🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۶
💠 #قسمت_آخر
صدای بوق ماشین ها همه جارو پر کرده بود علی خیلی خوشحال بود...
خانم ها کل می کشیدن...
مامان روی سرم گل می ریخت...
بابا خوشحال بود و همش اینور و اونور برای کار ها بود...
امیر حسینم که عین جنتل من ها بغل علی راه می رفت...
نیلوفر_ای جان ببین چقدر خوشگل شده...
من میخندیدم و اونام هی ازم تعریف می کردن...
+خدایا شکرت بالاخره تموم کابوس ها تموم شدن...
دیگه هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره...
علی در ماشین رو باز کرد برام نشستم و بعد هم خودش نشست و راهی شدیم به طرف تالار و ماشین هاهم پشتمون به حرکت...
یک شب به یاد موندنی...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...
#پایان
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
°❀°🌺°❀°🌺°
#قسمت_اخر
🌹فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
🍃راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
🌹بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
🍃چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
🚌اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
🚌اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
🌹شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
🚎اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
🚎از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
🍃🍃صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
🌹جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
😢اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
✍پایان
°❀°🌺°❀°🌺°❀
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#قسمت_آخر
#تمام_زندگی_من
🌹من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
🌹مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
🌹مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
🌹ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
✍پایان😊
♡• بزودی منتظر داستان واقعی دیگه باشید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_شصت_و_شش : ✍تو رحمت خدایی
💐اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
💐من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .
💐بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...
💐من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...
💐با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
💐حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .
💐با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...
💐دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_آخر : خوشبخت ترین مرد دنیا
💐قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
💐من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
💐مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
💐من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
💐من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
💐اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست
#پایان
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#مبارزه_با_دشمنان_خـدا
#قسمت_آخــــر
✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟
به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی
بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #پــایــان
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#چهل
#قسمت_اخر
-حرفهاش بهم ارامش میداد...نمیدونستم چی بگم..فقط گوش میکردم.
.
.
-خوب ریحانه خانم...شما سوالی ندارید که بپرسین؟!
.
-نه آقا سید 😶
.
-اما من یه حرفهایی دارم 😔
.
-بفرمایید 😯
.
-میخواستم بگم یه ادم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه😔
شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه😔
شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه😔
به نظرم باید به همچین ادمی حق داد😔
.
-این حرفها یعنی چی آقا سید؟! 😢
.
-یعنی که😕....چطور بگم اخه.. 😔
.
-چیو چطور بگید 😢😢
.
-میدونید شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین..راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... 😕
.
اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد 😢😢
.
-راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم 😄😄
اخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید😂😂
.
-خیلی بد هستین !😑😑
.
-خواهش میکنم...خوبی از خودتونه 😊
.
-به قول خودتون لا اله الاالله 😐
.
-خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نزاریم...شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما...بریم بیرون ؟!😯
.
-بله بفرمایین 😐
.
-فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام...
.
-اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم 😊😊
.
و اروم ویلچر اقا سید رو هل دادن و به سمت خانواده ها رفتیم...مادر اقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست☺
اونشب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر ومراسم عقد رو برگزار کردیم...پدر اقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم...
.
.
🔴یک ماه پس از عقد...
.
-ریحانه جان
.
-جانم آقایی
.
-خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده.😔..همسفرمون میشی یه سفر بریم؟!😕
.
-شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده 😊
.
-اخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه 😊😊حالا با هواپیما بریم یا قطار؟!
.
-هیچکدوم 😉
.
-یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟!😯
.
-نوچچچ😌....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم😊
.
-ریحانه نه ها😯...راه طولانیه خسته میشی...
.
-هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم...😏
.
-لا اله الا الله...میدونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری...بریم به امید خدا...داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! 😂😂
اماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم...تمام جاده برام انگار ورق خوردن یه خاطره شیرین بود😊😊 تو ماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم😊
-ریحانه جان چرا از این جاده میری😯جاده اصلی خلوته که😐
.
-کار دارم😊
.
-لا اله الا الله...اخه اینجا چیکار داری؟!
.
-صبر داشته باش دیگه 😐
راستی آقایی؟!
.
-جانم ریحانه بانو؟؟
.
-اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! 😕
.
-کدوم مسجد؟!😯
.
-همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بودا...😕
.
-اها...اها...یکم جلوتره...حالا اونجا چیکار داری؟؟😉
.
-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی😃😃
.
-امان از دست شما بانو😃😃
.
-ریحانه جان؟ -جان ریحانه😊 -اونموقع ها یه اهنگی داشتی😆😆نداری الان؟😂
.
-ااااا سید 😑
.
-خوب چیه مگه
..چی میگفت اهنگه ؟!؟😌اها اها خوشگلا باید برقصن😂😂
.
-سید؟!😑😑
.
-باشه باشه...ما تسلیم...😄😄
.
ریحانه ؟!
.
-جان دل😊
.
-ممنون که هستی 😊😊
.
جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه...و رفتیم سمت مسجد...
.
-اااا ریحانه انگار بازم درش قفله 😯
.
-چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم...😊
.
-اخه الان وقت اذان نیست که😐
.
-دو رکعت نماز شکر میخوام بخونم...
.
-ریحانه همه چی مثل اون موقع به جز من و تو...اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم...ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداشتی...
.
ریحانه جان الان میفهمم که تو فرشته ای😊😊
.
#پایان
http://eitaa.com/cognizable_wan
#قسمت_آخـــــر
عینک آفتابیم رو برمیدارم و روی چشمم میزارم...
مامان باناراحتی نگاهم میکنه
ــ الهی مادر فدات بشه
لبخند تلخی میزنم و هیچی نمیگم..روناک فقط گریه میکنه...وحتی یک کلمه هم از دهنش بیرون نمیاد
مامان ــ عزیزم مطمئنی نمیخوای بری خونه خودت؟
ــ نیما اگه منو بااین قیافه ببینه....
ادامه نمیدم...چادرم رو سرمیکنم و با مامان از بیمارستان خارج میشیم... به سمت خونه میریم....
که یک لحظه جرقه ای به ذهنم میزنه...
ــ مامان شما برید خونه منم میـــام
★★★
با صدای دادوهوار های نیما از خواب میپرم...
حتما تاحالا احضاریه در خونش رســیده...
میخوام از حام بلند شم که یکهو متوقف میشم.عینک آفتابیم رو فراموش کردم.عینک رو برمیدارم یک قطره اشک ازگوشه ی چشمم روون میشه
کی فکرش رومیکرد من یه روز این شکلی بشم....؟
عینک رو میزارم از اتاق بیرون میام.بااومدن من نیماهم ساکت میشه...
فکر میکردم فقط نیما اومده اما جمعشون جمعه
نیما مامانش نگار باباش ... همه هستند...
نیما باغم نگاهم میکنه و احضاریه ی دادگاه برای طلاق رو که دستشه بالا میــاره
ــ روشنــا این کار توئه؟
لبخند تلخی میزنــم
ــ میبینم که خونوادگی اومدین...؛چیه میخواید حال زار منو ببینید که دلتون خنک بشه...؛ببینید این منم روشــنا
خوبـــ نگاهم کنیـــد یه چشمم کوو شــدع
مامان خانــوم من همونم که ازش بدت میومد...ببین و..خوشــحال باش...؛
رو به بابای نیــما میکنم...
ــ ببین آقای بصیری...من همون دختره املم.الان امل تر شدم بااین قیافه ام نـــه؟
هیچکدوم از حرفام رو ازته دل نمیگم اما چاره ای نیــست برای خلاص کردن نیما ازدست خودم مجبورم..
بابای نیما ــ قبلا بهم میگفتی بابا...
ــ دیگه نمیــگم چون دیگه من ونیما زن وشوهر نیستیم...
نیما با حالت داد میگه
ــ چی میگی روشـــن؟
ــ چیه مگه یه زندگی راحت بدون دغدغه نمیخواستی؟؟
برو...برو بزار مامانت به آرزوش برســه
صورت مامان نیما رو اشک پرکرده
ــ عزیزدلــم من اشتبــاه کردم...؛هممون اومــدیم تورو برگردونیم...
سرم روتکــون میدم
ــ دیگه فایده ای نــداره...
نگار به سمتم میاد
ــ ما هممون اومدیم که یه خبر خوش بهت بدیــم
اون کسی که رو صورتت اسیــد پاشید و باعث شد قرنیه ی چشمت از کار بیفته شاهیــن بود.همون مرتیکه که اومده بود خاستگاری من....
بعد ازاون کارش خودش خودش رو به پلیس معرفی کرد و خیلی پشیمونه...
منم برای جبران این پشیمونیش یه پیشنهاد بهش دادم....
تو فقط قرنیه ی چشمت رو از دســت دادی که قابل اهدا هست...؛قرار شد شاهین قصاص بشه...و قرنیه ی یکی از چشماش رو به تــو بـــده...؛اونطوری همــه چی حل میشه
چشمام رو باز میکنم.نیــما بالای سرم وایساده
ــ ســلام خانوم خانوما
ــ چشمم خوب شد؟
ــ بـــعــله...
ــ یه آینه بهم بده...
یه اینه از تو جیبش درمیاره و به سمتم میگیره.خودم روتوی آینه نگــاه میکنـم.
ــ باورم نمیشه
چشمم شده مثه روزه اول
نیما میخنده
ــ از روز اولم بهتــر
با خوشــحال بهش خیره میشــم
ــ دیگه طلاقم نمیدی؟
میخندم...
ــ خیلی بی مزه ای
صــدای در اتاق بلند میشه نگار و مردی که روی یکی از چشماش باند کشیــده شــده وارد میشن
باورم نمیشه.نگار چادر سرکــرده
ــ نگــار این خودتی؟
ــ آره خود خودمم
ــ چه خوشگل شدی...
چادرش رو کمی روی سرش جابه جا میکنه و لبخند میزنه؛مردی که کنارش بود لب باز میکنع
ــ من شاهینم...همون که اسیــد ریخت رو صورتتون
اومدم که حلالم کنیـــ
دلم بدجوری ازدستش خونه ولی یکی از چشماش رو داده به من...
برای همیــن ...
ــ حلالی...
لبخندی میزنه
ــ ممنونم..
دیگه منتظر نمیمونه ازاتاق خارج میشه.بعد ازاون مامان بابای نیما وارد اتاق میشن...
با لبخند نگــاهشون میکنم
ــ سلام..
مامان نیــمــا به سمتم میاد
ــ سلام دختره گلم
بابای نیما با لبخند بهم خیره میشه
ــ چطوری دخترم
من ــ شمــا که اینجایین عالیـم باباجــون
نگار کنارم میشینه و با اکراه میگه
ــ ببین روشنــا خانوم احضاریه ی طلاقت رد شـــد.چون که جنابعالی باردااری وای میسی بچت به دنیا بیاد بدش به داداشم بعد هرجا خواستی برو...
ــ راااســـت میگــــین؟؟؟
همشون باهم میگن
ــ بـــلـــه
من ــ وای خدایــا شکـــــــرت
نگار با لبخند میگه
ــ اسمش رو چی میخوای بزاری؟؟؟
با لبــخند به نیما نگاه میکنم
نیما صاف می ایسته
ــ خبــــ از اونجایی که من و روشنا اسم بچه امون رو از همون اول انتخا ب کردیــم دیگه زحمتی برای پیدا کردن اسم به گردنتون نمیوفته
نگار با هیجان بهمون خیره میشه
ــ اگه دختــر باشه
نیماــ سلالـــه
ــ اگه پسر باشع....محمــد مهــدی!
پایان🙏
#رمان
#جانم_می_رود
#نویسنده_فاطمه_امیری
#قسمت_چهل_هفتم_پایانی
#قسمت_اخر
مهیا و شهین خانم از بیمارستان مرخص شده بودند،شهین خانم به برگشتن شهاب امیدوار بود و با هر بار صدای تلفن یا آیفون به امید اینکه شهاب باشد به سمت آن پرواز می کند.
اما مهیا ،عجیب امیدش را از دست داده بود،واین گونه می پنداشت که آن ها همه باهم وارد منطقه شدند پس اگر آن ها شهید شده بودند شهاب هم همراه آن ها بوده،شهاب آنقدرخوب و باایمان است، که ماندنی نیست ،وقتی یاد آن بی قراری و شوق رفتن برای دفاع حرم حضرت زینب در چشمان شهاب می افتاد دیگر شکی بر اینکه شهاب ماندنی نیست احساس نمی کرد.
کار هر روزش شده بود که به معراج شهدا برود و کنار شهدا، از نبود شهاب و از بدقولی آن ، گله کند و انقدر گریه می کرد که دیگر نایی برا راه رفتن هم نداشت!!
در یکی از روز هایی که به معراج آمده بود ،آرش دوست شهاب را دیده بود که بعد از صحبت کوتاهی، گفته بود که امروز به سوریه می رود و چون شهاب نیست او قرار بود عملیات را فرماندهی کند و آن لحظه مهیا یاد دختر ریز نقشی که در یادواره دیده بود که خودش را نامزد آرش معرفی کرده بود،افتاد،باخود زمزمه کرد؛
ــ یعنی الان او در چه حالی بود؟یعنی ممکن بود که آرش هم برنگردد و حال دخترک مثل من شود ؟
**
از تاکسی پیاده شده و وارد کوچه شود خستگی وبا احساس ضعفی که داشت راه رفتن را برایش سخت کرده بود ،
همزمان که از کنار در خانه شهاب رد شد ،که در باز شد و محمد آقا از در بیرون آمد ،که با دیدن مهیا به سمتش رفت و بانگرانی گفت:
ــ مهیا؛دخترم حالت خوبه؟رنگت چرا پریده؟؟
ــ سلام،چیزی نیست خوبم
ــ داری با خودت چیکار میکنی دخترم؟امیدتو از دست نده ،به خدا توکل کن
مهیا به محمد آقا خیره شد وچهره ی اورا در نظر گرفت،مگر ممکنه در یک هفته ادم آنقدر زود پسر شود ؟؟
لبخند تلخی بر روی لب هایش نشاند گفت:
ــ من خوبم
ــ شهین حالش خوب نیست؟خیلی بی تابی میکنه؟سراغتو خیلی میگیره،میخواد ببینتت
ــ نه نمیتونم ،من حالم خوب نیست نمیتونم ببینشون حالشونو بدتر میکنم
ــ اما ...
ــ لطفا ،من نمیتونم
و دیگر اجازه ای به محمد آقا نداد سریع خداحافظی کرد و وارد خانه شد
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_شصت_دوم
#قسمت_آخر
ولی راستی مقصر این لحظات تلخ فعلی من کیست؟ باید این بار یقه ی چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش یک استکان و شیرینی اش اندازه ی قندی کوچک است و من باید راضی باشم که یک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، یعنی پدر مرا بخشیده ؟ تاوان خودخواهی هایم را
می دهم؟ می خواهد خیلی مست دنیا نشوم و خودم را گم نکنم.
یاد گلبهار می افتم. یاد دوستانش و استدلال هایشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خیلی فرق می کند. آن ها نمی دانند از دنیا چه
می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه ی شادی می شوند، آن ها واقعیت زندگیشان بازیگری است.
من که این طور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنیا می بینی تا طالبش نشوی. مثل شیر مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، مادۂ تلخی می مالد تا کودک دیگر طلب شیر نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هایم دنبال مقصر می گردم تا یقه اش را بچسبم و او را به دیوار بکوبم.
مصطفی رنج مقدسی کشیده تا پاک بماند. حقش نیست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! این تردیدها از کجا آمده که میل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگیری، پس چه شد؟ حتما این تدبیر پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگیرم و رها نکنم.
شب پنجم بدون مصطفی است. شیرین برای پدر پیام زده بود:
- «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به لیلا بگید تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده ی زندگی اش می مونه. البته هم بگید ببخشه.»
زیر آسمان سجاده می اندازم. دنبال یک بی نهایت هستم؛ کسی که بشود
همیشه در جست وجویش بود و همیشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود. محدودیت ها کلافه ام می کند. باید همه ی کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دل خواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اینکه می خواهم زیر چترش برای همیشه بمانم، حرارتی ایجاد می کند که سرما را نفهمم.
صبح از خانه بیرون می زنم. با پدر راهی
می شویم. پدر گفته بود: دنیا همش همینه . اگه همین چند سال زندگی، پراز ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه ، پشیمان می شی.
این روزها جاده ی جمکران چشم انتظارتر و گریان تر از همه است. چند روز بیشتر تا نیمه ی شعبان نمانده است.
تا برگردیم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آید. معلوم است که دوباره دارند والیبال بازی می کنند. کلید می اندازم و در را باز می کنم. از سروصدایشان خنده ام می گیرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفى مات می ماند. چه لاغر شده است! سعید می آید سمتم و بغلم می کند:
- این پنج روز اندازه ی پنج سال سخت گذشت.
و می رود داخل خانه . مسعود وعلی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ایجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را برمی دارد. می آید سمت من. قلبم تپش می گیرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ایستد و توپ را به سمتم می گیرد. مانده ام که در چرخه ی گردون دنیا که هرچرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، این آب حیات چه می کند؟
دست مصطفی که زیر چانه ام می نشیند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گر گرفته و چشمان خسته ی زیبایش را می بینم.
- لیلاجان ! قرار نیست تنها باشی! با هم
می سازیم.
نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را، این بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه ی امتحان نشسته ام. بی اختیار می گویم:
- می ترسم.
- اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی
می مانی، آرام باش.
نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گیرد و
می بردم سمت زمین بازی. چادر و مقنعه ام را در
می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف
می کند. پشت تور، سرویس را که می زند، تازه دوزاری ام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنیا شده ایم ...
#پایان
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #پایان 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#صحبت_های_من_وامین_درخواب
#قسمت_ششم_پایانی
#قسمت_اخر
💟در خواب همه چیز برایم مرور شد و یادم آمد که شهید شده.
🔹گفت «من باید زود برگردم و نمیتوانم زیاد حرف بزنم.»
🔸گفتم «باشه حرف نزن. من از حضرت زینب (سلام الله علیها) و از خدا خواستهام که بیایی و جواب سؤالات مرا بدهی. پس زیاد حرف نزن دلم میخواهد بیشتر پیش من بمانی.»
🔹گفت «یک خودکار بده تا بنویسم.»
🔸گفتم «تو به من نگفته بودی میروی شهید میشوی، گفتی میروی تا دِینَت را ادا کنی. به من قول داده بودی مراقب خودت باشی.» 🔹خندید و گفت «من در آن دنیا مذهبی زندگی کرده بودم. اسمم جزء لیست شهدا بود... »
میخواستم سریع همه سؤالاتم را بپرسم، 🔸گفتم «در قبال این مصیبتی که روی قلب من گذاشتی و میدانی که دردی بزرگتر از این برای من نبود، چطور دلت آمد مرا تنها بگذاری؟» (همیشه وقتی خبر شهادت همسر کسی را میشنیدم به شوهرم میگفتم انشاءالله هیچوقت هیچکس چنین مصیبتی نبیند. حاضر بودم بمیرم اما خدای نکرده هیچ وقت چنین داغی را نبینم.)
امین یک برگه از جیباش در آورد که دور تا دور آن شبیه آیات قرآن، اسم خداوند و ... نوشته شده بود. خودکار را از من گرفت. نوشت "همسر مهربانم،" دقیقاً عین این دو کلمه به همراه ویرگول را روی کاغذ نوشت. 🔹بعد گفت «آره میدانم خیلی سخت است. ما در این دنیا آبرو داریم. خودم در این دنیا شفاعتت میکنم.»
انگار در لیستی که قرار بود شفاعت کند اسم مرا هم نوشت...
🔸گفتم «در این دنیا چی؟»
🔹گفت «من نباید زیاد حرف بزنم...»
با این حال انگار خودش هم طاقت نداشت حرف نزند.
احساس میکردم بیشتر دلش میخواهد حرف بزند تا بنویسد.
🔹گفت «در این دنیا هم خودم مراقبت هستم. حواسم به تو هست.» یک دفعه از خواب پریدم! اذان صبح بود...
بعد آن خواب، آرام شدم.
🔸 با خودم میگفتم اگر شوهرم به مرگ عادی میمُرد چه میکردم؟ الآن میدانم شهیده و شهید زنده است و همیشه کنارم میماند، صدایم را میشنود.
🍃 آن دنیا هم دستش باز است و شفاعتم میکند. چه بهتر از اینکه در آن دنیا چنین مجوزی دارم.
🍃چه چیزی از این میتواند بالاتر باشد؟ آرام و قرار گرفتم...
🍃شوهر من به آرزویش رسیده بود و همین مرا آرام میکرد.
🍃 از طرفی اگر امین به مرگ طبیعی میمُرد باید برایش ناراحتی میکردم. خصوصاً اینکه در آن صورت نمیدانستم وضعیتاش خوب است یا نه!
💟 اما اکنون میدانم خوش است و من به خوشی او خوشم و فقط ناراحتیام از این است که امینم در کنارم نیست...
💠دیگران هم بعد از شهادتش خواب او را دیدند. یکی از افراد میگفت خواب دیدم تشییع شهید در سوریه برگزار شد و به جای اینکه تابوت او در دست مردم باشد، پیکر امین با لباس سفید و شال سیاه عزای اباعبدالله بر گردن، در دستانشان بود.
میگفت دیدم یک دختر بچه 3 تا 4 ساله در جلوی تشییعکنندگان به صورتی که صورتش رو به شهید بود، برخلاف مسیر حرکت دیگران حرکت میکرد و شعر میخواند.
میگفت از شهید پرسیدم «این دختر بچه کیست؟»
🔯 امین لبخند زد و گفت «این دختر از خاندان اهل بیت است!»
انگار که به پیشواز شهید آمده بود.
میگفت دیدم مردم مشایعت کننده هم به جای اینکه گریه کنند، کل میکشیدند و شادی میکردند!
💠شخص دیگری هم خواب دیده بود امین مداح امام حسین (علیه السلام) شده است!
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤ بسم رب الشهدا ❤
#قسمت_آخر
💔به امین حساسیت بالایی داشتم.
بعد از شهادتش یکی از دوستانش به خانه ما آمد و به من گفت مرا حلال کنید!
🔸 گفتم چرا؟
🔹گفت واقعیتش یکبار چند نفر از رفقا با هم شوخی میکردیم.
امین هم که پایه ثابت شیطنت جمع ما بود.
یکی از بچهها روی امین آب ریخت، امین هم چای دستش بود، چای را روی او ریخت.
🔹دوستش ادامه داد: «حلالم کنید! من ناخودآگاه به صورتش زدم و چون با ناخنم بلند بود، صورتش زخمی شد!»
🔸همان لحظه گفت «حالا جواب زنم را چه بدهم؟»
🔹 به او گفتیم «یعنی تو اینقدر زن ذلیلی؟» 🔸گفته بود «نه، اما همسرم خیلی حساس است. ناچار به همسرم میگویم شاخه درخت خورده وگرنه پدرتان را در میآورد!»
❌یادم آمد کدام خراشیدگی را میگفت.
از مأموریت زنجان برمیگشت.
از خوشحالی دیدنش داشتم میخندیدم که با دیدن صورتش، خنده از لبهایم رفت و با ناراحتی گفتم «صورتت چه شده؟»
🔹گفت «فکر کن شاخه درخت خورده اینقدر حساس نباش».
🔸گفتم «باشه. چمدانت را بگذار کفشهایت را در نیاور.چند لحظه منتظر بمانی آماده میشوم برویم داروخانه و برایت پماد بخریم تا جای خراش روی صورتت نماند.»
👌امین که میدانست من خیلی حساسم مقاومت نکرد.
🔹گفت «باشه، آماده شو»
و با خنده ادامه داد «من هم که اصلاً خسته نیستم!»
🔸گفتم «میدانم خستهای. خسته نباشی! اما تقصیر خودت است که مراقب خودت نبودی! باید برویم پماد بخریم.»
✔از آنجا که مردها زیاد به این مسائل توجه نمیکنند، هر شب خودم پماد را به صورتش میزدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی را چک میکردم و با ناراحتی به او میگفتم «پس چرا خوب نشد؟»
اولین بار که از سوریه برگشت به او گفتم 🔸«امین جای خراش صورتت هنوز مانده. من خیلی ناراحتم.»
🔹 گفت «نگران نباش دفعه بعد که به سوریه بروم و برگردم جای خراشم خوب میشود خیالت راحت.»
🔸 گفتم «خدا کند زودتر خوب شود. خیلی غصه میخورم صورتت را میبینم.»
👌راست میگفت در معراج صورتش را دقت کردم خدا را شکر خراشیدگیاش محو شده بود...
💗یکی از دوستان امین بعد از شهادتش حرف جالبی میزد، میگفت «شما باید خیلی خوشحال باشید که دو سال و 8 ماه با یکی از اولیای خدا زندگی کردید و بهترین لذت را بردید.
👌 افراد زیادی هستند که 60-50 سال زندگی میکنند اما لذتهای 3 ساله شما را نمیبرند.» واقعاً شاید من به اندازه 300 سال شیرین زندگی کردم که تماماً لذت بود.
💕ما واقعاً مانند دو دوست بودیم.
با هم به پیادهروی و ... میرفتیم.
قول داده بود که بعد از بازگشت از سوریه، راپل را هم به من آموزش دهد.
🔸با تعجب به او میگفتم «فضایی نداریم که بخواهی به من آموزش بدهی!»
🔹 گفت «آن با من!»
ذوق و شوق داشت.
من مانند یکی از دوستانش بودم و او هم برای من.
نگاهش به خانم این نبود که مثلاً تنها وظیفه زن ماندن در خانه و انجام کارهای خانه است!
💞وقتی کار خیری انجام می داد، دلش نمیخواست کسی متوجه شود، حتی من! کارت سرپرستی ایتام را در جیباش دیده بودم.
✔بعد از شهادت امین، یکی از همکارانش تعریف میکرد در یکی از سفرهای استانی دختربچه سرایدار، نامهای به امین داد تا به آقای رئیس جمهور بدهد.
❌امین به همکاران گفت تا این نامه به دفتر و مراحل اداریاش برسد زمان می برد، بیایید خودمان پول بگذاریم و بگوییم رئیس جمهور فرستاده است!
همین کار را کردیم. البته بیشترین مبلغ را امین تقبل کرد و هدیه در پاکتی به پدر بچه اهدا شد. اشک شوق پدر دیدنی بود...
👌امین به درس، تندرستی، ورزش خیلی اهمیت میداد. همیشه برنامههایش را یادداشت میکرد.
ادامه برخی ورزشها و برنامه جدی برای تحصیلات تکمیلی در رشته الکترونیک داشت.
🍃البته با شوخی و خنده میگفت «چون همسرم حقوق خوانده، حتماً بعد از اتمام تحصیلاتم، این رشته را هم میخوانم. نمیشود که خانمم حقوقدان باشد و من بیاطلاع!»
💝بسیار به روز و مایه افتخار بود.
آنقدر از او حرف میزدم و به داشتنش مغرور بودم که برادرم سر به سرم میگذاشت و میگفت «انگار فقط زهرا شوهر دارد! از آسمان یک شوهر آمده فقط برای زهرا!»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🌸🍃🌸
شهید گرانقدر «امین کریمی چنبلو»،
سحرگاه هشتم محرم الحرام، مصادف با 30 مهر ماه 1394 در شهر حلب سوریه آسمانی شد.
✴پیکر مطهر این شهید والامقام، مجاهد و مدافع حرم مطهر عقیله بنی هاشم،
زینب کبری (سلام الله علیها) پس از انتقال به ایران اسلامی در ششم آبان سال 1394 تشییع و بنا به وصیت وی در حرم مطهر امام زاده علیاکبر (علیه السلام) چیذر تهران آرام گرفت.
پایان❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان
#ازدواج_صوری
#قسمت_هجدهم_پایانی
#قسمت_اخر
یک هفته از آخرین تماس صادق میگذره
تو این یک هفته کارم شده بودن گریه
حتی بیرون نمیرفتم
میترسیدم برم بیرون صادق زنگ بزنه
داشتم نماز ظهر میخوندم
سلام که دادم
گوشی خونه زنگ خورد،
بدو رفتم سمتش
هردفعه که گوشی زنگ میخورد من به اندازه ۲۰سال پیر میشدم😭
-الو بفرمایید
صدای ناشناس : منزل برادر عظیمی؟
-بله بفرمایید
صدای ناشناس :من ازسپاه قدس تماس میگرم
زمین و زمان وایستاد
-بله بفرمایید
صدای ناشناس:خانم عظیمی متاسفانه صادق جان تو عملیاتی که انجام شد مفقود الاثر شدن
دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم
تو بیمارستان بودم و سرم به دستم بود
-من چه جوری اومدم اینجا؟
پرستار:گویا مادرشوهرت آورده بود
مادرجان وارد شد چشماش قرمز قرمز بود
هیچی یادم نمیاد جز صدای یه ناشناس ازپشت تلفن
😖
_مادرجون چرا من اینجام چیشده
اشکام اروم روی صورتم سرمیخوردن
میدونستم،میدونستم که برای صادقم اتفاقی افتاده😭
_مادرجون صادقم کجاس ؟چرا کسی به من جواب نمیده
_عزیزم صادق مفقودالاثرشده😭
مادرجون منو تو اغوش گرفت جیغ میزدم و گریه میکردم
اخه چرا چرا 😭😭
۴۵روز از مفقود شدن صادق میگذره
ما هر نذری میتونستیم کردیم
خونه مادرجون بودم
که گوشیم زنگ خورد
-الو
صدا:سلام خانم عظیمی خوب هستید
من همرزم صادقم
_سلام ممنون 😔
_امروز صادق پیدا کردیم
زنده است
فقط مجروحه 😍😍
ان شالله دوره درمانش تموم بشه خودمون ریپوتش میکنیم ایران
-توروخدا واقعا راست میگید؟
صدا:بله
یاعلی
بازم اشک مهمون چشمام شد اما این بار از شوق بود از تموم شدن فراق یار صادقم داشت برمیگشت😍😭
-مادر
مادر
مادرجون وقتی اشکای منو دید ترسید 😰
_دخترم صادق شهید شد؟😢😭
_نه صادق من پیدا شده
وای خدا 😍😍
فقط با جیغ و گریه حرف میزدم
مادر برای اینکه منو از شوک خارج کنه زد زیر گوشم
با سیلی مادر رفتم تو آغوشش و فقط گریه کردم
خدایا شکرت 😭
یک ماه صادق مفقود شده
کار منم شده گریه و التماس به شهدا که صادقم برگرده
تو مزار شهدا بودم
یهو یه دست نشست رو شانه ام سارا بود
سارا:پریا داری چیکارمیکنی با خودت
-😭😭😭😭😭
سارا:پریا آقا صادق ازم خواسته اینارو بهت بگم
پریا صادق از سفر مشهد عاشقت شده بود
اما چون تو از ازدواج فراری بودی
نگفت
تا موند کربلا پیش اومد
بهترین زمان بود برای ازدواج
اومدیم خواستگاریت گفتیم ازدواج صوریه
خودمو انداختم تو بغلش گریه کردم
_سارا شاید اول عاشقش نبودم ولی الان جونمم براش میدم😭
_میدونم گلم اروم باش😢
اون شب من درحال جنون بودم
#عروس_دوماهه_یک_ماهه_دامادش_مفقودشده#
بعداز اون اعتراف من دردم بیشتر شد
کاش زودتر برگرده😭😭😭
بعداز سه هفته صادق برگشت
گلوله به پهلوش خورده بود
و کلیه اش سوراخ کرده بود
کلیه اش برداشته بودن
اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم
چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش
_اقایی زیارتت قبول☺️
لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍
سه ماه از اون روزای سخت میگذره
من الان یه مامان حساب میشم
دستم گذشتم رو دست صادق گفتم
بابایی چرا ناراحتی ؟
صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم
دیدی لایق نشدم
-صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده
فدایی حضرت مهدی میشی
دستم گرفت و بلندم کرد
رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور
تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست
کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه
صادق روی صورتم اروم دست کشید
چشمامو به سختی باز کردم
_عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍
#پایان
http://eitaa.com/cognizable_wan