eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
مادری میگفت من ۵ فرزنددارم همه رادریک خانه کوچک بزرگ کردم ولی آنها نتوانستد در۵ خانه بزرگ خودبرای من اتاقی پیدا کنند http://eitaa.com/cognizable_wan
#ترفند قبل ازاستفاده ظرف رویی،آنرا پرازآب كنيدوچند قاشق سرکه به آن اضافه کنیدوبگذارید چند دقیقه روی اجاق گاز بجوشد،سپس آنرا خالی کرده وبشوييد،بااين ترفند ظرف رویی شما هیچگاه سیاه نمیشود. 💕http://eitaa.com/cognizable_wan
✍هر روز به او بگویید که دوستش دارید «بهترین راه برای تایید همسرتان که برایش بسیار مهم است این است که خیلی ساده هر روز به او بگویید دوستش_دارید.» او را درک کنید و ببخشید «روزهایی هست که همسرتان اشتباهاتی انجام دهد و یا کمتر به شما رسیدگی کند. همیشه به خاطر داشته باشید که هیچ کس کامل نیست. در این مواقع خواسته همسرتان این است که او را درک کنید و او خود را سزاوار بخشش شما می داند. بدانید که هیچ رابطه ای بدون بخشش دوام ندارد.» 💥با همدیگر گفتگو کنید «نگذارید کار به جایی برسد که هیچ حرفی با همسرتان نداشته باشید درباره بچه ها کارتان و حتی آب و هوا با هم صحبت کنید. چرا که گفتگو نکردن اولین جرقه های یک رابطه سرد است.» http://eitaa.com/cognizable_wan
📔 ﭘﺴﺮﯼ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ شام ﺑﻪ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍنی ﺑﺮﺩ .. ﭘﺪﺭ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺿﻌﯿﻒ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﺮرﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ.. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﻫﻢ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺑﻮﺩ و در عوض غذا را به دهان پدر میگذاشت.. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﯽ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﺑﺮﺩ، ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﮐﺮﺩ، ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺷﺎﻧﻪ ﺯﺩ ﻭ ﻋﯿﻨﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﺗﻨﻈﯿﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ .. ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺑﺴﻮﯼ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ!! ﭘﺴﺮ ﭘﻮﻝ ﻏﺬﺍ ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﺎ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﺭب ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺷﺪ . ﺩﺭ این هنگام ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﺯ ﺟﻤﻊ ﺣﺎﺿﺮﯾﻦ بلند شد و ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ؛ . ﭘﺴﺮ.. ﺁﯾﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑني ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ؟! . ﭘﺴﺮ ﭘﺎﺳﺦ داﺩ؛ خیر ﺟﻨﺎﺏ . ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﮕﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ . ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﭘﯿﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﻪ، ﭘﺴﺮم. ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ . ﺩﺭﺳﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﭘﺴﺮﺍﻥ.. ﻭ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﻪ ﭘﺪﺭﺍﻥ.. و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﻣﻄﻠﻖ ﺑﺮ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺭﺳﺘﻮﺭﺍﻥ ﺣﺎﮐﻢ ﺷﺪ.. 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
بالِ کبوترهایِ صحنت خاک دارد مادر برایت روضه در افلاک دارد ای روضه خوانِ کربلا قلبِ تو مثل... جسمِ شهیدِ تشنه صدها چاک دارد ⚫شهادت #امام_باقر علیه السلام تسلیت باد.
فرض كن كه حضرت مهدي (عج) ظهور كند آيا: ظاهرت هست چناني كه خجالت نكشي؟؟؟ باطنت هست پسنديده ي صاحب نظري؟؟؟ خانه ات لايق او هست كه مهمان گردد؟؟؟ لقمه ات در خور او هست كه نزدش ببري؟؟؟ پول بي شبهه و سالم زهمه دارائيت... داري آنقدر كه يه هديه برايش بخري؟؟؟ حاضري گوشي همراه تو را چك بكند؟؟؟ با چنين شرط كه در حافظه دستي نبري؟؟؟ واقفي بر عمل خويش تو بيش از دگران؟؟؟ مي توان گفت تو را شيعه اثني عشري؟؟!! اللهم عجل لولیک الفرج" 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
این همه سکوت و بی تفاوتیش واقعا زجر آور بود. و البته خیلی هم برایش ناراحت بود. هر کاری هم که از دستش برمی آمد برایش انجام می داد. ولی بیشتر از این در توانش نبود. چون آیسودا واکنشی نداشت. پیاده تا خاقانی رفتند که گوشی سوفیا زنگ خورد. آیسودا زیر خنکی یکی از درختان تنومند ایستاد. سوفیا هم جواب تلفنش را داد. -جانم عزیزم؟ ............................... آیسودا بی تفاوت نگاهشان می کرد. حتی این عاشقانه حرف زدن هم کسل کننده بود. -نه اول خاقانی هستیم، مجتمع ارکید. ............................... صدای خنده ی سوفیا بلند شد. آیسودا بغض کرد. درست بود که پژمان مرد کاملا جدی بود. کم می خندید. کم حرف می زد. اما خوب بود. بهترین بود. دیوانه وار عاشقش بود. -باشه عزیزم منتظرم. تماس را قطع کرد و به سمت آیسودا برگشت. -بریم یه بستنی بخریم و بخوریم تا بیاد. -من میل ندارم. مگر این بغض لعنتی می گذاشت. یک هفته گذشته بود. پژمان حتی یک پیام ناقابل هم برایش نفرستاد. منصفانه باید قضاوت می کرد خودش هم پیامی برایش نفرستاد. می ترسید جوابی نگیرد. شاید همین دلیل محکمی بود تا تلاشی نکند. پژمان نه او را پس می زد نه به سمتش می آمد. مانده بود وسط برزخ! -تو غلط می کنی نخوری، مگه دست خودته؟ به سمت آیسودا آمد. دستش را کشید و گفت: بیا بریم ببینم. روزگارش عجیب شده بود. نمی خواست با هیچ کس حرف بزند. از دلداری دادن های هیچ کس خوشش نمی آمد. هیچ سودی به حالش نداشت. سوفیا ول کن نبود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 بلاخره او را به سمت بستنی فروشی برد. آیسودا پشت یک میز نشست. سوفیا هم سفارش بستنی داد. آیسودا گوشیش را درآورد. از آلبوم گوشی برای بار هزارم عکس های پژمان را ورق زد. ژست های مختلفش!عپ عکس هایی که یواشکی گرفته بود. این بغض لعنتی چند روزه هم دست از سرش برنمی داشت. خفه شده بود که به هیچ روشی پایین نمی رفت. رهایش نمی کرد. سوفیا با بستنی ها مقابلش نشست. کاسه ی بستنی را مقابلش گذاشت. -بخور تا آب نشده. عکس العملی که از آیسودا ندید خودش را به سمتش خم کرد. دوباره داشت عکس های پژمان را می دید. -باز داری عکساشو می بینی؟ خسته نشدی؟ -دلم براش تنگ شده. -امان از دست تو! آیسودا لبخند غمگینی زد. -لبخنداش خیلی قشنگه! -دیگه چی؟ -وقتی می خوابه اینقد ناز میشه؟ -مبارک صاحبش! آلبوم گوشی را بست و کنارش گذاشت. واقعا داشت عذاب می کشید. -یکم بستنی بخور خنک بشی، زیادی داغی! -خیلی غمگینم. -اینم یه دوره اس تموم میشه. -خیلی دوسش دارم. -مگه نمیگی رفته فکر کنه؟ -اگه برنگرده؟ -بیجا کرد، کیو بهتر از تو پیدا می کنه؟ آیسودا لبخند زد. بی میل قاشقی بستنی را برداشت. آنقدر بی حواس بود که اصلا به اطرافش دقت نکرد کجا نشسته اند. -جای دنجیه نه؟ -برای من فرقی نداره. -تو فعلا فیوز پروندی. -نه برقم قطع شده. سوفیا خندید. می خواست حرفی بزند که صدای آرش را شنید. فورا با ذوق بلند شد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
تعدادی استاد دانشگاه رو دعوت کردن به فرودگاه و اونا رو توی یک هواپیما نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که: این هواپیما ساخت دانشجوهای شما ست ..! وقتی اساتید این خبرو شنیدن همه از دم اقدام به فرار کردن! همه رفتن به سمت در خروجی جز یه استاد که خیلی ریلکس نشسته بود ..! پرسیدن : چرا نشستی؟ نگو که نمی ترسی!! استاد با خونسردی گفت : اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای من باشه عمرا اگه روشن بشه 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیسودا هم به احترامش بلند شد. -سلام. آرش جوری نگاهش کرد که آیسودا نگاه دزدید. -سلام آیسودا خانم. -بیا بشین آرش! سوفیا برایش صندلی گذاشت. آرش هم بین سوفیا و آیسودا با فاصله نشست. -بستنی می خوری؟ -تو کاسه ی تو می خورم. سوفیا ذوق زده گفت: پس برم یه قاشق اضافه بیارم. با بلند شدن سوفیا، آرش روی آیسودا زوم کرد. -متاسفم. آیسودا متعجب نگاهش کرد. -برای چی؟ -سوفیا گفت چه اتفاقی براتون افتاده. اخم کرد. باز این دختر دهن لقی کرد. -اتفاق خاصی نیست زود حل میشه. -امیدوارم. جوری حرف زد انگار مطمئن بود پژمان برنمی گرد. یا مثلا شناختی از پژمان دارد. -سوفیا در مورد ما چی گفته؟ -چیز خاصی نگفته! سوفیا با قاشق آمد و درون کاسه ی بستنی گذاشت. آیسودا تلخ نگاهش کرد. از اینکه مسائلش را همه بدانند متنفر بود. بعدا باید مفصل با سوفیا حرف می زد. -دوست دارم این آقا پژمان رو ببینم. آیسودا ابدا لبخند نزد. یک کلمه هم نگفت. ولی سوفیا فورا گفت:فعلا که نیستن حضرت آقا. آیسودا چشم غره ای به سوفیا رفت. -چیه خب؟ مگه بد میگم؟ این دختر هیچ چیزی حالیش نبود. فقط حرف خودش را می زد. -من می خوام برم خونه! -بیخود، اومدی یه حالی عوض کنی، بری بچپی تو اتاقت که چی بشه؟ آرش با ملایمت گفت: اگه من مزاحم شدم رفع زحمت می کنم. آیسودا دستپاچه گفت: اصلا، من فقط این روزا یکم بهم ریخته ام. آرش سر تکان داد. -درک می کنم. سوفیا با خنده گفت: چیو دقیقا درک میکنی عزیزم؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آرش حتی به سوفیا هم نگاه نکرد تمام حواسش به آیسودا بود. تمام این مدت دنبال فرصتی بود که با این دختر روبرو شود. صدایش را بشنود. چهره ی دلنشینش که حالا به شدت افسرده و غمگین بود. به دلش می خواست با او وقت بگذراند. حتی اگر تلخ باشد. جوابش را ندهد. با این حال دوست داشت. بی نهایت حس قلبی شدیدی به این دختر داشت. -آرش جان... آرش برگشت و نگاهش کرد. -بستنی آب شد. آرش قاشقش را درون بستنی برداشت. -با این چهره ی بهم ریخته هیچی حل نمیشه. آیسودا غیرمستقیم نگاهش کرد. این مرد چه از دردهایش می دانست؟ یک جا نشسته بود و می گفت لنگش کن. گند خورده بود به همه چیز! -باید دنبال راه حل باشید. پوزخند زد. فعلا هیچ راه حلی روی پژمان جواب نمی داد. تا وقتی که خودش بخواهد برگردد. حتی نمی دانست الان شب هایش را درون کدام هتل می گذراند. روزهایش چطور می گذرد؟ -ممنونم از دلداری دادنتون. از پشت میز بلند شد. سوفیا فورا پرسید:کجا؟ -شما بستنی تونو بخورید، من یکم زیر میشینم. آرش برگشت و نگاهش کرد. سوفیا آه کشید. -خیلی داره خودشو اذیت می کنه. آرش با خشم نهفته ای گفت: برای یه آدم بی ارزش! سوفیا متعجب نگاهش کرد. -تو چرا ناراحتی؟ آرش فورا چهره اش برگشت. -ناراحت چی باشم؟ دلم براش می سوزه. -نسوزه، به ما ربطی نداره. آیسودا قدم زنان بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند از بستنی فروشی دور شد. مسیرش خاقانی بود. قدم زنان به مغازه ها نگاه می کرد. زیر لبی با خودش حرف می زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 👈 بنده است یا آزاد؟؟ صدای ساز و آواز بلند بود. هركس كه از نزدیك آن خانه می گذشت، می توانست حدس بزند كه در درون خانه چه خبرهاست؟ بساط عشرت و می گساری پهن بود و جام «می» بود كه پیاپی نوشیده می شد. كنیزك خدمتكار درون خانه را جاروب زده و خاكروبه ها را در دست گرفته از خانه بیرون آمده بود تا آنها را در كناری بریزد. در همین لحظه مردی كه آثار عبادت زیاد از چهره اش نمایان بود و پیشانی اش از سجده های طولانی حكایت می كرد از آنجا می گذشت. از آن كنیزك پرسید: «صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟». آزادمعلوم است كه آزاد است. اگر بنده می بود پروای صاحب و مالك و خداوندگار خویش را می داشت و این بساط را پهن نمی كرد. ردوبدل شدن این سخنان بین كنیزك و آن مرد موجب شد كه كنیزك مكث زیادتری در بیرون خانه بكند. هنگامی كه به خانه برگشت اربابش پرسید: «چرا این قدر دیگر آمدی؟».كنیزك ماجرا را تعریف كرد و گفت: «مردی با چنین وضع و هیئت می گذشت و چنان پرسشی كرد و من چنین پاسخی دادم.» شنیدن این ماجرا او را چند لحظه در اندیشه فرو برد. مخصوصا آن جمله (اگر بنده می بود از صاحب اختیار خود پروا می كرد) مثل تیر بر قلبش نشست. بی اختیار از جا جست و به خود مهلت كفش پوشیدن نداد. با پای برهنه به دنبال گوینده ی سخن رفت. دوید تا خود را به صاحب سخن كه جز امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نبود رساند. به دست آن حضرت به شرف توبه نائل شد، و دیگر به افتخار آن روز كه با پای برهنه به شرف توبه نائل آمده بود كفش به پا نكرد. او كه تا آن روز به «بشربن حارث بن عبد الرحمن مروزی» معروف بود، از آن به بعد لقب «الحافی» یعنی «پابرهنه» یافت و به «بشر حافی» معروف و مشهور گشت. تا زنده بود به پیمان خویش وفادار ماند، دیگر گرد گناه نگشت. تا آن روز در سلك اشراف زادگان و عیاشان بود، از آن به بعد در سلك مردان پرهیزكار و خداپرست درآمد. 📗 ، ج 1 ✍ علامه شهید مرتضی مطهری http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 🌀 جگر مرغ یک عامل بسیار خطرناک و کشنده برای بدن می باشد! در بعضی جگر مرغ‌ها باکتری ای وجود دارد که می‌تواند باعث مسمویت،‌ بیماری، تب، فلج و حتی مرگ در افراد گردد ! ••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
مدیون خون شهیدان هستیم ___________________ ___________________ 📒✒📒✒📒✒📒✒ تقريباً اوايل سال 72 بود كه در خواب ديدم در محور «پيچ‌انگيز» و شيار «جبليه» در روی تپه‌ی ماهورها، شهيدی افتاده كه به صورت اسكلت كامل بود و استخوان‌هايش سفيد و براق! شهيد لباسی به تن داشت كه به كلی پوسيده بود. وقتی شهيد را بلند كردم، اول دنبال پلاک شهيد گشتم و پلاک را پيدا كردم، بسيار خوانا بود، سپس جيب شهيد را باز كردم و يک كارت نارنجی رنگ خاک گرفته از جيب شهيد درآوردم. روی كارت را دست كشيدم تا اسم روی كارت مشخص شد، بنام: «سيد محمدحسين جانبازی» فرزند «سهراب» از استان «فارس» كه يک‌باره از خواب بيدار شدم. ⬅خواب را زياد جدی نگرفتم ولی در دفترچه‌ام شماره پلاک و نام شهيد را كه هنوز به ياد داشتم، يادداشت نمودم. حدود دو هفته بعد به «تفحص» رفتيم، در محور شمال «فكه» با برادران اكيپ مشغول گشتن شديم. من ديگر نااميد شده بودم، يکروز دمدم‌های غروب بود كه داشتم از خط برمیگشتم. رفتم روی يک تپه نشستم و به پايين نگاه كردم. چشمم به يک شيار نفررو افتاد. در همين حين چند نفر از بچه‌ها كه درون شيار بودند، فرياد زدند: «شهيد! شهيد!» و چون مدت‌ها بود كه شهيد پيدا نكرده بوديم همگی نااميد بوديم. جلو رفتم، بچه‌ها، شهيد را از كف شيار بيرون آورده بودند، بالای سر شهيد رفتم. ديدم شهيد كامل و لباسش هم پوسيده است. احساس كردم، شهيد برايم آشناست. وقتی جيب شهيد را گشتم، كارت او را درآوردم و با كمال حيرت ديدم روی كارت نوشته شده: «محمدحسين جانبازی»! وقتی شماره پلاک را با شماره پلاكی كه در خواب ديده بودم مطابقت دادم، متوجه شدم همان شماره پلاكی است كه در خواب ديده بودم، فقط تنها چيزی كه برايم عجيب بود نام «سيد» بود! من در خواب ديده بودم كه روی كارت نوشته: «سيد محمدحسين جانبازی» ولی در زمان پيدا شدن شهيد فقط نام «محمدحسين جانبازی» فرزند «سهراب» اعزامی از استان «فارس» ذكر شده بود. ⬅اينجا بود كه احساس كردم لقب «سيدی» را بعد از شهادت از مادرش زهرا (س) عاريت گرفته است! و جز اين نبود!    📚منبع: كتاب كرامات شهدا، جلد1 صفحه41 و42 راوی : برادر نظرزاده ___________________ http://eitaa.com/cognizable_wan ___________________ 📒✒📒✒📒✒📒✒