميز خريديم. کلي کيف کرديم. براي من هم کلي خريدکرد.هرچي ميگفتم نميخواد دارم ميگفت محمد همچين يه دفعه اي عاشق و بي قرار و مجنون شد که وقت نکردم واسه عروسم خريد کنم. تو دلم ميگفتم کاش واقعيت داشت. ساعت نزديکاي ۳ بود. ديگه از پا افتاده بوديم هر دو تا مونم... داشتيم آروم آروم قدم ميزديم از پاساژ بيايم بيرون و بريم خونه... مامان-: بعد ناهيد خيلي آدم گنده دماغي شده بود... فکر نميکردم ديگه سر به راه شه... خداروشکر که تو رو بهش هديه داد ...چيزي نگفتم.مامان-: ولي حالا عشق و اميد به زندگي رو توي برق چشماش ميبينم...تو دلم گفتم اين برق همون عشق به ناهيدشه ديگه...تو افکار خودم غرق بودم که دستم رو کشيد و ايستاد. برگشتم ببينم چه خبره... ايستاده بود جلوي ويترين يه مغازه و لباس هاش رو نگاه ميکرد...با زور کشوندمش تا دیگه برگردیم خونه..
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صدم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
کل راه تا خونه رو حرف من آروم وبیصدانشسته بودم ولي مامان قربون صدقم ميرفت و گاهي بي هوا ميبوسيدم .نميدونم چرا اين قدر مهرم به دلش نشسته بود...کاش واقعا عضو اين خانواده بودم... عاشقانه دوسشون داشتم... رفتيم خونه...ساعت چهار بود.کلي شاکي بودن.مرغ پخته بودن براناهار بعد ناهار تا من چايي بيارم مامان خريدا رو باز کرد و دونه دونه همه رو نشون داد. چايي آوردم... تا شب گفتيم و خنديديم و فيلم ديديم و تخمه شکونديم...فرداش رفتيم پارک واسه شام...يه شب هم علي اينا برا شام دعوتمون کردن خونشون ...فهميده بودن مامان و باباي محمد اومدن. خلاصه منم که گل سرسبد مجلس بودم
.بعد ۳ روز حامد هم اومد...دو روزي هم موندن و بعدش رفتن...به من حسابي خوش گذشت...خيلي خونواده باحالي بودن...با مامان حسابي صميمي و جيک تو جيک شدم اونم که میدونست
من همش لبو ميشم همش آروم حرفاي خاک بر سري دم گوشم ميزد و من... بعدشم کيف ميکرد...شب ها هم که بهترين شبام بود...محمد راحت ميگرفت ميخوابيد.خب هم اين که احساسي به من نداشت وهم اینکه مثل من که بي جنبه نبود. تو اين پنج روز خيلي بيشتر محمد رو شناختم... خيلي خوش ميگذشت بهمون... باهام خيلي مهربون تر شده بود... منم حسابي شلوغ ميکردم و سر به سرش ميذاشتم... احساس ميکردم خيلي چيزا تغيير کرده بين من و محمد... خدا خير بده همشون رو.
« محمد »
هفته دوم اسفند ماه بود...تقريبا آخراي کلاس شايان اينا بود و من هم بايد بعدش بلافاصله ميرفتم سراغ ناهيد... نميدونم چرا دلم ميخواست اين کلاسا تا ابد طول بکشه...دير وقت بود...به عاطفه گفته بودم که شام بخوره و من نميام. ساعت ۱۲ بود. کليد رو داخل قفل چرخوندم و وارد شدم... سوئيچ رو انداختم روي اپن...سر چرخوندم ديدم عاطفه tv ميبينه... همه چراغ ها خاموش بود و يه فيلم کمدي هم داشت پخش ميشد.فقط نور tv بود که روي صورت عاطفه افتاده بود.صدا شو همچين بلند کرده بود که انگار متوجه حضور من نشد. رفتم جلوتر و يه سرفه مصلحتي کردم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
*ایجاد_آرامش*
🔸 یکی از نیازهای همه ی انسان ها خصوصا در دوره ی نوجوانی، امنیّت است. امنیّت در یک کلام یعنی ارامش. فرزندان وقتی به سنّ نوجوانی می رسند، دچار یک سری تلاطم_های_درونی و نا آرامی هایی می شود؛ پدر و مادر و اطرافیان نباید به این نا آرامی ها دامن بزنند؛ بلکه باید بستر و زمینه ای را فراهم کنند تا این تلاطم ها تبدیل به یک آرامش شود.
🔹 آرامش باعث می شود که نوجوان در تصمیم گیری های خود، برخورد های بهتری داشته باشد و بتواند عاقلانه تصمیم بگیرد. هرجا که تلاطم، نا آرامی و عدم آرامش باشد، آنجا عقلانیّت کاهش پیدا می کند و فرد، خوب تصمیم نمی گیرد.
🔸فرزند در دوره ی نوجوانی به دلیل آن حساسیّت های ویژه ای که دارد، نیازمند یک آرامش است و این آرامش جزء از محیط خانه محقق نمی شود و مهمترین رکن محیط، پدر و مادر است.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی pm داده...
س خ...چ خ...؟
گفتم یعنی چی؟
میگه:سلام خوبی چه خبر؟!!!😐
منم گفتم:ل خ گ...!!!
میگه یعنی چی؟؟؟
گفتم:لا مصب خیلی گشادی😄😜😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی اندوهگین نزد همسرش آمد 😔
همسرش پرسید: تو را چه شده است ؟😦
گفت: پادشاه دستور داده است تا هر مردی که همسر دوم نگيرد، کشته شود !😓
همسرش گفت: الله أکبر !
خداوند تو را برای شهادت برگزیده 😇😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺗﻨﻬﺎ ﺟﻤﻠﻪ ﺍی ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﺑﺮﻋﮑﺴﺶ
ﮐﻨﻲ ﺑﺎﺯﻡ ﻫﻤﻮﻥ میشه :
" ﺍﻣﻴﺪ ﺁﺷﻨﺎﻳﺎﻥ ﺷﺎﺩﻱ ﻣﺎ "
ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩی؟
ﻧﻪ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺧﻼﻗﻴﺖ رو حال کردی...؟
ﻧﻪ ﻛَﻒ ﺑُﺮ ﺷﺪی...؟
َفَکِت اومد پایین ...؟
برو واسه بچه محلاتون تعریف کن بدووووو🏃🏻😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
✍حاج آقای جاودان :
زمان جوانی جهت تشییع خانم آیت الله میلانی که از علماء بزرگ مشهد بودند ، به مشهد مقدس مشرف شدم و در تشییع جنازه شرکت کردم ؛ در مراسم تشییع ، علامه طباطبائی نیز حضور داشتند و هر وقت ایشان را نگاه میکردم ، میدیدم که ایشان اصلا اینجا نیستند و جایی دیگر در حال سیر و تفکر هستند ، و اصلا چیزی نمیگفتند . معمولا علامه خودش حرف نمیزد و چیزی نمیگفت و در حال تفکر مدام بودند ، اما برای ما تفکر مقدور نیست .چرا ما نمیتوانیم تفکر کنیم ؟
ما چون دور خود را شلوغ کردهایم ، نمیتوانیم تفکر کنیم . دقت کنید ؛ هر نگاهی که میکنید ، هر چیزی را که میبینید ، این می شود یک پرونده و میرود روی هزاران پرونده بدی که از قبل درست کردهایم . گناهان قبلی ما همه یک پرونده شده است و گناه جدید ، پرونده جدیدی به آن پروندهها افزوده میشود . حالا در سینه ما بی نهایت جای بایگانی پرونده است ، و مثل ادارات امروزی نیست که محل بایگانی تکمیل شود .در لحظه مرگ همه این پرونده های انباشته شده در سینه ، ما را در مقابل ما حاضر می کنند .
📚درس اخلاق ؛ 4مهر 94
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/cognizable_wan
_____________
✨﷽✨
✅کجاها نباید خندید؟!
✍ به سرآستین پاره ی کارگری
که دیوارت را می چیند , نخند
به پسرکی که آدامس می فروشد
و تو هرگز نمی خری ، نخند
به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه
می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند , نخند
به دستان پدرت...
به جارو کردن مادرت...
به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی
به سر دارد ...
به پارگی ریز جوراب کسی درمجلسی
به پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان , نخند
نخند که دنیا ارزشش را ندارد ...
که هرگز نمی دانی
چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند :
آدم هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای
همه چیز و همه کسند ...
آدم هایی که برای زندگی تقلّا می کنند ...
بار می برند ...
بی خوابی می کشند ...
کهنه می پوشند ...
جار می زنند ...
سرما و گرما را تحمل می کنند
و گاهی خجالت هم می کشند ...
خیلی ساده : هرگز به آدم هایی که ضعیفتر از تو هستند , نخند . روزی ممکن است تو جای آنها باشی . کسی چه میداند ؟
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/cognizable_wan
_____________________
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود، که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! ازطرف پدر زنت».
#طنز
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
☆________☆_______☆_______☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قد نداره اما با نوار عجب حالی میگیره😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مادرم نیس تا اشپزی کنه😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
دو چیز کوچک، انسان را از درون نابود میکند:
- مشغول بودن به گذشته
- مشغول شدن به دیگران
هر کس در گذشته بماند آینده را از دست میدهد!
و هر کس نگهبان رفتار دیگران باشد نصفی از آسایش و راحتی خود را از دست میدهد!
بهترین کار در زندگی این است
که به راه خود ادامه دهید و اتفاقات بد را فراموش کنید.
به هیچکس اجازه ندهید از تماشای رنج شما لذت ببرد!
شاد بودن را سرمشق زندگی خود قرار دهید.
پروفسور جیمز اینس مینگر
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
آدم خوبه زندگی خودت باش
براي آدم ها، چه آنها كه برايت عزيزترند و چه آنها كه فقط دوستند ...
خاطره های خوب بساز ...
آن قدر برايشان خوب باش ؛ كه اگر يك روز همه چيز را گذاشتی و رفتی ...
در كنج قلبشان جايی برای تو باشد تا هر از گاهی بگويند : " ای كاش بود ... "
هر از گاهی دست دراز كنند و بخواهند كه باشی ...
هر از گاهی دلتنگ بودنت شوند ...
می دانم سخت است ...اما تو خوب باش ...
حتی برای آن كه با تو بد كرد ...
روزی ميفهمد ، همان ساده بودنت كم
نبود ...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
گویند درگذشته دور در جنگلی شیر حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماینده ی حیوانات در دستگاه حاکم بود.
باوجود ظلم سلطان وتایید خر و حیله روباه، همه حیوانات، جنگل را رها کرده وفراری شدند، تا جایی که حاکم و نماینده و مشاورش هم تصمیم به رفتن گرفتند.
درمسیر گاهگاهی خرگریزی می زد و علفی می خورد. روباه که زیاد گرسنه بود به شیر گفت اگر فکری نکنیم از گرسنگی می میریم و فقط خر زنده می ماند، زیرا او گیاه خوار است.
شیر گفت چه فکری؟ روباه گفت خر را صدا بزن و بگو ما برای ادامه مسیر نیاز به رهبر داریم و باید از روی شجره نامه دربین خود یکی را انتخاب کنیم و از دستوراتش پیروی کنیم.
قطعا تو انتخاب می شوی و بعد دستور بده تا خر را بکشیم و بخوریم. شیر قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکیل دادند.
ابتدا شیر شجره نامه اش را خواند و فرمود جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند و بعد روباه ضمن تایید گفته شیر گفت من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند...
خر تا اندازه ای موضوع را فهمیده بود و دانست نقشه ی شومی در سردارند. گفت من سواد ندارم شجره نامه ام زیر سمم نوشته شده. هر کدامتان باسوادید آن را بخوانید.
شیر فورا گفت من باسوادم و رفت پشت خر تا زیر سمش رابخواند. خر فورا جفتک محکمی به دهان شیر زد وگردنش را شکست.
روباه که ماجرا را دید رو به عقب پا به فرار گذاشت. خر او را صدا زد و گفت بیا حالا که شیر کشته شده بقیه راه را باهم برویم ، روباه گفت نه من کار دارم خر گفت چه کاری؟
گفت می خواهم برگردم و قبر پدرم را پیدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زیارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا با سواد شوم و گرنه الان بجای شیر، گردن من شکسته بود.😂
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
#روانشناسی
➕فرد مثبت
➖فرد منفی
➕فرد مثبت همیشه برنامه دارد.
➖فرد منفی همیشه بهانه دارد.
➕فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست.
➖فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است.
➕فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای میبیند.
➖فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی میبیند.
➕فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری میابد.
➖فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی میبیند.
➕فرد مثبت همیشه دوستی ها را زیاد میکند.
➖فرد منفی دشمنی ها را زیاد میکند.
➕فرد مثبت میگوید اجازه بده انجام پذیر است.
➖فرد منفی میگوید نمی توانم انجام پذیر نیست.
➕فرد مثبت همیشه با صبر مشکلات را حل میکند.
➖فرد منفی همیشه با خشم مشکلات را زیاد میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
بزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که:
نیمه میشنویم
یک چهارم میفهمیم
هیچی فکر نمیکنیم
و دوبرابر واکنش نشون می دهیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_یک_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
.سريع سرش چرخيد طرفم...رفتم جلو...به پام بلند شد در حاليکه خودم هم مينشستم. دست عاطفه رو هم گرفتم و نشوندمش...عاطفه-: سلام خسته نباشي...-: سلامت باشي...نيم خيز شد.نذاشتم پا شه...دوباره نيم خيز شد.عاطفه-: بذار برات چايي بيارم...دستش رو هنوز ول نکرده بودم.نذاشتم بلند شه دوباره. -: هيچي نميخوام کوچولو...اومديم دو دقه خودتونو ببينيم...خنديد...لپاش چال افتاد. سريع چشم ازش گرفتم. قلبم داشت ضربان ميگرفت. دستش رو هم ول کردم...نمی دونم چرا اینقدر لذت میبردم از لبخندش دوست داشتم همیشه خوشحال باشه. فيلم ديدنش يادش رفته بودو منو نگاه میکرد...سرم رو بردم عقب...خودم رو روی مبل کشيدم پايين تر.. -: عاطفه؟ عاطفه-: بله؟ حالم خوب نبود باز...-: من از فردا سه روز نيستم...ميخواي بري شهرتون؟ بیخود ميکنه بره...مگه من ميذارم؟! عاطفه-: کجا ميخواي بري؟ -: از فردا ظهر مي خوام برم صدا سيما..يه کار تيتراژ بهم سپردن.بايد سه روزه تمومش کنيم. بايد شبانه روزي کار کنيم. کمي سکوت کرد...اصلا نگاهش نميکردم .ميترسيدم از نگاه کردن بهش تازگيا...عاطفه-: خب... خب تو که استديو داري...-: استديوي من در اون حد پيشرفته نيست....کار حساسيه...بايد اونجا کار کنيم و متأسفانه وقت نداريم. به خاطر همينه که ۳ روز تمام بايد اونجا باشيم. عاطفه-: باشه...هر طور که صلاحه... ولي من دانشگاه دارم... بايد همين جا بمونم...نفس راحتي کشیدم...چشامو بستم و سرم رو تکيه دادم به پشتي مبل...درون خودم داشتم جست و جو ميکردم دليل حالم رو...خسته بودم...از صبحم سر پا بودم...ولي حالا احساس آرامش عجيبي داشتم...چند دقیقه ای تو حال خودم بودم که عاطفه آروم شالم رو از گردنم کشيد...بعدش مو هاي سرم رو مرتب کرد...لذت غريبي بردم....بي اراده لبخند اومد رو لبم...عاطفه-: بيداري؟ فکر کردم خوابي !جواب ندادم. عاطفه-: محمد؟-:محمد! نه... مخمد...خنديد. عاطفه-:پاشو برو استراحت کن تا ظهر بيدارت نميکنم حسابی بخواب که قراره سرت شلوغ بشه...بدون حرف بلند شدم...-: حال ندارم... بيا کتم رو درآر...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_دو_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
باز خنديد و گونه هاش...ضربان قلبم رفت بالا...بلند شد و اومد طرفم نميدونستم چه مرگمه... داشت يکي از آستينام رو میکشيد که دستش خورد به دستم...أه لعنت به تو محمد...چه مرگته آخه؟اختيار داشت از دستم در ميرفت... کشيدم عقب. -: مرسي خودم در مي آرم... طفلکي با تعجب نگاهم کرد... سريع رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم. خودم داشتم خودم رو زنداني ميکردم. کتم رو در آوردم و پرت کردم روي زمين....پريدم روي تخت دو نفره ام چنگي لاي موهام زدم و دراز کشيدم. خسته و پريشون بودم...سريع خوابم برد.صبح پا شدم و تيز سر جام نشستم. به ساعتم نگاه انداختم.لباسم رو عوض نکرده بودم ديشب...آخي کوچولو همونطور که گفته بود بيدارم نکرده بود...ساعت ۱۱ بود... بلند شدم و رفتم بيرون.عاطفه امروز تعطیل بود .فک کنم باز مشغول درس خوندن بود... وسايلم رو برداشتم و رفتم حموم... وقتي بیرون اومدم ديدم چه سفره خوشگلي چيده رو زمين...نگام کرد...باز شال سر کرده بود...فکر ميکردم تو مدتي که مامان اينا هستن عادت ميکنه...عاطفه-: سلام خوب خوابيدي؟ اخم کردم بهش... چشاش گرد شد...عاطفه-: چي شده؟ باز اخم کردم و رفتم نشستم رو مبل. داشت خنده ام ميگرفت ولي مهارش کردم.اومد جلوم ايستاد...عاطفه-: چي شده؟ميشه بگي باز چيکار کردم؟سرش پايين بود...آخ دلم داشت ضعف ميرفت يه ريز...نخواستم ناراحتش کنم...-: آره ميشه بگم...باز شال سرت کردي. عاطفه-: خب آخه... حرفشو قطع کردم. با ناراحتي مصلحتي ساختگي گفتم
-:لازم نيست واسم دليل بياري...من تو رو مجبور به کاري نميکنم....اگه از نظر تو من اينقدر...ادامه ندادم... سريع با يک حرکت کاملا بچگونه شالش رو از سرش کشيد...عاطفه-: اه...بيابگیر پرت کرد سمت من ...واي دلم ميخواست فقط لپاشو گاز بگيرم. شالو گرفتم وگذاشتم روی صورتم بوی زندگی می داد.خدایا من چمه! ديگه نتونستم نقشم رو ادامه بدم.دستم روکوبيدم رو پام و سرم رو بردم عقب و قهقهه زدم.اونقدر خنديدم که دل درد گرفتم....نگاهش کردم... خنديد.عاطفه-: ديوونه...بعدش رفت سر سفره نشست...عاطفه-: بيا يه چيز بخور...اين سه روزمعلوم نيست يادت باشه چيزي بخوري يا نه...حوله ام رو از دوشم کشيدم... رفتم تو بالکن آويزونش کردم و برگشتم نشستم سر سفره -: نگران نباش...من به اين جور کارا عادت دارم...اصلا خوراکم همين کاراي ديقه ۹۰ ايه...شروع کرديم به خوردن...انصافاخيلي چسبيد... خيلي گرسنه بودم...بعد نذاشت سفره رو جمع کنم...راهيم کرد و زدم بيرون. ماشين رو تو پارکينگ صداسيما پارک کردم و رفتم تو استديويي که قرار بود توش کار کنيم...بچه ها همه اومده بودن... رسيدم و با همه شون دست دادم و احوال پرسي کردم...۴ نفر بوديم.مازيار-:نگا...يه فرش و موکت هم نذاشتن بشينيم روش.ترسیدن بخوابيم کارشون عقب بيفته...نگو تهيه کننده برنامه اي که قراره واسش کاري بسازيم دم دره.با دستپاچگي نگامون مي کرد.تهيه کننده-: الان ميگم براتون يه چيز بيارن...بعدم رفت.۴ تايي بهم نگاه کرديم و زديم زير خنده...من و مازيار و شايان و بشير...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_سه_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
متن و شعر رو دادن دستم...ديشب هم ديده بودمش ولي واقعيتش اصلا فکر نکرده بودم واسش..همش ميخوندمش بايد يه لحن و ريتم و آهنگ توپ پيدا ميکردم و بعد کار رو شروع ميکرديم. بچه ها مشغول تست دستگاه ها و آماده کردنشون شدن...يه ساعت بعد هم برامون يه فرش آوردن و انداختن يه گوشه استديو...تقريبا دو برابر استديوي من بود...خيلي هم مجهز
بود...بچه ها رفته بودن تونخ دستگاه ها. منم هم به کار اونا سرک ميکشيدم و هم تو ذهنم دنبال يه آهنگ خوب بودم...اونقدر راه رفتم و فکر کردم که نزديک اذان مغرب شد ...نميخواستم از سر باز کنم خب .اگه ميخواستم کلي آهنگ تو ذهنم بود ولي ميخواستم يه چيز توپ در بياد...ديدم فايده نداره نميتونم تمرکز کنم...رفتم وضو گرفتم و نمازخونه رو پيدا کردم و نماز مغرب و عشاء رو خوندم...ذهنم يکم آروم شد...برگشتم تو استديو ...بچه ها همه کاراشون تموم شده بود...منتظر من بودن تا ملوديم رو تنظيم کنم و کار رو شروع کنيم... منم که مغزم هنگ کرده...هرکي هم نظر ميداد به دلم نمينشست...تا اينکه برامون شام آوردن. نشستيم و داشتيم غذا ميخورديم و منم درگير بودم... هنوز نصف غذامو نخورده بودم که يه چيز توپ به ذهنم رسيد و بي اراده زير لب زمزمه کردم...بعد يه بشکن زدم و بلند تر خوندم...مازيار-: عالي بود...همه با هم و خودم زود تر از همه غذامون رو ول کرديم و دويديم سرکار...تمام شب تا صب و فردا صب تا شب رو سر کار آهنگسازي بوديم... ملوديم رو کاملا تنظيم نکرده بودم...فقط يه طرح کلي داده بودم که ماکت اش رو بسازيم...ضبط و خوندن اصلي رو گذاشته بوديم واسه روز آخر... چون همش داشتم حذف و اضافه مي کردم به آهنگ و لحن. استراحتمون فقط وقتاي نماز بود.غذا ها مونم که يکي دو قاشق بيشتر نميخورديم...اونم نه در حال آرامش...در حين کار...فقط درگير اين بوديم که کار رو تموم کنيم سر وقت ولي عالي جمعش کنيم...يه چيز خوب در بياد...بعد نماز صبح اومديم تو استديو و شروع کرديم براي ضبط...بايد فردا صب قبل ۷ تحويلش ميداديم...استراحت نکرده بودم طبعا رو صدام تاثیر میذاشت براهمین نهایت سعی خودمو کردم که تاحد ممکن حرف نزنم وبه حنجرم استراحت بدم کارمون خيلي طول کشيد. تقصير من بود. راضي نميشدم و همش لحن رو عوض ميکردم... تحريرا رو کم و زياد ميکردم. ديگه از نفس افتاده بودم...یعنی هممون صندلي رو بردم تو اتاق و ميکروفون رو آوردم پائين و بقیه شو نشسته خوندم... ساعت از ۴ عصر هم گذشته بود...ناهار هم نخورده بودیم. تقريبا يه ساعته تمومش ميکردم ديگه... بالاخره تموم شد کار تازه کار شايان و بشير شروع شد.تنظيم و ميکس و ... بايد ميموندم و نظر ميدادم... ولي خداييش...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_چهار_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خيلي حرصشون دادم...باز هم هر از گاهي از جايي از خوندنم خوشم نمي اومد...ميپريدم و دوباره ميخوندم يا لحن و تحرير رو عوض ميکردم...گاهي هم نظر ميدادم که چيزي به آهنگ اضافه يا کم بشه... استقبال ميکردن و دوباره کار از اول...ساعت ۱۲:۳۰شب بود که گوشيم زنگ خورد....علي بود-: جونم علي جون؟ علي-: سلام... چطوري پسر؟-: خوبم...تو خوبي؟چه خبرا؟ علي-: سلامتي...کجايي؟خواب که نبودي؟چقدر صدا مياد! -: استديوي صداسيمام علي... الان سه شبانه روزه پلک رو هم نذاشتيم...يه کار سپردن بهمون...علي-: يعني الان عاطفه تنهاست؟ -: عاطفه خانوم!!! ... آره تنهاست... علي-: خب ديوونه مي آورديش پيش مامان من...برم دنبالش؟-:لازم نکرده..خودم الان ميرم خونه خنديد. علي-: باشه بابا... چرا اينقدر خشن ميشي؟ راستي هفته بعد مرتضي همه رو دعوت کرده باغشون...واسه چهارشنبه سوري... سرم رو خاروندم. -: آها باشه مرسي...علي-: خب ديگه کاري باري؟ -: نه مرسي قربونت خداحافظ...برگشتم رو به مازيار.-: مازيار، شرمنده ميشه من برم؟ الان سه روزه به خانومم حتي زنگم نزدم... بشير-: محمد ازدواج کردي بالاخره؟ خنديدم. -: آره خيلي وقته...بشير-: آخه اصلا همسرتونونديدم چند وقته... نميدونستم ...چند وقته ازدواج کردي؟اسمشون چی بود نا....حرفشو قطع کردم و قاطعانه گفتم-: پنج شش ماهه.... اسمش عاطفه خانومه...شايان-: بشير گير،نده... برات توضيح ميدم... بذار محمد بره، خانومش تنهاست. -: بچه ها شرمنده ام ها...شايان-: نه بابا... اتفاقا تو بري بهتره... اين جا باشي باز تز ميدي کار ما رو زياد ميکني... برو...مام اينو تحويل ميديم.... ديگه چيزي نمونده....فقط فردا صب ۷ تونستي بيا...هممون به حرف شايان خنديديم... با همه روبوسي کردم و خداحافظي کرديم و زدم بيرون...ماشينو از پارکينگ در آوردم...ماه کامل بود... هوا خيلي خوب بود... شيشه رو کشيدم پايين...از سرماي زمستون خبري نبود... بوي بهار مي اومد... تا برسم خونه ساعت ۱:۳۰ رو هم گذشته بود...درو باز کردم و رفتم تو... ديدم همه چراغا روشنه... همشون الا اتاق من...عاطفه که زود ميخوابيد هميشه... شايد درس ميخونه...درو بستم و رفتم تو... چند ضربه به در اتاقش زدم اما جواب نداد. بازش کردم...اون جا نبود...تخت من و اون با هم تو اتاق عاطفه مونده بود... ميز هارو جابه کرده بودیم هم اون درس مي خوند و هم من داشتم شروع ميکردم واسه دکتري بخونم... ولي نذاشتم همه وسايلشو از اتاقم ببره و يه بار ديگه کوچ کنه... فقط کتابا و چند تا وسيله ديگه برده بود... همه چراغا رو خاموش کردم... يعني tv هم روشن بود و صداش تقريبا زياد... رفتم تو اتاقم...اون جا هم نبود...در بالکن باز بودرفتم جلو... پرده بالکن بالا و پايين ميرفت و نور ماه هم حسابي روشن کرده بود همه جا رو...پرده حرير رو زدم کنار....
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_صد_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خداي من ،عاطفه پتو پيچيده بود دور خودش و يه گوشه بالکن جمع شده بود...زل زده بود به زمين ...رد نگاهشو گرفتم...سايه ام رو زمين افتاده بود...-: عاطفه؟رفتم جلو تر...خودشو جمع کرد و صداي هق هق اش بلند شد...بدجور ترسيده بود...دوباره رفتم جلوتر ...بازم خودشو جمع کرد و سرشو فرو کرد توي پتوش...رفتم نشستم کنارش-:عاطفه منم مخمد...نترس خانومم...ديدم هندزفري تو گوششه...سرش رو با دستام گرفتم و آوردم بالا...صورتش خيس اشک بود و چشاشم محکم رو هم فشار ميداد...هندزفري رو کشيدم بيرون از گوشش...-: عاطفه...منم...کوچولو نترس...آروم چشماشو باز کرد... نگام کرد...مات و مبهوت بود...ديگه گريه نميکرد.گوشي و هندزفريشو کشيدم بيرون... هندز فريشو درآوردم...صداي من بود...قلبم لرزيد...آهنگو قطع کردم...نگاهش کردم همونطور مونده بود...کلافه بودم -: چي شده؟چرا اين جا نشستي؟يهو ترکيد...اشکاش همين طوري مي باريدن...دستاش پتو رو ول کردن.خودم رو کشيدم جلوتر... نور ماه خيلي قشنگ افتاده بود روصورتش....دستاش رو مشت کرد و محکم کوبيد به سينم....يه بار دو بار...همينطور پشت سرهم و به شدت گريه ميکرد عاطفه-: خيلي نامردي! خيلي بي احساسی نميگي من مردم تو اين مدت يا زندم؟ نميگي شايد از تاريکي وحشت داشته باشم؟ نميگي شايد اين ۳ شب رو خواب به چشام نيومده باشه و يه ريز گريه کرده باشم و با هر صدايي تا مرز سکته رفته باشم؟نميفهمي اينا رو؟آخرين مشتش رو به سينم کوبيد. دستش رو گرفتم راست ميگفت...چرا من احمق به فکرم نرسيده بود ممکنه بترسه تنهايي تو تاريکي؟ من خاک بر سر حتي يه زنگ هم بهش نزده بودم...دستش رو از دستم کشيد بيرون...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این بدشانس تر مگه داریم 😄
http://eitaa.com/cognizable_wan
♨️بهترین مواد غذایی برای چاق شدن♨️
1️⃣گوشت قرمز🍖
2️⃣شیر پرچرب🥛
3️⃣نارگیل گردو🥥
4️⃣ موز رسیده🍌
5️⃣دانه های مغذی🌰
6️⃣بادام هندی
7️⃣روغن زیتون🍃
8️⃣سیب زمینی
9️⃣لوبیا و عدس
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
7 دلیل برای خوردن انار را بدانید
پیشگیری از بیماری های قلبی
کاهش دهنده فشار خون
پیشگیری از سرطان
کمک️ بهبود هضم غذا
افزایش سیستم ایمنی بدن
افزایش میل جنسی
کاهش استرس
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan