🌹🌹🌹🌹
🔴 در زندگی مشترک
گاهی گذشت میکنم
گاهی گذر..
معنای این دوفرق میکند
بخشیدن دیگران دلیل
ضعیف بودن نیست
برای رسیدن به آرامش
باید بخشید وگذشت....
❤️❤️❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
یادمان باشد،
با شکستن پای دیگران، ما بهتر راه نخواهیم رفت. کاش یادمان باشد با شکستن دل دیگران، ما خوشبخت تر
نمی شویم. کاش بدانیم
اگر دلیل اشک کسی شویم، دیگر با
او طرف نیستیم، با خدای او طرفیم.
و این انسان بودن است که زیباست.
در زندگی مشترک بیشتر مراقب گفتار و رفتار خود باشیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_های_زنانه
❣بکوشید لحظاتی که با همسرتان دارید،
کاملاً پرانرژی😀 و بانشاط باشید.🌹
بعضی وقت ها باهم گفتگو کنید.
شوخی کنید ، بخندید و....
http://eitaa.com/cognizable_wan
تفاوت زن و مرد:
💢 زنان معمولا در مکالمات سوالات بیشتری می پرسند.چون سوال کردن را راهی برای ادامه گفتگو میدانند.
💢 در حالی که مردان پرسیدن را راهی برای کسب اطلاعات بیشتر میدانند.
💢http://eitaa.com/cognizable_wan
#تلنگر
🔸يه فلج قطع نخاعى از خواب كه بيدار میشه منتظره يک نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و ببرتش دستشويى و حمام و كاراى ديگه شو انجام بده. ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده. يه نابينا از خواب كه بيدار ميشه و وسایل و محیط اطرافش رو نمیبینه.
ميدونى آرزوش چيه؟ فقط يكبار فقط يكروز بتونه نزديكانش و عزيزانش و آسمون و و زندگى رو با چشماش ببينه.
🔸يه بيمار سرطانى دلش ميخواد خوب بشه و بدون شيمى درمانى و مسكن هاى قوى زندگى كنه و درد نكشه. يه كر و لال آرزوشه بشنوه بتونه با زبونش حرف بزنه. يه بيمار تنفسى دلش ميخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيزن نفس بكشه. يه معتاد در عذاب، آرزوى بيست و چهار ساعت پاكى رو داره.
🔸الآن مشكلت چيه دوست من؟ دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن که از قدیم گفتن شکر نعمت نعمتت افزون کند. کفر نعمت از کفت بیرون کند. با تمام وجودت از نعمتايى كه خدا بهت داده استفاده كن تو خيلى خيلى خيلى خوشبختى، غر نزن، ناشكرى نكن.
http://eitaa.com/cognizable_wan
پیام رهبر انقلاب درپی ترور دانشمند هستهای و دفاعی شهید محسن فخریزاده
حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی در پی ترور دانشمند هستهای و دفاعی شهید، دکتر محسن فخریزاده پیامی صادر کردند.
متن پیام به این شرح است:
بسمالله الرحمن الرحیم
دانشمند برجسته و ممتاز هستهئی و دفاعی کشور جناب آقای محسن فخریزاده به دست مزدوران جنایتکار و شقاوتپیشه به شهادت رسید. این عنصر علمی کمنظیر جان عزیز و گرانبها را به خاطر تلاشهای علمی بزرگ و ماندگار خود، در راه خدا مبذول داشت و مقام والای شهادت، پاداش الهی اوست. دو موضوع مهم را همهی دستاندرکاران باید به جِدّ در دستور کار قرار دهند، نخست پیگیری این جنایت و مجازات قطعی عاملان و آمران آن، و دیگر پیگیری تلاش علمی و فنی شهید در همهی بخشهائی که وی بدانها اشتغال داشت. اینجانب به خاندان مکرم او و به جامعهی علمی کشور و به همکاران و شاگردان او در بخشهای گوناگون، شهادت او را تبریک و فقدان او را تسلیت میگویم و علو درجات او را از خداوند مسألت میکنم.
سیّدعلی خامنهای
۸ آذرماه ۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 گذری بر رشادتها و افتخار آفرینیهای شهید محسن فخری زاده و نقش چشمگیر او در پیشرفت علمی کشور. 🇮🇷
▪️به غذاها گاهی فلفل سیاه اضافه کنید زیرا موجب :
➰کاهش وزن
➰سلامت و شادابی پوست
➰کاهش خطر ابتلا به سرطان
➰سلامت مغز
➰تسکین سیاه سرفه
➰کاهش درد مفاصل می شود
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
صبح ناشتا آب پرتقال ننوشید !❌
بهتر است آب پرتقال را ۱ ساعت بعد از صبحانه بخورید، چون اسید آن باعث هضم زود هنگام صبحانه و دریافت نکردن مواد و ویتامینهای غذا میشود. 🍊
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
لوبیا سبز منبعی غنی از آهن است و مصرف آن به خانم های باردار بسیار توصیه می شود.
نکته قابل توجه در مورد لوبیا سبز این است که مقدار آهن موجود در لوبیا سبز با گوشت قرمز برابری می کند.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌀فواید بی نظیر شکلات تلخ برای بدن :
🔹تامین کننده ویتامین و مواد معدنی مورد نیاز بدن
🔹بهترین ضد افسردگی طبیعی
🔹 پیشگیری از بیماری های قلبی
🔹 پیشگیری از فشار خون و دیابت نوع دو
🔹بهترین اکسیر جوانی
🔹بسیار انرژی زا و مقوی
🔹 مفید برای جلوگیری از سکته قلبی
🔹مقدار مناسبی از شکلات تلخ به سلامت دندان کمک میکند
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
مصرف همزمان شیر با این مواد غذایی ممنوع !❌
▫️شیر و ترب
▫️شیر و گوشت
▫️شیر و حبوبات
▫️شیر و تخممرغ
▫️شیر و ماهی
▫️شیر و میوههای تازه
▫️شیر و سبزیجات خام
▫️شیر و موادغذایی ترش
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
قصد ترک سیگار دارید؟
🍀 اسفناج بخورید!
اسفناج محیط بدن را قلیایی میکند و میزان ماده اعتیادآور نیکوتین در بدن را تا مدتی درسطح بالایی نگه میدارد؛ در نتیجه کشش فرد به مصرف سیگار کم میشود.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #دعوای_پیامکی_ممنوع
💠 بحث و #مجادله به وسیله #پیام نوشتاری، بدترین نوع بحث کردن است. زیرا طرفین نمیتوانند لحن و #حالت صحبت کردن یکدیگر را ببینند و این مسئله در اکثر موارد باعث #سوءتفاهم میشود!
💠 اگر گاهی مجبور شدید مطلبی را در مواقع دلخوری، با پیامک انتقال دهید حتما منظور خود و یا حالت درونی خود را بیان کنید مثلا بیان کنید که این پیامم #شوخی بود و یا از روی علاقه و یا عصبانیت و ... بود.
💠 اما سعی کنید #حضوری و یا تلفنی مسئله را حل کنید.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴#همسرداری
#افکار_چاقویی
💠 چشمتان را ببندید و تصور کنید که فرزند دلبندتان #چاقوی_تیزی در دست دارد و هنگام دویدن زمین میخورد و چاقو وارد #چشم یا دهان او میشود...
💠 اگر حادثه #تلخی را با توجه و تمرکز، تصور کنید #حال شما را خراب میکند و اگر ادامه دهید حتی ممکن است #فشارتان بیفتد.
💠 #افکار و ذهنیات ما رابطه مستقیم در خوشی یا ناخوشی #حال ما دارد.
💠 اگر به بدیهای همسرتان در ذهن خود متمرکز شوید و یا به خوبیهای او #فکر کنید حالتان را بد یا خوب میکند.
💠 #مثبت اندیش باشید تا کینهها و کدورتها در قلبتان رنگ ببازند و باحال خوب در کنار همسر و فرزندانتان از زندگی #لذت ببرید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #تکنیک_کلامی
🌹درست سخن بگوییم
💠 شوهرم شبها دیر میاد خونه و با گلایه به او میگم: به خدا منم #گناه دارم، برو از هرکی میخوای بپرس، ببین هیچکی کارتو تأیید میکنه؟ إن شاء الله خدا مزدتو تو همین دنیا بده. شوهرم میگه: همینه که هست، دنبال تفریح و خوشگذرانی نبودم، اگر میترسی برو خونه مادرت.
💠 #مشاور به من گفت: خانم! اگه میخوای شوهرت زودتر بیاد، دفعهی بعد وقتی در خونه رو باز کرد یه نفس عمیق بکش و بگو:
آخیش! آروم شدم، واقعاً خونهای که #سایهی مرد روی اونه پر از آرامشه، إنشاءالله خدا سایهات رو از سر من کم نکنه و این آرامش زودتر از اینا نصیب من بشه. کاش ساعت #هشت نصیبم میشد!
http://eitaa.com/cognizable_wan
💝 خانواده خوشبخت 💝
❤️🍃❤️
#آقایان_بدانند
😊برای خوشحال کردن همسرت
👌مثل یک دوست با او #همدردی کن
✍ مثل پدر مهربان ازش محافظت کن
❤️و مثل یک مرد عاشق
دوستــــــــ💕ــــــــــــش داشته باش!
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#سیاستهای_همسرداری
✍ تعریف کردن #رابطه_زناشویی_ممنوع
🔵وقتی شما روابط جنسی باهمسرتان را برای دیگران بازگو می کنید
قطعا آنان در مورد همسرتان اظهار نظر هایی می کنند.
یادآوری اظهارنظرهایی که در مورد رفتار همسرتان شده
می تواند شما را بی دلیل یا بهتر بگوییم به صورتی نامتناسب عصبانی کند.
این موضوع می تواند روابط شما را با مشکلات جدیدی درگیر کند.🌸
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#سیاستهای_همسرداری
❌پا توی کفــــــــــــــ👞ـــــــــــش #خانواده_ها نکنید❌
🔵اولین قانونی که شما و همسرتان در تلخترین لحظات زندگی مشترکتان باید به آن پایبند باشید
‼️ قانون #منع_توهین است.
‼️نه شما و نه شریک زندگیتان...
👈 حتی در بدترین لحظات و در اوج #عصبانیت هم
❌ حق ندارید به خانواده هم توهین کنید
‼️و از بدگویی به خانواده هم به عنوان راهی برای کنترل همسرتان یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید.
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#همـــسرانه
هنگام بحث با همسرتان به این نکته توجه کنید‼️
بهترین جملاتی که در حین بحث می توانید به کار ببرید:
- میفهمم چی میگی
- شاید در این مورد حق با تو باشه
- و هر جمله ای که به او بفهماند حرف هایش را شنیده اید و نقطه نظر او را هم در نظر می گیرید.
با به کار بردن این جملات دیگر در بحث ها در نقطه مقابل و بر ضد همسرتان قرار نمی گیرید. بلکه نشان می دهید که موضوع بحث برایتان مهم است و به تمام حرف هایش گوش می دهید.
فقط گفتن این جملات مهم نیست بلکه نحوه گفتن آن ها نیز مهم است.
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من 🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_ششم
به موتور خانه که رسید خواست در را باز کند که دید در انگار گیر کرده باشد ، باز نمی شود فکر کرد شاید کلید روی در بوده و مائده در را قفل کرده است .
ـ مائده ؟ .... مائده ؟ ....
.
باز کن این درو ببینم ....
.
مائده ؟
ـ آبجی مرصاد عصبیه
ـ نیست دیوونه باز کن این درو ببینم
ـ آبجی ؟
ـ آبجیو ... لا الل....
باز کن مائده جان ، مرصاد نیست
ـ قول دادیا ؟!
ـ مائده بهتره بیشتر از این عصبانیم نکنی ، سریع باز کن
+ چرا بهش نمیگین خطرناکه ؟
ـ اگه بهش بگم میترسه یه بلایی سر خودش میاره ...
+ لوله های آب هم مشکل پیدا کرده قرار بود منو سجاد درستش کنیم ... مهدا خانوم لوله آب جوش متصل به رادیاته که حسگرش دما و فشار رو تنظیم میکنه و با سیم به در و بعضی از تجهیزات وصله اگه فشارش تغییر کنه ممکنه آژیر بزنه یا در رو قفل کنه ، من نمی دونستم میرن درو میبیندن وگرنه نمیذاشتم برن ...
ـ درستش میکنم ، مائده چیکار میکنی ؟ باز کن دیگه
ـ آبجی با کی حرف میزنی ؟
ـ شما بیا بیرون میفهمی خودت ، مرصاد نیس
ـ آبجی میخوام درو باز کنم ولی باز نمیشه .... وای آبجی قفله ...
ـ یا صاحب الزمان ...
با وحشت به محمدحسین نگاه کرد که با صدای مائده بیشتر نگران شد ...
ـ آبجی من میترسم
ـ نترس الان بازش میکنم ... آقا محمدحسین ؟
ـ بله ؟
ـ میشه درو شکست ؟
محمدحسین کلافه دستی به موهایش فرو برد و گفت : نه نمیشه اگه درو بشکنیم حسگرا فعال میشه ممکنه لوله ها بترکن
ـ نههه .. خب چیکار کنیم ؟
ـ آبجی ؟
صدای وحشت زده مائده توجهش را جلب کرد .
ـ وای آبجی سوسکه
محمدحسین با عصبانیت گفت : دختر خانوم اون خطری که درش قرار داری خیلی ترسناک تر از سوسکه یه لحظه حرف نزن بذار فکر کنم
مائده با گریه گفت : آبجی کجا رفتی ؟
ـ هستم فدات بشم الان درو برات باز میکنم ، آروم باش .
آیه الکرسی بخون قلبت آروم شه نترس من نمیذارم اتفاقی برات بیافته
ـ باشه
ـ آقا محمدحسین کاش برقو قطع میکردیم تا بشه درو شکست !
ـ منبع برق داخل همین موتور خونه است چطوری قطعش کنیم ؟! نمیدونین این جریان برق به یه منبع یا به موتور خونه بلوک های دیگه وصل هست یا نه ؟
ـ نمیدونم اگه وصل باشه با اتصال موازی یه سیم میشه برق این بلوک رو قطع کرد ؟!
ـ آره منم پیشنهادم همینه
ـ ببخشید تلفنتون باهاتونه ؟ به پسر عموم زنگ بزنم مهندس برقه حتما میدونه
ـ آره ، بفرمایید
با تلفن محمدحسین به سجاد زنگ زد .
ـ الو سلام پسر عمو ، منم مهدا
ممنون ... آقا سجاد یه مشکلی پیش اومده ... مائده .........
قضیه را برای سجاد توضیح داد و او گفت به خانه نزدیک است و میاد بررسی میکنم
ـ آبجیییی ؟
ـ چیشده ؟
ـ آبجی برق اینجا قطع شد...
ـ چرا اینجوری شده ؟
ـ حتما میزان یه چیزی داره میسوزه که برق موتورخونه رو قطع کرده ... الان به آتشـ...
هنوز جمله محمدحسین تمام نشده بود که در پارکینگ بسته شد ...
ـ وای این دیگه چرا بسته شد ؟
ـ خیلی غیر منتطره داره جلو میره ...
ـ بخاطر افزایش دما و کاهش فشار در موتور خونه بسته شده ولی سامانه دچار نقض شده که در پارکینگ هم بسته شد
ـ حالا باید چیکار کنیم ... ؟
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_هفتم
محمدحسین که ترس را در چهره ی مهدا دید کلافه گفت :
باید با سوختن ناقص و کمبود اکسیڗن یه چیزی ، حسگر کربن مونو اکسید رو فعال کنیم تا در ها رو باز کنه بتونیم مائده خانومو نجات بدیم البته آتش سوزی اتفاق افتاده ولی وسعتش کمه .... باید از اینجا بریم ممکنه زیاد وقت نداشته باشیم هم لوله های آب خطرناکن هم آتش سوزی ممکنه به ماده ی سوختنی برسه و ....
ـ فهمیدم الان ماده ی سوختنی میخوایم ....
کمی دور خودشان چرخیدند که مهدا گفت :
آقای حسینی اینجا چیزی نیست ، ماشین ما نیست ماشین شما نیست که حداقل کبریت برداریم ؟
ـ نه ماشین من بیرونه . بجز پارچه یا کاغذ یه چیز غیر مشتعل لازم داریم که بتونم آتیشو خفه کنم تا کربن مونواکسید بیشتری تولید بشه و حسگر رو فعال کنه ... این حسگرا خیلی قدیمیه با سوختن کامل و مقدار کم کربن مونواکسید فعال نمیشه
ـ مجبوریم در یکی از ماشینا رو باز کنیم ...
ـ من نمیتونم که
ـ من بلدم
محمدحسین هر چند خیلی متعجب شد اما سعی کرد فعلا به این موارد اهمیت ندهد و بعدا از مهدا را جویا شود .
مهدا نگاهی به ماشین ها انداخت نمیدانست کدام ماشین را انتخاب کند ...
چند ثانیه تمرکز کرد و از میان ماشین هایی که مدل بالاترین شان لیفان بود بسمت پرشیای سفید رنگی رفت که دزدگیر نداشت و با مهارت همیشگی در را با سنجاق سرش باز کرد و محمدحسین توانست ماده ی غیر اشتعال زا و کبریت پیدا کند .
ـ خانم فاتح ، باید یه ماده ی سوختنی هم داشته باشیم
ـ شاید از هیچ ماشینی چیزی گیرمون نیاد !
نگاهی به سرتا پای خودش کرد به چادرش اشاره کرد و گفت :
فقط میمونه این ...
ـ نه آتش زدن چادر کراهت داره ...
ـ بله ...
چادر را از سرش بیرون آورد و همان قسمتی که یک سوراخ روفو شده وجود داشت را پاره کرد ...
.
.
بله چادر کراهت داره ولی پارچه چادر نه ...
و دوباره به جان چادر افتاد و آن را پاره کرد که کاملا به تکه پارچه تبدیل شد .
ـ بگیریدش نجات جون آدما از واجباته فعلا باید به این توجه کنیم
محمدحسین با تلاش سعی در اعمال نقشه اش داشت اما گریه مائده و صدا زدنش هایش که گاه بی گاه خواهرش را خطاب قرار میداد تا از حضورش مطلع شود تمرکز را از او میگرفت ...
صدای ماشین آتش نشانی و گفت گوی آنها نشان میداد آنها هم دست به کار شدند ...
با زحمت حسگر را فعال کرد اما فقط آژیرش به آنها رسید و در ها باز نشد
ـ نمیشه سیم هاش اتصالی کرده ... از یه مقطعی سوخته درو باز نمیکنه
ـ اگه سیم بخاطر آتیش سوخته ، شکستن در خطر زیادی نداره درسته ؟
ـ نمیشه مطمئن حرف ز...
+ آبجی تو رو خدا نجاتم بده آتیش داره زیاد میشه ....
ـ الان میام پیشت عزیزم نترس .... بخدا توکل کن
+ من تو رو هم بخطر انداختم منو ببخش مهدایی
ـ باشه عزیزم آروم باش
رو به محمدحسین ادامه داد : آقای حسینی ، باید در رو بشکنیم چاره ای نیست ممکنه آتیش خواهرمو بسوزونه
ـ باشه ...
محمدحسین خواست در را بشکند که مهدا با عجله تکه پارچه ای که از چادر باقی مانده بود را بسمتش گرفت و گفت : در بخاطر آتیش داغه ببندیدن به دستتون ... بعدشم تنهایی نمیتونین در رو بشکنین
محمدحسین مطمئن بود تنهایی راه به جایی نمیبرد به همین دلیل با مهدا مخالفت نکرد .
.
.
.
۱ ، ۲ ، ..
هر دو به در تنه زدن اما در زنگ زده موتور خانه سنگین تر از آنی بود که در برابر نیروی آن دو جوان را مغلوب شود ...
مهدا : نه نمیشه ...
بسمت کپسول رفت و گفت : برین کنار باید تکیه درو از دیوار بگیریم .... مائده ؟ تا میتونی از در فاصله بگیر ...
انقدر سریع عمل کرد که محمدحسین را مبهوت کرد ...
ضرباتی کاری به در زد و یک طرف آن را آزاد کرد که صدای وحشتناکی ایجاد شد و مائده ی درون آتش را بشدت ترساند ...
آتش زبانه کشیده بود و سدی سوزان میان مائده و مهدا ایجاد کرده بود ...
مائده تاب نیاورد و بی حال روی زمین افتاد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_هشتم
مهدا با ترس به خواهرش نگاه کرد و محمدحسین را که بسمت آتش میرفت پس زد و با فریاد گفت :
برو بیرون ... برو کپسول بگی...ر ... ای..ن .....
صدایش در آن آشوب گم شد ...
محمدحسین لحظه ای گیج اطرافش را نگاه کرد و با دقت به وضعیت پیش آمده بدون مخالفت به کپسول را بسمت مهدای درون آتش گرفت ...
کپسول کمتر از یک دقیقه به آن وضعیت کمک کرد مشخص بود ضرباتی که با در و دیوار داشته آن را هم از کار انداخته است .....
محمدحسین میدانست وقت زیادی ندارند و آتش نشانان پشت در هم نمیتوانند کمک زیادی به این شرایط بکنند ... نگاهی به آن دو دختر کرد و دلش بحالشان سوخت انگار آن لحظات هیچ چیز جزء آن دو مهم نبودند ...
مهدا در میان شعله های آتش گرفتار شده بود خواهرش را در آغوش گرفت و دید محمدحسین ناامید از کپسول برای نجات دختران فاتح پا به منشا آتش گذاشته و او هم در مداری از آتش گرفتار شده است ... تحهیزات در حال سوختن موتور خانه دید آنها را با مشکل رو به رو کرده بود ...
مائده ، خواهرش بود و محمدحسین وظیفه اش .
او نمی خواست به هیچ وجه کمترین مشکلی برای آقای متفاوتش بیافتد ....
مسئول زندگی محمدحسین بود ....
مسئول حفاظت از او ....
نمیتوانست اجازه دهد بخاطر مشکل خودش آسیبی ببیند ....
آقای میم . ح به هیچ دلیلی نباید آسیب میدید ....
مائده را بلند کرد سرش را در آغوش گرفتو به خود فشرد با آخرین نیرویی که برای تن نحیفش مانده بود بسمت محمدحسین دوید تا خواهرش آسیبی از شراره های آتش نبیند ....
رو به محمدحسین غرید : کی گفت بیای تو ؟
ضمیر ها و شناسه ها تغییر کرده بود شرایطشان به گونه ای نبود که بتواند به این موارد توجه کند ...
لوله ای آتشین از سقف آویزان بود و هر لحظه ممکن بود به محمدحسین اصابت کند و او را بشدت بسوزاند ...
لوله طویل تقریبا از سقف جدا شده بود در تصمیمی ناگهانی مائده را بسمت محمد حسین گرفت و وقتی از وضعیت خواهرش مطمئن شد ... با تمام قدرتش آن دو را به بیرون از حلقه آتش هل داد ...
محمدحسین با سرعت به عقب پرت و با چیزی برخورد کرد و افتاد .... در آن لحظه فقط توانست مائده را از مهلکه نجات بدهد ...
لوله ی آویزان زمین یا محمدحسین روی زمین افتاده را نشانه گرفت و افتاد ....
محمدحسین دستش را جلوی صورتش گرفت تا دستانش محافظی در برابر آسیب به صورتش باشد ....
منتظر برخورد آن جام اتشین با خودش بود که تن رنجور مهدا مانع از برخورد آن جسم سوزان با محمدحسین شد ....
او خودش را سپر کسی کرد که یک ماه پنهانی از او محافظت میکرد ....
فریاد دل خراش مهدا نشان میداد مساحت زیادی از کمرش در تماس با آن شیئ آتشین سوخته ....
از درد و کمبود اکسیڗن بیهوش شد ... محمدحسین در حالی که اشک دیدش را تار کرده بود با سختی و زجری که ناشی از قلب داغ دارش بود لوله ی سنگین را از روی کمر دختر بی جانی که آغوش مهربانش نابغه ی ایران را از مرگ نجات داده بود ؛ برداشت .
مهدا را با دست هایی لرزان بلند کرد وهمین که خواست از آن ورطه مرگ آور بیرون برود ، سرگیجه امانش را برید و در کنار دختر شجاع مقابلش از حال رفت ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_پنجاه_نهم
حاج مصطفی در پی آماده سازی حسینیه و هماهنگی های لازم در کنار فرمانده ای بود که سال ها پیش در مرزهای سوسنگرد او را در میان سنگر های به اشغال در آمده ی عراق جا گذاشته بود ...
همشهری و استادی که حاج مصطفی زندگی را از او آموخته بود ...
هنگامی که مصطفی جوانی پر از شور و شوق رفتن بود و دل به در گروی انیس گذاشت و جاذبه ی جبهه او را بسمت خود می کشید ، سید حیدر مرحم قلب آشوبش شد ......
در کنار حاج حیدر نشسته بود و از آهنگ جوانی میگفت و می شنود که تماس انیس وجودش را پر از ترس و نگرانی کرد ....
دخترانش در آتش میسوختند و او بی خبر در حال برپایی جشن میلاد حجت بود ...
نام مهدا را که شنید آتشی به جانش افتاد ، نکند امانت رفیق پر کشیده اش را از دست بدهد ....
ـ سید حیدر ؟
با چنان وحشتی نام فرمانده اش را صدا زد که حاج حیدر از موج حزن صدای رفیقش ترسیده به او خیره شد
ـ چیشده مصطفی ؟ حالت خوبه ؟
ـ بچه ها...
بسمت ماشینش رفت ، خواست رانندگی کند که سید حیدر مانع شد و با او راهی شد ..
ـ سید بچه هام ... دخت...
همین که خواست از مهدا بگوید بغض گلوگیرش ، سیل اشک را مهمان چشمانش کرد و از ادامه سخنش بازداشت ....
سید حیدر که حالش را دید سکوت کرد و با حداکثر سرعت مطمئنه به سمت شهرک راند و نمی دانست پسر رشیدش هم در میان همان شعله ها گرفتار است ....
حاج مصطفی حس میکرد این مسافت چقدر طولانی شده است و مقصد چقدر دور ....
به محض رسیدن آمبولانسی شهرک را ترک کرد حاج مصطفی خیره به آن اما بسمت پارکینگی که آتش نشانان با تمام تلاش سعی در خاموشی شعله های سوزنده اش داشتند رفت ...
مرصاد و انیس را که دید بسمتشان پرواز کرد و رو به مرصاد گفت :
مرصاد بابا ... ؟
انیس خانم : مصــــــــطـــفی ؟ بــــچه ام .... هق هقش در شهرک پیچید و حاج مصطفی با چشمان خیس به پارکینگ چشم دوخت .
با سختی رو به مرصاد که با ظاهری آشفته و ژولیده ایستاده بود ، گفت :
ـ بچــــه ها کجان ؟
ـ مائده رو آوردن بیرون آمبولانس همین الان بردش .... مه.. مهدا و ... محمدحسین هنوز داخلن ....
ـ حال.. مائد...
ـ حالش خوب بود بابا ولی مهد...ا ...
حاج مصطفی تازه متوجه شد چرا همسر سید حیدر و دخترش این گونه زجه میزنند با چهره ای که از داغ دخترش نزار شده بود به سیدحیدر نگاه کرد ، او هم حال روز خوشی نداشت و آن مرد محکم گویی کمرش خمیده شده بود ...
با دلی خون با رفیق شهیدش نجوا کرد :
محسن ... میبینی ؟
جگر گوشت توی این آتیشه ...
رفیق تو که تا الان خودت مراقب این امانتی بودی ... از این به بعد هم مراقبش باش ...
محسن دخترت تو این شعله هاست ... تو رو به حضرت زهرا قسمت میدم سلامتی بچتو از بانو بخواه ... نجاتش بده محسن ... مادرش دیگه طاقت ندار...
ــ یه نفر رو آوردن بیرون ...
آمبولانس کجاست ... ؟! ....بیاین ...
با این فریاد مرد قرمز پوش همه بسمتش رفتند و منتظر شدند که انیس خانم با دیدن محمدحسین بر دوش آتشنشانان ، دلش بار دیگر آتش گرفت ....
خانواده حسینی پسرشان را در آغوش گرفتند و بسمت آمبولانس روان شدند ...
زجه های انیس خانم دل همه را آتش میزد ...
ـ پس بچه من کو ؟
بچم کجاست مصطفی ؟
دست گل من چی شد ؟
جگر گوشه من داره تو اون آتیش میسوزه ... ؟
برین نجاتش بدین ...
خواست بسمت آتش برود که مرصاد او را در آغوش گرفت و نگذاشت بی قراریش او را به خطر بیاندازد ....
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_شصتم
حاج مصطفی خیره به آتش اشک میریخت که دستانی پر قدرت را روی شانه هایش احساس کرد به صاحب دست نگاه کرد که چشمان پر از جذبه ی سید حیدر امید را در دلش بیدار کرد ارام در گوشش خواند ...
گر نگه دار من آن است که خود میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد
امیدت به خدا باشه مصطفی ما سخت تر هاشو پشت سر گذاشتیم مرد .... همسرت الان به یه مرد مقتدر نیاز داره ...
دخترت رو بسپار دست صاحب رمان ... خودش مراقب شیعه هاش هست و در پیشگاه خدا شفاعتشون میکنه ...
متعجب به سید حیدر زل زد و گفت : سید پسرتون ... نرفتید ؟
لبخند سید او را به یاد رفتار های پیشین این شخص انداخت که ادامه داد :
ــ اگه اتفاقی برا...
ـ برا خدا تعیین تکلیف نکن مصطفی ... آینده دست تو نیست اتفاقات و تقدیر هم دست تو نیست ...
سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل از حق خودش گذشت و رو به پادشاه آسمان ها گفت : خدایا از عشقی که از رحمتت تو دلمه .... از حق پدریم میگذرم ... خدایا برای سربازی پسر فاطمه نگهش دار ....
خدایــــا از حقم گذشتم .... راضیم به رضای خودت .....
با دلی مطمئن بسمت همسرش رفت و خواست حرفی بزند که فریادی سخن شروع نشده اش را خاتمه داد :
بیاید پیداش کردیم ... سالمه ... معجزه است ... بیاید ... الله اکبر ...
این آتیشی که من دیدم زنده موندن خیلی عجیبه حاج آقا ... خدا رو شکر کنین
همه بسمت مهدایی که بی حال روی دستان مبارزان آتش بود، رفتند که انیس خانم با دیدن جسم بی جان و کمر برشته شده اش از ته دل زجه زد .
ـ خداااا بچم سوخته ... مصطفی کمرش ... مصطفی ...
دیگر نتوانست ادامه دهد و اشک و ناله اش محوطه را پر کرد ...
پرستاران آمبولانس با سرعت شروع به فعالیت کردند همین که خواستند به سمت بیمارستان بروند ، انیس خانم با عجز گفت :
تو رو خدا بذارید منم بیام ... خواهش میکنم
ـ نه خانم نمیشه ... برید ...
با رفتن آمبولانس همه بسمت ماشین رفتند ... حاج مصطفی هر چه دنبال سید حیدر گشت او را ندید و با خودش گفت این مرد انگار میماند برای زدودن آتش غم و بعد مثل آبی بر آتش بخار میشود و میرود ...
انیس خانم : مصطفی بچمو دیدی ؟ دیدی چقدر بی حال بود ... کمرشو دیدی ؟ آخه این بچه مگه چقدر قد و هیکل داره که این جوری سوخته بود ...
ـ انیس جان مگه نشنیدی اون آقا چی گفت ؟ همین که زنده و سالمه باید خدا رو شکر کنیم ... ان شاء الله کمرشم زیاد آسیب ندیده ... ما که پزشک نیستیم ... اونجا رفتیم خواهشا زیاد بی قراری نکن ...
انیس خانم بسمت مرصاد که در سکوت و عذاب وجدان فرو رفته بود برگشت و گفت :
همش تقصیر توئه ... بلایی سر بچم بیاد نمی بخ...
ـ انیس بسه ... بعدا به این موضوع رسیدگی میکنیم ، بذار رانندگی کنم
میدانست انیس خانم در چه حالی است اما دیدن حال گرفته مرصاد دلش را سوزاند و نخواست غرور جوانش شکسته شود ... مخصوصا اینکه از چیزی خبر نداشت و دل خون مادر مقابلش قاضی خوبی نبود ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
خیلی مراقب ...
گروه هایی که عضو میشید، باشید (مذهبی یا غیره مذهبی هم نداره)
💬 سعی کنید با امثال وعده ی
ما که قصده بدی نداریم "
💬 آی فقط حرف میزنیم
💬 آی من با جنبه هستم
💬 آی من از خودم مطمئنم
💬 آی اون داره منو راهنمایی میکنه و....
❌خودتونو گول نزنید
نامحرم نامحرمه و صحبت باید کاملا #رسمی در حده #ضرورت باشه
اگه میبینید تو یه گروهی رعایت این شرایط براتون سخته و مدام نفستون گولتون میزنه
از اون گروه لفت بدین
این لفت دادن یجور مبارزه با هوای نفسم هست😈💪
☑️هیچ چیز ارزش اینو نداره که بخاطرش ارزشهاتونو از دست بدین.
http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ پند #شیطان به حضرت #موسی
شیطان به حضور حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت:
میخواهی تو را هزار و سه پند بیاموزم
فرمود: آنچه که مےدانی من بیشتر مےدانم، نیازی به پند تو ندارم.
جبرئیل امین، نازل شد و عرض کرد: یا موسی خداوند مےفرماید: هزار پند او فریب است اما سه پند او را بشنو.
حضرت موسی به شیطان فرمود: سه پند از هزار و سه پندت را بگو. شیطان گفت:
❶ چنانچه در خاطرت انجام دادن کار نیکی را گذراندی، زود شتاب کن وگرنه تو را پشیمان میکنم.
❷ اگر با زن بیگانه و نامحرم نشستی، غافل از من مباش! که تو را به زنا وادار میکنم.
❸ چون غضب بر تو مستولی شد، جای خود را عوض کن وگرنه فتنه به پا میکنم.
اکنون که تو را سه پند دادم تو هم از خدا بخواه تا مورد آمرزش و رحمتش قرار گیرم. موسی بن عمران خواسته وی را به عرض خداوند رسانید، ندا رسید :
یا موسی! شرط آمرزش شیطان این است که برود روی قبر آدم و او را سجده کند. حضرت موسی امر پروردگار را به وی فرمود.
شیطان گفت:
یا موسی من موقع زنده بودن آدم وی را سجده نکردم، چگونه حالا حاضر میشوم،
خاک قبر او را سجده کنم!؟
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼آیت الله بهجت:
آن چیزی که میتواند همه هوا و هوسها را یکجا ریشه کَن کند و انسان را به تزکیه و تهذیب نفس برساند ، یادمرگ[و قیامت و آخرت] است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*آیا ⁉️*
تا بحال به مأمورهای خداوند بر روی زمین دقّت کردهاید ؟
*عنکبوت*
پیامبر را در غارِ حرا از شر دشمنان حفظ میکند .
«الّا تنصروه فقد نصره اللّه»
*کلاغ*
معلّم بشر می شود و به قابیل یاد میده که چطور بدن برادرش رو دفن کنه.
«فبعثه اللّه غرابا»
*هُدهُد*
مأمور رساندن نامه سلیمان به بلقیس میشود.
«اذهب بکتابی هذا»
*پرندههای ابابیل*
که مأمور سرکوبی فیل سواران و محافظت از کعبه میشوند .
«و ارسل علیهم طیرا ابابیل»
*اژدهها*
وسیلهٔ حقّانیّت و اثبات ادعای موسی علیه السلام میشود .
«هی ثعبان مبین»
*نهنگ*
که مأمور میشه یونس رو تنبیه کند .
«فالتقمه الحوت»
*موریانه*
که وسیلهٔ کشف مرگ حضرت سلیمان می شود .
«تأکل منساته»
*سگ* اصحاب کهف
که مأمور نگهبانی از آنها در غار می شود .
«و کلبهم باسط ذراعیه بالوصید»
*چهار پرنده*
که سبب اطمینان ابراهیم به قدرت خدا برای زنده کردن مردگان می شود.
«فخذ اربعة من الطیر»
*الاغ*
که سبب یقین عُزیر به معاد و زنده شدن مردگان می شود .
«و انظر الی حمارک»
خداوند بر نمرود پادشاه ظالم و ستمگر زمان حضرت ابراهیم علیه السلام
*پشهاى را مسلّط کرد*
و روى لب نمرود نشست و او را گزید.
نمرود خواست با دست پشه را دور کند که پشه به بینى نمرود رفت و از آنجا به مغزش رسید و چهل شب او را عذاب و آزار داد تا هلاک شد.
نمرود با آن همه دبدبه و کبکبه
با پشهای از بین رفت.
*😔 و شاید ویروس کرونا هم یکی از اموری باشد برای تنبّه و توجّه به سوی خدا . . .*
*خدایا*
به تو پناه میبریم؛❗ 🤲🏻
👇👇🔰
http://eitaa.com/cognizable_wan