💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_پــــانــزدهــم
✍کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن حق با حاجی بود باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم زمان زیادی نبود یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه تو هم باید پا به پای اونها بجنگی در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و از طرف دیگه ...
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد سنگ پشت سنگ اتفاق پشت اتفاق و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شدحدود 5 ماه بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده چند ماه با فقر زندگی کردم
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند
به خودم می گفتم برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن اول خوب ذوبش می کنن نرمش می کنن بعد میشه ستون یک ساختمان و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم
کم کم دل دردهام شروع شد اوایل خفیف بود نه بیمه داشتم نه پولی برای ویزیت و آزمایش نه وقتی برای تلف کردن به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و فکر می کردم جز سرطان
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_شــــانــزدهـم
✍درد شدید شده بودگاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین آخر، صدای بچه ها در اومد زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن حالش خرابه، بیمه نداره. حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین بستری شدم جواب آزمایش که اومد، سرطان بود زیاد پخش نشده بود اما بدترین قسمتش جای دیگه بود زده بود به کبد هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود شورا تشکیل شد گفتن باید برگردم یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت وقتی بهم گفتن بهم ریختم مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد گریه ام گرفت به حاجی گفتم: مگه نمی گفتی من پسرتم؟ پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟
حاجی هم گریه اش گرفته بودپدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم از بیمارستان زدم بیرون با اون حال رفتم حرم به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم درد داشتم دلم سوخته بود غریب و تنها بودم زدم زیر گریه آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم تو رو خدا منو بیرون نکنید بگید منو بیرون نکنن اشک می ریختم و التماس می کردم
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو جدا کرده بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بود
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد دیگه آب هم نمی تونستم بخورم حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند لب های تشنه کودکان حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد به خودم گفتم: اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم بچه ها میومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن باهاشون مباحثه می کردم برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن با همه چیز کنار میومدم تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و داره با همون سرعت قبل برمی گرده دلم خیلی سوخته بود این همه راه و تلاش حالا داشتم با مرگ دست و پنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم: مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری. خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب و عشق اهل بیت پیامبر محشور میشی
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هــفدهـم
✍فشار شیاطین سنگین تر شده بود مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ایمانم رو هدف گرفته بودند خدا کجاست؟ چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر می کرد
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم: برام قرآن بخون الرحمن بخون از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید فبای آلاء ربکما تکذبان فبای آلاء ربکما تکذبان آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت از شدت درد، نفسم بند اومد آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد امام زمان منو ببخش می خواستم سربازت باشم اما حالا کور
و زمان از حرکت ایستاد .
دیدم جوانی مقابلم ایستاده خوشرو ولی جدی دستش رو روی مچ پام گذاشت آرام دستش رو بالا میاورد با هر لمس دستش، فشار شدیدی بر بدنم وارد می شد خروج روح رو از بدنم حس می کردم اوج فشار زمانی بود که دست روی قلبم گذاشت هنوز الرحمن تمام نشده بود حاجی بهم ریخته بود دکترها سعی می کردن احیام کنن و من گوشه ای ایستاده بودم و فقط نگاه می کردم
وحشت و ترس از شب اول قبر و مواجهه با اعمالم یک طرف هنوز دلم از آرزوی بر باد رفته ام می سوخت
با حسرت به صورت خیس از اشکم نگاه می کردم با سوز تمام گفتم: منو ببخشید آقای من. زندگی من کوتاه تر از لیاقتم بود
غرق در اندوهی بودم که قابل وصف نیست حسرت بود و حسرت
هنوز این جملات، کامل از میان ذهنم عبور نکرده بود که دیوار شکاف برداشت جوانی غرق نور به سمتم میومد خطاب به فرشته مرگ گفت: امر کردند؛ بماند
جمله تمام نشده با فشار و ضرب سنگینی از بالا توی بدنم پرت شدم
برگشت نفسش برگشت توی چشم های نیمه بازم دکتر رو می دیدم که با خستگی، نفس نفس می زد و این جمله تکرار می کرد برگشت ضربان و نفسش برگشت.
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌼🌿🌼🌿🌼
متروی تهران ایستگاهی دارد
به نام جوانمرد قصاب ...
🔹این جوانمرد، همیشه با وضو بود.میگفتند: عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه!
🔹هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. اگر مشتری مبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمی کرد. میگفت: «برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست.»
🔹وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمی گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می پیچید توی کاغذ و می داد دستش. کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت می داد.
🔹گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود می کرد که پول گرفته است.گاهی هم پول را میگرفت و دستش را می برد سمت دخل و دوباره همان پول را می داد دست مشتری و می گفت: «بفرما مابقی پولت.»
🔹عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمی شکست! این جوانمرد در ۴۳ سالگی و در یکی از عملیات های دفاع مقدس با ۱۲ گلوله به شهادت رسید.
"شهید عبدالحسین کیانی"
همان ''جوانمرد قصاب'' است!
روانش شاد🥀🙏🥀
🌼🌿🌼🌿
http://eitaa.com/cognizable_wan
*وضو درمانی*🌈💫🌈💫
👈وضو ؛ راهی برای رفع انرژیِ منفی 👉
هروقت که سردرد دارید ... عصبی هستید و یا احساس میکنید که روحتان سنگین شده وضو بگیرید
لطفاً متن زیر را بادقت بخونید
وضو گرفتن فلسفه ی خاصی برای خودش دارد و ربطی به دین و مذهب ندارد و تعریفی از دنیای تو در توی ماست.
با اینکار شما انرژی منفی رو دفع میکنید ... به چه صورت ؟؟؟
آب یکی از پاک ترین و مقدس ترین منابع موجود روی کره خاکیست که با استفاده از آن شما دفع انرژی منفی میکنید و انرژی مثبت و پاکی آب رو به درون وجودتان منتقل میکنید ...
کف دستان شما چاکراست هنگام شستن دست انرژی منفی رو تخلیه میکنید بعد نوبت به شستن صورت میرسد .
بالای پیشانی شما یک چاکرای دیگر است که شما با ریختن آب از بالای صورت به سمت پائین تخلیه انرژی منفی میکنید ،
نوبت شستن دستها میرسد آقایان روی آرنج چاکرا دارند و خانومها پشت آرنج که شما با شستن آن به صورت وارونه یعنی ریختن آب از بالای آرنج به سمت پایین دفع انرژی منفی میکنید
نوبت به شستن چاکرای هفت که همان مسح سر است میرسد و باز همان عمل برعکس . یعنی از سمت فرق سر به پایین ...
اگر دقت کرده باشید هنگام وضو گرفتن تنها جایی که از پایین به بالا شسته میشود مسح پاست .
شما از نقطه ی انگشت شست پا دست خود را به سمت بالا میکشید . چرا ؟؟؟
... تنها جاییکه انرژی مثبت به بدن برمیگردانید مسح پا میباشد
.در تمام مراحل وضو گرفتن با هفت چاکرای بدن سر و کار داریم
در تمام مراحل از تمام چاکراها به وسیله ی آب که منبع پاکی و قداسته انرژی های منفی بدن رو به سمت خارج دفع کرده و در ... مرحله ی آخر وضو گرفتن انرژی مثبت رو وارد بدن میکنیم
وضو گرفتن علاوه بر اینکه یکی از راه های دفع انرژی منفی و جذب انرژی مثبت است باعث آرامش انسان هم میشود ...
مثلا هروقت که سردرد دارید ... عصبی هستید و یا احساس میکنید که روحتان سنگین شده وضو بگیرید .
اینکار به شما آرامش میدهد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
*زندگیتون رابه آرامش الهی برسونید.
#تلنگر
دختر خانــــوم با شمام ...
شمایی ڪہ خیلےخوش تیپے ...خیلے مثلا جذابے ...شمایی ڪہ ڪسے نیست در حدت...پوستتو برنزه ڪردےخیلے بهت میادااااا ...
این لنزےام ڪہگذاشتی خدایے خیلے خوشرنگہ ...
دماغتم عــــالےشده دست آقا دڪترت درد نڪنہ !
ببین این گونه هایےڪہ ڪاشتےاذیتت نمیڪنه ؟؟
راستےاین ساپورت تنگ و چسپون تو این گرما ؟
عیب نداره مهم اینه ڪہاینجورے جذاب ترے!!!
راستےدختر جون
دیروز تو یه جمعےنشستہبودیم یڪے از پسراےفامیل گفت :
خیلےدلم بہ حال دخترا میسوزه ...
بیچاره ها صورتشونو ڪامل عمل میڪنن...
هفت قلم آرایش میڪنن...
یه ساعت جلو آینه موهاشونو مدل میزنن...
دڪمہ مانتو هاشونو باز میزارن..
تو خیابون با ناز و ادا راه میرن...
قهقهه سر میدن ڪہما پسرا فقط نیگاشون ڪنیم ...
آخر سر هم ڪلےخندید !!!!!!!
دختر جون گرفتےمطلبو ؟؟؟
فهمیدی منظورشو ؟؟؟؟
چرا نمیفهمے ؟شایدم میفهمے هاااا ولےخودتو زدے بہ خواب ....اینجورے نبودیااااا...اینجورے شدے !
تو یہدختر پاڪ و نجیب ایرانے بودے..
خانوم بودے ....
حیا داشتے ....
نمیدونم چےشدے تو ؟؟؟
دختر جون !
به خودت بیا ...
هنوز دیر نشده ....
یہ ڪم واسه دختر بودنت ارزش قائل بشےبد نیستاااا ..
💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥
آهاے آقا پسر طرف صحبتم شمایے ...
خوشگلے ؟
خوش هیڪلے ؟
جذابے؟
خب خدا رو شڪر ....
فتبارڪ الله احسن الخالقین ....
ولےدلیل نمیشه سو استفاده ڪنےڪہ ....
دخترا واست غش و ضعف میڪنن ؟؟
با یه نگاه عاشقت میشن ؟؟؟؟
راستے چند تا دوست دختر دارے؟
حسابشون از دستت رفته دیگہ ؟؟؟
بعد یڪے دو ماه ولشون میڪنے و میرے ؟؟
گورباباےقبلیا پیش به سوے بعدیا ؟؟؟
بابا دست مریزاد ...گلےبه جمالت آقا پسر ..
تو ڪہ واسه ناموس خودت سگ میشے واسه ناموس مردم گرگ نشو ....
زندگےهمین یڪے دو روز نیستااااا ....
پس فردا بابا میشے ....دختر دار میشے ....
به خودت بیا برادر من ...مرد باش ..
حواسمون هست...
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
*ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی*
*تا راهرو نباشی کی راهبر شوی*
*در مکتب حقایق پیش ادیب عشق*
*هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی*
*دست از مس وجود چو مردان ره بشوی*
*تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی*
*خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد*
*آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی*
*گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد*
*بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی*
*یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر*
*کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی*
*از پای تا سرت همه نور خدا شود*
*در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی*
*وجه خدا اگر شودت منظر نظر*
*زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی*
*بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود*
*در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی*
*گر در سرت هوای وصال است حافظا*
*باید که خاک درگه اهل هنر شوی*
*حافظ*
http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ، ﺭﻫﺒﺮ ﺷﻮﺭﻭی؛ یک شب ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ نشه، ﮔﺮﻳﻢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ فیلمی ﺩﺭ یک ﺳﻴﻨﻤﺎ ﺭﻓﺖ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﻓﻴﻠﻢ اصلی، یک ﻓﻴﻠﻢ ﺧﺒﺮی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﻳﺶ ﺩﺭﺁﻣﺪ. ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺑﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎی ﺧﻮﺩ ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ ﺍﺯ ﺟﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪن ﻭ ﺑﻪ اﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﻭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻧﺪ! ﺧﺮﻭﺷﭽﻒ اشک ﺩﺭ ﭼﺸﻢ و ﻋﻤﻴﻘﺎً ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ، ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺮﺩی ﺷﺎﻧﻪﺍﺵ ﺭﺍ تکان ﺩﺍﺩ ﻭ ﺯﻳﺮ لبی ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ مردک ﺍﺣﻤﻖ! ﻫﻤﻪ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻓﻜﺮ میکنیم! ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ میخوای ﺳﺮﺗﻮ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ ﺑﺪی...!🤣🤣🤣
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ میکرد، ﯾﮏﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهايی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ، بعد ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭِ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ.
پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد؟
ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣن خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ، ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم!
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮسی ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ...
ﻣﺘﻮﺍضعانهتر و دوستانهتر وجود هم را لمس کنیم، بیتفاوت بودن خصلت زیبایی نیست...
📀 http://eitaa.com/cognizable_wan
خیلیها فکر میکنند، زشتترین بخش بدنشان بینیشان است!
بعضیها هم با دهانشان مشکل دارند، فکر میکنند دهانشان خیلی زشت است!
و دیگران زیادی هم شکم بزرگشان، مشکلشان است و زشتشان کرده!
همهی اینها شاید زشت و زیبا باشد،
اما من میگویم:
زشتترین بخش بدن آدمها،
"ذهنشان" است؛
ذهن آدمها، مثل یک حفرهی عمیق،
پر میشود از خیلی چیزهای زشت؛
از شک،
از بدبینی،
از برداشتهای بد،
از نگاه پر غرور به دیگران،
از توقع زیاد،
از خودبینی زیاد؛
ذهن آدمها گاهی تبدیل میشود به عضو زشت بدن؛ آنقدر بدن را زشت میکند که صدتا جراحی زیبایی هم کاری از پیش نمیبرد.
کاش میشد؛
جای بینی، جای شکم و پا،
آدم "ذهنش" را جراحی میکرد.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فقط با کسانی بحث کنید که میدانید آنقدر عقل و عزت نفس دارند که حرفهای بیمعنی نمیزنند، کسانی که به دلیل توسل میجویند ، حقیقت را گرامی میدارند و آنقدر منصف هستند که اگر حق با طرف مقابلشان باشد اشتباه بودنشان را قبول میکنند. پس نتیجه میگیریم که به ندرت در هر صد نفر یک نفر ارزش آن را دارد که با او بحث کنی!
هنر همیشه بر حق بودن
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﻮﺍﻫﯽ رفتار ﺁﺩﻣﻬﺎ با خودر ﺭﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﻫﯽ؟ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺤﻮﻝ ﺁﻧﻬﺎ "اﯾﺠﺎﺩ ﺩﮔﺮﮔﻮﻧﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ" ﺍﺳﺖ
حد و مرز اشخاص را مشخص كن
ﺗﻮ به ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻫﯽ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﻨﻨﺪ . ﻭﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﻫﻢ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽﮐﻨﯽ ( قبول كن مهم ترين فرد زندگيت خود تو هستي)
ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﺤﻮﻩ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﯼ
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﺑﻄﺖ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺍﻧﻪ ﻇﺎﻫﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﯼ ، ( نه با حسادت ، كينه و غيبت)
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ که ﺑﺎﻓﺮﺩ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﻫﺴﺘﻨﺪ .
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بلافاصله بعد از غذا نخوابید...!
بدون اینکه فعالیتی برای هضم غذا انجام دهید هرگز به خواب نروید
چرا که این اشتباه زخم معده و تورم معده و گاهی سکته قلبی را به بار می آورد.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 قبل از خوردن صبحانه، آب ولرم با لیمو ترش بنوشيد؛
🔰 اين كار نه تنها به روند كاهش وزن شما سرعت میبخشد، بلكه بدن شما را از سموم پاك كرده و باعث افزایش انرژی در شما در روز میشود.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 برای فعال کردن چرخه کالری سوزی لازم است که
🔰 کمتر از 1ساعت بعد از بیدارشدن
🔰 و در بهترین حالت ۱۵ دقیقه بعد از بیدار شدن صبحانه میل کنید
🔰 غفلت آن سوخت و سازتان را کند میکند
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
این گیاهان را بخورید و راحت بخوابید
چای بابونه
گل گاوزبان
تخم کدو حلوایی
دمنوش بهار نارنج
آب؛ دارویی برای خواب
گل بنفشه(جوشانده ان به صورت و شقیقه ها مالیده شود)
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ #حکایت_جالب
شرکت بزرگی، کارمندان خود را به همراه همسرانشان ، به تور بازدید از دریاچه ای می برد که پر از تمساح است. رئیس شرکت برای تفریح و سرگرمی، می گوید هر کس بتواند داخل آب پریده و خود را به ساحل دریاچه برساند یک میلیون دلار جایزه می گیرد و اما اگر خوراک تمساح ها شود، یک و نیم میلیون دلار به ورثه می رسد.
در حالی که به ذهن هیچ یک از کارمندان این ریسک خطرناک نمی رسد، ناگهان همه می بینند که یک نفر پریده و نفس زنان و با شتاب و سرعت و در حالی که تمساح ها در تعقیبش بودند ، سالم به آخر دریاچه می رسد.
آن کارمند بدبخت فلک زده سابق، حالا میلیونر شده و در بین خانواده و بستگان، سرشناس می شود.
در پایان کار، مردم از او سوال میکنند نترسیدی خوراک تمساح شوی. ولی او میگوید قصد پریدن در آب نداشته بلکه همسرش از پشت او را هل داده.
میگویند شاید از آن واقعه به بعد بود که این مطلب سر زبانها افتاده که:
پشت هر مرد موفقی، یک زن هست. 🤣🤣
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #ترفند_اعلام
💠 اگر میخواهید همسرتان برخی از کارهایی که شما را به #وَجد میآورد تکرار کند باید به او حضوری یا پیامکی #اعلام کنید که من از فلان رفتار یا گفتارت خیلی زیاد و به طور خاص #لذّت میبرم.
💠 به او بگویید که همیشه با تصور فلان رفتار یا گفتارت #حال خوشی پیدا کرده و خدا را بابت این نعمت، شکر میکنم.
💠 در واقع دارید با این روش یعنی #ترفند اعلام، غیر مستقیم به او اعلام میکنید که باز هم رفتارها و گفتارهای مورد پسندم را تکرار کن!
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚖ #تعادل بین زن و مرد در خرج کردن
👌 در اسلام سفارش شده است که مرد، دست و دلباز باشد و برای امور خانه خسیس نباشد،
از طرف دیگر تاکید شده است که زن نباید #ولخرج باشد، این نوع رابطه میتواند #تعادل ایجاد کند.
🌿 امام صادق علیهالسلام فرمودند: بهترین زنان شما زنی است که دارای بویی خوش و دست پختی خوب باشد.
👜 هنگامی که خرج میکند، بجا خرج کند و هنگامی که خرج نمیکند بجا از خرج کردن خودداری ورزد.
😌 چنین زنی کارگزاری از کارگزاران خداست و کارگزار خدا نه ناامید میشود و نه پشیمان.
#همسرداری
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 همـــسرتان را با زبان خودش #عاشق کنــید!
👀 از آنجاییکه مردان با چشم عاشق میشوند و به زیبایی و سلامت همسرشان بسیار اهمیت میدهــند،
لذا زنـــان باید سعی کنــنـد با انجام فعالیتهای جسمانی وتغذیه سالم بر سلامت و #زیبایی خود بیفزایند
تابیشتر موردتوجه همسرشان قرار بگیرند.
👸 در مقــابل، #زنان پیامهای سَمعی را بیشتر دوست دارند و از شنیدن کلــمههایی همچون «دوستت دارم» نه تنها خسته نمیشوند بلکه روزبهروز بیشــتر از قبل عاشقتان میشوند.
🤵 پس #مردان باید سعی کنند #محبت نهفته در دلشان را ابــراز کنــنــد و زنان هم به ظاهر خود رسیدگی کنند تا #عشق همچنان در بینشان زنده بماند.
#همسرداری
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌 داستان کوتاه پند آموز
💭 شیطان با بنده ای همسفر شد
موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند
موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند
موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد
💭 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم
چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه
که من هم با تو شامل بشم
💭بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟
شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم
در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟
«شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد
خــود را بـه سـجـده ی آدم رضــا نـکـرد
شـیــطان هـــزار بــار بـه از بــی نـمـــاز
او سجــده بـر آدم و او بـر خــدا نـکـرد»
💠✨ از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
#به_سوی_ظهور
🔰ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺠﺘﻬﺪﻱ ﺗﻬﺮﺍﻧﻲ (ﺭه) ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:
ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺪﻧﻲ، ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺷﺪﻳﺪﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲﮐﻨﻨﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻴﺶ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺪﻧﻲ
🔸ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩﺍﻳﺪ⁉️
🔹ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺠﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ) ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩﻩ
💠ﻭﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: « ﺁﻗﺎﻱ ﻣﺪﻧﻲ! ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ! ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ، ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻲﺭﻭﻧﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻭ ﻫﻴﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺝ ﻣﻦ ﺩﻋﺎ ﻧﻤﻲﮐﻨﻨﺪ. ﺍﻧﮕﺎﺭﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﺸﺎﻥ ﻏﺎﻳﺐ ﺍﺳﺖ!»
ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯﮔﻼﻳﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (عج) ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ.😭
📚منبع: کتاب مهربانتر از مادر📚
⭕️http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_هـــجـدهــم
✍هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود
چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم
منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن لنگ می زدم چند قدم که می رفتم می ایستادم نفس تازه می کردم و راه می افتادم
کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت
حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه
از حرف من، همه خنده شون گرفت حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرداز فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود
پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست التماس دعای مخصوص بعد از دو سال برگشتم کشورم خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بودپدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن نور چشمی شده بودم دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود
برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد خون خونم رو می خورد کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_نـوزدهــم
✍به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم خدایا! غلبه و نصرت از آن توست امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است من سرباز کوچک توئم پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم در دل، یاعلی گفتم و برخاستم از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه با خوشحالی تمام بهم اجازه داد یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم و شروع کردم به پرسیدن سوال سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم
جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد .
کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟
تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی
با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟
جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه
بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ...
پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_بیـسـتـم
✍نفس و زبانش بند آمده بود یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید و به سمت منبر حمله کردم یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند رفتم سمت منبر چند لحظه چشم هام رو بستم دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم
بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان و اما بعد
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید برگشتم خونه هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم این نتیجه غرور منه
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل چند لحظه صبر کردم رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم
با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن
ولو شدم روی تخت می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم راضیم به رضای تو ...
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_آخــــر
✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟
به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی
بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #پــایــان
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای لحظاتی هم به دنیای کودکی خود سفر کنید و خاطرات را مرور...
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#علامه_حسن_زاده_آملی
من ششم بهمن سال ۶۰ آمل را
مانند ۲۲ بهمن سال ۵۷ دیدم.
شما از این مشت محکمی که چون پتک
پولادین بر دهن مهاجمان زدید خدا و
پیغمبر را از خود خشنود کردید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایه الله مجتهدی
موعظه
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan