🎥#آموزنده
احترام متقابل زوجین به یکدیگر همواره مورد تاکید ائمه اطهار و امامان بوده است
روانشناسان خانواده هم از اهمیت بسیار بالای احترام در روابط زناشویی همواره سخن گفته اند و آن را پلی بسوی خوشبختی در زندگی میدانند
احترام دو طرفه
#پندانه
#همسرانه
http://eitaa.com/cognizable_wan
من توی دلداری دادن افتضاحم. یبار رفیقم اومد پارک داشت گریه میکرد، گفتم چی شده گفت رفیقم فوت شده. من اومدم دلداریش بدم براش آهنگ مرو ای دوست اصفهانی رو گذاشتم. عر میزد خودشو میکشوند رو آسفالت، مردم اومدن گوشیمو شکستن
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
اسم کلاس حضوری میاد یهو همه سرفه میکنن تب میکنن با نفس تنگی انگار که #کرونا اومده فقط همینارو بگیره.
امتحان آنلاین ک میشه همه جمع میشن خونه ی یک نفر گروهی امتحان بدن.😂
چراااااا؟
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
گفتن #ازدواج_اجباری شده، پاشدیم رفتیم خواستگاری، دختره گفت: من خونه دارم ماشین دارم شغلم دارم جهیزیمم آماده ست.
به باباش گفتم حاجی خداوکیلی اینجوری خیلی زشته من خجالت میکشم ،
ما میریم خونمون شما فردا بیاید خواستگاری من😂😂😂😂👉
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دویست_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خيلي گرسنه ام بود . شام رو خورديم . شيدا و دختر عموم هم شيفتي با دوربين کار ميکردن چون دختر عموم هم بلد بود کار باهاش رو . يک ساعت از شام گذشته بود که مادر شوهرم گفت تا خانما حجاب بذارن و مراسم حنابندون رو با حضور اقايون اجرا کنيم . شنلم رو پوشيدم و دستکشام رو . پارتيشن وسط تالار جمع شد. شنلم کاملا يقه ام رو پوشونده بود و گردنم اصلا ديده نميشد.کلاهش رو هم يکم بيش از حد معمول پايين کشيده بودم تا ارايشم مشخص نشه . محمد اومد طرفم . به احترامش بلند شدم . همين که از جا بلند شدم يه آهنگ پلي شد . اونقدر ملوديش قشنگ بود که ناخوداگاه لبخند اومد رو لبهام . محمد دستم رو گرفت و نشستيم . يهو صداي محمد کل تالار رو برداشت . اهنگه رو محمد خونده بود!!! اي ادم زرنگ پس اون مدتی که منو تو استديو راه نميداد مشغول اينکار بود؟ واقعا قشنگ بود . همه امشب براي هزارمين بار ذوق زده شده بودن . دوستام و کلا دختراي مجلس بلند و طولاني کل ميکشيدن ...آقایون هم دست ميزدن و سوت ميزدن . محمد با چه ذوقي ميخنديد . -: محمد ممنونم ... به خاطر همه چي ... نميدونم چطور ازت تشکرکنم ...نگاهم کرد . ديگه ازم نگاهشو ندزدید . برق ميزدن چشماش . کاملا برقشو ميديدم -:چیه محمد ؟ محمد -: هيچي ... فقط اونطوري نگام نکن ... داري دیووونم ميکني با اون چشمات فعلا هم که باید بچه خوبی باشم ...کاري از دستم برنمي اومد جز قربون صدقه خدا رفتن زير لب. اهنگ محمد تموم شد ولي صداي صوت وکل کشیدن قطع نميشد. اقايون هم مي اومدن و تبريک ميگفتن و محمد هر پنج دقه يه بار دستشو مي اورد جلو و حجاب سرم رو ميکشيد جلوتر .همه ميخنديدن . علي اومد روي سن و يکم با فاصله از ما ايستاد و ميکروفون رو به دست گرفت . علي-: ميخوام بازم تبريک بگم به محمدخان و عاطفه خانوم ...اول يه کف حسابي به افتخارشون بزنين. صداي دستاشون پرده گوشم رو پاره کرد. ناهيد و شايان هم اومدن روي سن. دست شايان يه ويديو پروژکتور بود و دست ناهيد يه لپ تاپ . شروع کردن به تنظيم اونا . با تعجب و سوال به محمد نگاه کردم . اونم شونه بالا انداخت. خبر نداشت دارن چيکار ميکنن... علي-: بعدشم يه دست خوشگل ميخوام بزنين ... به افتخار اقاي خواننده بابت اين ترانه زيبايي که الان روش کرد... بازم همه دست زدن . منم براش دست زدم .علي-: انصافا خيلي ابتکار جالبي بود رونمايي ازاین ترانه روز عروسيش ... ولي به پاي ابتکار من که نميرسه ... خودش زد زير خنده. انقد شيرين ميخنديد که ادم خنده اش ميگرفت. علي-: ولي قبل رو نمايي از ابتکار من ... يه دست بزنين به افتخار عروس خانوم که رمانشون در دست چاپه ... اينم يه خبر خوش از طرف من به ايشون تو روز عروسيشون ...بازم سوت و کف . از علي کلي تشکر کردم ناهيد و شايان کارشون تموم شد . صفحه لپ تاپ رو ديوار رو بروييمون افتاده بود. با استفاده از پروژکتور . چون فاصله هم زياد بود تصوير خيلي بزرگ بود . همه واضح ميديدن. علي-: خب اينم از ابتکار بنده ... البته بار اصليش ... يعني فيلم برداريش به عهده ناهيد خانوم بود... و پيشنهاد من بود که فيلم رو شب عروسي پخش کنيم که همه ببينن ...برگشت سمت ناهيد و يه اشاره بهش کرد . ناهيد سر تکون داد و روي يه فايل ويديويي کليک کرد.علي -: يه دقه صبر کنيد ... يه دیقه ...ناهيد استپ رو زد . مونده بودم اينا چي ميخوان نشونمون بدن . علي-: همه قصه زندگي اقاي خواننده و خانم نويسنده رو ميدونن ديگه؟ نصف بيشتر جمعيت داد زدن بععععلللله مرده بوديم از خنده . همه رو به ديواري ايستاده بودن که علي قرار بود فيلم پخش کنه و مشتاقانه منتظر بوديم .علي باز به ناهيد اشاره کرد و ناهيد فيلم رو پلي کرد. شروع شد . چراغا خاموش شد." صداي اهنگ ... محيطي که تو فيلم مي ديدم اشنا بود واسم . اره ... عروسي مازيار بود... فيلم واسه عروسي مازيار بود ..." دوربين داشت زوم ميشد... تصوير رفت روي من ... با لباس زرد و سبزم ... دويدم سمت محمد و محکم بغلش کردم ...با گريه " اي خدا همه اينا فيلم برداري شده بود ؟زل زده بودم و نگاه ميکردم . چون اون موقع خودم داشتم گريه ميکردم و دور و برم رو نميديدم " بغلش کردم ... محمد گوشي به دست هنگ کرده بود " همه با ديدن اين صحنه زدن زير خنده . جلوي مامان و باباهامون داشتم اب ميشدم از خجالت . زل زده بودیم به ديوار رو برو . " علي با اشاره سر از محمد پرسيد چي شده ... محمد ابرو بالا انداخت و گوشيشو داد دست علي ... دستاش رو حلقه کرد دورم ... " اخ يادش بخير .... اي ناهيد و علي ناقلا . اصلا رو نکرده بودن که فيلم گرفتن " ناهيد در ادامه از جمعيت فيلم گرفته بود ... کم کم توجه ها داشت جلب ميشد ...دونه داشتن جمع ميشدن کنار در ورودي باغ... بعد دوربين دوباره منو محمد رو نشون داد... دوباره دوربين رفت رو جمعيت ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دویست_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه لحظه پوريا رو بين جمعيت ديدم ... صداي اهنگ قطع شد...اون اکيپي که حجابم رو مسخره ميکردن رو هم ديدم .... با دهن باز نگاهمون ميکردن ... " اه ... حيف شد چه صحنه هايي رو از دست دادما . " صداي اهنگ خوابيده بود و صداي پچ پچ جمعيت به گوش ميرسيد ...محمد نصره؟ اون دختره چه نسبتي باهاش داره؟؟ خدا شانس بده ... اون دختره کيشه ؟ " لبخند اومد رو لبهام . رو لب اکثر مهموناي عروسي خودمون هم بود. مازيار و خانومش هم ... همه زل زده بودن به ديوار . و فيلمي که پخش ميشد. " چه صحنه قشنگي بود. باورم نميشد. ... دوربين يه جا ساکن شد ... محمد چشماشو بسته بود ... " صداش که تو فيلم ضبط شده بود هم تالار عروسي خودمون رو پر کرده بود . "ميخوند ...محمد-: اي جونم...عمرم ...نفسم ...عشقم ...تويي همه کسي ...اي که چه خوشحالم ...تو رو دارم ...اي جونم...فيلم تموم شد . خيلي خوب بود. واقعا علي چه ابتکاري به خرج داده بود . ايول به ناهيد که فيلم برداري کرده بود . واقعا هنگ کرده بودم . لپ تاپو خاموش کردن . چراغها روشن شد . مهمونامون هم انگار تو هنگ بودن . چون بعد يه مدت سکوت يادشون افتاد که بايد براي علي و ناهيد دست بزنن. محمد هم هنگ کرده بود . واقعا عالي بود . محمد -: من اصلا متوجه نشدم اونشب ...-: منم همينطور ... من و محمد هم از جا بلند شديم و همراه بقيه دست زديم به عنوان تشکر. علي پشت سر هم ميگفت علي-: قابل شما رو نداشت. وظيفه بود ...ناهيد-: از اوجايي که خيلي قشنگ از اب در اومده بود گفتيم تو يه موقعيت توپ نشونتون بديم که علي اقا امشبو پيشنهاد کردن ...خيلي طول کشيد تا ملت از هنگ فيلم بيان بيرون و مراسم حنابندون اجرا بشه . بعدش هم عروس گردوني بود و بعد راهي خونه محمد اينا شديم ...رسيديم . جلو پامون گوسفند سر بريدن و داخل رفتيم. آقايون توي حياط ايستادن. رفتيم تو خونه و تو جايگاهي که واسمون درست شده بود نشستيم . همه خانوم ها هم اومده بودن .همه با هم پچ پچ مي کردن . شيدا هم که اون دوربينو ول نميکرد . يه ربع ده دقه تو سکوت نشستيم. حوصلمون سر رفته بود . شيده و شيدا و مادر شوهر و مامانم با هم پچ پچ ميکردن . از هم جدا که شدن شيده و مادر شوهرم پرده ها رو کشيدن و در رو هم بستن . مادر شوهرم جلوي در ايستاد. حجاباشون رو برداشتن . احتمالا ميخواسن اقايون از حياط داخلو نبينن. شيدا دوربين رو روشن کرد . شيده و مادرشوهرم اومدن سمتم و دستکش ها و شنلم رو دراوردن... امشبم گذشت ، واقعا یه شبه رویایی بود...
"محمد"
کارمون تموم شد و از اتاق گريم زديم بيرون . عاطفه خيلي استرس داشت .همش دست منو تودستاي کوچيکش فشار ميداد . علي هم که زده بود تو خط پند و اندرز و نصيحت .علي-:ببين ابجي ... از اين محمد ياد بگير ... اونقدر پرروعه که حد نداره ...خنده ام گرفت .علي-:آه ببينش ... اصلا استرس تو وجودش تعريف نشده اس ... ببين محيط اينجا فرق ميکنه...خيلي عادي باش ... مثل بقيه برنامه ها نيست...اينجا يه جو خيلي صميمي داريم ...تو اصلا دوربين ها رو نبين ...انگار نه انگار که اصلا دوربيني وجود داره ... من و تو و محمد با هم ميخوايم بشينيم و گپ بزنيم... فقط ميخوام اولش رو نکنيم که شما دوتا زن و شوهرين ... اصلا نگران نباش ... من سوالاي خيلي عادي و معمولي ميپرسم ... هر کدوم رو هم نخواستي بي رو دروايسي بگو که جواب نميدي ... جو برناممون خيلي صميميه واصلا خشک و رسمي نيست ... راحت راحت باش ...تيتراژ برنامه رفت. عاطفه درجواب حرفاي علي فقط سر تکون ميداد و دستم رو فشار ميداد . برنامه تا سه شماره ديگه ميرفت رو انتن . علي دويد توي صحنه . من و عاطفه نشستيم و يه ليوان اب خواستن براش. دستشو محکم گرفته بودم . ليوان اب رو دادم بهش-: خانومم اروم باش ... يه صلوات بفرست اروم شي ... زير لب يه صلوات فرستاد . علي شروع کرده بود برنامه رو . يه قران تو دستش بود و داشت صحبت ميکرد . ما هم مشغول تماشاش شديم . حرفاي عارفانه اش که تموم شد گفت علي -:خب ...کف دستاشو کوبيد به هم .علي-: بسم الله الرحمن الرحيم ... بريم يه بخشي رو ببينيم ... بر ميگرديم دوتا مهمون دسته گل داريم ...علي اومد سمتمون .علي -: اماده ايد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دویست_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دوتاتونم تو يه بخش ميخوام دعوت کنما ... با چند دقه فاصله ... سرتکون داديم-: تو تصميم ميگيري ؟ کلا تهيه کننده هيچ کاره اس ديگه؟؟خنديديم . رو به عاطفه کرد. علي-:گفتم که عاطفه خانوم ...اينجا و اين برنامه کلا مدلش فرق ميکنه ...همه کاره خودمم ...به اطرافش يه نگاه انداخت .علي-: تهيه کننده اينحا نباشه بدبخت شم؟صداش زدن و براش شمردن ثانيه ها رو . دويد داخل صحنه . صحبت کرد . يکم بيشتر از يکم .بعد تازه يادش افتاده ميخواد مهمون دعوت کنه ...علي -:پيشنهاد ميکنم اين برنامه رو از دست ندين ...گفتم که دوتا مهمون گل داريم ... بي نظيرن ... يه خانوم نويسنده و يه آقاي خواننده ...از اونجايي که خانم ها مقدم ترن ... ميخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ...قدم رو چشم ما بذارن... خانم رادمهر ... بفرمائيد خواهش ميکنم ...عين فنر از جا پريد.چرخيد سمتم .عاطفه -: محمد من تنهايي نميتونم ...-: بدو برو منم الان ميام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توي صحنه .علي -: به به ... سلام خانم رادمهر ... خيلي خوش اومدين ... بفرمائين ...عاطفه هم يه سلام و خواهش ميکنمي گفت و نشست جايي که علي بهش اشاره کرد . يه سکو مانندي بو د که براي مهمونا در نظرگرفته بودن . علي هنوز سرپا بود .علي -: خانم رادمهر ...شما چند سالتونه؟ علي -: البته ميدونم پرسيدن اين سوال از خانوم ها از کار درستي نيس ... عاطفه خنديد.عاطفه -: نه مشکلي نيست... من حساسيتي روي اين مسئله ندارم ... چند روزي ميشه که پا تو سن بيست سالگي گذاشتم ... علي -: به به ... ايشالا صد و بيست ساله بشين ...عاطفه -: ممنونم ...يه سلام و احوالپرسي هم درحالي که به دوربين نگاه ميکرد رفت . البته به خواست علي.تمام مدت با لبخند نگاهش ميکردم . چادر عربيش سرش بود و يه مقنعه مشکي. مانتوي سرمه اي و شلوار لي آبي نفتي و کتوني هاي آل استارش هم پاش بود.علي همچنان ايستاده بود . علي -: و اما مهمون گل بعديمون ...آقاي خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزيز ... بفرما ...از جا بلند شدم و رفتم سمت علي . باهام دست داد و روبوسي کرديم علي -: الهي قربونت برم .... خوش اومدي ... علي سلام و احوالپرسي سوري کرديم و بعد به دوربين نگاه کردم-: اين دوربينه ؟ علي -: اره عزيزم ... بگو ...سلام و روزبخير گفتم و با فاصله تقريبا زيادي از عاطفه نشستم . يعني دقيقا لبه سکو. علي هم تک صندلي چرخ دار خودش رو کشيد جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد... علي -: خب محمد چه خبرا ؟-: سلامتي...علي -: خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته ؟-: بيست و هفت ...علي-: شنيدم که يه ابتکار جالب به خرج دادي -: کلا ما اينيم ديگه ...همه خنديديم.علي -: يه ترانه خيلي زيبا و شنيدني داشتي که تو روز عروسيت ازش رونمايي کردي درسته ؟ -: بله کاملادرسته ...علي -: خب درباره اش برامون توضيح بده ... چي شد که دست به همچين کاري زدي؟ -: والا... چي بگم اخه ؟ توضيح خاصي واسش ندارم.فقط ميخواستم که تو روز عروسيم يه سورپرايز و يه خاطره به ياد ماندني براي خانواده ... و علي الخصوص همسرم باشه...علي -: خيليم عالي ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقيه کارات تک بود .. حرف نداشت ...-: شما لطف داري علي جون ... خدا رو شکر ...علي -: خب خانم رادمهر ؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم . لبخند ميزد . عاطفه -: ما هم سلامتي ...علي -: مشغول نوشتن هستيد؟ عاطفه -: تو فکر يه کار جديد هستم ولي در حال حاضر نه چيزي نمينويسم ...علي -: فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته ؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دویست_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه -: بله ...علي چرخيد طرف دوربين . علي -: من خودم دوتا رمانشونو خوندم ... خيليم دوستشون دارم ... عالي بود ...باز رو به عاطفه کرد .علي -: اين دومي رو هم تازه نوشتين ديگه؟چه مدته؟ عاطفه -: تقريبا يه ماهي ميشه که چاپ شده ... و جا داره از شما هم يه تشکر اساسي بکنم ... علي -: اختيار داريد ... وظيفه بود ...دوباره رو به دوربين کرد .علي -: خانم رادمهر اگه الان مهمون اين برنامه هستن به خاطر اینه که جوونترین نویسنده رمان دفاع مقدسن... واقعا واسه خود من جاي تعجب داشت که يه دختر ۱۸ ساله بدون کوچکترين اموزش و کلاس نويسندگي بتونن همچين اثري قلم بزنن ... در حد و سن خودشون فوق العاده بود ...چرخيد سمت عاطفه . علي -: مخصوصا اثر اولتون ...حالا راجع به دومي صحبت خواهيم کرد ...علي رو به من کرد .علي -: خب محمد از کار و بار چه خبر؟ از آلبوم ؟کي مياد تو بازار؟ -: آلبوم که ... راستش هنوز کاراش کامال تموم نشده ... ولي ايشالا سر دوماه حتما وارد بازار ميشه ...علي -: انشاءالله ... يه سوال ؟-: بفرما ...علي -: شايد تعداد ترک هات از يکي دو آلبوم بيشتر باشه ولي رو آلبوم بيرون دادن توجه و حساسيت نداري؟ -: والا خلاصه اگه بخوام تو يه جمله بگم اين ميشه که ... سبک کار من فرق ميکنه ... علي -: که اين طور ...-: ميدوني علي جون ...کلا من خودم با تک آهنگ خيلي راحتترم ... حالا آلبوم باشه يا نباشه مهم نيست ... مهم اينه که من بتونم به هدفم برسم ...علي -: کاملا درسته... باهات موافقم ...علي -: سوال خصوصي که عيب نداره؟داره؟ خنديدم . -: خب بستگي داره چي باشه ديگه ؟ علي -: چون کم کم مي خوام برم سر بحث اصليمون ...خنديد . ما هم به خنده اش.چرخيد سمت دوربين. يه دستش رو کوبيد روي پاش . علي -: اِاِاِاِاِ ... بريم يه بخشي رو ببينيم ... بر ميگرديم ...عاطفه نفسش رو محکم فوت کرد بيرون. علي -: ديدي آبجي اصلا سخت نبود ؟عاطفه -: خنده دار بود . علي با تعجب پرسيد .علي -: کجاش ؟ خنديد. عاطفه -: شما بازيگر خوبي هم هستيااا ... بابا چيزاي که خودتون مو به مو ميدوني رو همچين ميپرسي آدم باورش ميشه هفت پشت غريبه اي ...همه استديو زدن زير خنده . يکم ديگه هم به شوخي و خنده گذشت . دوباره نزديک بود برنامه بره رو انتن .علي -: کم کم ميخوام نسبتتون رو لو بدم ... ولي حواستون باشه که زياد زود فاش نکنين...با خنده سر تکون داديم . شمردن ...۳... ۲...۱ علي -: خب ... ميريم سراغ ادامه بحث ... چرخيد سمت عاطفه .علي -: و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در يک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعي ...عاطفه -: بله ... درسته ... خط به خط اين کتاب بر اساس حقيقته ... منظورم اينه که کاملا اتفاق افتاده ...علي -: شما اين داستان رو اونطور که من شنيدم... از روي زندگي محمد نوشتيد ...و به من اشاره کرد . عاطفه خنديد. عاطفه -: بله ... همين طوره ...منم خنديدم.علي -:ميشه توضيح بدين؟عاطفه -: خب برام خيلي جذاب و دوست داشتني بود اين داستان ... اين سرگذشت ... حالا شايد اوايلشیه کم ناراحت کننده بود ... ولي پايانش به همون اندازه پر از شادي بود ...علي سر تکون داد.عاطفه -: الان من نميدونم چي رو دقيقا بايد توضيح بدم؟شما بگين يا بپرسين... منم تائيد يا تصحيحيش ميکنم ... علي خنديد علي -: خب يه سوالي الان واسه من پيش اومده ... شما اون رمان رو از زبون يه دختر نوشتين ...داستان زندگي محمده ولي از زبون يه دختره... چرا؟ عاطفه -: از زبون همسر آقاي نصر نوشته شده خب ... علي -: آهان... يعني ايشونو شما ميشناسين؟خنديديم... عاطفه -: بله کاملا ...علي -: خود محمد کمکي نکرد ؟ عاطفه -: چرا ولي اواخرش ... اوایلش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحيح بعضي جاها آقاي نصر کمک کردن ...همه داشتيم میترکيديم از خنده . خانومشون رو خوب اومد ... !!! . علي ول نميکرد.علي -: شما اصلا متوجه وجود همچين سرگذشتي شدين که بعد بخواين رو کاغذ بيارينش؟ عاطفه -: چون من خودم از نزديک شاهد اين ماجرا بودم ...علي -:آهان يعني شما خودتون هم تو اين رمان هستين ؟عاطفه با شيطنت خنديد. عاطفه -: اختيار داريد ...واااي داشتم خفه ميشدم از خنده . نميتونستم هم بگم که بابا تموم کنيد .علي -: پس من به اين نتيجه رسيدم که شما با همسر محمد دوست هستين...چقدر ميشناسينش؟ عاطفه -:خيلي بيشتر از خيلي ...علي -: جالبه ...چند ثانيه سکوت کرد و بعد با خنده پرسيد . علي-: ميخوام بدونم شما کدوم شخصيت رمان بودين ؟يعني در اصل نقشتون قصه زندگي محمد نصر چي بود ؟به علي اشاره کردم و گفتم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ميشه اين سوال رو من جواب بدم ؟ علي -: بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چي بود ؟ بلافاصله گفتم -: همه زندگيم بود ...يکم مکث کردم . اصلاح کردم حرفمو-: هست ... خواهد بود ...علي اولش هنگ کرد . والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ...علي -: بعععععله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن . عاطفه سرشو انداخته بود پائين . علي به بچه هاي پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علي -: نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنين دست قشنگه رو به افتخار اين عروس دومادمون خب ...صداي دست کل استديو رو پر کرد .علي -: کي ازدواج کردين؟-: جشن عروسي رو اگه بخواي ... که دوماه پيش بود.علي -:تو اصفهان ؟ سرم رو به نشونه تائيد تکون دادم-: تو اصفهان ...علي -: البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمي اي کردم تو عروسي شما ...-: بله بله .... داشتم مي گفتم ... جشن عروسي دوماه پيش بود ولي اگه شروع زندگي مشترکمون رو بخواي يک سالي ميشه ...علي -: ايشالا خوشبخت بشين ... يه بار ديگه ام براشون دست بزنيد ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علي -: دوتا شونم خيلي سختي کشيدن ... خودم شاهد بودم ... آهااان ... راستي منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خنديديم.علي -: خب حالا که نسبتتون رو لو داديم ميتونيد نزديک هم بشينيد ...از جا بلند شدم و در حالي که دقيقا کنار عاطفه مينشستم گفتم-: ايشالا کم کم بايد واسه شما هم آستين بالا بزنيم ... علي خنديد. از ته دل . چه خوششم مياد علي-:والا اين آستين ها خيلي وقته بالاست ... يکي ميخواد بزنه پائين اينارو ...بقيه برنامه فقط به شوخي و خنده گذشت . مخصوصا به عاطفه خيلي خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علي هم خداحافظي کرديم دم در صداسيما .کلي هم خنديده بوديم . نشستيم تو ماشين . عاطفه گوشيشو در آرود .عاطفه -: اووووه ... چقد تماس دارم ...-: کيه ؟عاطفه -: دوستم...اس هم داده بذار ببينم ... آخييي ... الهييي ...-: چي شده ؟ حواسم به رانندگي بود نميتونستم نگاش کنم .عاطفه -: نوشته خيلي زنگ زدم جواب ندادي ...پنج شنبه عروسيمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستي حتما بيا ... خيلي خوشحال ميشم...آهي کشيد . يکم فکر کردم -: امممم ...پنجشنبه ... چه عالي ... ميريم ...پريد هوا... عاطفه -:جدي؟محمد راست ميگي؟ واقعا ميريم ؟-: اره عزيزم ... ميريم .. به اميد خدا ... جمعه رو هم ميمونيم شهرتون زنجاااااان ... عاطفه -: محمد خيلي گلي. اي من فداي تو بشم ... قربونت برم ... خنديدم -: خوب شيطوني ميکرديا کوچولو ...از آئينه يه نگاه به عقب انداختم . بعد به خانومم. اي جونم. چه نگراني اي تو:نگاهش بود .عاطفه -: محمد ببخشيد-: عزيز دل من... مگه من چي گفتم ؟ منظورم اينه که هفتاد و پنج مليون رو سرکار گذاشته بودين ... خوب ميپيچوندي لو نميدادي ... زديم زير خنده .شب شهاب و کيميا اومدن خونه ما . گفتيم که ميريم و اونا هم قرار بود که بيان عروسي . پنجشنبه جمعه بود و همه هم بیکار.پنجشنبه صبح راه افتادیم. آخ نمردم و يه مسافرت متاهلي با عشقم اومدم . ظهر رسيديم . تصميم بر اين شد که بريم خونه عزيز اينا . امشب رو اونجا باشيم و فردا به خانواده ها سر بزنيم . مخصوصا من و عاطفه که زياد وقت نداشتيم.خانوما ناهار درست کردن و خورديم و استراحت کرديم. عاطفه رفت دوش گرفت و اماده شد . خيلي به کيميا اصرار کرد با هم برن و کيميا آخر سر قبول کرد که بعد مدتها خودش رو به دوستاش نشون بده .من بلند شدم و رسوندمشون تالار . چقدم ذوق داشتن .خودم برگشتم و يه دوش گرفتم . بيرون که اومدم شهاب گفت خانوما زنگ زدن و گفتن که هممونو واسه شام دعوت کردن و ما هم بايد بريم. يه ساعت زودتر از موعد شام رفتيم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
مثبت سخن بگوییم...
▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که درخواست کمک می کنم بگید متشکرم که کمکم می کنید
▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که دیر پاسخ شما رو میدم بگید متشکرم از اینکه برای پاسخ من شکیبا بودید
▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که پرحرفی می کنم بگید که متشکرم از اينکه به حرفهای من گوش دادید
▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که بد خُلق بودم بگید متشکرم که با من وقت گذروندید
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
میخواهید چربی بسوزانید؟ هر روز 8 قاشق انار بخورید 👌
خوردن روزانه 8 قاشق چای خوری انار به شما کمک میکند سریعتر چربی بسوزانید
🔸انار سبب تصفیه خون و دفع سموم بدن میشود و با از بین بردن اسید های چرب نقش موثری در کاهش چربی های اطراف شکم دارد. غنی از ویتامین C است و پوست را شفاف میکند 👌
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
8 خاصیت بی نظیر آب انگور 👌👇
1⃣نوشیدن روزانه آب انگور به پایین نگه داشتن فشارخون کمک می کند.
2⃣برای درمان ورم معده و روده مفید است.
3⃣هر شخصی باید در روز انگور میل کند زیرا میوه ای ضد عفونی کننده است.
4⃣خوب است بدانید انگور پتاسیم زیادی دارد که به جبران ضعف بدن کمک می کند.
5⃣اخلاط بدن را متعادل میکند.
6⃣بسیار مقوی و مغذی است.
7⃣خون را تصفیه می کند.
8⃣سینه و ریه را صاف میکند.
#کانالی_متفاوت_از_معرفی_خواص_میوهها
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بهترین غذاها برای مغز :
🔷عدس پلو تقویت هوش به خاطر عدس
🔷خورش بامیه جلوگیری از سردرد به خاطر بامیه
🔷زرشک پلو ترمیم سلول های مغز به خاطر زرشک
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
۹ گزینه غذایی سالم که منابع غنی از #آهن هستند!
← تخممرغ
← نخود
← لوبیا سفید
← اسفناج
← تخم شربتی
← کاکائو و پودر کاکائو
← زردچوبه
← عدس
← آویشن
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔸اگر حسابی اعصابتان به هم ریخته موز بخورید
🔸اگر می خواهید کلیه تان سنگ نسازد، زرد آلو بخورید
🔸اگر فشار خونتان بالاست، کشمش بخورید
🔸اگر از سر و صدای معده رنج می برید ماست بخورید
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
خوراکیهایی که به جنگ #کرونا میروند
معروف است که این غذاها سیستم ایمنی بدن را بیش از حد شارژ میکنند.
۱. همه مرکبات ویتامین C دارند
بدن شما به خودی خود ویتامین C تولید نمیکند و این بدان معناست که باید روزانه این ویتامین را دریافت کنید
۲. فلفل قرمز دو برابر یک پرتقال ویتامین C دارد
۳. کلم بروکلی را خام بخورید
۴. سیر همراه با گل میخک محافظ سیستم ایمنی بدن
۵. زنجبیل
بیشترین میزان توصیه این ماده ۳-۴ گرم عصاره زنجبیل در روز یا حداکثر سه فنجان چای زنجبیل است. اگر باردار هستید بیش از ۱ گرم در روز نخورید.
۶. اسفناج یا هر نوع سبزیجات برگ سبز
۷. بادام
۸. زردچوبه مبارز با التهاب
پزشکان به افراد مبتلا به بیماریهای خود ایمنی میگویند ۵۰۰ میلی گرم کورکومین برای کاهش التهاب روزانه مصرف کنند.
۹. چای سبز
۱۰. پاپایا یا عنبه هندی شفا دهنده گرمسیری
پاپایا بیش از دو برابر مقدار توصیه شده روزانه ویتامین C دارد.
۱۱. کیوی؛ نیروگاه تامین ویتامین
وقتی به آنتی اکسیدان فکر میکنید، باید به میوههایی بیاندیشید که در آفتاب رشد میکنند.
۱۲. دانههای آفتابگردان
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره):
✅ دو چیز است که ثواب آن و دو چیز هم که عقوبت آن سریع به انسان میرسد !
🔹پیامبر خدا فرمودند:
دو چیز است که ثواب آن زود به انسان می رسد. دوچیز هم هست که عقوبت آن سریع به انسان می رسد. آن دوچیز که ثواب آن زود می رسد:
🔸⇦اول صِلَةُ الرَّحِم(دیدار با خویشاوندان)
🔸⇦دوم اِعانَةُ المَظلوم، (کمک کردن مظلوم)
بیچاره ای مظلوم شده، شما به او کمک می کنید
خداوند سریع به او ثواب میدهد.
🔹و دو چیز هم هست که عقوبت آن سریع و به عجله و زود به انسان میرسد، یعنی به آخرت نمی کشد.
🔸⇦اول: قَطعُ الرَّحِم،
با خواهرت قهر کنی، به دیدنش نروی و ... در همین دنیا سی سال از عمرت کم میشود.
بترسید از قطع رحم!
🔸⇦ دوم: الظُّلم، به کسی ظلم بکنید.
📚بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام آیت الله مجتهدی تهرانی ،ص۱۶۳ و ۱۶۴
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁
❤️ انسان سالم"
⇦ کينه نمي ورزد،
⇦ دوست مي دارد،
⇦ خجالت نمي کشد،
⇦ خود را باور دارد،
⇦ خشمگین نمیشود
⇦ و مهربان است...
❤️ ˝انسان سالم"
⇦ حرص نمي خورد،
⇦ همه چيز را کافي مي داند،
⇦ حسد نمي ورزد
⇦ و خود را لايق مي داند...
❤️ انسان سالم"
⇦ نيازي به رقص و پايکوبي
⇦ و تظاهر به خوشي ندارد،
⇦ زيرا شادکامي را در درون خويش
⇦ می جويد و مي يابد...
❤️ "انسان سالم"
⇦ براي بزرگداشت خود احتياج به
⇦ تحقير ديگران ندارد،
⇦ زيرا خوب مي داند که هر انسان
⇦ تحفه الهي است.
👇👇🔻
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 "تفرقه بنداز و حکومت کن"،شیوه جدید برای جنگ افروزی....
به ایرانی میگن لبنان داره مالت رو میخوره
به لبنانی میگن ایران داره تو کشورت دخالت میکنه
به عراقی میگن نفتت میره ایران
به ایرانی میگن آب و پولت میره عراق
به افغانی میگن ایران حامی طالبانه
به ایرانی میگن افغانی قاچاقچی تریاکه
به سوری میگن ایرانی رافضیه
به ایرانی میگن بشار آدم کشِ جانیه
❗️چه قدر بعضی از آدم ها ساده بودند که حتی برای یک لحظه با این دروغ ها و عوام فریبی ها ،
دشمن اونا رو سرکار گذاشت و فریب داد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃
#سواد_زندگی
با انسانهای مثبت معاشرت کن؛
چون آنها بر اندیشه و عقل و رفتارت تأثیر میگذارند؛
و تو بصورت ناخودآگاه به انسانی مثبت تبدیل خواهی شد؛
آنگاه شروع به تاثیر بر دیگران خواهی کرد!
اگر کسی با تندی تو را نصیحت کرد،
سخنش را قطع نکن
چون در پشت تندی اش محبت عمیقی قرار دارد،
مانند کسی نباش که ساعت زنگدار را می شکند فقط به جرم این که او را بیدار کرده است!ِ
🔻🔻👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجب حرکتی میزنه🙀🙀
👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوتی های سربازها😂😂😂
👇👇👇
@cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 # *فروش_عصبانیتها*
💠 زن وشوهری بیش از ۶۰ سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند. یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد. یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند. پیرمرد با اجازهی همسرش جعبه کفش را آورد. وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ ۵۰۰ هزار تومان دید. پیرمرد گفت اینها چیست؟ پیرزن گفت: اوّل زندگی، مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی شما این است که هیچ وقت مشاجره نکنید و هر وقت از دست شوهرت عصبانی شدی ساکت بمان و یک عروسک بباف. پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشکهایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دوبار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود و از این بابت شادمان شد. سپس پرسید: این همه پول چطور؟ پس اینها از کجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت: آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسکها به دست آوردهام.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 # *درک_توان_شوهر*
💠 برای برآوردن نیازمندیهای خود از نظر مادی و غیر مادی امکانات شوهر خود را در نظر بگیرید و او را تحت فشار نگذارید.
💠 درک توان شوهر، و ابراز این درک، از چشم همسرتان دور نمیماند و محبوب او میشوید. این درکِ مهربانانهی شما، به همسرتان آرامش میدهد!
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دویست_و_یازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه گوشه نشستيم و با هم صحبت ميکرديم . شهاب -:ميگفتم ما واسه چي بيايم کسي مارو نميشناسه که... حواسم نبود وجود محمد نصر باعث ميشه از دوماد هم عزيزتر بشيم ...خنديدم و زدم پشتش . بیشتر کسايي که تو تالار بودن باهامون عکس انداختن بعد شام دوباره مشغول صحبت بوديم که گوشي شهاب زنگ خورد. کاري واسش پيش اومده بود. خانوما رو سپرد به من و رفت . منم پاشدم رفتم دم در . يکم منتظر خانوما موندم . گوشيم زنگ خورد. خانوم کوچولوم بود . جواب دادم . عاطفه -: مخمد سمت راستتو ببين ... چرخيدم . داشت واسم دست تکون ميداد .عاطفه -: بيا اينجا ...کت و شلواري که عروسي مازيار پوشيده بودم تنم بود. رفتم سمتش . دوستاش سلام واحوال پرسي گرمي باهام کردن . معرفيشون کرد بهم . ب کيميا نگاه کردم -: خانوم شما چهره اتون چقد اشناس ... خنديدن .کيميا -: ولي من اصلا شما رو نميشناسم متاسفانه-: اي اي اي اي ... دوستاش خيلي ذوق کرده بودن . کوچولوي کيميا روگرفتم تو بغلم و مشغول صحبت باهاش شدم. اي جونم ...عاطفه اومد روبروم ايستاد . رو پاش بلند شد و غزاله رو بوسيد. دم گوشش گفتم-: حاج خانوم ماهم دل داريما...برام زبون دراورد . بهم نگاه کرد. اقامون؟ -:جونم ضعيفه ...عاطفه -: ميشه بريم عروس گردوني ؟اقامون خواااااهش ... گوشه کتم رو گرفته بود . با لهجه اصفهانی گفتم -: شوما جون بخواه... عروس و داماد سوار ماشين شدن . ميدونستم دوستاشم باهامون ميان . راهنماييشون کردم سمت ماشين . باسر اومدن. البته فقط سه نفرشون بقیه باخونواده بودن . عاطفه جلو نشست و کيميا و بقيه هم عقب .کوچولوي کيميا رو دادام بغلش. نشستم پشت فرمون. دوستاش عذرخواهي ميکردن . يکم بعد اينکه راه افتاديم کيميا يه فلش داد دست عاطفه -: اهنگ داريم...کيميا -:نه اقا محمد از اينا ندارين ... ميدونم ... عاطفه فلشو انداخت . ياخدا ... اینا چی بودن دیگه ...من که اصلا عادت به گوش دادن وشنیدن چنین چیزایی نداشتم... دوستاش يواشکي از پشت مي گفتن صدای اهنگو زیاد کنه . همشون دست ميزدن و کلي شلوغ کردن .هي عاطفه صداشو زیادمي کرد و هي من کم ميکردم . خلاصه کلي شلوغ کردن و ادا اصول در آوردن.عروس رو بردن خونه مادرش ... اينا هم رفتن تو !!! اخه مونده بودم اينا کجا میرن دیگه؟ از داخل هم فقط صداي دست وسوت وجیغ وداد اینابود که بيرون مي اومد . غزاله هم پيش من بود . سير که شدن اومدن بيرون . همه رو رسونديم خونه هاشون و رفتيم سمت خونه عزيز اينا . ماشينو پارک کردم و رفتيم داخل . هوا خيلي خوب بود . نميتونستم دل بکنم . تو حياط يه گوشه نشستم . عاطفه و کيميا روبروم ايستادن . دستت درد نکنه اقا محمد. دوتايي همزمان گفتن و خنديدن-: قابل شوما را نداشت ...عاطفه-: نمياي تو؟-: نه بابا ... بشينين از هواي به اين قشنگي لذت ببريم خب ...
کيميا -: من برم تو پيش شوهرم ... شما دوتا هم بشينين اينجا و خاطرات عروسيتونو مرور کنيد ...رفت او . عاطفه چادرش رو در اورد و نشست کنارم . به اسمون خيره شد. من هم به اون . نگاهش اومد روي صورتم . سرشو بالا اورد . يکم نگاهم کرد ...صورتش رو قايم کرد تو سينه ام . ميدونستم هر وقت خجالت ميکشه اين کارو ميکنه . معلوم نبود باز چي تو کله کوچولوش مي گذره ... قبل اينکه بپرسم خودش به حرف اومد .عاطفه-: مخمد -: اي جونم ... عاطفه -: الان فائزه و شوهرش رفتن خونه خودشون خوش به حالشون منظورش همين دوستش بود که الان عروسيش بود.-: خب به سلامتي ... ايشالا خوشبخت بشن ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دویست_و_دوازدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
" عاطفه "
صبح رفتيم به پدر و مادرمون سر زديم تا عصر اونجا بوديم . عصر عزيز قرار شهربازي هماهنگ کرد . خانواده من و داييم و عزيز . شام رفتيم شهر بازي .يه جاي سر سبز و پر ازدارو درخت زير انداز پهن کرديم و ده دیقه نشستيم . بعد ما جوونا بلند شديم رفتيم سراغ وسايل بازي. ديگه همشون رو تست کرديم . خيلي بيشتر خوش ميگذشت اگه ملت امون ميدادن و ميذاشتن محمد دو دقه با ما باشه . همش عکس و فيلم و امضا... اه اه اه ... شيدا -: خب حالا فقط موند دو چيز ...اوليش کشتي صبا ...رنگم پريد -: نهههه ...شيدا -: اره ...-:پس شماها برين من ازين پايين نگاتون ميکنم ...تا حالا سوار نشده بودم وحشت داشتم . شيدا و شيده کلي اصرار کردن ولي حريفم نشدن . پامو کردم توي يه کفش که الا و بلا نميام . محمد -: پس منم نميام... شيدا محمد رو به زور راضي کرد و بردش تا به هواي محمد من هم برم . ولي واقعا نميتونستم . رفتن نشستن . شيدا ديد نرفتم باز اومد پايين و اصرار کرد . گفتم واقعا ميترسم . به محمد نگاه کردم . همون لحظه دو تا دختر نشستن کنارش . شروع کردن با نيش باز باهاش حرف زدنش . قلبم ريخت . داشتم سکته ميکردم . عرق سردي تموم بدنم رو پوشوند . يه بار تا مرز از دست دادنش رفته بودم . چشام پر شد . شيدا رد نگاه ميخکوب شده ام رو گرفت-: شيدا بريم سوار شيم .ميام .قهقهه زد.از پله ها رفتيم بالا . شيدا ايستاد مقابلشون شيدا -: ببخشيد اينجا جاي ما بود ...دختره ي عوضي خودشو چسبوند به محمد -: بيايد اينجا برا يه نفرم جا ميشه. اخه ما ميخواييم کنار اقاي نصر بشينيم .داشتم خفه ميشدم . کم مونده بغضم بترکه . محمد خودشو کشيد کناروبعدهم يه جا باز کردبرام . اخماش رفته بود تو هم . بلند گفت محمد -: بيا کوچولوي خودم . بيا اينجا بشين ...دستشو دراز کرد طرفم. شيدا دستم رو گذاشت تو دست محمد. محمد منو کشوند طرف خودش . محمد-: اي جونم ...دختره پرسيد -: خواهرتونه ؟محمد با لحن سردي و درحالي که اخماش تو هم بود بدون اينکه نگاهش کنه گفت. محمد -: همسرم هستن ...رنگ از روي دختره پريد . دوستش گفت -: ببخشید نميدونستيم جاي خانومتونه ... پاشو بريم اونور ... دست دختره رو گرفت و بلندش کرد . من و محمد و شيده کنار هم نشستيم. شهاب و شيده و کيميا هم پشت سرمون . دخترا که رفتن همشون زدن زير خنده شهاب -: چي شد عاطي خانوم ؟ نمي اومدي؟ دوباره چشمام پر شد . دو تا دختر نشستن روبرومون و زوم کردن رو ما . محمد نگاهم کرد . دستشو گذاشت زير چونه ام و زل تو چشام. محمد-: به خداي احد و واحد قسم ... يه قطره ... فقط يه قطره از اون مرواريدات بريزه ... شهربازي رو رو سر اون دوتا خراب ميکنم...انگار براش مهم نبود پشت سريا و جلوييا دارن ميشنون .کيميا با چه عشق و مهربوني اي نگاهمون ميکرد . لبخند زدم -: کاش معروف نبودي ... کاش خواننده نبودي ... چشماش برق زد. از ته دلم گفتم . بيشتر خودشو بهم نزديک کرد . يه دستاشو حلقه کرد دور شونه ام و با دست ديگه اش جفت دستام رو تو دستش گرفت . کشتي صبا حرکت کرد. خيلي اروم دم گوشش گفتم-: خب حق بده بترسم ... تو راحت ميتوني اسممو از تو شناسنامه ات پاک کني ...دو طرف صورتم رو گرفت .محمد-: من همه روحم همه قلبم همه فکرمو ذهنم مال توعه کامل کامل ... مگه مالکيت فقط جسميه ؟ چيزايي از من مال توعه که هيچ وقت از بين نميره ...کشتي صبا داشت لحظه به لحظه تند تر ميشد . سرمو فرو کردم تو سينه اش . داشتم از ترس سکته ميکردم . يه لحظه رفت بالا و تند و وحشتناک اومد پايين . جيغ زدم.از اونور هم شيدا خودش رو چسبوند بهم.وقتي پايين ميرفت از صندلي جدا ميشدم . حالم داشت بد ميشد ...داشتم سکته مي کردم . از يه طرف محمد محکم بغلم کرده بود و از يه طرف شيدا حواسش به من بود . ولي باز ميترسيدم . ميدونستم رنگم مثل گچ سفيد شده. مردم و زنده شدم تا ايستاد . برام اندازه يه قرن گذشت. پياده شديم . حالم داشت بهم ميخورد. بچه ها رفتن سمت بشقاب پرنده . اصلا حالم خوب نبود ولي براي اينکه محمد ناراحت نشه رفتم . ديگه واقعا اعضا و جوارحم داشت مي اومد تو دهنم . به زور خودم رو نگه داشت تا گلاب به روتون بالا نيارم . رفتيم سمت خانواده . سفره شام رو پهن کرده بودن . همه مشغول خوردن شدن. سالاد الويه بود . اصلا نميتونستم به غذا نگاه کنم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_دویست_و_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد يه لقمه گرفت و داد دستم ... ازش گرفتم . هنوز نبرده بودم تو دهنم که احساس کردم دارم بالا ميارم . دستم رو گرفتم جلو دهنم و عق زدم . بلند شدم و دويدم سمت سرويس بهداشتي . لعنتي هم دور بود . به زور خودمو نگه داشتم . رفتم داخل و بازم گلاب به روتون يکم بالا آوردم و راحتشدم . آخيشششش ...بيرون که رفتم محمد و شيدا با نگرانی ايستاده بودن . با خنده گفتم-: بهتون گفتم جنبه اشو ندارم سوار نميشم ... باور نميکنين ...خيالشون راحت شد . راه افتاديم سمت اهل بيت!!!رفتيم و باز نشستيم سر سفره . محمد لقمه ميگرفت و ميداد . دستم . همه نگاها رومون بود و محمد بي توجه. باز احساس ملکه انگلستان بودن بهم دست داد . متوجه نگاه هاي موزيانه عزيز شدم . نگاهش که کردم لبخند زد .عزيز -: چي شده ؟ چرا حالت بد شد ؟ -: هيچي ... يه حالت تهوع ساده ...عزيز -: خبريه ؟ چشمام گرد شد -: چه خبري ؟ عزيز -: بارداري ؟ لقمه غذا پريد تو گلوم . همه زدن زير خنده . کيميا و شيده که داشتن زمينو گاز ميزدن از زور خنده . محمد هم ميزد پشتم . هم ميخنديد . هم برام آب ميريخت . ليوان اب رو سر کشيدم-: عزيز بيخيال ...همه که مشغول کار خودشون شدن دم گوش محمد يه چيزي گفتم . يه تيکه انداختم بهش که جيگرم حال بياد ...خنده اش رو قورت داد . لقمه توي دستشو گذاشت توي سفره . از حرص دندوناشو رو هم فشار ميداد و نگاهم ميکرد . آروم گفت . محمد-: من تورو بعدا ادبت میکنم... صبح روز بعد راه افتاديم به سمت تهران . ساعت يازده صبح بود . رسيده بوديم . شهاب و کيميا رو هم رسونده بوديم خونشون و تو راه خونه بوديم . سرم رو تکيه دادم به صندلي و چشمام رو بستم ...محمد دست راستم رو گرفت تو دستش . بلندش کرد و بوسيد . چشمام رو باز کردم -: من آخر نميتونم ترکت بدم که ديگه اينکارو نکني ...لبخند زد .با دست چپش فرمون رو گرفته بود و با دست راستش دست منو .نگاهش به روبرو بود. محمد -: خانومم -: بله آقامم ؟ خنديد. محمد -: عروسي دوستت خوش گذشت ؟ تکيه ام رو از صندلي گرفتم -: خيلي محمد ... خيلي ... بچه ها چقد از ديدن کيميا ذوق زده شده بودن ... مخصوصا دیدن غزاله ...محمد -: خب الحمدلله ...-: مخمد ؟ پشت چراغ قرمز ترمز کرد با نهايت مهر نگاهم کرد. با لبخند . هنوزم لبخنداش بدجور دل ميبرد
ازم ...-: عاشقتم آقامون ...لبخندش عميق تر شد .با اینکه پشت فرمون بود اما دستامو انداختم دور گردنش ... رو به رو را نگاه کرد . محمد -: آفرين دختر خوب... رد نگاهش رو گرفتم . پليس چهار راه داشت نگاهمون ميکرد . پليسه يه لبخند زد و دستش رو مثل سلام نظامي کنار گوشش برد . سريع از محمد جدا شدم . محمد با حرکت سرش جواب سلام پليس رو داد . دستام رو گذاشتم رو صورتم -: وااااي ... محمد وای خيلي بد شد ...محمد -:فدا سرت ... جرم که نکرديم ...چراغ سبز شد . ماشين حرکت کرد . به خيابون رو به روم نگاه ميکردم .ياد روزايي افتادم که حسرت داشتن محمد رو ميخوردم . زير لب با اطمينان زمزمه کردم....
-: " انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له کن فيکون "
" فسبحان الذي بيده ملکوت کل شيء و اليه ترجعون "
سوره يس
دو آيه اخر سوره ياسين .
تموم سعيم تو اين رمان رسوندن اين مطلب بود:
صداي خنده خدا را مي شنوي ؟
دعاهايت را شنيده ...
و به آنچه محال ميپنداري ميخندد...
اميدوارم راضي بوده باشين ....
يه دنيا ممنون از همه شما...
يا حق
#پايان 😇
#سپاس_از_همراهیتون 🙃
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
🍃 #قسمت_اول
🍃به نام خداوند لوح و قلم
مددی برای نزدیک ساختن ظهور آقا امام زمان عجل الله فرجه و نمایی از یک زن مسلمان ایرانی ، دغدغه ها و چالش هایی که با آن روبه روست .
🥀🍃🥀
با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم اما آنقدر آثار خستگی در تنم هویدا بود که بی توجه به خودکشی اپلم پتو را روی سرم کشیدم . چند بار زنگ خورد و قطع شد ، اما فرد پشت خط تصمیم نداشت دست از بیدار کردن من بردارد ، مامان با صدای تلفنم به اتاق کشیده شده بود و صدایم کرد :
ــ هانا ؟ هانا ؟ پاشو تلفنت خفه شد !
ــ ولش کن مامان خاموشش کن ، خوابم میاد .
ــ پاشو آقای قادریه حتما کار واجب داره .
با فکر اینکه حتما کار چاپ کتاب تازه مجوز گرفته ام تمام شده و شاید میخواهد خبر از نشرش بدهد ، مثل کسی که برق سه فاز بهش وصل کرده باشند تیز نشستم و گوشی را از مامان گرفتم و قبل از اینکه تماس قطع بشه وصل کردم که صدای محجوبش در گوشم پیچید :
ــ سلام خانم جاوید ، چندبار تماس گرفتم موفق نشدم باهاتون صحبت کنم .
ــ سلام آقای قادری واقعا متاسفم ، دیشب تا اذان پای نوشتن خبر دِپُ برنج بودم باید امروز تحویلش میدادم شرمنده تازه صبح خوابم برد .
ــ خواهش میکنم شما ببخشید که بیدارتون کردم ، اما خبر مهمی دارم که خستگی از تنتون به در میبره
باصدایی که سعی کردم هیجان رو ازش دور کنم که با جیغ جوابش رو ندم گفتم :
ــ کتابم منتشر شده ؟
ــ بله ، ضمنا ...
ــ ببخشید چند لحظه ...
گوشی را زیر بالشت و پتو گذاشتم و پریدم بغل مامانم ، مادری که کم به خاطر من نکشیده بود ، منتظر ایستاده بود تا از تماسم بهش توضیح بدم ، اون هم بغلم کرد و بوسیدم . شروع کردم با جیغ های فرا بنفش و شادی و هیجان تعریف کردن که هیراد آمد به اتاقم و گفت : چته هانا سر ظهری یواشتر !؟
ــ هیراد کَنه اگه بدونی چیشده ؟! وای خدا مرسی فداتشم الهی .
مامان با لبخند و هیراد با چندش شادی من را نگاه میکردند که با سوال هیراد تازه یادم افتاد شادی کافی ست و باید جواب بنده خدا پشت خط را بدهم .
هیراد : حالا کی بهت خبر داد ؟
جیغ خفیفی کشیدم و به سمت تلفنم رفتم و گفتم :
ــ الو آقای قادری ؟ پشت خطید ؟
با صدای که سعی در کنترل خنده اش داشت و نشان میداد سر و صدایم را شنیده گفت : بله هستم در خدمتتون ،
عرض میکردم ؛ خبرگزاری کتاب نیوز میخواد باهاتون مصاحبه کنه تا راجب کتاب جدیدتون بهشون توضیح بدید از چاپ آخرین اثرتون همه منتظر اثر جدید هستن .
غلو یا چاپلوسی نمیکرد واقعا از زمان چاپ آخرین رمانم خیلی ها سراغ بعدی ها را میگرفتند از آنجایی که رمان « فراری از خود » که داستان زندگی خودم بود را با صداقت نوشته شده بودم ، نوشته هایم خیلی خواننده و طرفدار پیدا کرده بود ! اما خب نوشتن انگیزه می خواست که من دیگه نداشتم این بار هم مثل ۸ سال پیش ناجیم به دادم رسید و جان دوباره ای به من داد .
با صدای قادری که خطاب قرارم داده بود از افکارم بیرون آمدم و گفتم : ببخشید چی فرمودید ؟
ــ عرض کردم کی قرار مصاحبه بذارم ؟
ــ آقای قادری من نیاز به سه یا چهار روز وقت دارم تا مثل یک خواننده معمولی کتاب رو بخونم .
ــ باشه ، فقط لطفا طولانیش نکنین .
ــ چشم .
ــ بسیار خب من مزاحمتون نمی شم پس خبر از خودتون فقط اگه میتونید امروز تشریف بیارید دفتر اولین جلد رو به خودتون بدیم .
ــ حتما ، ممنون از کمکتون .
ــ خواهش میکنم انجام وظیفه است امری با بنده ندارید ؟
ــ خیر عرضی نیست
ــ خداحافظ
ــ خدانگهدارتون
یادم نمیاد تا قبل از مهدا کلمه خداحافظ رو به کار برده باشم ، معتقد بودم خدایی برای مراقبت از ما وجود نداره .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_دوم
با خوشحالی به سمت کمدم حمله کردم و برخلاف همیشه بدون توجه به اینکه چی می پوشم و با چه آرایشی ستش میکنم از خونه به سمت دفتر راه افتادم آنقدر انرژی داشتم که یک پیاده روی طولانی رو به بی ام وِ مشکیم ترجیح دادم و به سمت مقصد راه افتادم .
هر قدمی که برمیداشتم یک ورق از گذشته پیش چشمم رخ نمایی میکرد ، اولین باری که مهدا را در کلانتری دیدم فکرش را هم نمیکردم روزی با این دخترجوان که همه سروان رضوانی خطابش میکردند رفیق شوم تا جایی که داستان زندگیش را بنویسم و حتی اینقدر زندگیم با تغییر و چالش مواجه شود .
وقتی که کلانتری بر سر سربازی که کنارم ایستاده بود داد و بیداد میکردم ، دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه ام حس کردم ، به سمتش برگشتم و به معنای هان ؟ چته ؟ خیره اش شدم ، ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به سرباز گفت : شما میتونید تشریف ببرید و روبه من ادامه داد : همراه من بیاید .
بدون اینکه مثل سایر پلیس های زن دستم را بگیرد و بکشد خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشوم .
تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و آن ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتند و اعمال شیطان پرستی پارتی را انکار میکردند نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید من را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث شد با پراخاش بگویم :
ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم ، فکر میکردم یه پارتی معمولیه .....
و توضیحاتی برای نجات خودم دادم ، میدانستم که هیچ مدرکی برای بی گناهیم وجود ندارد و اگر گیرشان بیافتم کم ترین حکم حبس ابد است ، ولی کاملا حق به جانب رفتار کردم .
با آرامشی که دیوونه ام میکرد گفت :
ــ تموم شد ؟
ــ بله
ــ خیلی خب ، بریم .
ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟
سربازی جلو آمد احترام نظامی گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه .
خواستم به سرباز حمله لفظی کنم که سریع گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق سرگرد امیری تا من با سرهنگ صحبت کنم .
راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر بهم احترام نذاشته بود با خودم گفتم خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داشت چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس میدید باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگد در پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرها پیشنهاد رقص میدادن .
با صدایش دست از آنلایزش برداشتم و با حرفی که زد حسابی شکه شدم ، با صدای آرام که فقط خودمان بشنویم گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید .
خیلی معمولی بدون اینکه تحیرم را نشان بدهم ، چشمی نازک کردم و گفتم :
ــ حالا نه که خیلی خوشکلی !
کمی سرخ شد ، نمیدانم چرا ؟! شاید عصبانی شد یا بهش برخورد ، شاید هم خجالت کشید ! اینا چرا این جورین آخه ؟!!
سرباز : اما خانم این باید ...
ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟
اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که من چموش هم حساب بردم .
ــ هی ! این به درخت میگن ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan