eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چه خفن میز و چیدن 😳👌 برگای میز ریخت😂 Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
♥️🌨❄️♥️🌨❄️♥️🌨♥️🌧❄️ 💞🍃 یادتون باشه یه سری از ایده ها رو به صورت قانون تو زندگیتون در بیارید ❌مثلا به همسرتون بگید اگر با هم دچار مشکل شدیم و قهر کردیم اونی که پیشقدم میشه ،اون یکی باید براش یه کاری انجام بده و یا یه هدیه ای بخره 🔹این چیزهای خیلی ساده و شیک باعث میشه روابطتون از حالت یکنواختی خارج بشه و با هم صمیمی تر بشید 🌧❄️♥️🌧❄️ 👫http://eitaa.com/cognizable_wan ♥️🌨❄♥️🌨❄️♥️
رفتارهایی از زنان که مردان را بسیار عصبی میکند: به مرد فرصت تنهایی ندادن مدام زنگ زدن شکاک بودن بدگویی از او در جمع آرایش بیش از حد قهر کردن و حرف نزدن مقایسه مرد با دیگرمردان 👫http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستان عزیز ! زمانیکه گوشت خریداری میکنید اﮔﺮ ﭘﻮﻗﺎﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﻔﻴﺪ ﺷﻜﻞ ﻛﻮﭼﻚ ﺭا ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﻳﺪﻳﺪ اﺯ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ و اﺳﺘﻔﺎﺩه ﻛﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺧﻮﺩﺩاﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ زيرا اﻳﻦ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺎ ﺗﻮﺑﺮﻛﻠﻮﺯ ﺣﻴﻮاﻧﻲ (سل حیوانی) ﺑﺴﻴﺎﺭ خطرناك آعشته شده است.. لطفا بخاطر انسانیت، برای دیگر دوستات و فامیل ارسال کنید تا همه متوجه شوند. 👇👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌍
💢دعوای زن و شوهرها ✍استفاده از قیدهای مطلق در رابطه ممنوع! گفتن عباراتی مثل: تو همیشه یا تو هیچ‌وقت این كار را برای من انجام ندادی و. . . در رابطه ممنوع است. به جای این جمله‌ها بگویید: یك روزهایی بوده كه چنین كاری را برای من انجام نداده‌اید. این جمله قابل پذیرش‌تر است. به یاد داشته باشید خشم حتی در اوج هم باید نگهبان داشته باشد. قرار نیست داد نزنید اما صداقت را فراموش نكنید. بعضی وقت‌ها كافی است یك لیوان آب برای طرف مقابل بریزید تا دعوا خاتمه پیدا كند. احترام‌ها در هر شرایطی حتی در اوج دعوا هم باید حفظ شود. ❣http://eitaa.com/cognizable_wan
شاید ضرب المثل “ارزن عثمانی، خروس ایرانی” رو شنیده باشید. در جریان نبرد نادر شاه با عثمانی ها روزی فرستاده دولت عثمانی با دو گونی ارزن نزد نادرشاه شرفیاب میشود و آنها را در مقابل نادرشاه بر روی زمین میگذارد و میگوید : لشکر ما این تعداد است و از جنگ با ما صرفنظر بکنید. نادرشاه دستور میدهد دو خروس بیاورند و دو خروس را در برابر دو گونی ارزن قرار دهند و خروس ها شروع به خوردن ارزنها میکنند. در این هنگام نادرشاه رو به فرستاده عثمانی میکند و میگوید: برو به سلطانت بگو که دو خروس همه لشگریان ما را خوردند ! این ضرب‌المثل زمانی به کار می رود که کسی از کری خوانی رقیب باک نداشته باشد و آن را با کری قوی تری پاسخ بدهد و این گونه دو طرف با به رخ کشیدن قدرت خود بخواهند باج بگیرند. http://eitaa.com/cognizable_wan
جزیره تریستان، دور افتاده ترین جزیره مسکونی: جزیره تریستان در جنوب اقیانوس اطلس دورترین نقطه مسکونی در جهان و به قدری کوچک است که فاقد فرودگاه می باشد. این جزیره 272 نفر جمعیت دارد که تنها از 8 نام خانوادگی استفاده می کنند. این جزیره در دهه 1800 میلادی به مستعمرات انگستان افزوده شده. ساکنین این جزیره دارای کد پستی بریتانیا هستند و اگر از طریق اینترنت کالایی را خریداری کنند مدت ها طول می کشد تا به دست آنها برسد. در صورتی که قصد سفر به آنجا را داشته باشید باید بدانید که نزدیکترین خشکی با آن 2000 مایل معادل 3218 کیلومتر فاصله دارد. ⚠️ http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی معلم از دانش آموزانش پرسيد: آيا ميدانيد چرا وقتي انسان ها با هم دعوا ميکنند سر يک ديگر داد ميزنند؟ يکي گفت :شايد به اين خاطر که مي خواهند سخن خود را به هم بقبولانند. يکي ديگر گفت :شايد ميخواهند بگويند زور من بيشتر است و هر کدام چيزي گفتند...! ولي هيچ کدام جواب معلم نبود معلم سخنش را ادامه داد و گفت: وقتي آدم ها با هم دعوا ميکنند قلب هايشان از هم دور ميشود وديگر صداي هم ديگر را نميشنوند. به همين خاطر بر سر هم داد مي زنند در واقع جسم هاي آن ها به هم نزديک است ولی قلب ها دور!. ولي وقتي قلب ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجي به داد زدن نيست احتياجي به نزديک بودن هم نيست حتي گاهي احتياج به حرف زدن هم نيست اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند فقط با چشم هايشان هم ديگر را ميبينند و با قلب ها يشان با هم حرف ميزنند . ديگر زبان به کار نمي آيد. و اين زيبا ترين نوع حرف زدن است... http://eitaa.com/cognizable_wan
دوستی دردسرساز پوریا بهت زده گفت _ناموست؟از کی تا حالا همسایه شده ناموس؟فعلا اونی که باید بکشه کنار تویی نه من ترنج دوست دختره منه امیر چنان نگاه بدی بهم انداخت که سرمو پایین انداختم. چرا هیچ چیز اون طوری که من میخواستم پیش نرفت؟ با فکی قفل شده غرید _اومدی تو خونه ی من که راحت تر به هرزگی هات برسی هوم؟ لبم رو محکم گاز گرفتم. باربد دست امیر رو گرفت و با ناراحتی گفت؟ _اینطوری حرف نزن داداش یکی میشنوه. با اعصابی داغون جواب داد _تو حرف نزن باید اینو ادمش کنم. مچ دستمو گرفت و دنبال خودش به سمت در کافه کشوند. صدای عصبی پوریا رو از پشت سرم شنیدم که گفت . _کجا میبریش. چون صداش رو بلند کرده بود خیلی ها به ما نگاه کردن. تنها جداب امیر چشم غره ی وحشتناکی به پوریا بود. مچ دستم رو محکم تر گرفت و زیر سنگینی نگاه جمعیت دنبال خودش به بیرون کافه کشوند. 🔻🔻🔻🔻🔻🔻 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔻بزن رو از دست نره🔻
این متن را باید طلا گرفت 🌸 " خانه پدر و مادر " بعد از خانه خدا ، تنها خانه ای است که: روزی ده ها بار می توانی بروی بدون دعوت و هر بار صاحب خانه از دیدنت خوشحال و خوشحال تر می شود. خانه ای که برای رفتن نیازی به دعوت ندارد خانه ای که حتی خودت می توانی کلید بیندازی و وارد شوی خانه ای که همیشه چشمانی مهربان به در دوخته تا تو را ببینند خانه ای که یاد آور آرامش کودکانه توست خانه ای که حضورت و نگاهت به پدر و مادر عبادت محسوب می شود و گفتگویت با آنها ذکر الهی است خانه ای که اگر نروی دل صاحبخانه میگیرد و غمگین می شود. خانه ای که قهر با آن ، قهر با خداست ! خانه ای که دو تا شمع سوخته اند تا روشنی به ما بدهند و تا وقتی سوسو میزنند ، شادی و حیات در وجودت جریان دارد. خانه ای که سفره هایش خالص و بی ریاست خانه ای که وقتی خوردنی آوردند اگر نخوری ناراحت و دلشکسته می شوند خانه ای که همه بهترین هایش با خنده و شادمانی تقدیم تو می شود خانه ای که ......... چقدر خانه والدین به خانه خدا شباهت دارد " قدر این خانه ها را بدانیم " "قدر این فرشته های آسمانی را بدانیم" شاید خیلی زودتر از آن که فکر کنیم دیر می شود. تقدیم به همه اونایی که به این خانه عشق می ورزند❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #انیمیشن | اسلام یه دین کهنه اس، مال عرباس... فقط گفتار نیک پندار نیک کردار نیک !! http://eitaa.com/cognizable_wan
-خوبی خانم مهندس؟ از کور در مورد چشم هایش می پرسند؟ حال خرابش با هیچ چیزی درمان نمی شد. مگر پژمان! ولی پژمان کجا بود؟ مرد هم به این زودی قهر می کرد؟ بهانه می گرفت؟ دق می داد؟ والا که ناشکر بود. چهارسال زندانی شدنش را یادش رفته بود؟ برای آب خوردن اجازه می گرفت یادش رفته بود؟ حالا که بهم رسیده اند.... جانی درون پاهایش نبود که بتواند سراپا بایستد. انگار فلج شده بود. زانوهایش را بغل گرفت و مات جلویش شد. بدبختی که شاخ و دم ندارد. از زمین و آسمان برایت می بارد. خدا هم آن بالا نشسته بود و بیشتر دقش می داد. انگار قرار نبود یک روز خوش ببیند. تا یادش بود که بی پدر بود. فقیر بود و گاهی به نان شب محتاج! آرزوی هرچیزی به دلش ماند و جیک نزد. کمک دست مادرش بود برای خیاطی. هرچند که از خیاطی هم متنفر بود. روز و شب کار کرد تا مدرسه برود. آدم حسابی شود. کار خوب پیدا کند و از این فلاکت نجات پیدا کنند. کار پیدا شد. ولی آدم حسابی نشد. مدام هشتش گرو نه اش بود. چاره ای هم نداشت. همین که خرج دانشگاهش در می آمد کافی بود. البته تا قبل از اینکه سروکله ی پژمان پیدا شود. خونش را در شیشه کند. بعد آرزوهای پر و بال گرفته اش تمام شد. زندانی پژمان شد و مادرش پر کشید. انگار بدبختی نمی خواست دست از سرش بردارد. حالا هم که کمی خوشی جان گرفته بود... رنگ آرامش در و دیوار خانه را سفید زده بود... باز همه چیز خراب شد. و پژمانش... مرد زندگیش... 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 رفت؟ به همین راحتی؟ مرد بالای سرش ایستاد. رفته بود برایش آب بیاورد. لیوان آب را به سمتش گرفت. -بخورین حالتون جا بیاد. آیسودا فقط نگاهش کرد. هیچ رغبتی به خوردن نداشت. اما نمی خواست زحمتش را نادیده بگیرد. لیوان را گرفت. جرعه ای نوشید و کنارش گذاشت. قلبش به شدت سنگین می تپید. انگار بخواهد سکته کند. رنگ پریده بود. دستش را ستون بدنش کرد تا بتواند بلند شود. ولی نشد. انگار واقعا توان بلند شدن نداشته باشد. -خوبین خانم؟ -نمی تونم بلند بشم. -بهتون شوک وارد شده. بازویش که لباس کار تنش بود را به سمت آیسودا گرفت. -منو بگیرید بلند بشین. آیسودا تردید داشت. ولی بازوی مرد را گرفت و بلاخره بلند شد. پاهایش به شدت ضعف داشت. تهوع هم اضافه شده بود. بازوی مرد را رها کرد و محکم خودش را گرفت تا نیفتد. تنها کسی که باید جواب پس می داد پولاد بود. باید می رفت سراغش! دار و ندارش را در آتش خشمش می سوزاند. این مرد باید از زندگیش برود. تا کی؟ تا کجا؟ قدم هایش را آرام برداشت تا زانوهایش قوت پیدا کنند. وقتی از گلخانه بیرون می رفت تمام لباسش خاکی بود. ولی تلاشی برای مرتب بودن نکرد. لبه ی خیابان ایستاد. آنقدر دست تکان داد تا پرایدی که یک زن و شوهر بودند کنارش ایستادند. تشکر کرد و سوار شد. درون سرش غلغله بود. یک شورش دسته جمعی به راه بود. شورشی بر علیه مردی که می خواست او را با دستانش خفه کند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan