eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰رسول اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمودند: من قرأ القرآن ابتغاء وجه الله و تفقها في الدين كان له من الثواب مثل جميع ما اعطي الملائكه و الأنبياء و المرسلون؛ 💬هركس براي كسب رضايت خدا و آگاهي در دين قرآن بياموزد، ثوابي مانند همه آنچه كه به فرشتگان و پيامبران و رسولان داده شده، براي اوست. 📚 وسائل الشيعه ۶/۱۸۳/۷۶۸۳ ☑ http://eitaa.com/cognizable_wan
☘ درمان خارش واژن با سرکه سیب سرکه 🍎سیب سرخ🍎 به دلیل دارا بودن خواص ضد قارچی و ضد باکتری شناخته شده‌است و یکی از محبوب ترین و رایج ترین روش های درمان خانگی خارش واژن محسوب می‌شود. این ماده به حفظ محیط قلیایی واژن کمک می‌کند، بنابراین سبب می‌شود که از شر باکتری‌های بد خلاص شوید. ۱ قاشق غذاخوری سرکه سیب را به ۱ فنجان آب اضافه کنید. ترکیب را بجوشانید و بعد کمی صبر کنید تا خنک شود به دمای اتاق برسد. حالا، واژن را با این آب دو بار در روز بشویید. http://eitaa.com/cognizable_wan
چه بدبخت شده ايم بااین همه گناه احساسِ خوب‌بودن هم میکنیم .. خدایا.. [ مـارا ] به خودمـان بیاور ! از به خود آمدن هامون هیــــــــــچ ندیده ایم . . .😢 ❤️💫http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 ❌ قرار دادن لپ تاپ روی پاها به دستگاه تناسلی آسیب میزند ! ☢ قرار دادن لپ تاپ روی پاها خطر بروز ناتوانی جنسی، ناباروری و همچنین بروز تومورها (بخصوص در آقایان و در برخی موارد خانم ها) را بالا می برد. به خاطر اینکه لپ تاپ روشن باعث ایجاد گرمای زیادی در ناحیه ی تناسلی می شود. برای مقابله با این مشکل لپ تاپ را یکسره و بیش از دو ساعت روی پاهایتان قرار ندهید. ‌√ اگر عادت دارید همیشه لپ تاپ را روی پاهایتان بگذارید و کار کنید، بهتر است از یک محافظ مناسب استفاده کنید تا مانع رسیدن گرمای دستگاه به پاها و ناحیه تناسلی شود. ••••❥• http://eitaa.com/cognizable_wan 🌺🍃
مدام هم با خودش کلنجار می رفت که به پژمان زنگ نزد. به شدت از این قضیه عصبی بود. این بی تفاوتی پژمان زجرش می داد. از خاقانی خارج شد. همین که به خیابان بعدی قدم گذاشت صدایی مخاطبش قرار داد. -پارسال دوست.... برگشت. از دیدن نواب رنگ تعجب درون چشمش نشست. ترنج هم کنارش بود. متوجه نشد. قدمی بی حال به سمتشان برداشت. ترنج با اخم نگاهش می کرد. ولی روی لب نواب لبخند بود. -سلام آسو خانم. -سلام. -بعد از 9 ماه که اون کله خر این شهرو برات زیر پا گذاشت اینجا می بینمت. -اون کله خر زندگی منو خراب کرد. هر دو کنجکاو نگاهش کردند. نواب با نگرانی پرسید: چی شده آسو؟ انگار منتظر بود این سوال را از او بپرسند. همان جا زیر گریه زد. ترنج و نواب تعجبشان بیشتر شد. فورا به سمتش رفتند. ترنج دست دور شانه اش انداخت. -پولاد باهات چیکار کرده؟ هر دو فکر می کردند باز یک تجاوز دیگر در کار است. -بخاطر پولاد شوهرمو از دست دادم. نواب با چشمانی گرد گفت: شوهر؟! ترنج هم دست کمی از او نداشت. یعنی پولاد تمام مدت دنبال یک زن شوهردار بوده؟ -دقیق بگو آسو، این حال و روزت نگرانم کرد. آیسودا آب بینی اش را بالا کشید. -همه چیز خراب شده نواب، موندم تو چاه، هیشکی هم محض رضای خدا کمکم نمی کنه. نواب با دلسوزی گفت: بهم بگو، شاید کاری ازم بر بیاد. ترنج فورا گفت: اینجا تو خیابون درست نیست، با ما بیاد، خونه ی ما همین کوچه اس. به کوچه ای که 100 متر با آنها فاصله داشت اشاره کرد. دلش حرف زدن می خواست. هر دو غریبه بودند. اما می شناختنش. شاید کمک حالش می شدند. کمی از درد و غمش کم می شد. ترنج زیر بغلش را گرفت و با خودش همراهش کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 فقط یک لحظه پرسید: شما دوتا با هم؟ ترنج لبخند زد. -ما با هم ازدواج کردیم. آیسودا تعجب کرد. این دو با هم؟ کمی با عقلش جور در نمی آمد. یادش مانده بود که این دختر به پولاد علاقه داشت. چطور با نواب ازدواج کرده؟ زیر لبی گفت: تبریک میگم. -ممنونم عزیزم. ابدا قصد پرسید چرایش را نداشت. ممکن بود با پرسیدن آزارشان بدهد. تازه ربطی هم به او نداشت. نواب یک بسته ی بزرگ از شیرینی درون دستش بود. خانه شان سرراست و نزدیک بود. نواب کلید انداخت و اشاره کرد داخل شوند. یک خانه ی حیاط دار و کمی قدیمی. با یک باغچه ی کوچک! آیسودا اشک روی صورتش ماسیده بود. به سمت شیرآب گوشه ی حیاط رفت. همان جا چند بار آب به صورتش زد. ترنج و نواب معنادار به هم نگاه کردند. پس اوضاع خیلی بد بود. آیسودا کمر صاف کرد و گفت: مزاحمتون شدم. ترنج با مهربانی گفت: این حرفا چیه؟ ما عاشق مهمون هستیم. باید به سوفیا زنگ می زد. ابدا نمی خواست نگرانش کند. هرچند که از حضور دوست پسرش به شدت معذب بود. -بیا داخل آسو! نواب هنوز هم عین قبل آسو صدایش می کرد. -میام، باید یه زنگ بزنم. گوشی را درآورد. 5 تا تماس ناموفق داشت. اصلا حوصله نداشت باز کنند ببیند چه کسی زنگ زده. بهرحال پژمان که نبود. شماره ی سوفیا را گرفت. هنوز هم آب بینی اش به راه بود. آب بینی اش را محکم بالا کشید. -الو... -الو و زهرمار، کجایی آیسودا؟ وای مردم از دلشوره. -زنگ می زدی. -به گوشی بی صاحبت نگاه کن، 5 بار تا الان زنگ زدم جواب ندادی. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
در دادگاه قاضی اعلام کرد: این آقا با بیل زنش رو کشته و به اعدام محکوم شد. یکی بلند شد به متهم گفت: خیلی نامردی قاضی گفت: آقا بشین سرجات به شما چه مربوطه؟ یارو گفت:دوسال همسایشم میگم بیل داری میگه نه😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌸 سه ویژگی دختران مومن 🌸 🔸 ﺍمیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ ﻣﻮﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺻﻔﺖ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ، ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ 💎 ﺍﻭﻝ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ 💎 دوم ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ 💎 ﺳﻮﻡ ﻫﻢ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ⭕️ ﺍﻣــﺎ ﺍﯾﻨﮑـﻪ ﻣﺘﮑﺒـﺮ ﺑﺎﺷﻨـﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑـﻞ ﻧﺎﻣﺤـﺮﻡ ﺑﺎ ﻗﺎﻃﻌﯿﺖ ﻭ ﺗﺮﺷـﺮﻭﯾﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺑﺎ ﻋﺸﻮﻩ ﻭ ﺗﺒﺴﻢ ﮐﻪ ﺩﯾﮕــﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ می کـند ﺑﭙﺮﻫﯿـﺰﻧـﺪ ﻣﻨﻈـﻮﺭ ﺍﺯ ﺗﺮﺱ ﻫـﻢ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﺗﻨﻬـﺎ ﻣﺎﻧـﺪﻥ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺍﺳـﺖ ﮐـﻪ ﻋﻨـﻮﺍﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣـﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺨﯿﻞ ﺑﺎﺷﺪ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﺎل ﺧـﻮﺩ ﻭ ﺷـﻮﻫﺮ ، ﮐﻤـﺎﻝ ﺩﻗﺖ ﻭ ﻭﺳﻮﺍﺱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺮﺝ ﺩﻫﺪ ﻭ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﺩﺍﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻫﻤﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺷﺪ. (خصال ، جلد ۱ ، صفحه ۳۱۷) ______________ ♥️ ♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
👁 اينگونه نگاه کنيم:👇 👨🏻مرد را به عقلش بنگر،نه به ثروتش 👩🏻زن را به وفايش بنگر، نه به جمالش 👬دوست را به محبتش بنگر، نه به کلامش 💖عاشق را به صبرش، نه به ادعايش 💰مال را به برکتش، نه به مقدارش 🏠خانه را به آرامشش، نه به بزرگی اش 🚘اتومبيل را به کاراييش، نه به مدلش 🍔غذا را به کيفيتش، نه به کميتش 📚درس را به استادش، نه به سختيش 🕵️‍♂️دانشمند را به علمش، نه به مدرکش 👔مدير را به عمل کردش، نه به جايگاهش ✍️نويسنده را به باورهايش، نه به تعداد کتابهايش ☺️شخص را به انسانيتش، نه به ظاهرش ❤️دل را به پاکيش، نه به صاحبش 🗣سخنان را به عمق معنايش، نه به گوينده اش 🙍🏻‍♂️فرزند را به ایمانش بنگر، نه به وفاداریش 💞پدر و مادر را فقط؛ "بنگر" هر چه بیشتر بهتر👌👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ پیامبر رحمت (ص) می فرمایند: 👌هرگاه کسی نماز صبح را نخواند، فرشته ای از آسمان او را صدا می‌کند: ای زیانکار 👌 و هرگاه نماز ظهرش را نخواند، فرشته ای به او می‌گوید: ای خیانتکار 👌 و هرگاه شخص نمـاز عصر خود را نخواند، گوید: ای بی دین 👌 و اگر نمــاز مـغرب خـود را نخواند، گویـد: ای کافر 👌 و اگر شخص نماز عشاء را ترک کند، گوید: وای برتو که در تو هیچ خیر و منفعتی نیست. 🌻 همچنین رسول خدا (ص) می فرمایند: در جهنم یک وادی است که از شدت عذاب آن، جهنمیان هر روز هفتاد مرتبه از آن می‌نالند و در وادی، خانه ای از آتش و در آن خانه چاهی قرار دارد که در آن چاه تابوتی است و در آن تابوت ماری است که هزار سر دارد و در هر سری هزار دهان و در هر دهان هزار نیش است و این جایگاه کسانی است که نمـاز نمی‌خوانند و شراب می‌نوشند. 📚 وسائل الشیعه،ج۳ ص۳۱ 🌸☘🌸☘ 🌺http://eitaa.com/cognizable_wan ☘🌸☘🌸
يارو میلیاردر میشه با عجله میاد خونه میگه خانوم پولدار شدم وسایلتو جمع کن چمدونتو ببند!!! زنش با هیجان میگه: دبى یا پاریس؟؟؟ میگه: نمیدونم مهریه تو بگیر هرجا میرى برو فقط دیگه نبینمت!!!🌹😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
اینکه میگن مشکلات را باید از زاویه ای دیگر دید... همش الکیه باور نکنید😕 من از هر زاویه ای به جیبم نگاه کردم خالی بود😁😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan شااد باشید😻
بابام میگه گوشی رو بذار بالاسرت سر ساعت ۶بیدارمون کنه.. میگم چرا خودت نمیذاری ؟؟😕 میگه سرطان زاس... .مطمئن شدم سر راهیم، چندتا پرورشگاه رفتم می گن چهرت خیلی آشناست..!😁 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟دوای درد دوران همسرتان نوازش و عشق ورزی شماست ⚜️آغوش شما بهترین مسکن است با آغوش و نوازش شما ،خانمها هیچوقت بی حوصله و پرخاشگر نمیشوند http://eitaa.com/cognizable_wan
-وای ببخشید. سوفیا ملایم تر پرسید: کجایی؟ این روزا ناخوشی، می ترسی کار بدی دست خودت. لبخند زد. -اینقدا هم دیوونه نیستم. -والا همه چی ازت برمیاد. لبخند آیسودا پررنگ تر شد. -دوتا از دوستامو دیدن، یکم پیششون هستم بعد برمی گردم خونه. -خل بازی که در نمیاری؟ -نه خیالت راحت. سوفیا نفسش را تند بیرون داد. -ای خدا این پژمان زود برگرده مردیم از بی جونی این دختر! آیسودا با غم باز لبخند زد. -پس مواظب خودت باش. -قربونت عزیزم، خوش بگذره. تماس را قطع کرد. گوشی را درون جیب مانتویش انداخت. نگاه دقیقی به اطراف انداخت. یک تاک پر از جوانه روی دیوار پخش شده بود. یک بوته رز هم پای تاک بود. این خلاصه ی باغچه بود. حیاط تمیز موزاییکی بود. هیچ آت آشغالی درون حیاط بود. به سمت ساختمان برگشت. نباید میزبان را بیشتر از این تنها می گذاشت. کار زشتی بود. به سمت ساختمان قدم برداشت. قلبش تیر کشید. دست روی قلبش گذاشت. تازگی زیاد قلبش تیر می کشید. معلوم نبود چه مرگش است. کمی کنار قلبش را ماساژ داد و مقابل در ایستاد. با دست آزاداش در زد. -صاحب خونه.... صدای ترنج را شنید: بیا داخل عزیزم. قلبش که از تیر کشیدن افتاد، خم شد و کفش هایش را درآورد. به آهستگی داخل شد. -ببخشید مزاحمتون شدم. زن و شوهری درون آشپزخانه بودند. -تو زحمت انداختمتون. -این حرفا چیه دختر؟ بعد از سالها دارم می بینمت. کمرنگ لبخند زد. در را بست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سالن پر از نور بود. نورگیر فوق العاده ای داشت. پنجره های سرتا سری و پت و پهن حسابی فضا را روشن کرده بود. -بشین آسو. روی یکی از مبل های بنفش رنگ نزدیک پنجره نشست. نور خموده ی عصر روی زمین جا خوش کرده بود. نواب با سینی شربت آمد. -نیار نمی خورم. -مگه دست خودته؟ سینی را مقابلش گذاشت. -خانمم زحمتشو کشیده. ترنج درون آشپزخانه لبخند زد و سبد میوه اش را تزیین می کرد. نواب مقابلش نشست. -بخور تعریف کن ببینم باز این دیوونه چیکار کرده. آیسودا با خجالت لیوان را برداشت. جرعه ای نوشید و دوباره لیوان را به سینی برگرداند. از نواب تا حدی خجالت می کشید. وگرنه نواب همیشه میانه رو بود. کاری به کسی نداشت. سرش در لاک خودش بود. بیخود هم از کسی طرفداری نمی کرد. -راستش... تمام ماجرا را از همان 5 سال پیش که مجبور شد پولاد را رها کند تا الان که روابطش با پژمان بهم خورد را برای نواب و ترنج که با سبد میوه اش آمده بود تعریف کرد. نواب اخم هایش را در هم کشید. ترنج با لبخند گفت: ظاهرا هرچی مرد وحشیه به پستت می خوره. آیسودا کمرنگ لبخند زد. نواب با منطق گفت: کار هیچ کدومش درست نیست. -می دونم. -نباید اینجوری زندگی کنی. -چیکار کنم؟ -از هر دوشون جدا شو. با چشمانی گرد به نواب نگاه کرد. -شوخی می کنی؟ -اصلا، اگر قراره هر بار اینجوری شکنجه بشی بهتره خودتو رها کنی. -نمی تونم. نواب گوشه ی چشمش را ریز کرد. -چرا؟ -من به شدت به پژمان وابسته ام، و البته زنشم. نواب پوزخند زد. -فقط خودتو داری اسیر می کنی. این اسارات را دوست داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یه شوهر این‌جوری نصیب کنه هروقت دلت گرفت بگی مرد پاشو یه‌کم قِر بده دلمون وا شه😂 •••••••••••••••••• 😁 👚 @cognizable_wan 👖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین کل کل زن و شوهری که تا این لحظه دیدم! مخصوص زن و شوهرهای ایرونی هست! واسشون بفرستید!😂 ▪▪▪▪▪▪ 👩 👗 @http://eitaa.com/cognizable_wan
✨قدر امشب و فردا را بدانید 💠راهنمای اعمال شب و روز عرفه #التماس‌دعا http://eitaa.com/cognizable_wan
ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری درپیش داری والا با این وضعیتی که روز ب روزم بی پول تر میشم فکر کنم منظورش سفر آخرته 😐😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ 🍃🍃🍃 🍂🍂 🌸 ⭕این موارد شما را نابود میکند : 🔹1-وقتی نمی‌بخشید 🔸2-وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید 🔹3-وقتی وقتتان را تلف می‌کنید 🔸4-وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید 🔹5-وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید 🔸6-وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید 🔹7-وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید 🔸8-وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید 🔹9-وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد 🔸10-وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید 🔹11-وقتی در روابط اشتباه می‌مانید 🔸12-وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید 🔹13-وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید 🔸14-وقتی درمورد همه چیز نگرانید 🌸 🍂🍂 🍃🍃🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
‌ #انسان_ها 👈به ميزان "حقارتشان" "توهين" ميكنند 👈به ميزان "فرهنگشان" "عشق ميورزند" 👈و به ميزان "كمبودهايشان" "آزارت ميدهند" ✨هرچه "حقيرتر" باشند 👈بيشتر "توهين ميكنند"تا حقارتشان را جبران كنند ✨هر چه "فرهنگشان غني تر باشد" 👈بيشتر به ديگران "عشق هدیه ميدهند" ✨وهرچه "هويّتشان عميق تر باشد" 👈"محترمانه تر رفتار ميكنند"👌 ✍به اندازه "دركشان" , ميفهمند ✍و به اندازه "شعورشان" به "باورها و حرف هايشان عمل ميكنند☝️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلو دروازه شیراز ملت شادند😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
گوشیش را برداشت تا زنگ بزند. -باز جای چای رو عوض کردی؟ خنده اش گرفت. عملا داشت غر می زد به جانش! -همون جاست. -نیست. شماره ی نادر را گرفت. -یکم چشماتو باز کنی می بینی. صدایش نیامد. اما مطمئن بود دارد فحشش می دهد. -الو نادر! -سلام آقا. -خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟ صدای آیسودا را شنید که گفت: پیداش کردم. بدون اینکه برگردد و جوابش را بدهد به حرف نادر توجه کرد. -بله خداروشکر، همه چیز شده عین روز اول، دم عیده خانما قراره یه خونه تکونیحسابی بکنن، بعدم وسایلی که سوخته عینا بخریم بذاریم جاشون. -دستت درد نکنه. آدمی نبود که برای زحمت های دیگران تشکر نکند. هر چیزی تشکری هم داشت. -خواهش می کنم. -می خوام همه چیزو بدی دست مشاور خودت پاشی بیای اینجا. -چیزی شده؟ -نه، فقط خونه ای که توش هستم باید از اول ساخته بشه. نادر متعجب پرسید: چرا آقا؟ اون خونه که خوبه. چراش به تو نیومده، فردا صبح اینجا باش. -چشم. -کاری نداری؟ -نه آقا، سرتون سلامت. تماس را قطع کرد. -چای چی شد دختر؟ -الان حاضر میشه. حس مردی را داشت که زنش درون آشپزخانه دارد برایش چای درست می کند. همیشه دنبال یک زندگی بدون دردسر بود. چیزی که واقعا دوست داشت. بلاخره چای و کیک سر رسید. -بفرمایید. روی میز گذاشت. -کیک کار کیه؟ -خاله سلیم. -پس باید خوشمزه باشه؟ -عالیه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 محله قدیمی و با صفا بود. بیشترشان درخت های انگور داشتند و روی دیوارها آویزان بود. بچه ها ته کوچه فو تبال بازی می کردند. ترنج با ذوق گفت:چقد اینجا خوبه! آیسودا لبخند زد. -کدوم خونه؟ آیسودا به بیرون گردن کشید. از دیدن ماشین پژمان قلبش تند تپید. برگشته بود؟ نواب صدا زد:آسو؟ -ها؟! -میگم کدوم خونه؟ -همینی که ماشین سیاه رنگ کنارشه. ترنج لبخند زد: انگار مهمون دارین؟ -نه...پژمان اومده. نواب ماشین را پشت سر ماشین پژمان پارک کرد. به سمت آیسودا برگشت. پرسید:خوبی؟ نه خوب نبود. بیشتر از ده روز می گذشت. حالا پژمان اینجا بود. اصلا نمی دانست چطور برخوردکند. استرس داشت. حتی دستانش هم لرز خفیفی کرده بود. ترنج فورا گفت: میخوای همراهیت کنیم؟ از خدا خواسته گفت: مزاحمتون نمیشم؟ -نه عزیزم. نواب و ترنج از ماشین پیاده شدند. آیسودا هم پیاده شد. قامتش لرزان بود. ترنج کنارش ایستاد و دستش را دور بازویش گذاشت. کتار گوشش گفت: هیچی نباید دختر شجاعمونو از پا دربیاره. لبخند زد. -من در مقابلش ضعیفم. -چقدر عاشقی تو! -خیلی، خیلی! ولی به حرف ترنج گوش داد. کمرش را صاف کرد. موهای بهم ریخته اش را به طرز دلربایی مرتب کرد. دستی به صورتش کشید. -خوب شدم ترنج؟ چقدر احساس راحتی به این دختر می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
انگار صدسال است که او را می شناسد. نواب جلوی در ایستاد و زنگ را فشرد. -کلید داشتم. نواب لبخند زد. -میدونم، ولی تو الان کنارت مهمان داری، نمیشه ما همینجوری سرمونو بندازیم پایین و بریم داخل! چقدر نواب با شخصیت بود. از این طرز فکرش واقعا خوشش آمد. طولی نکشید که در باز شد. قامت پژمان میان سیاه و روشن نور شب درون چهارچوب ایستاد. نمی دانست چرا آیفون را زده. خودش آمده بود تا در را باز کند. نگاهش روی نواب و ترنج پیچ و تاب خورد تا روی آیسودا ماندگار شد. آیسودا لب گزید. نواب از دیدنش متعجب شد. اینکه پژمان نوین بود. یعنی تمام مدت... دستش را جلو آورد. -سلام، معرف حضور که هستم جناب نوین؟ رفیق فابریک پولاد اینجا؟ همه چیز کمی ناجور بود. رسم مهمان نوازی نبود که سرپا نگه شان دارد. در ضمن اینجا خانه ی دایی اش بود نه خانه ی او! دست نواب را فشرد. -بله، خیلی! نواب سخاوتمندانه لبخند زد. - آسو خیلی ازت تعریف کرده. از این مخفف کردن اسم آیسودا اصلا خوشش نیامد. از جلوی در کنار رفت. -بفرمایید داخل! -مزاحم نباشیم؟ -مراحمید. نواب زودتر داخل شد. همین که آیسودا از کنارش گذشت بازویش را گرفت. ترنج متوجه شد. به همین خاطر دست دیگر آیسودا را رها کرد. کنار گوش آیسودا گفت: کارت دارم. -باشه. بازویش را کشید. پشت سر مهمانانش رفت تا تنها نباشد. درست بود که در تنهایش خیلی عجز و لابه می کرد. ولی قرار نبود که روبرویش هم التماس کند. پژمان تا وقتی رفتارش این بود،او هم با غرور رفتار می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حاج رضا برای برگرداندن آیسودا تشکر کرد. حس خوبی نداشت. زیر زیرکی به آیسودا نگاه کرد. صورتش به شدت خسته و آزرده به نظر می رسید. نگاهش روی دست هایش کشید. دیگر جای زخم ها نبود. هنوز هم دلیل زخم ها را نمی فهمید. یعنی آیسودا توضیحی نداد. ولی امشب باید حرف می زد. در مورد همه چیز! آیسودا بلند شد. خاله سلیم هم پشت سرش آمد. -عزیزم چرا نگفتی دوستات باهاتن...شام... -اشکال نداره خاله جون. -حلیم بادنجون درست کردم... -همونو بیارید می خوریم. رفت پای سماور تا چای بریزد. -پژمان کی اومده؟ -پیش پای شما، سراغتو گرفت که زنگ زدین. اخم هایش را درهم کشید. -برای چی اومده؟ -نمی دونم عزیزم. سینی را برداشت و فنجان ها را درونش چید. چای تازه دم ریخت و درون سینی گذاشت. خاله سلیم هم مشغول کشیدن غذایش شد. بوی پیاز داغ آشپزخانه را پر کرده بود. آیسودا سینی را برداشت و تعارف کرد. مقابل پژمان که خم شد نگاهش کرد. اخمی مابین ابروهایش بود. انگار از چیزی ناراحت است. چقدر دلتنگش بود. چقدر دلش می خواست زنانه بغلش کند. قربان صدقه اش برود. اخم بین ابروهایش را ببوسد. ولی نمی توانست. غیر از مهمان داشتن، پژمان هم از او دور شده بود. آنقدر که دستش به دست او نرسد. جای خالی حلقه درون دستش نشانه ی همه چیز بود. از این وضعیت واقعا رنجیده بود. پژمان فنجانی برداشت. -ممنون. آنقدر سرد تلفظ کرد که دلش هری پایین ریخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشحالی یعنی ❣ هربار بیشتر از قبل حس کنی ❣ بودنش بهترین اتفاق زندگیته♡💕❣💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔮 « کفاره گناهان مومنین در این دنیا » 🔺اگر فکر میکنی چیزی تحت عنوان شانس وجود دارد، سخت در اشتباهی... ✅ استاد رائفی پور