eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
ا درست شد. مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند... همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند. مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت. شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود. مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت... ↩️ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست، من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگ‌ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد؛ جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد؛ گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد. جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیف‌ترین و کوچک‌ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد، اما... گاو دم نداشت..! زندگی پر از ارزش‌های دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود...! برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی..👌🏻 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏پرواز ترکیه و راه شمال بازه کیش و کنسرت سر جاش محرم و فاطمیه اعیاد شعبانیه ماه رمضون تعطیل ... نمیدونم دولته یا عطاری که ‎ میگیرن http://eitaa.com/cognizable_wan
تصور کن یک روز صبح که از خواب بیدار میشی ببینی به جز خودت هیچ کس توی دنیا نیست و تو صاحب تمام ثروت زمین هستی ! ! ! اون روز چه لباسی می پوشی؟ چه طلایی به خودت آویزون می کنی؟ با چه ماشینی گردش می کنی؟ کدوم خونه رو برای زندگی انتخاب می کنی؟ شاید یک نصفه روز از هیجان این همه ثروت به وجد بیای اما کم کم می فهمی حقیقت چیه ! وقتی هیچ کس نیست که احساستو باهاش تقسیم کنی، لباس جدیدتو ببینه، برای ماشینت ذوق کنه، باهات بیاد گردش، کنارت غذا بخوره، همه این داشته هات برات پوچه . دیگه رانندگی با وانت یا پورشه برات فرقی نداره... خونه دو هزار متری با 45 متری برات یکی میشه... طلای 24 عیار توی گردنت خوشحالت نمی کنه... همه اسباب شادی هست اما هیچ کدومشون شادت نمی کنه چون کسی نیست که شادیتو باهاش تقسیم کنی. اون وقته که می بینی چقدر وجود آدم ها با ارزشه چقدر هر چیزی هر چند کوچیک و ناقص با دیگران بزرگ و با ارزشه. شاید حاضر باشی همه دنیا رو بدی اما دوباره آدم ها کنارت باشند... ما با احساس زنده هستیم نه با اموال. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
نکاتی در مورد خواب خوب و کامل و بهداشتی ۱. حتما جای ثابتی برای خواب داشته باشید، حتی اگر بیشتر از یک اتاق ندارید، تا به محض قرار گرفتن در آنجا، خوابیدن به یادتان بیاید، نه کار دیگر. ۲.دو ساعت قبل از خواب، نوشیدنی و خوراکی نخورید. ۳. درست قبل از خواب، دستشویی بروید. ۴. در صورت امکان، یک لیوان شیر دو ساعت قبل از خواب بخورید. ۵.در صورت امکان، با آب ولرم (دقیقا ولرم)، دوش بگیرید. ۶. زمان خواب را خیلی خیلی نزدیک به غروب و طلوع آفتاب کنید، هر چه نزدیک تر، بهتر. یعنی عملا باید ترتیبی بدهید که به ساعت زیستی تان گوش بدهید. ۷. اگر در بسترید و خوابتان نمی برد، از تمرین های دم عمیق، حبس هوا و بازدم عمیق و آرام، همراه با شمارش از یک تا ۴ استفاده کنید. ۸. از کتاب خواندن در بستر هم، می توانید استفاده کنید، بشرطی که موضوع کتاب خیلی کشش نداشته باشد که شما را بیدار نگهدارد. ۹. کسانی که دچار وقفه ی تنفسی (آپنه)، «غش پا»، یا خر و پف هستند، قطعا باید به سراغ رفع این مشکلات بروند و مشکل خود راقبل از هر کس، با پزشک عمومی ی بسیار معتمد و با تجربه مطرح کنند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انصافا اینجا دیگه باید بهشت از زیر پای این مادر حرکت کنه بیاد بره زیر دم این ایشون😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق فابریکش در اثر کرونا فوت میکنه که پولدار بود، به بهترین دوستش وصیت میکنه بعد از مرگم کل پولهامو تو میدون نیویورک بریز برا مردم ... به بی ارزشی دنیا پی ببریم http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ اینگونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند: ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﻧﺪ، ﯾﺦ روی تیغه کم‌کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ ی تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ی ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد..! ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا کرده ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند.. اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف نشدنی و شهوت سیری‌ناپذیر، ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ دارد می‌خورد..! ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود ... نه گلوله ای شلیک می شود، و نه حتی نیزه ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش سرنگون میشود..!! شکست‌ها و نگرانی‌هایت را رها کن، خاطراتت را... نمیگویم دور بریز، اما قاب نکن به دیوار دلت... در جاده ی زندگی، نگاهت که به عقب باشد، زمین میخوری.. زخم بر میداری.. و درد میکشی.. نه از بی مهری کسی دلگیر شو … نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم… 🍃 🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
پیدا کردن یکصد دوست معجزه نیست معجزه پیدا کردن تنها یک دوست است که در کنار شما بایستد حتی زمانیکه صدها نفرعلیه شما صف کشیده اند... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
نگه داشتن عطسه چه خطراتی دارد؟ ▫️صدمه به ساختارهای ظریف گوش داخلی، پارگی پرده گوش، ترکیدن رگ‌های خونی کوچک چشم، بینی و پرده گوش از عوارض احتمالی نگه داشتن عطسه است. 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر شب نتوانستید خوب بخوابید و صبح خسته هستید ، برای صبحانه عدسی بخورید ! ▫️عدسی، لوبیا و چیزهایی مانند آن‌ها می‌توانند هم منبع خوبی برای پروتیین باشند و هم شما را برای شروع یک روز تازه پر از انرژی کنند ▫️عدسی به رفع خستگی کمک می کند و عوارض بی خوابی را کاهش می دهد 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
﴾﷽﴿ شهاب نگاه آخر را به بیرون انداخت پرده را کشید و روی تخت نشست سردردش امانش را بریده بود اتفاقات امروز اصلا باورش نمی شد از گم شدن مهیا از کاری که نرجس کرد از شکستن دست مهیا تا سیلی خوردن مهیا هیچکدام برایش قابل هضم نبود با صدای در به خودش آمد ـــ بفرما مریم وارد اتاق شد صندلی را برداشت و روبه روی تخت گذاشت ــــ شهاب حالت خوبه شهاب دستی به صورتش کشید ـــ نمیدونم مریم امروز خیلی اتفاقات بدی افتاد هضم کردنشون برام سخته مخصوصا کاری که نرجس انجام داد مریم با ناراحتی سرش را پایین انداخت ـــ میدونم برات سخت بود امروز برای هممون اینطور بود اما کاری که نرجس انجام داد واقعیتش خودمم نمیدونم چی بگم باورم نمیشه نرجس همچین کاری کرده باشه شهاب نیشخندی زد ـــ انتظار دیگه ای از تک فرزند حاج حمید نداشته باش ــــ شهاب چرا مهیا اینقدر زخمی بود من نتونستم ازش بپرسم شهاب با یادآوری مهیا و حال نامساعدش چشمانش را محکم روی هم فشار داد ـــ مریم جان میشه فردا برات تعریف کنم الان خیلی خستم فردا هم باید برم سرکار مریم از جایش بلند شد ـــ باشه شبت بخیر مهیا با کمک مهلا خانم لباس راحتی تنش کرد مهلا خانم پانسمان هایش را برایش عوض کرد بعد از خوردن سوپ مرغ روی تخت دراز کشید ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخوری مهیا پتو را روی خودش کشید در باز شد ـــ مامان بی زحمت چراغو خاموش کن با نشستن احمد آقا کنارش سرش را با تعجب سرش را بالا آورد احمد آقا گونه اش را نوازش کرد ــــ اینو زدم که بدونی خیلی نگرانت بودیم دیگه کم کم داشتم از نگرانی سکته می می کردم مهیا شرمنده سرش را پایین انداخت ـــ وقتی محمد آقا درو زد و مارو به خونش دعوت کرد دلم گواهی بد می داد ولی به خودم دلداری می دادم چیزی نشده تو موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاقی نمی افته اما با دیدن دخترشون مریم که چشماش اشکی بود دیگه خودمو برای شنیدن یه اتفاق بد آماده کرده بودم اون لحظه هم که بهت سیلی زدم نمیدونم چرا و چطور زدم فقط می خواستم جوری تنبیه ات کرده باشم که دیگه این چیزو تکرار نکنی مهیا پدرش را درآغوش گرفت ــــ شرمنده من نمی خواستم اینجوری بشه احمد آقا بوسه ای روی سرش کاشت ــــ دیگه زیاد خودتو لوس نکن من برم تو استراحت کن ـــ اصلا حاجی معلومه خیلی عذاب کشیدید بیاید یکی دیگه بزن تو صورتم ـــ بس کن دختر بخواب احمد آقا چراغ را خامو ش کرد ـــ هر جور راحتی حاجی دیگه از این فرصتا گیرت نمیاد احمد آقا سرش را با خنده تکان داد و در را بست مهیا با لبخند به در بسته خیره شد حرف پدرش ذهنش را خیلی مشغول کرده بود " موقع رفتن سپردیش به شهدا براش اتفاق نمی افته" ↩️ ... ○⭕️http://eitaa.com/cognizable_wan
از صبح تا الان در خونه نشسته بودحوصله اش سر رفته بود امروز دانشگاه داشت اما با وضعیت صورتش و دستش نرفتن را ترجیح داد از صبح اینقدر کنار مهلا خانم نشسته بود و غر زده بود که مهلا خانم کلافه شد و به خانه خواهرش رفت مهیا بی هدف در اتاقش قدم می زد با بلند شدن صدای آیفون ذوق زده به طرف آیفون دوید بین راه پایش با قالی گیر کرد و افتاد ــــ آخ مامان پامم شکست آرام از جایش بلند شد ـــ کیه ــــ مریمم ـــ ای بمیری مری بیا بالا مریم با در حالی که غر می زد از پله ها بالا آمد مهیا در را باز کرد و روی مبل نشست ــــ چند بار گفتم بهم نگو مری ـــ باشه بابا از خدات هم باشه مریم وارد خانه شد ـــ سلام ـــ علیک السلام مریم کوله مهیارو به سمتش پرت کرد ــــ بگیر این هم کوله ات دستت شکسته چرا برام بلند نمیشی ـــ کوفت یه نگاه به پام بنداز مهیا نگاهی به پای قرمز شده مهیا انداخت ــــ وا پات چرا قرمزه ـــ اومدم آیفونو جواب بدم پام گیر کرد به قالی افتادم مریم زد زیر خنده ــــ رو آب بخندی چته ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم پایش را بالا اورد و نشان مریم داد ـــ این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد ــــ خوبت می کنیم ـــ جم کن ، راستی مهیا پوسترم ؟؟ ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم ــــ عکس چیو ــــ عکس شهید همتو دیگه مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد ــــ چشم پاشو به طرف اتاق رفتن مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد مریم با نگرانی به سمتش برگشت ــــ چی شده ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیوردی مگه من مریض نیستم مریم محکم بر سرش کوبید ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد ــــ اینو بکن مریم عکس را کند و عکس شهید همت را زد ـــ مرسی مری جونم مریم چسب را به سمتش پرت کرد مریم کنارش روی تخت نشست سرش را پایین انداخت ــــ مهیا فردا خواستگاریمه مهیا با تعجب سر پا ایستاد ــــ چی گفتی تو مریم دستش را کشید ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی ــــ باکی مریم سرش را پایین انداخت ـــ حاج آقا مرادی مهیا با صدای بلند گفت ــــ محسن مریم اخم ریزی مرد ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی ـــ جم کن برا من غیرتی میشه واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی ــــ تو شلمچه در موردش بهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن ــــ وای حالا من چی بپوشم مریم خنده ای کرد ـــ من برم دیگه کلی کار دارم ـــ باشه عروس خانم برو ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم ــــ میام بابا دو قدمه بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت چند نوع مربا و ترشی بود دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد ↩️ ... ○⭕️ http://eitaa.com/cognizable_wan
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟! دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد. ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد! ــــ رفتم... تصمیم اش را گرفت روسری سبزش را لبنانی بست... و چادر را سرش کرد! به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود. کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ـــ من رفتم! مهلا خانم صلواتی فرستاد. ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...! مهیا کفش هایش را پایش کرد. ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید. ـــ خداحافظ! ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟! ـــ آره... به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت. ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون! سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد... آیفون را زد. ــــ کیه؟! ـــ شهین جونم درو باز کن! ـــ بیاتو شیطون! در با صدای تیکی؛ باز شد. مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی... دستش را در حوض برد. ــــ بیا تو دخترم! خودتو خیس نکن سرما می خوری. ــــ سلام! محمد آقا خوبید؟! ـــ سلام دخترم! شکر خدا خوبیم. چه چادر بهت میاد. مهیا لبخند شرمگینی زد. ـــ خیلی ممنون!شهین جون کجاند؟! ـــ اینجام بیا تو... باهم وارد شدند. با شهین خانم روبوسی کرد. برای سوسن خانم و همسرش حاج حمید فقط سری تکان داد و به نرجس حتی نگاهی ننداخت... ـــ مهیا عزیزم!مریم و سارا بالان... ـــ باشه پس من هم میرم پیششون... از پله ها بالا رفت. سارا کنار در بود. ــــ سلام سارا! سارا به سمت مهیا برگشت و او را در آغوش گرفت. ـــ خوبی؟!تو که مارو کشتی دختر! ــــ اصلا از قیافت معلومه چقدر نگرانی! ـــ ارزش نداری اصلا!:) در اتاق مریم باز شد و شهاب از در بیرون آمد. دختر ها از هم جدا شدند... مهیا نمی دانست چرا اینقدر استرس گرفته بود. سرش را پایین انداخت. ــــ سلام مهیا خانم! خوب هستید؟! ــــ سلام!خوبم ممنون! شهاب حرف دیگه ای نزد. شهین خانم از پله ها بالا آمد. با دیدن بچه ها روبه مهیا گفت: ــــ چرا سرپایی عزیزم! بفرما برات شربت اوردم بخوری... ــــ با همینکارات عاشقم کردی...کمتر برا من دلبری کن! شهاب دستش را جلوی دهنش گذاشت، تا صدای خنده اش بلند نشود و از پله ها پایین رفت. سارا و شهین خانم شروع به خندیدن کردند. ــــ آخ نگها! چطور قشنگ میخنده! شهین خانوم بوسه ای روی گونه ی مهیا کاشت. ــــ قربونت برم! مهیا در را زد و وارد اتاق شد. ــــ به به! عروس خانم... با مریم روبوسی کرد و روی صندلی میز آرایشی نشست. مریم سر پا ایستاد. ــــ به نظرتون لباسام مناسبه؟! مهیا به لباس های یاسی رنگ و چادر نباتی مریم نگاهی انداخت. سارا گفت: ـــ عالی شدی! مهیا چشمکی زد و شروع کرد زدن روی میز... ـــ عروس چقدر قشنگه! سارا هم آرام همراهی کرد. ــــ ان شاء الله مبارکش باد! ــــ ماشاء الله به چشماش!! ـــ ماشاء الله!! مریم، با لبخند شرمگینی به دخترها نگاه می کرد. با صدای در ساکت شدند. صدای شهاب بود. ـــ مریم جان صداتون یکم بلنده. کم کم بیاید پایین رسیدند. سارا هول کرد: ـــ وای خاک به سرم... حالا کی مارو از دست حاج حمید و زنش خلاص میکنه! دختره ها، همراه مریم پایین رفتند. محسن با خانواده اش رسیده بودند. مریم کنار مادرش ایستاد. سارا و مهیا هم کنار پله ها پشت سر شهاب ایستادند... ↩️ ... ○⭕️ http://eitaa.com/cognizable_wan
مهیا با پدر ومادر محسن، سلام کرد. مادرش راچند بار، در مراسم ها دیده بود. خانم نازنینی بودند... در آخر، محسن به طرفشان آمد. ــــ سلام خانم رضایی! خدا سلامتی بده ان شاء الله! ـــ سلا حاج آقا! خیلی ممنون! ولی حاج آقا این رسمش نبود... محسن و شهاب با تعجب به مهیا نگاه کردند. ـــ مگه غریبه بودیم به ما قضیه خواستگاری رو نگفتید! محسن خجالت زده سرش را پایین انداخت. ـــ دیگه فرصتش نشد بگیم. شما به بزرگیتون ببخشید... ـــ اشکال نداره ولی من از اول فهمیدم... محسن که از خجالت سرخ شده بود؛ چیزی نگفت. شهاب که به زور جلوی خنده اش را گرفته بود؛ به محسن تعارف کرد که بشیند. مهیا به سمت آشپزخانه رفت. خانواده ها حرف هایشان را شروع کرده بودند... مهیا به مریم که استرس داشت، در ریختن چایی ها کمک کرد. مریم سینی چایی را بلند کرد. و با صدای مادرش که صدایش می کرد؛ با بسم الله وارد پذیرایی شد. مهیا هم، ظرف شیرینی را بلند کرد و پشت سر مریم، از آشپزخانه خارج شد. ظرف را روی میز گذاشت و کنار سارا نشست. ــــ میگم مریم جان این صدای آواز که از اتاقت میومد چی بود! همه از این حرف حاج حمید شوکه شده بودند. اصلا جایش نبود، که این حرف را بزند. شهاب عصبی دستش را مشت کرد و مهیا از عصبانیت شهاب تعجب کرد! مریم که سینی به دست ایستاده بود، نمی دانست چه بگوید. مهیا که عذاب وجدان گرفته بود و نمی توانست مریم را شرمنده ببیند؛ لب هایش را تر کرد. ــــ شرمنده کار من بود! همه نگاه ها به طرف مهیا چرخید. پدر محسن که روحانی بود؛ خندید. ــــ چرا شرمنده دخترم؟! رو به حاج حمید گفت: ــــ جوونیه دیگه؛ ماهم این دوران رو گذروندیم! سوسن خانم که مثلا می خواست اوضاع را آرام کند گفت: ـــ شرمندتونیم این دختره اینجارو با خونشون اشتباه گرفته... آخه میدونید، خانواده اش زیاد بهش سخت نمی گیرند. اینجوری میشه دیگه!!! مهیا سرش را پایین انداخت. چشمانش پر از اشک شدند؛ اما به آن ها اجازه ریختن نداد. شهین خانوم به سوسن خانم اخمی کرد. احمد آقا سرش را پایین انداخت و استغفرا...ی گفت... مریم سینی را جلوی مهیا گرفت. مهیا با دست آرام چشمانش را پاک کرد و با لبخند رو به مریم گفت: ـــ ممنون نمی خورم! مریم آرام زمزمه کرد: ـــ شرمندتم مهیا... مهیا نتوانست چیزی بگوید، چون می دانست فقط کافیست حرفی بزند، تا اشک هایش سرازیر شوند...ولی مطمئن بود، حاج حمید بدون دلیل این حرف را نزده! مریم و محسن برای صحبت کردن به اتاق مریم رفتند: مهیا، سرش را پایین انداخته بود و به هیچکدام از حرف هایشان توجه نمی کرد. سارا کنارش صحبت می کرد و مهیا در جواب حرف هایش فقط لبخند می زد، یا سری تکان می داد. با زنگ خوردن موبایلش نگاهی به صفحه موبایل انداخت. شماره ناشناس بود، رد تماس داد. حوصله صحبت کردن را نداشت. ولی هرکه بود، خیلی سمج بود. مهیا، دیگر کلافه شد. ببخشیدی گفت و ار پله ها بالا رفت وارد اتاقی شد. تلفن را جواب داد. ــــ الو... ــــ بفرمایید... ــــ الو... ــــ مرض داری زنگ میزنی وقتی نمی خوای حرف بزنی؟! تماس را قطع کرد. دوباره موبایلش زنگ خورد. مهیا رد تماس زد و گوشیش را قطع کرد. و زیر لب زمزمه کرد. ــــ عقده ای... سرش را بالا آورد با دیدن عکس شهاب با لباس های چریکی، در کنار چند تا از دوستانش شوکه شد. نگاهی به اتاق انداخت. با دیدن لباس های نظامی حدس زد، که وارد اتاق شهاب شده است. می خواست از اتاق خارج شود اما کنجکاو شد. به پاتختی نزدیک شد. عکسی که روی پاتختی بود را، برداشت. عکس شهاب و پسر جوانی بود که هر دو با لباس تکاوری با لبخند به دوربین خیره شده بودند. پسر جوان، چهره اش برای مهیا خیلی آشنا بود. ولی هر چقدر فکر می کرد، یادش نمی آمد که کجا او را دیده است. عکس را سر جایش گذاشت که در اتاق باز شد... ادامه دارد .. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* بچه هایی که بیشتر حضور فیزیکی پدران خود را احساس می‌کنند از آستانه‌ی تحمل استرس، توانایی حل مسئله، مدیریت احساسات و مهارت‌های اجتماعی بالاتری برخوردارند؛ همچنین این کودکان در سنین نوجوانی و بزرگسالی، از شادی و نشاط بیشتری بهره‌مند خواهند شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ 🔘 *گذشته در گذشته* ❇️زندگی به اندازه کافی سخت و مشکل هست و چه بسا هر روز از زمین و آسمان مسئله و مشکل ببارد. پس قرار نیست به سراغِ گذشته هم برویم. ❇️به همین علت ما باید با گذشته کاری نداشته باشیم.زیرا به دور از عقل و واقعیت می باشد که آدمها بروند سراغ چیزی که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند. در حالیکه برای امروزشان خیلی کارها میتوانند بکنند. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نخست ویدیو بالا👆 وصحنهٔ پنالتی فوتبال را ببینید، سپس این متن را مطالعه کنید.👇👇👇
دنیا سرشار از واقعیت‌های اعجاب انگیزی است که ما از آن بی خبریم...! نام این دروازه‌ بانی که شوت پنالتی را مهار می‌کند «دنیلو» است. دنیلوی برزیلی مانند همه مردم برزیل عاشق فوتبال است. او در لیگ دسته یک فوتبال کشورش بازی می‌کند. ولی به اندازه ستاره‌های درجه یک فوتبال برزیل، سرشناس نیست. اما در آخرین بازی سرنوشت سازش، در یک واکنش آنی، یک تصمیم سریع، و اینکه به کدام طرف شیرجه بزند، سرنوشت عجیبی را رقم زد و زندگی صدها نفر یا بهتر بگوییم، صدها خانواده را تغییر داد. این ویدئو، صحنهٔ پنالتیِ آخرِ بازی‌ است. دنیلو جهت توپ را تشخیص می‌دهد و با مهار این توپ، باعث می‌شود تیم حریف آهِ حسرت از اعماق وجودشان بکشند. دنیلو از خوشحالی سر از پا نمی‌شناسد. هم تیمی‌های دنیلو به سمت او می‌دوند و همه از خوشحالی فریاد می‌زنند. تیم شان با این برد، به فینال مسابقات حذفی راه پیدا می‌کند و این یک افتخار بزرگ است. ولی آنها نمی‌دانند که این آخرین بار است که مستطیل سبز را از نزدیک می‌بینند و آن را لمس می‌کنند! چند روز پس از این بازی، هواپیمای‌شان در مسیر فینال مسابقات، در کلمبیا سقوط می‌کند و همه اعضای تیم کشته می‌شوند! دنیلو دروازه بان مرحوم تیم «چاپه کوئنسه» است که پس از مرگش به انتخاب مردم و جامعه ورزش برزیل، «بازیکنِ سال» لقب گرفت که اگر این پنالتی را نگرفته بود، الآن هم خودش و هم همهٔ هم تیمی هایش زنده بودند. اگر دوست داشتید ویدیو را دوباره تماشا کنید. بازی سرنوشت، بازی عجیب و ترسناکی است. یکبار دیگر خوشحالی اعضای تیم «چاپه کوئنسه» و همینطور و ناراحتی و حسرت تیم حریف را ببینید. اگر این پنالتی گل می‌شد، قطعاً بازیکنان این تیم زنده می‌ماندند و قاعدتاً اعضای تیم حریف جزء کشته شدگان بودند. براستی که نه به خوشی‌های این زندگی می‌توان دل بست، و نه از غمهایش باید دلخور بود. چون سرنوشت راه خودش را می‌رود. به قول شیخ شیراز حضرت حافظ: شاید که چو وا بینی، خیر تو در آن باشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
📘🤔🤔🤔 🔶️ داستان 🔥 از کوره در رفت. اين مثل سائره در مورد افرادی به‌کار می‌رود که سخت خشمگين شوند و حالتی غيرارادی و دور از عقل و منطق يه آن‌ها دست دهد. در چنين مواقعی چهره اشخاص پرچين و سرخگونه می‌شود، رگ‌های پيشانی و شقيقه ورم می‌کند، فريادهای هولناک می‌کشد و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آميز از آن‌ها سر می‌زند. 🔺️ اما ريشه و علت تسميه اين ضرب المثل: کوره آهنگری که در قديم با ذغال سنگ و زغل چوب و در عصر حاضر با برق و نفت و گاز روشن می‌شود، برای جدا کردن آهن از سنگ و گداختن آهن به‌کار می‌رود. در کوره، آهن را تا آن اندازه حرارت می‌دهند که به‌صورت مذاب درآيد و از آهن مذاب برای ساختن آلات و ابزار زندگی استفاده می‌کنند. برای گداختن آهن رسم و قاعده برای آن است که درجه حرارت کوره آهنگری را تدريجاً بالا می‌برند تا آهن سرد به تدريج حرارت بگيرد و گذاخته و مذاب گردد. چه آهن‌ها بعضاً اين خاصيت را دارند که چنانچه غفلتاً در معرض حرارت شديد و چند صد درجه قرار گيرند، سخت گداخته می‌شوند و با صداهای مهيبي منفجر شده از «از کوره در می‌روند» يعنی به خارج پرتاب می‌شوند. افراد سربع التأثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غيرمترقبه قرار گيرند، آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می‌کشد که به مثابه همان آهن گداخته از کوره اعتدال خارج می‌شوند و اعمالی غيرمنتظره از آن‌ها سر می‌زند که پس از فروکش کردن و اطفای نايره غضب از کرده پشيمان می‌شوند و اظهار ندامت می‌کنند. غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است که چون اعمال غیرطبيعی و غيرارادی ناشی از افراد عصبی مزاج، با انفجار و از کوره در رفتن آهن گداخته تشابه دارد؛ لذا اصطلاح از کوره در رفتن در مورد افراد تندخو و خشمگين که قدرت توانايی کنترل اعصاب را ندارند معانی و مفاهيم مجازی پيدا کرده است. http://eitaa.com/cognizable_wan ⛳️🎣⛳️🎣⛳️🎣⛳️
اگر به من بگویند زیباترین واژه ای که یادگرفتی چیست ؟ میگویم پذیرش است پذیرش یعنی: پذیرفتن شرایط با تمام سختی هاش.... پذیرش یعنی: پذیرفتن ادم ها با تمام نقص هاشون.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه مشکلات هست و باید به مسیر ادامه داد.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه گاهی من هم اشتباه میکنم.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه من کامل نیستم... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه هیچ کس مسئول زندگی من نیست.... پذیرش یعنی: پذیرفتن اینکه انتظار از دیگران نداشتن.... داشتن پذیرش توی زندگی یعنی پایان دادن به تمام دعواها ، اختلاف ها و جدل ها.... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan