eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 اگر‌ می‌خواهید همسرتان برخی از کارهایی که شما را به می‌آورد تکرار کند باید به او حضوری یا پیامکی کنید که من از فلان رفتار یا گفتارت خیلی زیاد و به طور خاص می‌برم. 💠 به او بگویید که همیشه با تصور فلان رفتار یا گفتارت خوشی پیدا کرده و خدا را بابت این نعمت، شکر می‌کنم. 💠 در واقع دارید با این روش یعنی اعلام، غیر مستقیم به او اعلام می‌کنید که باز هم رفتارها و گفتارهای مورد پسندم را تکرار کن! ‌‌‎‌‌‌‎‌http://eitaa.com/cognizable_wan
بین زن و مرد در خرج کردن 👌 در اسلام سفارش شده است که مرد، دست و دلباز باشد و برای امور خانه خسیس نباشد، از طرف دیگر تاکید شده است که زن نباید باشد، این نوع رابطه می‌تواند ایجاد کند. 🌿 امام صادق علیه‌السلام فرمودند: بهترین زنان شما زنی است که دارای بویی خوش و دست پختی خوب باشد. 👜 هنگامی که خرج می‌کند، بجا خرج کند و هنگامی که خرج نمی‌کند بجا از خرج کردن خودداری ورزد. 😌 چنین زنی کارگزاری از کارگزاران خداست و کارگزار خدا نه ناامید می‌شود و نه پشیمان. 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
😍 همـــسرتان را با زبان خودش کنــید! 👀 از آنجایی‌که مردان با چشم عاشق می‌شوند و به زیبایی و سلامت همسرشان بسیار اهمیت می‌دهــند، لذا زنـــان باید سعی کنــنـد با انجام فعالیت‌های جسمانی وتغذیه سالم بر سلامت و خود بیفزایند تابیشتر موردتوجه همسرشان قرار بگیرند. 👸 در مقــابل، پیام‌‌های سَمعی را بیشتر دوست دارند و از شنیدن کلــمه‌‌هایی همچون «دوستت دارم» نه‌ تنها خسته نمی‌شوند بلکه روزبه‌روز بیشــتر از قبل عاشقتان می‌شوند. 🤵 پس باید سعی کنند نهفته در دلشان را ابــراز کنــنــد و زنان هم به ظاهر خود رسیدگی کنند تا همچنان در بینشان زنده بماند. 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد 💭 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم 💭بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟ شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟ «شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد خــود را بـه سـجـده ی آدم رضــا نـکـرد شـیــطان هـــزار بــار بـه از بــی نـمـــاز او سجــده بـر آدم و او بـر خــدا نـکـرد» 💠✨ از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 🔰ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺠﺘﻬﺪﻱ ﺗﻬﺮﺍﻧﻲ (ﺭه) ﻣﯽ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺪﻧﻲ، ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺷﺪﻳﺪﺍ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻲ‌ﮐﻨﻨﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﻴﺶ ﺁﻳﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺪﻧﻲ 🔸ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ، ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﻳﻦ ﻃﻮﺭ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ‌ﺍﻳﺪ⁉️ 🔹ﺍﻳﺸﺎﻥ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ:ﻳﮏ ﻟﺤﻈﻪ، ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (ﻋﺠﻞ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻓﺮﺟﻪ ﺍﻟﺸﺮﯾﻒ) ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻣﻦ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩﻩ 💠ﻭﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: « ﺁﻗﺎﻱ ﻣﺪﻧﻲ! ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ! ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ، ﺳﺮﻳﻊ ﻣﻲ‌ﺭﻭﻧﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻭ ﻫﻴﭽﮑﺪﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺝ ﻣﻦ ﺩﻋﺎ ﻧﻤﻲ‌ﮐﻨﻨﺪ. ﺍﻧﮕﺎﺭﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﺸﺎﻥ ﻏﺎﻳﺐ ﺍﺳﺖ!» ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯﮔﻼﻳﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ (عج) ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ.😭 📚منبع: کتاب مهربانتر از مادر📚 ⭕️http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍هر روز که می گذشت حالم بهتر می شد بدنم شیمی درمانی رو قبول کرده بود سخت بود اما دکتر از روند درمان خیلی راضی بود چند هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم هنوز استراحت مطلق بودم و نمی تونستم درست روی پا بایستم منم از فرصت استفاده کردم و دوباه درس خوندن رو شروع کردم یه هفته بعد هم بلند شدم، رفتم سر کلاس بچه ها زیر بغلم رو می گرفتن لنگ می زدم چند قدم که می رفتم می ایستادم نفس تازه می کردم و راه می افتادم کنار کلاس، روی موکت، پتو انداختم و دراز کشیدم بچه ها خوب درس می دادن ولی درس استاد یه چیز دیگه بود مخصوصا که لازم نبود با واسطه سوال کنم حاجی که فهمید بدجور دعوام کرد گفت: حق نداری بری سر کلاس، میرم برمی گردم سر کلاس نبینمت منم پتو رو بردم پشت در کلاس انداختم در رو باز گذاشتم و از لای در سرک می کشیدم استاد هر بار چشمش به من می افتاد یا سوال می پرسیدم، بدجور خنده اش می گرفت حاجی که برگشت با عصبانیت گفت: مگه من به تو نگفتم حق نداری بری سر کلاس؟ منم با خنده گفتم: من که اطاعت کردم. شما گفتی سر کلاس نه، نگفتی بیرون کلاسم نه از حرف من، همه خنده شون گرفت حاجی هم به زحمت خودش رو کنترل می کرداز فردا هماهنگ کرد اساتید میومدن خوابگاه بهم درس می دادن هر چند، منم توی اولین فرصت که تونستم بدون کمک راه برم، دوباره رفتم سر کلاس دلم برای کتابخونه و بوی کتاب هاش تنگ شده بود پ.ن: ان شاء الله از قسمت آینده، ادامه خاطرات ایشون در برگشت به کشورشون هست التماس دعای مخصوص بعد از دو سال برگشتم کشورم خدا چشم ها و گوش های همه رو بسته بود نمی دونم چطور؟ ولی هیچ کس متوجه نبود من در عربستان نشده بودپدر و مادرم که بعد از دو سال من رو می دیدن، برام مهمانی بزرگی گرفتند و چند نفر از علمای وهابی رو هم دعوت کردن نور چشمی شده بودم دور من جمع می شدند و مدام برام بزرگداشت می گرفتند من رو قهرمان، الگو و رهبر فکری آینده جوانان کشورم می دونستند نوجوانی که در 16 سالگی از همه چیز بریده بود و کشورش رو در راه خدا ترک کرده بود و حالا بعد از دو سال، موقتا برگشته بود برای همین قرار شد برای اولین بار و در برابر جوانانی هم سن و سال خودم، منبر برم وارد مجلس که شدم، همه به احترام من بلند شدند همه با تحسین و شوق به من نگاه می کردند و یک صدا الله اکبر می گفتند سالن پر بود از جوانان و نوجوانان 15 سال به بالا مبلغ وهابی حدود 40 ساله ای قبل از من به منبر رفت چنان سخن می گفت که تمام جمع مسخ شده بودند و چون علم دین نداشتند هیچ کس متوجه تناقض ها و حرف های غلطی که به نام دین می زد؛ نمی شد خون خونم رو می خورد کار به جایی رسید که روی منبر، شروع به اهانت به حضرت علی و اهل بیت پیامبر کرد دیگه طاقت نداشتم و نتوانستم آرامشم رو حفظ کنم ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍به خدا و اهل بیت پیامبر و حضرت زهرا توسل کردم خدایا! غلبه و نصرت از آن توست امروز، جوانان این مجلس به چشم قهرمان و الگوی خود به من نگاه می کنند کشته شدن در راه تو، پیامبر و اهل بیتش افتخار من است من سرباز کوچک توئم پس به من نصرتی عطا کن تا از پیامبر و اهل بیتش دفاع کنم در دل، یاعلی گفتم و برخاستم از جا بلند شدم و خطاب بهش گفتم: من در حین صحبت های شما متوجه شدم که علم من بسیار اندکه و لیاقت سخنرانی در برابر علمای بزرگ رو ندارم اگر اجازه بدید به جای وقت سخنرانی خودم، من از شما سوال می کنم تا با پاسخ های شما به علم خودم و این جوانان اضافه بشه با خوشحالی تمام بهم اجازه داد یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم و شروع کردم به پرسیدن سوال سوالات رو یکی پس از دیگری از کتب معروف اهل سنت می پرسیدم طوری که پاسخ هر سوال، تاییدیه ولایت حضرت علی و تصدیق اهل بیت بود و با استفاده از علم منطق و فلسفه، اون رو بین تناقض های گفته های خودش گیر می انداختم جو سنگینی بر سالن حاکم شده بود هر لحظه ضربان قلبم شدیدتر می شد تا جایی که حس می کردم قلبم توی شقیقه هام میزنه یک اشتباه به قیمت جان خودم یا حقانیت شیعه و اهل بیت پیامبر تمام می شد . کم کم، داشت خشم بر اون مبلغ وهابی غلبه می کرد در اوج بحث کنترلش رو از دست داد و فریاد زد: خفه شو کافر نجس، یعنی ام المومنین عایشه، دختر حضرت ابوبکر به اسلام خیانت کرده و حقانیت با علی است؟ تا این کلام از دهانش خارج شد، من هم فریاد زدم: دهان نجست رو ببند به همسر پیامبر تهمت خیانت میزنی؟ تمام کلمات من از کتب علمای بزرگ اهل سنت بود کافر نجس هم تویی که به همسر پیامبر تهمت میزنی با گفتن این جملات من، مبلغ وهابی به لکنت افتاد و داد زد: من کی به ام المومنین تهمت خیانت زدم؟ جمله اش هنوز تمام نشده بود؛ دوباره فریاد زدم: همین الان جلوی این همه انسان گفتی همسر پیامبر یه خائنه بعد هم رو به جمع کردم و گفتم: مگر شما نشنیدید که گفت ام المومنین بعد از پیامبر بر علی، خلیفه زمان شورش کرده و مگر نه اینکه حسین بن علی رو به جرم شورش بر خلیفه کشتند پس یا شورش بر خلیفه خیانت محسوب میشه که در این صورت، تو به ام المومنین تهمت خیانت زدی یا حق با علی و خاندان علی است ... پ.ن: به علت طولانی بودن مناظره و این بحث، تنها بخش پایانیش رو نوشتم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍نفس و زبانش بند آمده بود یا باید روی منبر به حقانیت امام علی و فرزندانش شهادت می داد یا تایید می کرد که عایشه بر خلیفه شورش و خیانت کرده بود قبل از اینکه به خودش بیاد، دوباره با صدای بلند فریاد زدم: بگیرید و این کافر نجس رو از خانه خدا بیرون کنید و به سمت منبر حمله کردم یقه اش رو گرفتم و اون رو از بالای منبر به پایین کشیدم و محکم توی گوشش زدم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند رفتم سمت منبر چند لحظه چشم هام رو بستم دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله های منبر بالا رفتم بسم الله الرحمن الرحیم سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت سلام و درود خدا بر مجاهدان و سربازان راه حق سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش، هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه دهندگان و اما بعد سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید برگشتم خونه هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم این نتیجه غرور منه در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل چند لحظه صبر کردم رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم اون عالم نبود آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن فکر کردی از پسشون برمیای؟ یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ولو شدم روی تخت می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم راضیم به رضای تو ... خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه غسل شهادت کردم لباس سفید پوشیدم دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم دنبال آدرس راه افتادم از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد گم شده بودم نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید حسابی تعجب کردم با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد جواب هاتون فوق العاده بود اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم اجازه می دید شاگرد شما بشم وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن هنوز گیج بودم خدایا! اینجا چه خبره؟ به هر زحمتی بود رفتم داخل کل خانواده اومده بودن پدرم هم یه گوشه نشسته بود با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد دایی جون اومد حالت همه عجیب بود پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی بعد هم رو به بقیه ادامه داد خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... . اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای لحظاتی هم به دنیای کودکی خود سفر کنید و خاطرات را مرور... 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
من ششم بهمن سال ۶۰ آمل را مانند ۲۲ بهمن سال ۵۷ دیدم.    شما از این مشت محکمی که چون پتک پولادین بر دهن مهاجمان زدید خدا و پیغمبر را از خود خشنود کردید
زنی حس کرد شوهرش میخواد زن دوم اختیار کند یک روز صبح چهار تخم مرغ آب پز کرد و آنها را به رنگهای مختلف رنگ آمیزی کرده و جلوی شوهرش گذاشت شوهره جویای مسئله شد زن بهش گفت بعد از اینکه تخم مرغها را خوردی متوجه میشی مرد هر چهار تخم مرغ رو خورد زن بهش گفت متوجه شدی که مزه همشون یکی هست ، زنها هم همینطورند و فقط شکلِ شان متفاوت است مرد کمی فکر کرد و گفت : ولی من یه کشفی کردم زن گفت چه کشفی؟ مرد گفت : فهمیدم که یه مرد با چهار تا تخم مرغ بهتر سیر میشود مراسم هفتم و چهلم آن مرحوم به دلیل کرونا برگزار نمیشود🤣🤣🤣 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *برای رام کردن کج خلقی فرزندتان*👇 1. توجهی نکنید: وقتی که کودک شما بدخلقی می کند احساسات بر عقلش سلطه دارد بنابراین کاملا ندیده اش بگیرید، صبر کنید، بعد به آرامی درباره موضوع صحبت کنید. 2. او را منحرف کنید: بعضی اوقات لازم است که توجه کودک را به چیز دیگری منحرف کنید. اگر او در مغازه اسباب بازی فروشی توقف کرد بگویید فکر کنم قدری نوشیدنی خنک نیاز داریم با من بیا بگو کدام را بخریم! ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 کاش زندگی جاده یک طرفه و بدون دوربرگردان نبود! یک راهی بود که امکان بازگشت به چند سال پیش را داشتیم! باز می‌گشتیم به دوران کودکی و بی دغدغه‌مان! به دورانی که از شنبه تا پنجشنبه را به شوق روز جمعه می‌گذراندیم تا شبِ جمعه در خانه‌ی مادربزرگ با عموها و عمه‌ها دور هم جمع شویم! به دورانی که وقتی زمستان می آمد دست به دعا می‌شدیم که شب،آنقدر برف ببارد فردای‌اش مدرسه‌مان تعطیل شود! به دورانی که ۳ماه مانده به عید نوروز شروع می‌کردیم برای شمردن روزها بالای تخته سیاه مدرسه! و هر روز که یک عدد قلم میخورد و کمتر میشد،به شوق ما اضافه میشد! دورانی که با خریدن لباس نو برای عید از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدیم! زمانی که تنها غم‌‌مان مُردن ماهی قرمز رنگ و زرد شدن سبزه هفت‌سین بود... کاش می‌ماندیم در همان دوران و با همان چیزهای ساده و کوچک شاد بودیم ! کاش با بزرگ‌تر شدن‌مان غم‌هایمان بزرگ نمیشدند! کاش،هیچوقت کاش‌ها به سمت زبان‌مان هجوم نمی‌آوردند... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🏖سرزنش و سرکوفت آفت زندگی اند. یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیان‌آور و جبران‌ناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره ▪️"صد بار گفتم این کار رو نکن!" ▪️" گوش نکردی حالا بکش!" ▪️"تو همینی دیگه!" ▪️" می‌‌دونستم این جوری میشه..." "بفرما اینم نتیجه‌ی هنر جناب‌عالی!" اگر همه‌ی ما می‌تونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابل‌مون بذاریم شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمی‌افتاد. سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر خصوصاً در دوران عقد و نامزدی یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های زندگی زناشویی به شمار می‌رود. ❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ 🏖مشکل از کجا آب میخوره؟ گاهی اوقات فکر میکنید همسرتون خیلی بهتون ایراد میگیره و دائم غُر میزنه. براتون یه مثال می زنم که بهتر متوجه بشید. 👈 فرض کنید همسرتون از پیاز های سرخ کرده درشت داخل غذا بدش میاد، و این مورد را سالهای قبل و در دوران نامزدی به شما گفته،حالا بازم تو غذای شما این مورد پیدا میشه و شروع به غرغر کردن میکنه،که این چه غذای که تو درست کردی. شما پیش خودتون فکر میکنید که همسرتون غرغرو و قدرنشناسه. اما این طور نیست باید موضوع از زاویه دیگه دیده بشه،درسته که شما ساعتها زحمت کشیدید و برای خودتون و شوهرتون غذا درست کردید اما این پایان ماجرا نیست. غُر زدن همسرتون به خاطر طعم غذا نیست،بلکه به خاطر شنیده نشدن حرفشه. همسرتون از شما انتظار داره که با یه بار گفتن حرفش شنیده بشه، اهمیت داده بشه و به صورت کلی مشکلات حل بشه اما این که موضوعی که اونا آزار میده بارها و بارها گفته بشه و آب از آب تکون نخوره، برای اون گرون تموم میشه و واقعا قابل بخشش نیست. خودتونم اگه... ❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️🌨❄️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فرزندپروری 🍀🌹🌹🍀🍀🌹🍀🌹 تو خوبی! تا هجده سالگی روزی پنجاه بار به جا و به موقع به فرزندتون "تو خوبی" ولی تو باهوشی، تو خوشگلی، تو زرنگی، فقط" بگویید تو خوبی". روزی یکبار بهش بگویید "نمی دونم" تا بفهمه ندونستن بد نیست و حداقل هفته ای یکبار" ازش معذرت بخواید" تا بدونه تنها او نیست که کار اشتباه میکنه. گفتن تو زیبایی باهوشی زرنگی به کودک اشتباه نیست تاثیر بد هم نداره اما اون تاثیر مد نظر که کودک به این نتیجه برسه “من خوبم” و دنیا جای خوبیه رو نداره. وقتی بهش میگیم زرنگ باهوش خوشگل و او به مدرسه میره و به نحوی یا به خاطر دیدن افراد بهتر و زرنگ تر از خودش یا وقتی احساس حماقت میکنه از نفهمیدن یک مطلب، به این نتیجه میرسه که این حرفها در مورد من خیلی هم درست نیست! وقتی انسان به این نتیجه برسه که "من خوبم"، از خودش خوب مراقبت میکنه، مهرطلب، عزت طلب یا خودخواه نمیشه، آدمها رو دوست داره و دنیا رو جای خوبی میبینه ، به خودش و در نتیجه به دیگران احترام میذاره و در زندگیش تصمیمات درست میگیره. در حالی که بسیاری از زیبارویان که کاملا به زیباییشون واقف بودن تنها به خاطر اون حس که من بد هستم زندگیشون رو با خودکشی یا مواد مخدر یا الکل به باد دادند. 🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿 http://eitaa.com/cognizable_wan
درستی را برای حل اختلافات انتخاب کنید زمانی که برای حل به سراغ همسرتان می‌روید، در هردوی شما تاثیر بسزایی دارد. کنید گفت و گو و را به زمانی موکول کنید که هردویتان از نظر شدت عصبانیت به وضعیت باثباتی برسید. ممکن است زمانی که همسرتان از کوره در رفته و خشم زیادی را از خود نشان می‌دهد، هرگونه تلاشی ناکام بماند و شما احساس کنید شکست خورده‌اید یا غرورتان جریحه دار شده است. 🏕 http://eitaa.com/cognizable_wan
سه چیز، زن را قلبا شاد می کند : ۱- وقتی مورد احترام همه باشد ۲- وقتی اولین بار مادر شود. ۳- وقتی از لحاظ مالی تامین باشد. سه چیز زن را به گریه می اندازد : ۱- حرفی که احساسش را جریحه دار کند. ۲- از دست دادن کسیکه دوست دارد. ۳- مرور خاطرات خوبی که از دست داده. سه چیز که زن به آنها نیاز دارد : ۱- احترام ۲- تایید شدن، ۳- زمان برای رسیدگی به ظاهرش. سه چیز که زن را نابود میکند : ۱- تعریف و تمجید همسرش، از زنی دیگر ۲- مبهم بودن آینده اش ۳- ازدست دادن پدر و مادر، همسرو فرزندش... سه چیز که زن به آنها افتخار می کند: ۱- عاطفه اش ۲- اصل و نصبش. ۳- نجابتش سه چیز که زن را وادار می کند از زندگی شما، برود : ۱- خیانت ۲- عیب جویی از او. ۳- عدم احساس امنیت و فقط یک چیز راز یک زن را فاش می کند نگاهش... http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرداری وقتی همسرتان مرتکب اشتباهی می شود ❗️نباید تمام نکات مثبت و خوبی های گذشته ی او را نادیده بگیرید، 💢 نمره هیچ کس در هیچ امتحانی با یک اشتباه صفر نمی شود! ❌احساسی برخورد نکنید ... 🔵شاید گذشت کردن اول از همه به نفع خود شما باشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
📵نوجوان هایی غرق در رابطه‌های مجازی می‌شوند که رابطه‌های واقعی آنها سر جای خود نیست یا به قدرتمندی قبل نیست. سرزنش ها، تحقیرها، تمسخرها حتی غیرعمدی هم حالت دافعه و طرد کنندگی دارند و باعث می‌شوند نوجوان احساس کند در دنیای اطرافیانش حس خوشی وجود ندارد ولی در دنیای مجازی هر آنچه می‌خواهد بدون هیچ دردسر و مشکلی یافت می‌شود. ✅ یک رابطه خوب با نوجوان داشتن یعنی اینکه وقتی پدر شب از سر کار می‌آید، گل وقتش را برای نوجوان می‌گذارد. آیا ممکن است این نوجوان به پدر و خواسته‌های او بی‌تفاوت باشد؟ ⭕️در مقابل، پدری که در طول روز نبوده و شب هم که هست روی مبل جلوی تلویزیون می‌نشیند و همزمان با موبایل هم مشغول است و توجیه هم می‌کند که من باید در جریان مسائل روز باشم و خستگی در می‌کنم، در این مورد نوجوان با چه کسی رابطه برقرار کند؟ نوجوانی که ممکن است در طول روز با مادر تنش‌هایی هم پیدا کرده و الان پشتیبان ارتباطی ندارد، پشتیبانی که روزها کار داشته و شبها مشغول خود و موبایل خود و خواسته های خود است. ❗️اینجاست که نوجوان هم می‌گوید چرا من سراغ خواسته های خود نروم. اگر این خودخواهی است چرا پدر خودخواه است؛ اگر نیست چرا من نروم؟ یا در جایی که مادر وقتی می‌تواند به راحتی خیلی از حرفها را با نوجوانش در میان بگذارد یا حرف‌های او را بشنود و صندوق‌دار اسرار او باشد و این کار را به هزار بهانه انجام نمی‌دهد، نوجوان هم ارتباط خوب را در جای دیگر جستجو می‌کند. 📌کم کاری های خودمان را با این جملات که فضای مجازی نوجوان را شیفته خود کرده توجیه نکنیم. در بسیاری موارد، مشکل از طرف ماست. 💢 💢 ❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
پنج قانون معنوی🍃🌻 "خوشبختی": قلبتان را از "نفرت" پاک کنید... ذهنتان را از "نگرانی ها" دور کنید... به خداوند "توکل کنید" "بخشنده" باشید از "ندای دلتان" پیروی کنید....🍃🌻 ❇️ به ما بپیوندید👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
داستانی که در آن چهل شب بر من گذشت، داستان درهاي بسته است ،داستان کوچه ای بن بست ،اما میدانی،گاهی پشت کوچه هاي بن بست ،خیابانی است بی انتها که تو از آن بی خبري من یاد گرفته ام که به آن خیابان پرتردد و زیبا فکر کنم ،نه دیواري که راه مرا سد کرده. داستان زندگی من از محبوبه شروع شد، دختري که در همسایگی ما زندگی می کرد، و پدرش از تجار نجف بود، من و محبوبه از کودکی باهم ،هم بازي بودیم ،راستش آن زمان فکرش را هم نمی کردم که روزي عاشق محبوبه شوم . همیشه با هم دعوا داشتیم یادم است که یکبار النگویش را شکستم ،همان النگویی که پدرش از سفر هند برایش آورده بود، پدرش چنان چشم غره اي به من رفت که من و دختر همسایه مان آتیه فرار را بر قرار ترجیح دادیم. بالاخره کودکی دنیای خودش را دارد. اما عاشقی.... راستش من اصلا" عشق را نمیفهمیدم ولی چشم هاي عسلی او خوب مرا عاشق کرد، آن زمان مثل همیشه پشت بام خانه می نشستم و به بهانه خوردن قهوه به سه خانه آنورتر خیره می شدم، دقیقا" زیر درخت بید روي آن نیمکت چوبی، آنجا پاتوق محبوبه بود. آنقدر زیرچشمی نگاهش می کردم تا ببینم او هم به من نگاه می کند یا نه!؟ حدس من درست بود، او بیشتر از آنکه کتاب بخواند، حواسش به من بود. اصلا" محبوبه باعث شد معتاد قهوه شوم. و قرار عاشقی ما شد غروب آفتاب. او زیر شاخه هاي چتر گونه بید و من زیر سقف آسمان. گاهی قهوه نداشتم و با آب خالی به پشت بام می رفتم، خوب می دانستم که نباید این قرار عاشقی به هم بریزد، من یک سال بدون غیبت بر قرار عاشقی حاضر شدم، اما دیگر محبوبه اي نبود، سه روز ندیدنش قلبم را جریحه دار کرده بود، اما چه میشد کرد؟ تا بوده همین بوده و تا هست همین است. که عاشق در بی خبری و بی قراري و انتظار بمیرد و دم نزند. نویسنده ؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد......... http://eitaa.com/cognizable_wan
شب سوم هم گذشت و صبح فرا رسید. صبح آن روز از خواب بلند شدم و به دیوارکاه گلی تکیه دادم.سرم را روي زانوانم گذاشتم و فکرم به هر سو رفت. آیا به سفر رفته یا نه؟ می آید یا نمی آید؟ سفرش چقدر طول می کشد؟ و شاید اصلا" با من قهر کرده؟ شاید هم در خانه نشسته و دیگر غروب آفتاب را دوست ندارد. با خودم می گفتم: اي کاش این شاید ها باید بود، تا کمی خیالم راحت شود. توي، همین فکرها بودم که برادر بزرگترم قارون مثل اجل معلق بالای سرم حاضر شد. - دوباره به آن فکر می کنی؟ - صبح به خیر. - صبح، شب، غروب، ظهر، تمام کن این بازیهاي کودکانه را محمد. - کاش تمام شدنی بود! - بگو نمی خواهم تمامش کنم، بگو مدتهاست کارم شده قهوه خوردن و روي بام نشستن. - کارم شده روي بام نشستن، خوب است؟ - همیشه همینطور بودی، لجوج و خودسر گفتم؛ توهم همینطور. و سرم را از فرط بی حوصلگی به زیر انداختم ،قارون کمی نزدیکتر آمد، دستش را روي دستم گذاشت و گفت: - به خاطر خودت می گویم، فکر کردن به آن خانواده برایت نان و آب نمی شود. - تا عاشق نشوي، درد مرا نمی فهمی. برای اینکه به چشم هایش نگاه کنم ، با دست چانه ام را گرفت و صورتم را بالا آورد و گفت ؛ - بهانه جویی را کنار بگذار پسر، اگر قرار بود قبولت کنند، در همان سه باري که خواستگاري رفتیم قبول می کردند. از جایم بلند شدم، به سمت پنجره اتاق رفتم و از پنجره چوبی به بیرون نگاه کردم، راستش حرف زدن و توي صورت قارون نگاه کردن برایم سخت بود. قارون ادامه داد: - چرا دیگر نجاري نمی آیی؟ فقط به پشت بام می روي، چرا تو عوض شدي محمد؟ بهانه جویی نکن پسر. لب و لوچه کج کردم و گفتم ؛ - حرفهایت تکراري است قارون، خودت بهتر می دانی که پدرش موافقت نکرده، وگرنه محبوبه که مرا دوست دارد. -ما محتاج نان شبیم، و آنها غذاي شبشان به همه زندگی ما می ارزد، آري پدرش بیهوده نمی گوید، ما فقیریم محمد، فق..........یر، چگونه یک تاجر میتواند دخترش را به فقیر بدهد؟ حرف هاي قارون تازگی نداشت، دوست داشت مثل آدم هاي عاقل و دنیا دیده حرف بزند، از پنجره اتاق ، به کوچه باغ روبرو نگاه میکردم، کوچه باغی که به نخیله ختم می شد، گوشم پر بود از این حرف ها، بعد از لحظه اي گفتم: - اشتباه می کنی، فقیر کسی است که درهم و دینار را از عشق تشخیص.... محبوبه. - چه گفتی؟! ناگهان محبوبه را دیدم که از کوچه باغ روبرو رد شد. در دلم گفتم ؛کدام سفري سه روزه تمام می شود! نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد.......‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
یعنی تمام این چند روز را خانه بود و خودش را نشان نمی داد! قارون را بی جواب گذاشتم و تا بیرون اتاق دویدم، تا دم در رفتم و دوباره برگشتم، یادم آمد صورتم را آب نزده ام. سر به هوا دنبال آب گشتم، از سطل کنار چاه، مشتی آب به صورتم ریختم و دوباره خودم را به در رساندم، به سر کوچه که رسیدم محبوبه را رویت کردم، نظاره کردن محبوبه از چند متري یعنی همه چیز، هم خدا و هم خرما ،دوان، دوان خودم را به او رساندم و با فاصله چند قدمی عقب تر از او ایستادم. با فاصله چند قدمی، عقب تر از او ایستادم ،سینه ام را صاف کردم و صدایش زدم: - محبوبه لحظه اي ایستاد. با ایستادنش شمع امید توي دلم روشن شد، ولی او حتی برنگشت مرا نگاه کند. به راهش ادامه داد و رفت. شمع امید که سوسوزنان دلم را روشن نگه داشته بود، با طوفان سرد ناامیدي خاموش شد، براي بار دوم صدایش زدم؛ - محبوبه اینبار نباید فرصت را از دست می دادم، جلو رفتم، روبرویش ایستادم و چشم توي چشم شدیم، گفتم: - کجا بودي؟! جواب سؤالم را نداد و فقط سرش را پائین انداخت، گفتم: - مگر با من قهر کرده اي که خودت را پنهان می کنی! - محمدحسن برو، دیگر خوب نیست، من و تو را باهم ببینند. هنوز سرش پائین بود، گفتم: - محبوبه تو را چه شده؟ پوشیه اش را انداخت و گفت: - فاضل مرا از پدرم خواستگاري کرده و جواب پدرم مثبت است. - فاضل! ولی.....امکان ندارد..... تو هم او را دوست داري؟ -........ - محبوبه با توام، رفیق نیمه راه چرا جواب نمی دهی؟ تو که بهتر می دانی پدر فاضل..... - آري پدر من، پدر فاضل را کشته، چه می خواهی بگویی؟ - فاضل چگونه می تواند با دختر قبیله قاتل پدرش وصلت کند. سکوت کوتاهش نشان از آن بود که خودش هم نمیداند دارد چه کار میکند، ولی بالاخره جواب داد ؛ -هر چه بود گذشت، آن ماجرا برای سال ها پیش است . - چشمم روشن، تو هم که طرفداري فاضل را می کنی، یعنی دل تو با او همراه است؟ دوباره سکوتی کوتاه کرد و گفت: - فقط برو، همه چیز تمام شده. - دیگر چه؟ بگو.... خجالت نکش، چه چیزي را پنهان می کنی! آن چشم ها را باید زمانی پنهان می کردي که من ندیده بودم. محبوبه چند قدم جلوتر رفت، سربرگرداندو گفت: می خواستم بگویم، دیگر من و تو سنمی با هم نداریم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *دلايل حساس شدن سيستم استرس بچه ها مي تواند* : امر و نهي زياد والدين ، خستگي ، گرسنگي ، توقع هاي بيش از توان ، روابط مشكل دار والدين ، بي توجهي به نيازهاي عاطفي ، كلام تند و توهين والدين باشد . براي رفع مشكل، دليل را جستجو و برطرف كنيد. http://eitaa.com/cognizable_wan
جملاتي كوچک، مفاهيمي بزرگ: 💎 آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا 💎 آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید! 💎 اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. 💎 اگر اضطراب دارید، درگير آینده! 💎 و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر مي بريد. 💎 پس در لحظه زندگی کنید...! ♦️ قدر لحظه ها را بدانيد! ♦️ زمانی می رسد که دیگر شما نمی توانید بگویید جبران می کنم. ♦️ یک نكته را هرگز فراموش نكنيد: ♦️ لطف مکرّر، حق مسلّم مي گردد! ♦️ پس به اندازه لطف کنيد... ♦️ از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ ♦️ چون سعي مي كند با دروغ هاي پي در پي، شما را قانع كند! 🔸غصّه هایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد! 🔸انگار فقط قصّه است و بس... 🔸هیچ بوسه ای جای زخم زبان را خوب نمی کند! 🔸پس مراقب گفتارتان باشيد... 🔸جاده زندگي نبايد صاف و هموار باشد 🔸وگرنه خوابمان مي برد! 🔸دست اندازها نعمت بزرگي هستند... 💠 و نكته آخر : 💠 هيچ وقت فراموش نكنيد كه: 💠 دنيا تكرار نمي شود...! ❇️به ما بپیوندید👇👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
زغال های خاموش را کنار زغالهای روشن می گذارند تا روشن شوند چون همنشینی اثر دارد پس همنشینی را انتخاب کنید که به شما انرژی ببخشد و برشما اثرات مثبت بگذارد ❇️ به ما بپیوندید👇🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 دختر یتیم! دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ، مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام دردهاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراضی باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد... شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى و تمام مشكلاتت حل شد، هميشه شكاياتت را به الله متعال بكن... http://eitaa.com/cognizable_wan