eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال شرعی یه خانم: دیروز یواشکی از جیب شوهرم پول برداشتم رفتم یه جفت جوراب شیک ، هدیه روز مرد براش خریدم بعد دیدم یه مقدار از پولش هم اضافه اومده حيفم اومد بذارم سر جاش رفتم واسه خودم يه جفت النگو خريدم ايا كار بدى كردم؟!😔😂😁 روز مرد پیشاپیش مبارک 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و سوم با بالا آمدن آفتاب، عرق کارگری برپیشانی ام نشست و با آستین عرقم را پاك کردم. وقت نهار رسیده بود,کارگر ها با هم شوخی میکردند و دست صورتشان را میشستن, به عنوان آخرین نفر بیل را در زمین نشاندم و براي شستن دست و صورت راه افتادم, به چاه که رسیدم همه ي کارگرها رفته بودند، به جوانی که ,هنگام کار، زیاد به او توجه داشتم, ریش کم پشت و سیاهی داشت,قدش کوتاه بود ولاغر اندام، سطل را داخل آب انداختم و ریسمان را کشیدم,قبل از اینکه سطل آب را جلوی پایش بگذارم,گفتم:سلام,خدا قوت. خجالت کشید و تنها گفت:سلام. تا به حال هر چی دیده بودم آدم بی حیا و پر رو و دریده بود,این یکی حیا را از سر گذرانده بود. آنقدر خجالتی که نمی توانستم چطور با او هم صحبت شوم.گفتم؛ بفرمایید. بدون اینکه چیزي بگوید,سرش را تکان داد, لبخند ملیحی زد و همراه من دست و صورتش راشست. یک روز گذشت,روز ها در خانه ابو اسحاق نمی گذشتند,فقط تکرار می شدند امروز همان دیروز بود,با این فرق که جای دیگری از زمین را شخم می زدیم، شب یکشنبه بود،من با آنکارگرخجالتی بیشتر رفیق شده بودم,بیشترین کلماتی که با من حرف زد همان چند کلمه اي بود که وقتی از او پرسیدم چرا اینقد ساکتی جواب داد:از بچگی همین طور بودم. آنشب روي ایوان نشسته بودم و پاهایم را آویزان از ایوان تکان تکان می دادم و به نخلستان تاریک نگاه می کردم, سیمرغ که در خانه ابوالاسحاق چند بار مورد تهدید گربه خانگی آنه ها قرارگرفته بود,دست ازپا خطا نمی کرد و روي پاي من نشسته بود,دلم هواي قهوه کرد,به اندازه کافی قهوه در بساطم داشتم,به مأمن، هوان جوان کم رو که کنار من چهار زانو نشسته بود,گفتم: - قهوه دوست داري؟ گفت:اوو و م م راستش چطور بگویم,اهل قهوه خوردن نیستم. حرف زدن برایش خیلی سخت بود, به زور باید دو کلمه حرف از دهانش می کشیدم. - به نظرت باید از کجا آب جوش پیدا کنم ؟ مأمن کمی فکر کرد و گفت: - از مطبخ. - آه رفیق تو چه نبوغ سر شاری داری, خودم میدانم مطبخ، مطبخ کجای این عمارت است. لبخند ملیحی زد و گفت:نمی دانم. از مأمن آبی گرم نمی شد,بلند شدم تا خودم مطبخ را پیدا کنم,قهوه را برداشتم و دور تا دور ایوانگشتم, با آدرس گرفتن از مردي عبوس و خشن,مطبخ را پیدا کردم,خجالت می کشیدم سر زده وارد شوم,سرفه اي کردم گفتم؛ یاالله، کسی نیست؟ صداي دختری آمد؛ بفرمایید. صدا کمی آشنا به نظر می رسید, ولی توجهی نکردم,آرام در را باز کردم و وارد مطبخ شدم، کسی در مطبخ نبود.بوي مشک به مشامم می رسید,عطری که می توانست مستم کند، کمی جلو رفتم و با صداي بسته شدن در, غیر ارادی برگشتم, تا با چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد,فکر می کردم جنی,پري ,چیزي باشد, ولی خودش بود.با تعجب گفتم: - دختر هارون! پشت در مانده بود که نبینمش ,کلید روی در بود, در راقفل کرد و کلید را در آورد و میان ذغال هاي سرخ آتش گرفته انداخت. - خوش آمدي ,مهمان نا خوانده,پارسال دوست,امسال آشنا سر جایم میخ کوب شدم ،از چیزي سر در نمی آوردم,حرف هایش بوي محبت نمی داد، او را خوب می شناختم، از کودکی حسود و عقده ای بود. ادامه داد:حتی براي دلخوشی من هم نمیتوانی به اسم صدایم کنی .نه؟ جواب ندادم، در آن وضعیت سکوت را بر هر چیزي ترجیح می دادم, هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم که باز هم با او روبرو شوم,چند قدم با من فاصله داشت, از چشم هایش معلوم بود که دل خوشی از من ندارد، ابروهایش را بالا داد و گفت: - به مخیله ام نمی رسید روزي در خانه ابو اسحاق تو را ببینم، الحق که خدا صاحب انتقام است، تو از چه تعجب کرده ای؟ نکند تو هم از اینکه مرا در خانه ابو اسحاق می بینی؟تعجبی ندارد,فقیران همیشه کنیز اربابان بوده اند. - از جان من چه میخواهی؟ - چیز زیادي نمی خواهم ,خودت را ,شک نکن اگر به آن دخترك بی چشم و رو نرسیدی از نفرین من است. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و چهارم - تمامش کن بی حیا، من از آن اول هم دلم با تو نبود. قطره اي اشکی روي گونه اش دوید و گفت:توف,نمک نشناس کور بودي که محبت هاي مرا نمی دیدی؟شب هایی که برایت غذا می آوردم یادت نیست! یک دور از شال بلند روي سرش را باز کرد و ادامه داد: - چه از آن خانواده می خواهی,چقدر زر؟چند سکه؟پس من چه؟دوست داشتن من ملاك نبود! همچنان که یک دور دیگر از شالش را باز می کرد گفت:تقصیر تو نیست,زر و دینار چشمانت را کور کرده,همیشه بنت سلیمان برایت محبوبه بود,ولی مرا حتی یک بار هم آتیه صدا نزدی. نورمطبخ تنها ازذغال های سرخی بودکه تمام مطبخ راشبیه جهنم کرده بودند,عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود که باعرق کارگری زمین تا اسمان فرق داشت،شال آتیه تماماً بازشده بود, یک قدم جلو آمد،ضربان قلبم بیشتر شد،گفتم: - چرابایدنامحرم رابه اسم صدابزنم. بافریادي,بی صدا,گفت: - صدایت را ببر,او چطور ؟ او محرم بود؟ آتیه دست به شال برد,شال به کلی از روی سرش افتاد. عصبانی شدم و گفتم:چه کار میکنی؟ قدمی دیگر جلو آمد و گفت: - چیزي که همیشه می خواستم,رسیدن به تو، رسیدن به تو آرزوی دیرینه من بود. قدمی عقب رفتم و به دیوار بر خورد کردم و او قدم دیگرش دقیقا روبروی من بود,چشمانش به خماری می زد، گرماي نفسش را از یک قدمی حس می کردم ، قلبم بیش از پیش می تپید، می توانستم صداي قلبم را بشنوم ، آتیه دستش را روي شانه ام گذاشت ، راه فراری نداشتم ، در قفل بود، سیمرغ را می دیدم که نفسش از گرماي بی حد و اندازه مطبخ به تنگ آمده و به کناره در دیگري که جفت شده بود ولی سرما را نفوذ می داد پناه برده بود ، احساس می کردم راه فراري باز است، ولی دلم میل به فرار نداشت، بدن آتیه هر لحظه به من نزدیکتر می شد ، انگار زمان از حرکت ایستاده بود، به خودم آمدم، دلم می خواست خودم را از این وضعیت کثیف نجات دهم، شاید آتیه حواسش به آن در نبوده و آن راباز گذاشته باشد ، چشمانم را بستم و در دل خدا را خواندم ، ناگهان صدایی در مطبخ بلند شد ، کسی که صدایش بیشتر به پیر زنان شباهت داشت ، در می زد و با بی صبري آتیه را صدا می زد . -آتیه.....در را چرا قفل کردی دختر....آتیه آتیه دست و پایش را گم کرده بود ، از فرصت استفاده کردم ، به طرف دری که گمان می کردم باز است رفتم ، در را هُل دادم و وقتی که در باز شد ، انگار که باب بهشت را به رویم باز کرده باشند، پریدم داخل . ولی از بد روزگار ، آنجا تنها انبار مواد اولیه بود ، سیمرغ قدم قدم زنان پشت سر من آمد ، پیرزن همچنان در می زد و صدایش را از قبل بالاتر برده بود ، راهی نداشتم ، جز اینکه جایی براي مخفی شدن پیدا کنم ، با یک نگاه همه چیز را از چشم گذراندم : قفسه ها ، پشت کیسه هاي برنج ، اووووه چقدر قهوه ، بشکه هاي زیتون ، راه باز ! آن راه باز به کجا می خورد ؟ سرمای عجیبی به انبار می داد، احتمال می دادم به بیرون راه داشته باشد، سیمرغ را برداشتم و به سرعت دویدم ، همه جاي راه پله تاریک بود، از تاریکی پله ها ، چند بار زمین خوردم ، تا اینکه به بام امارت ابواسحاق رسیدم،مچ پایم درد میکرد، با یک دست پایم را گرم کردم ،دیگر خانه ابو اسحاق هم جای ماندن نبود . از پله های دیگری که مرا به ایوان می رساند پایین رفتم ، بعضی از کارگران از فرط خستگی و بی حالی خوابشان برده بود . تیر ، کمان و بقچه ام را برداشتم ، بدون اینکه کسی بفهمد ، از خانه ابو اسحاق رفتم . دخترک بی حیا نزدیک بود خدایم را از من بگیرد، قدیمی ها راست گفته اند هرچه سنگ است برای پای لنگ است، هر جا که می روم مشکل ، خرابکاري ،گویا وجودم نحس است ، یک نخلستان بزرگ جلوی رویم بود ، تمام روز را کار کرده بودم،خستگی امانم را بریده بود، چند تکه چوب خشک پیدا کردم ، آتش راه انداختم . و از خستگی زیاد، به نخلی که تکیه داده بودم ، نشسته خوابم برد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و پنجم باغ هایی را که روبرویم می دیدم شباهت به بهشت داشت، زیبائی که مرا غرق در خود می کرد، آنقدرنورش زیاد بود که با دست جلوي صورتم را گرفتم، کم کم دستم را برداشتم، چشمم به آن نور عادت کرده بود ، بهشت را واضع تر می دیدم ، کسی ابتداي بهشت ایستاده بود ، نخل هاي خرما ، رَز های انگور و دیگر چیزها زیبا بودند ولی همه نورشان را از همان کسی می گرفتند که ابتدای بهشت ایستاده بود ، مردي به زیبائی او ندیده بودم ، زیبایی اش جذبه داشت، مرا وادار می کرد بدوم سمت بهشت ، همه چیز در آن لحظه براي من رسیدن به او بود، قدم اول را برداشتم ، ناگهان زمین باز شد . بین من و آن مرد به اندازه ی زیادی فاصله افتاد ، شاید اگر یک قدم دیگر بر می داشتم بعد آن دره عمیق می افتادم ، و به آن مرد زیبا رو می رسیدم، اما حیف که در لبه این پرتگاه بزرگ مانده بودم ، روي زمین دراز کشیدم،شکاف عیق شد وفاصله من از آن مرد بیشتر، با همه وجودم فریاد زدم و گریه کردم ، دستم را به سمتش دراز کردم، انتهای پرتگاه را می دیدم که مواد مذاب گداخته مثل موج دریا بالا و پایین می رفت ، در حین گریه متوجه پل چوبی شدم ، پلی که از تخته چوب هایی یک اندازه و طناب هاي محکم ساخته شده بود و می توانست مرا به بهشت برساند ، تنها راه ممکن همان بود ، به سمتش دویدم ، چند قدم روی پل چوبی جلو رفتم پل چنان تکانی خورد که لحظه اي مواد مذاب به چشمم مهیب و ترسناك آمد ، ترسیدم پرت شوم ، راه آمده را برگشتن تنها پاك کردن صورت مسئله بود، باید راهم را ادامه می دادم ، دویدم تا زودتر از وضعیت خطر ناک تکان خوردن های پل خلاص شوم ، هر لحظه امکان داشت ، جانم را از دست بدهم ، ناگهان یکی از تخته چوب های زیر پایم شکست ، احساس کردم ، زیر پایم خالی شده ، لرزي به اندامم افتاد، ایستادم، پاهایم مثل بید میلرزید ، فاصله زیادی با آن مرد نداشتم ، بازهم دویدم ، پل یک وَر شده بود ، با تکان زیادی که به من وارد شد ، به پشت سرم نگاه کردم ، یکی از طناب هاي اصلی پل پاره شده بود، غول ترس به جانم افتاد، دست و پایم را گم کردم ، فقط می دویدم تا خود را از آن مهلکه نجات دهم ، بدنم خیس عرق شده بود ،آن مرد انگار مرا صدا می زد ، ولی صدایش را نمی شنیدم ، صدایش ضعیف می رسید، فَوَران مواد مذاب اجازه نمی داد درست بشنوم، فقط چند قدم با او فاصله داشتم، ناگهان یکی از طناب هاي جلویی هم پاره شد ، فریاد زدم؛ خداااااااا کمکم کن. طناب هاي پشت سرم پاره شدند ، دستم را به چوبی از پل بند کردم ، عمیق و از روي ترس نفس می کشیدم ، پل آویزان بود و جزء طنابی چیزي از او باقی نمانده بود ، شانه هایم دیگر تاب و تحمل مقاومت را نداشتند ، یک قدم ، تنها یک قدم دیگر اگر می رفتم از پل چوبی گذر می کردم و خلاص می شدم، تصمیم رها کردن دستهایم را نداشتم ، ولی دیگر راهی نبود، باید تسلیم آتش می شدم ، نگاه امیدم به لبه پرتگاهی بود، که آرزوي رسیدن به آن را داشتم ، می خواستم نا امید از همه جا نگاهم را از آن بالا هم قطع کنم که دستی پر از محبت سمت من دراز شد ، صدایی که با آن می توانستم پدر داشتن را حس کنم ، صدایم می زد: - دستم را بگیر ......دستم را بگیر قبل از اینکه رها شوی.... دستش نزدیک من بود ، ولی نمی توانستم، دستم را به آن برسانم، تقلا کردم ، دستم رها شد ووقبل از اینکه رها شوم او دست مرا گرفت، چشمانم را به سختی باز کردم، از آتشی که‌ روشن کرده بودم جز خاکستر چیزی نمانده بود ، بدنم از شدت سرماي صبح می لرزید، دندانهایم به هم می سایید ، گره بقچه را که سرد تر از من بود ، باز کردم، شال بلند و پشمی که از قصر آورده بودم دور خودم پیچیدم ، دوست داشتم در جایی گرم چشمانم را ببندم و از همه چیز آسوده باشم ، بلند شدم بقچه و تیردان را روی کولم انداختم و به سمت پل چوبی راهی شدم ، هیچ جا مثل مسجد کوفه نمی توانست آرام بخش روح و جسمم باشد ، هرجا پا گذاشتم مشکلی پیش آمد، مسجد کوفه تنها جایی بود که براي من سراسر امنیت و خالی از درد سر بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* در زندگی زناشویی و درخانواده به هر میزان که قدرت وارد شود به همان میزان محبت و عدالت و انصاف از طرف دیگر خارج می شود! در خانه نباید هیچ قدرت و هیچ کنترل و مالکیتی روی دیگری وجود داشته باشد! آنچه که باید باشد حرمت ، محبت ، مشورت و برابری است! بنابراین شما نه قرار است به کسی دستور دهید و نه از کسی دستور بگیرید! بنابراین در زندگی زناشویی نباید هیچ قدرت ، ریاست و سلسله مراتبی به معنای "برتری" وجوددارد http://eitaa.com/cognizable_wan
چقدر دیر می فهمیم زندگی همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. زندگی کوتاه است، زمان بسرعت می گذرد، نه تکراری نه برگشتی، پس از هر لحظه ای که می آید لذت ببرید و با هم مهربان باشید ❤️
بیشتر آدم‌ها، در نوعی بی خبری همیشگی زندگی می‌ کنند. آن‌ها همیشه امیدوارند که چیزی اتفاق بیفتد و زندگیشان را دگرگون کند...! حادثه‌ای، برخوردهای اتفاقی، بلیت برنده بخت آزمایی، تغییر سیاست و حکومت...! آن‌ها، هرگز نمی‌دانند که همه چیز از آغاز می شود... http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی را سخت نكنيم، خیلی ساده است. در چهار عبارت خلاصه میشود... آدمی باید بتواند سهم خطای خود را ببیند؛ تا بتواند بگوید: "متاسفم" آدمی باید شجاعت داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: "من را ببخش" آدمی باید عشق داشته باشد؛ تا بتواند بگوید: "دوستت دارم" آدمی باید شاکر داشته و نعمتهایش باشد؛ تا بتواند بگوید: "متشکرم" و در نهایت آدمی باید به درک راز نهفته در این چهار عبارت برسد؛ تا بتواند مسئولیت زندگی خویش را به تمامی بپذیرد... http://eitaa.com/cognizable_wan ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌
یک روز عربی از بازار عبور می‌کرد که چشمش به دکان خوراک‌پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد. خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن می‌گرفت و می‌خورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می‌گذشت. از بهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت: این چه طرز پول دادن است؟ بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃هرگز سه چیز را فدای هیچ چیز نکن : احساست صداقتت خانواده ات 🍃هرگز با مشت گره کرده نمی توان به کسی دست داد. 🍃هرگز با انگشت کثیف به عیب های دیگران اشاره نکن. 🍃هرگز در یک زمان دنبال دو خرگوش ندو. 🍃هرگز از رودخانه ای که خشک شده به خاطر گذشته اش سپاسگزاری نمی شود. 🍃هرگز با آدمهای کوچک نمی توان کارهای بزرگ انجام داد. 🍃هرگز برای کودکان اسباب بازی جنگی هدیه نبر. 🍃هرگز دریای آرام از کسی ناخدای قهرمان نمی سازد، حادثه پذیر باش. 🍃هرگز برای سنجش عمق یک رودخانه با دو پایت وارد آن نشو 🍃هرگز از کسی که همیشه با تو موافق و همراه است چیزی یاد نمی گیری. 🍃هرگز سه نفر را فراموش نکن : کسی که در سختی ها رهایت کرده کسی که در سختی ها یاریت کرده کسی که در سختی ها گرفتارترت کرده 🍃هرگز نگذار آگاهی از عیب هایت تو را بترساند. http://eitaa.com/cognizable_wan
۱. از زشت رویی پرسیدند : آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟ گفت : در صف کمال! ۲. اگر کسی به تو لبخند نمی زند علت را در لبان بسته خود جستجو کن! ۳. مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست، هزینه است! ۴. همیشه رفیق پا برهنه ها باش، چون هیچ ریگی به کفششان نیست!! ۵. با تمام فقر، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن! ۶. هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید! ۷. مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد! ۸. شجاعت یعنی : بترس، بلرز، ولی یک قدم به جلو بردار! ۹. وقتی كاملا ًتنهـا و بى كس شدی بدان که خدا همه را بیرون کرده ، تا خودت باشی و خودش فقط! ۱۰ یادت باشد که : در زندگی یه روزی به عقب نگاه میکنی و به آنچه كه برات گریه دار بود میخندی! ۱۱. آدمی را آدمیت لازم است، عود را گر بو نباشد، هیزم است ۱۲. کشتن گنجشکها، کرکس را ادب نمی کند! ۱۳. فرق بین نبوغ و حماقت این است که نبوغ حدی دارد ولی حماقت نه. 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نامه امام زمان (عج) به شیخ مفید 🔸 ... سعی کنید اعمال شما طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید، امر قیام ما با اجازه خداوند به طور ناگهانی انجام خواهد شد و دیگر در آن هنگام توبه فایده‌ای ندارد ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁨هندی‌ها بت‌های معابد را بدلیل بی‌اعتباری در وقوع و درمان کرونا و مستجاب نکردن دعا به رودخانه ریختند... بدون شک جوامع انسانی در عصر پساکرونا خیلی از خرافات را کنار خواهند گذاشت .
❤️💫❤️ 🔴 *سبک_همسرداری_بزرگان* 💠 مرحوم علامه طباطبایی بارها از همسر خود به عنوان زنی صبور و شکیبا یاد می‌کرد و خود نیز در قدردانی از محبتهایی که همسرش به وی می‌نمود کوتاهی نمی‌کرد. در این خصوص از رفتار خوب خود ذکری به میان نمی‌آورد و همهٔ خوبی‌ها را به همسرش نسبت می‌داد. 💠 فرزند علامه می‌گوید: رفتارشان با مادرم بسیار احترام‌آمیز و دوستانه بود. همیشه طوری رفتار می‌کردند گویی مشتاق دیدار مادرم هستند، ما هرگز بگو مگو و اختلافی بین آن دو ندیدیم به قدری نسبت به هم مهربان و با گذشت و فداکار بودند که ما گمان می‌کردیم این‌ها هرگز با هم اختلافی ندارند، آنها واقعاً مانند دو دوست بودند. وقتی همسر مرحوم علامه بیمار می‌شوند، علامه هرگز اجازه نمی‌دهند، تا همسرشان برای انجام کاری از بستر بلند شوند، فرزند علامه می‌گوید: مادر من حدود ۲۷ روز پیش از فوت در بستر بیماری بود و در این مدت پدرم لحظه‌ای ،از کنار بستر ایشان بلند نشدند، تمام کارهایشان را تعطیل کردند و به مراقبت از او پرداختند. ❤️💫❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
این متن ارزش صدبار خوندن داره👌 وقتي خدا زن را مي آفريد در روز ششم تا دير وقت کار ميکرد. فرشته اي اومد و پرسيد: چرا انقدر روي اين يکي وقت ميگذاري؟ خدا پاسخ داد: میدونی چه خصوصیاتی در نظر گرفتم تا درستش کنم؟ باید بیش از ٢٠٠ قسمت قابل حرکت داشته باشه، از همه جور غذا استفاده کنه، وقتي بيمار ميشه، خودش خودش رو معالجه کنه، ٢٠ ساعت در روز بتونه کار کنه هم زمان سه تا بچه رو در آغوش بگيره و با يه بوسه از زانوي زخمي تا قلب شکسته رو شفا بده!!! خداوند گفت: چيزي نمونده موجودي که محبوب قلبم هست رو کامل کنم. فرشته جلوتر اومد و زن رو لمس کرد: اين که خيلي لطيفه! بله لطيفه، ولي خيلي قوي درستش کردم نميتوني تصور کني چه چيزهايي رو ميتونه تحمل کنه و بر چه مشکلاتي پيروز شه؟ فرشته گونه زن رو لمس کرد: خدا فکر کنم بار مسئوليت زيادي بهش دادي! داره چکه ميکنه؟ خدا گفت: اين اشکه، اون با اشکهاش غمهاش، ترديدهاش، عشقش و تنهايي و رنج و غرورش رو بيان ميکنه. فرشته رو به خدا گفت: تو فکر تمام چيزهاي خارق العاده رو براي ساختن "مادرها" کرده اي!!! و خداوند گفت: "فقط يک چيزش خوب نيست، خودش فراموش ميکنه که چقدر با ارزشه" تقدیم به همه ی خانوما که قلبشون از طلاست🌹♥️ http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست یک خانم اصفهانی برای روز مرد: حاج آقا شوما که خودِت زیباترین گلی رو زِمین هسی که اصلا مِثل‌ِ شوما نییییس😍 پس گل که نمیتونم بِسونم براتون😞 میخواسم ساعت بِسونم... دیدم تپشهای قلب خودت، ثانیه شماره زندگی منس و خودت دقیق ترین ساعتِ زندگی منی😊 پس ساعتم نمیتونستم برات بیگیرم، چون ساعت به درده ساعت نمیخورِه!!😔 میخواستم برات کت و شلوار بیگیرم، اما حتی دلم نیومِد این قد و قامت رعناتونآ تو کت و شلوار تصور کنم، ماشالاد باشِه با کت اینقد بلا و دخترکش میشی که میترسیدم سرم هَوو بیاری آخره عمری😱 میخواستم ادکلن بگیرم، اما دیدم شما وجودت معطره به عطر یاس و عشق❤️ پس ادکلن میخی چیکار!😌 جورابم که اصلا روم نمیشِد بگیرم برا آقامون که تاجِ سرمونِس، 🤭 خلاصه دیدم بهترین کار اینه که یه پیراهن خوشگل واسه خودم بسونم... بپوشم... شما لذتشا ببری😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
☑️برای درمان ریفلاکس معده چای سبز بخورید برای بهتراثرکردن این نوشیدنی بهتراست آن را به همراه لیمو یاعسل یا شیربادام یا با عصار آلوئه ورا 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 عدس، منبع پروتئین و آنتی اکسیدان ها و خونساز بسیار قوی و سرشاز از آهن!🍛 🔰 عدس منبع طبیعی قابل توجهی پروتئین است که در چارچوب رژیم لاغری توصیه میشود و برای استحکام عضلانی و پیشگیری از شل شدن عضلات ضروری است. 🔰 عدس سرشار از آهن است که به کم خون ها بسیار توصیه میشود 🔰 برای بهره مند شدن از این مواد مغذی در هفته یک تا دو مرتبه عدس میل کنید. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan