نگاهی به آدرس انداخت.
ــــ آره خودشه...
سرش را بالا آورد و به رستورانی مجلل نگاهی کرد.
موبایلش را درآورد و پیامی به مهران داد.
ــــ تو رستورانی؟؟؟
منتظر جواب ماند. بعد از یک هفته چادر سر کردن، الآن با مانتو، کمی معذب بود.
هی، مانتویش را پایین می کشید. نمی دانست چرا این همه سال چادر نپوشیدن، او را معذب نکرده بود ولی الآنن...!!
با صدای پیامک، به خودش آمد.
ــــ آره! بیا تو...
به سمت در رفت.
یک مرد، که کت و شلوار پوشیده بود، در را برایش باز کرد.
تشکری کرد و وارد شد.
گارسون به طرفش آمد.
ــــ خانم رضایی؟!
ــــ بله!
گارسون، با دست به میزی اشاره کرد.
ــــ بله بفرمایید... آقای صولتی اونجا منتظر هستند.
مهیا، دوباره تشکری کرد و به سمت میزی که مهران، روی آن نشسته بود، رفت.
مهران سر جایش ایستاد.
ــــ سلام!
مهران، با تعجب به دست شکسته مهیا نگاهی کرد.
ــــ سلام...این چه وضعیه؟!
مهیا با چهره ای متعجب و پر سوال نگاهش کرد.
ــــ چیزی نیست... یه شکستگیه!
مهران سر جایش نشست.
ــــ چی میخوری؟!
ـــ ممنون! چیزی نمی خورم. فقط جزوه ام رو بدید.
مهران با تعجب به مهیا نگاه کرد.
ــــ چیزی شده مهــ... ببخشید، خانم رضایی؟!
ـــ نه! چطور؟!
مهران، به صندلیش تکیه داد.
ــــ نمی دونم... بعد دو هفته اومدی... دستت شکسته... رفتارت...
با دست، به لباس های مهیا اشاره کرد.
ـــ تیپت عوض شده... چی شده؟!خبریه به ماهم بگو...
مهیا، سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با دستبندش، کرد.
ــــ نه! چیزی نشده... فقط لطفا جزوه رو بدید.
دستش را به سمت مهران دراز کرد، تا جزوه را بگیرد؛ که مهران، دست مهیا را در دستانش گرفت.
مهیا، دستش را محکم از دست مهران کشید. تمام بندنش به لرزش افتاده بود.
مهران، دستش را جلو برد تا دوباره دستش را بگیرد...
که مهیا با صدای بلندی گفت:
ــــ دستت رو بکش عوضی!
نگاه ها، همه به طرفشان برگشت.
مهران، به بقیه لبخندی زد.
ـــ چته مهیا...آروم همه دارند نگاه میکنند.
ـــ بگزار نگاه کنند...به درک!
ـــ من که کاری نمی خواستم بکنم، چرا اینقدر عکس العمل نشون میدی!
مهیا فریاد زد:
ــــ تو غلط میکنی دست منو بگیری! کثافت!
کیفش را از روی میز برداشت و به طرف بیرون رستوران، دوید...
قدم های تند و بلندی برمی داشت. احساس بدی به او دست داده بود. دستش را به لباس هایش می کشید. خودش هم نمی دانست چه به سرش آمده بود!
وقتی که مهران دستش را گرفته بود؛ حساس بدی به او دست داده بود.
با دیدن شیر آبی، به طرفش رفت.
آب سرد بود. دستانش را زیر آب گذاشت. و بی توجه به هوای سرد، دستانش را شست.
دستانش از سرما و آب سرد، سرخ شده بودند.
آن ها را در جیب پالتویش گذاشت.
وبه راهش ادامه داد. نمی دانست چقدر پیاده روی کرده بود؛ اما با بلند کردن سرش و دیدن نوری سبز، ناخوداگاه به سمتش رفت...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#بسم_رب_العشق❤️
کنار در وروی، از سبد، یک چادر برداشت و سرش کرد.
وارد صحن امام زاده علی ابن مهزیار شد. با برخورد چشمش به مناره ها، قطره های اشک در چشمانش نشستند.
قدم های آرامی برمی داشت. با ورودش به امامزاه، آرامشی در وجودش می نشست.
قسمت خلوتی را پیدا کرد و آنجا، نشست.
سرش را به کاشی سرد، چسباند. صدای مداحی در فضا پیچیده بود، چشمانش را بست؛ و به صدای مداح گوش سپرد.
دل بی تاب اومده...
چشم پر از آب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
دلی بی تاب اومده...
اومده ماه عزا...
لشکر ارباب اومده...
لشکر مشکی پوشا ؛ سینه زن های ارباب...
شب همه شب میخونن؛ نوحه برای ارباب...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
جان آقا... سَنَ قربان آقا...
سیّد العطشان آقا...
از صدای قشنگ و دلنشین مداح؛ لبخندی روی لبانش نشست؛ و چشمه اشک هایش، جوشید و گونه هایش، خیس شد.
با صدای تلفنش به خودش آمد.
هوا، تاریک شده بود.
پیامکی از طرفش مادرش بود.
ــــ مهیا جان کجایی؟!
ـــ بیرونم، دارم میام خونه...
از جایش بلند شد. اشک هایش را پاک کرد.
پسر جوانی، سینی به دست، به سمت مهیا آمد. مهیا، لیوان چایی را از سینی برداشت و تشکری کرد.
چای دارچین؛ آن هم در هوای سرد؛ در امامزاده، خیلی می چسبید. از امامزاده خارج شد؛ که صدای زنی او را متوقف کرد.
ـــ عزیزم! چادر را پس بده.
مهیا نگاهی به چادر انداخت. آنقدر احساس خوبی با چادر به او دست می داد؛ که یادش رفته بود، آن را تحویل بدهد.
دوست نداشت، این پارچه را که این چند روز برایش دوست داشتنی شده بود؛ از خود جدا کند. چادر را به دست زن سپرد؛ و به طرف خیابان رفت.
دستش را برای تاکسی تکان داد.
اما تاکسی ها با سرعت زیادی از جلویش رد می شدند.
با شنیدن کسی که اسمش را صدا می کرد به عقب برگشت.
ـــ مهیا خانم!
با دیدن شهاب، با لباسهای مشکی که چفیه ی مشکی را دور گردنش بسته بود؛
دستش را که برای تاکسی بالا برده بود را پایین انداخت.
ـــ سلام...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخاطر عشقش چه کارایی کرده
از محبت خارها گل می شود
http://eitaa.com/cognizable_wan
10.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب
اینا رو کجای دلم بزارم
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
ﺍﻭﻝ ﺩﻟﻢ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ
ﺑﺮﻭﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺩﺍﺷﺘﻢ می مردم ﮐﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﺑﺮﻭﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﻮﻡ!
ﺑﻌﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﭽﻪﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﺷﻮﻡ!
ﺑﻌﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﻧﺸﺴﺘﻪ ﺷﻮﻡ!
ﻭ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽﻣﯿﺮﻡ، ﮐﻪ ﯾﮏ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻡ:
«ﺍﺻﻼ ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ...!»
📘 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔺برای درمان کرونا روزانه دو لیتر آب بنوشید
🔹 پزشک ارشد متخصص بیماری های قلبی در وزارت بهداشت روسیه: نوشیدن آب می تواند نقش موثری در مقابله با لخته شدن خون ناشی از حمله های ویروس کرونا و جلوگیری از سکته قلبی داشته باشد.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
رموز موفقیت
از ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﺪ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﯾﻨﺪ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻭﺭﯾﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺗﮑﻠّﻢ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﯿﺪ ﺍﺯ ﻣﺰّﻩ ﯼ ﻏﺬﺍﯼ ﺗﺎﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﺻﻼً ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺗﺎﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﯾﮏ ﻫﻤﺪﻡ، ﺑﻪ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺧﺪﺍ ﺯﺍﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
از ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺗﺎﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﭽّﻪ ﺩﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺩﺍﺭﺩ، ﺍﻣّﺎ ﻋﻘﯿﻢ ﺍﺳﺖ.
ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﻧﺎﻟﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭﯾﺪ ﺭﺍﻧﻨﺪﮔﯽ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺴﯿﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻃﯽ ﮐﻨﺪ.
** ﻭ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺍﺯ ﺷﻐﻞ ﺗﺎﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﻮﯾﺪ،ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﯿﺪ،ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﻭ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ،فکر کنید
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻧﻌﻤﺖ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬّﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ ...
ﺁﻧﺮﺍ ﺟﺸﻦ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ...
ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺍﺵ ﺩﻫﯿﺪ.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان کوتاه
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﺮﺩﻱ ﻓﻘﻴﺮ،
ﺑﺎ ﻇﺮﻓﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﻧﮕﻮﺭ،
ﻧﺰﺩ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺁﻥ ﻇﺮﻑ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﻥِ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻫﺮ ﺩﺍﻧﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺗﺒﺴﻤﻲ ﻣﻴﻜﺮﺩ
ﻭ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﻴﻜﺮﺩ،
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺑﻨﺎﺑﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻧﻤﺎﻳﺪ
ﻭ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻌﺎﺭﻓﻲ ﻧﻜﺮﺩ .
ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺭﻓﺖ .
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺍﺻﺤﺎﺏ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻴﺪ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺷﺮﻳﻚ ﻣﻴﻜﺮﺩﻳﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺍﻳﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﺋﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻳﺪ !!
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺩﻳﺪﻳﺪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩﻡ؟
ﺍﻧﮕﻮﺭﻫﺎ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺗﻠﺦ ﺑﻮﺩ،
ﻛﻪ ﺗﺮﺳﻴﺪﻡ ﺍﮔﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺗﻠﺨﻲ واکنشی ﻧﺸﺎﻥ ﺩﻫﺪ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﻲ ﻣﺒﺪﻝ ﺷﻮﺩ .
" ﺍﻟﻠﻬﻢ ﺯﯾﻦ ﺃﺧﻼﻗﻨﺎ ﺑﺎ ﺍﻟﻘﺮﺁﻥ ﺑﺤﻖ ﻣﺤﻤﺪ ﻭ ﺁﻟﻪ "
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﮐﺴﯽ ﺭﻭ ﻧﺸﮑنیم❤️
🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
مثبت سخن بگوییم...
▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که درخواست کمک می کنم بگید متشکرم که کمکم می کنید
▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که دیر پاسخ شما رو میدم بگید متشکرم از اینکه برای پاسخ من شکیبا بودید
▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که پرحرفی می کنم بگید که متشکرم از اينکه به حرفهای من گوش دادید
▫️بجای اینکه بگویید ببخشید که بد خُلق بودم بگید متشکرم که با من وقت گذروندید
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
بچه بودم و بچهی دلرحم و فضولی هم بودم.
توی دیوار حیاطمان حفرهای بود که اواخر بهار، گنجشکها توی آن لانه میساختند.
چندوقتی بود میدیدم گنجشکی مدام دارد چیزهایی میبرد داخل و بعد از چندروز، صدای جیکجیک جوجههاش هم بلندشد.
یادم هست توی حیاط مینشستم و همینطور که برای خودم بازی میکردم، حواسم به صدای جوجههایی که مادرشان برایشان غذا و دانه میبرد بود و کلی کیف میکردم از اینکه توی حفرهی کوچک سقف خانهی ما، زندگی دیگری جریان دارد.
گذشت و یک روز که طبق روال معمول داشتم بازی میکردم، از صبح تاحدود بعد از ظهر دیدم جوجهها به شکل غیرعادی دارند سروصدا میکنند و از مادر جوجهها هم خبری نبود.
رفتم عقبتر و شروع کردم به بالا و پایین پریدن تا شاید داخل لانه را ببینم و علت بیقراری جوجهها را کشف کنم، اما هرچه تلاش کردم هیچ چیز پیدا نبود. احساساتم از استیصال جوجهها رقیق شد و آرام و قرار از من کوچید.
پیش خودم گفتم اینجوری نمیشود، الان باید یک کاری بکنم.
این شد که کمی نان ریختم توی یک پیاله شیر، نردبان را برداشتم، رفتم بالا، یکی یکی نانهای خیس خورده را توی حلق جوجههای گرسنه ریختم و آرام گذاشتمشان سر جایشان.
از حس رضایتی که بعدش داشتم چیزی نگویم بهتر است؛ آنموقعها فیلم کلید اسرار پخش میشد، چیزی شبیه موزیک همان فیلم توی سرم پخش میشد و حس میکردم فرشتههای خدا دارند تشویقم میکنند.
خلاصه که آن روز گذشت و فردا که آمدم توی حیاط، با صحنهی دردناکی مواجه شدم.
دیدم هرسه تا جوجه، شکمشان ترکیدهبود و افتاده بودند پایین..!
یادم هست که خیلی گریه کردم و خودم را سرزنش کردم که گرسنه میمردند بهتر نبود؟!
که شاید اگر صبر میکردم، یا مادر جوجهها برمیگشت یا مادر خودم کمکم میکرد و این اتفاق نمیافتاد..
فهمیدم که گاهی فقط باید شنید، فقط باید نگاه کرد و پذیرفت که گره تمام مشکلات جهان، قرار نیست به دست ما باز شود...
من احساس خیلی تلخی را تجربه کردم تا یادم بماند، گاهی مداخله نکردن در مشکلاتی که در آنها دانش و تخصص کافی ندارم، بهترین کمکیست که از من ساخته است..
که همیشه لازم نیست به هر کنشی، واکنش بدهم..
پس همیشه سکوت و عدم واکنش نشان دادن آدمها را به حساب نفهمیدنشان نگذارید..
آدمها بیدلیل به این مرحله نرسیدهاند..
آنها فهمیدهاند که کار را پیش از رسیدن کاردانش، خرابتر نکنند.
که هر مسئولیتی را نپذیرند تا جان و مال انسانها را با نابلدیهاشان به خطر نیندازند..
همین..!
🍃
🌺🍃http://eitaa.com/cognizable_wan