eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
💟دوای درد دوران همسرتان نوازش و عشق ورزی شماست ⚜️آغوش شما بهترین مسکن است با آغوش و نوازش شما ،خانمها هیچوقت بی حوصله و پرخاشگر نمیشوند http://eitaa.com/cognizable_wan
-وای ببخشید. سوفیا ملایم تر پرسید: کجایی؟ این روزا ناخوشی، می ترسی کار بدی دست خودت. لبخند زد. -اینقدا هم دیوونه نیستم. -والا همه چی ازت برمیاد. لبخند آیسودا پررنگ تر شد. -دوتا از دوستامو دیدن، یکم پیششون هستم بعد برمی گردم خونه. -خل بازی که در نمیاری؟ -نه خیالت راحت. سوفیا نفسش را تند بیرون داد. -ای خدا این پژمان زود برگرده مردیم از بی جونی این دختر! آیسودا با غم باز لبخند زد. -پس مواظب خودت باش. -قربونت عزیزم، خوش بگذره. تماس را قطع کرد. گوشی را درون جیب مانتویش انداخت. نگاه دقیقی به اطراف انداخت. یک تاک پر از جوانه روی دیوار پخش شده بود. یک بوته رز هم پای تاک بود. این خلاصه ی باغچه بود. حیاط تمیز موزاییکی بود. هیچ آت آشغالی درون حیاط بود. به سمت ساختمان برگشت. نباید میزبان را بیشتر از این تنها می گذاشت. کار زشتی بود. به سمت ساختمان قدم برداشت. قلبش تیر کشید. دست روی قلبش گذاشت. تازگی زیاد قلبش تیر می کشید. معلوم نبود چه مرگش است. کمی کنار قلبش را ماساژ داد و مقابل در ایستاد. با دست آزاداش در زد. -صاحب خونه.... صدای ترنج را شنید: بیا داخل عزیزم. قلبش که از تیر کشیدن افتاد، خم شد و کفش هایش را درآورد. به آهستگی داخل شد. -ببخشید مزاحمتون شدم. زن و شوهری درون آشپزخانه بودند. -تو زحمت انداختمتون. -این حرفا چیه دختر؟ بعد از سالها دارم می بینمت. کمرنگ لبخند زد. در را بست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 سالن پر از نور بود. نورگیر فوق العاده ای داشت. پنجره های سرتا سری و پت و پهن حسابی فضا را روشن کرده بود. -بشین آسو. روی یکی از مبل های بنفش رنگ نزدیک پنجره نشست. نور خموده ی عصر روی زمین جا خوش کرده بود. نواب با سینی شربت آمد. -نیار نمی خورم. -مگه دست خودته؟ سینی را مقابلش گذاشت. -خانمم زحمتشو کشیده. ترنج درون آشپزخانه لبخند زد و سبد میوه اش را تزیین می کرد. نواب مقابلش نشست. -بخور تعریف کن ببینم باز این دیوونه چیکار کرده. آیسودا با خجالت لیوان را برداشت. جرعه ای نوشید و دوباره لیوان را به سینی برگرداند. از نواب تا حدی خجالت می کشید. وگرنه نواب همیشه میانه رو بود. کاری به کسی نداشت. سرش در لاک خودش بود. بیخود هم از کسی طرفداری نمی کرد. -راستش... تمام ماجرا را از همان 5 سال پیش که مجبور شد پولاد را رها کند تا الان که روابطش با پژمان بهم خورد را برای نواب و ترنج که با سبد میوه اش آمده بود تعریف کرد. نواب اخم هایش را در هم کشید. ترنج با لبخند گفت: ظاهرا هرچی مرد وحشیه به پستت می خوره. آیسودا کمرنگ لبخند زد. نواب با منطق گفت: کار هیچ کدومش درست نیست. -می دونم. -نباید اینجوری زندگی کنی. -چیکار کنم؟ -از هر دوشون جدا شو. با چشمانی گرد به نواب نگاه کرد. -شوخی می کنی؟ -اصلا، اگر قراره هر بار اینجوری شکنجه بشی بهتره خودتو رها کنی. -نمی تونم. نواب گوشه ی چشمش را ریز کرد. -چرا؟ -من به شدت به پژمان وابسته ام، و البته زنشم. نواب پوزخند زد. -فقط خودتو داری اسیر می کنی. این اسارات را دوست داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا یه شوهر این‌جوری نصیب کنه هروقت دلت گرفت بگی مرد پاشو یه‌کم قِر بده دلمون وا شه😂 •••••••••••••••••• 😁 👚 @cognizable_wan 👖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین کل کل زن و شوهری که تا این لحظه دیدم! مخصوص زن و شوهرهای ایرونی هست! واسشون بفرستید!😂 ▪▪▪▪▪▪ 👩 👗 @http://eitaa.com/cognizable_wan
✨قدر امشب و فردا را بدانید 💠راهنمای اعمال شب و روز عرفه #التماس‌دعا http://eitaa.com/cognizable_wan
ده روزه هرچی فال میگیرم میگه سفری درپیش داری والا با این وضعیتی که روز ب روزم بی پول تر میشم فکر کنم منظورش سفر آخرته 😐😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─ 🍃🍃🍃 🍂🍂 🌸 ⭕این موارد شما را نابود میکند : 🔹1-وقتی نمی‌بخشید 🔸2-وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید 🔹3-وقتی وقتتان را تلف می‌کنید 🔸4-وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید 🔹5-وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید 🔸6-وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید 🔹7-وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می کنید 🔸8-وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید 🔹9-وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد 🔸10-وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید 🔹11-وقتی در روابط اشتباه می‌مانید 🔸12-وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید 🔹13-وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید 🔸14-وقتی درمورد همه چیز نگرانید 🌸 🍂🍂 🍃🍃🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
‌ #انسان_ها 👈به ميزان "حقارتشان" "توهين" ميكنند 👈به ميزان "فرهنگشان" "عشق ميورزند" 👈و به ميزان "كمبودهايشان" "آزارت ميدهند" ✨هرچه "حقيرتر" باشند 👈بيشتر "توهين ميكنند"تا حقارتشان را جبران كنند ✨هر چه "فرهنگشان غني تر باشد" 👈بيشتر به ديگران "عشق هدیه ميدهند" ✨وهرچه "هويّتشان عميق تر باشد" 👈"محترمانه تر رفتار ميكنند"👌 ✍به اندازه "دركشان" , ميفهمند ✍و به اندازه "شعورشان" به "باورها و حرف هايشان عمل ميكنند☝️ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جلو دروازه شیراز ملت شادند😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
گوشیش را برداشت تا زنگ بزند. -باز جای چای رو عوض کردی؟ خنده اش گرفت. عملا داشت غر می زد به جانش! -همون جاست. -نیست. شماره ی نادر را گرفت. -یکم چشماتو باز کنی می بینی. صدایش نیامد. اما مطمئن بود دارد فحشش می دهد. -الو نادر! -سلام آقا. -خوبی؟ اوضاع اونجا خوبه؟ صدای آیسودا را شنید که گفت: پیداش کردم. بدون اینکه برگردد و جوابش را بدهد به حرف نادر توجه کرد. -بله خداروشکر، همه چیز شده عین روز اول، دم عیده خانما قراره یه خونه تکونیحسابی بکنن، بعدم وسایلی که سوخته عینا بخریم بذاریم جاشون. -دستت درد نکنه. آدمی نبود که برای زحمت های دیگران تشکر نکند. هر چیزی تشکری هم داشت. -خواهش می کنم. -می خوام همه چیزو بدی دست مشاور خودت پاشی بیای اینجا. -چیزی شده؟ -نه، فقط خونه ای که توش هستم باید از اول ساخته بشه. نادر متعجب پرسید: چرا آقا؟ اون خونه که خوبه. چراش به تو نیومده، فردا صبح اینجا باش. -چشم. -کاری نداری؟ -نه آقا، سرتون سلامت. تماس را قطع کرد. -چای چی شد دختر؟ -الان حاضر میشه. حس مردی را داشت که زنش درون آشپزخانه دارد برایش چای درست می کند. همیشه دنبال یک زندگی بدون دردسر بود. چیزی که واقعا دوست داشت. بلاخره چای و کیک سر رسید. -بفرمایید. روی میز گذاشت. -کیک کار کیه؟ -خاله سلیم. -پس باید خوشمزه باشه؟ -عالیه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 محله قدیمی و با صفا بود. بیشترشان درخت های انگور داشتند و روی دیوارها آویزان بود. بچه ها ته کوچه فو تبال بازی می کردند. ترنج با ذوق گفت:چقد اینجا خوبه! آیسودا لبخند زد. -کدوم خونه؟ آیسودا به بیرون گردن کشید. از دیدن ماشین پژمان قلبش تند تپید. برگشته بود؟ نواب صدا زد:آسو؟ -ها؟! -میگم کدوم خونه؟ -همینی که ماشین سیاه رنگ کنارشه. ترنج لبخند زد: انگار مهمون دارین؟ -نه...پژمان اومده. نواب ماشین را پشت سر ماشین پژمان پارک کرد. به سمت آیسودا برگشت. پرسید:خوبی؟ نه خوب نبود. بیشتر از ده روز می گذشت. حالا پژمان اینجا بود. اصلا نمی دانست چطور برخوردکند. استرس داشت. حتی دستانش هم لرز خفیفی کرده بود. ترنج فورا گفت: میخوای همراهیت کنیم؟ از خدا خواسته گفت: مزاحمتون نمیشم؟ -نه عزیزم. نواب و ترنج از ماشین پیاده شدند. آیسودا هم پیاده شد. قامتش لرزان بود. ترنج کنارش ایستاد و دستش را دور بازویش گذاشت. کتار گوشش گفت: هیچی نباید دختر شجاعمونو از پا دربیاره. لبخند زد. -من در مقابلش ضعیفم. -چقدر عاشقی تو! -خیلی، خیلی! ولی به حرف ترنج گوش داد. کمرش را صاف کرد. موهای بهم ریخته اش را به طرز دلربایی مرتب کرد. دستی به صورتش کشید. -خوب شدم ترنج؟ چقدر احساس راحتی به این دختر می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
انگار صدسال است که او را می شناسد. نواب جلوی در ایستاد و زنگ را فشرد. -کلید داشتم. نواب لبخند زد. -میدونم، ولی تو الان کنارت مهمان داری، نمیشه ما همینجوری سرمونو بندازیم پایین و بریم داخل! چقدر نواب با شخصیت بود. از این طرز فکرش واقعا خوشش آمد. طولی نکشید که در باز شد. قامت پژمان میان سیاه و روشن نور شب درون چهارچوب ایستاد. نمی دانست چرا آیفون را زده. خودش آمده بود تا در را باز کند. نگاهش روی نواب و ترنج پیچ و تاب خورد تا روی آیسودا ماندگار شد. آیسودا لب گزید. نواب از دیدنش متعجب شد. اینکه پژمان نوین بود. یعنی تمام مدت... دستش را جلو آورد. -سلام، معرف حضور که هستم جناب نوین؟ رفیق فابریک پولاد اینجا؟ همه چیز کمی ناجور بود. رسم مهمان نوازی نبود که سرپا نگه شان دارد. در ضمن اینجا خانه ی دایی اش بود نه خانه ی او! دست نواب را فشرد. -بله، خیلی! نواب سخاوتمندانه لبخند زد. - آسو خیلی ازت تعریف کرده. از این مخفف کردن اسم آیسودا اصلا خوشش نیامد. از جلوی در کنار رفت. -بفرمایید داخل! -مزاحم نباشیم؟ -مراحمید. نواب زودتر داخل شد. همین که آیسودا از کنارش گذشت بازویش را گرفت. ترنج متوجه شد. به همین خاطر دست دیگر آیسودا را رها کرد. کنار گوش آیسودا گفت: کارت دارم. -باشه. بازویش را کشید. پشت سر مهمانانش رفت تا تنها نباشد. درست بود که در تنهایش خیلی عجز و لابه می کرد. ولی قرار نبود که روبرویش هم التماس کند. پژمان تا وقتی رفتارش این بود،او هم با غرور رفتار می کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 حاج رضا برای برگرداندن آیسودا تشکر کرد. حس خوبی نداشت. زیر زیرکی به آیسودا نگاه کرد. صورتش به شدت خسته و آزرده به نظر می رسید. نگاهش روی دست هایش کشید. دیگر جای زخم ها نبود. هنوز هم دلیل زخم ها را نمی فهمید. یعنی آیسودا توضیحی نداد. ولی امشب باید حرف می زد. در مورد همه چیز! آیسودا بلند شد. خاله سلیم هم پشت سرش آمد. -عزیزم چرا نگفتی دوستات باهاتن...شام... -اشکال نداره خاله جون. -حلیم بادنجون درست کردم... -همونو بیارید می خوریم. رفت پای سماور تا چای بریزد. -پژمان کی اومده؟ -پیش پای شما، سراغتو گرفت که زنگ زدین. اخم هایش را درهم کشید. -برای چی اومده؟ -نمی دونم عزیزم. سینی را برداشت و فنجان ها را درونش چید. چای تازه دم ریخت و درون سینی گذاشت. خاله سلیم هم مشغول کشیدن غذایش شد. بوی پیاز داغ آشپزخانه را پر کرده بود. آیسودا سینی را برداشت و تعارف کرد. مقابل پژمان که خم شد نگاهش کرد. اخمی مابین ابروهایش بود. انگار از چیزی ناراحت است. چقدر دلتنگش بود. چقدر دلش می خواست زنانه بغلش کند. قربان صدقه اش برود. اخم بین ابروهایش را ببوسد. ولی نمی توانست. غیر از مهمان داشتن، پژمان هم از او دور شده بود. آنقدر که دستش به دست او نرسد. جای خالی حلقه درون دستش نشانه ی همه چیز بود. از این وضعیت واقعا رنجیده بود. پژمان فنجانی برداشت. -ممنون. آنقدر سرد تلفظ کرد که دلش هری پایین ریخت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشحالی یعنی ❣ هربار بیشتر از قبل حس کنی ❣ بودنش بهترین اتفاق زندگیته♡💕❣💕 http://eitaa.com/cognizable_wan