8.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام و انتخابات
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزگار عجیبی ست...!!!!
این روزها
انگار که انسانها
به دست هم پیر میشوند
نه به پای هم....!!!!
📒📒📒📒📒📒📒
مرد مسنی به همراه پسر بیست و پنج سالهاش در قطار نشسته بود، در حالی كه مسافران در صندلیهای خود قرار داشتند قطار شروع به حركت كرد.
به محض شروع حركت قطار پسر بیست و پنج ساله كه كنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد، دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی كه هوای در حال حركت را با لذت لمس میكرد، فریاد زد: پدر نگاه كن درختها حركت میكنن، مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین كرد...
كنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند كه حرفهای پدر و پسر را میشنیدند و از حركات پسر جوان كه مانند یك كودك پنج ســاله رفتار می كرد، متعجب شده بودند.
ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه كن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حركت میكنند، زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میكردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چكید، او با لــــذت آن را لمس كــــرد و چشمهایش را بست و دوباره فریـــاد زد: پدر نگاه كن باران میبارد، آب روی من چكیــــد، زوج جوان دیـــگر طاقت نیــــاوردند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشك مراجعه نمیكنید؟
مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان برمیگردیم، امروز پسر من برای اولینبار در زندگی میتواند با چشمانش ببیند.
«فکر میکنم کمی زود قضاوت کردید»
http://eitaa.com/cognizable_wan
هرجایی که میریم هدف و قوانین خاص خودش را دارد. مثلا مکتب یک قسم قانون داره، مهمانی یک قسم، زندان یک طور و...
در هر مکانی باید عادات و علایق شخصی را کنار گذاشته و طبق قوانین و اهداف آن مکان ها برخورد کنیم. آیا تاکنون از خود پرسیده اید دنیا چجور مکانی است و قوانین دنیا چیست؟!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتي قلبي صادق باشه، هيچ حرفي لازم نيست چون عشق رو حتي ميشه تو سکوت شنيد.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
مهارت تفکر نقادانه: هر چیزی را به سادگی قبول یا رد نکنید و موضوع مورد نظر را به خوبی مورد بررسی قرار دهیم و پس از آن، در مورد رد یا پذیرش آن تصمیم گیری کنیم
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تأثیر مخرب کلمه " چرا "
هنگامی که مشکلات خود را بررسی و تحلیل می کنید و از خود می پرسید چرا این اتفاق افتاد؟ یا چرا همه چیز آنطور که من می خواستم پیش نرفت؟
ضمیر ناخوداگاه به طور طبیعی بر روی موارد منفی تمرکز پیدا می کند تا توجیهی برای مشکل پیدا کند و این باعث می شود تا عمیق تر در مشکل فرو روید و از رسیدن به یک راه حل سازنده دور و دورتر شوید.
اما اگر به محض اینکه کلمه "چرا" به ذهن شما خطور کرد سریعا کلمات "چطور" و "چگونه" را جایگزین کنید،
ذهن ناخودآگاه به جای پرداختن به
موارد منفی به پیداکردن منابع راه حل در درون شما می پردازد و موارد و راهکارهای سازنده حل مشکل را در اختیار شما قرار خواهد داد.
چرا این اتفاق افتاد؟ غلط
چگونه این پدیده دوباره رخ ندهد؟ صحیح
چطور باید آن را حل کنم؟ صحیح
“جایی که خودساختهها ساخته میشن”
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هیچکس بی درد و غصه
و گرفتـاری نیست
اما قشنگیـش به این که
تـو اوج غم لبخند بـزنـی
و ببینی خدا خیلی بزرگـه
دلتون بی غصه☺️
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻«حضرت عبدالعظیم الحسنی علیهالسلام» که در اخلاق، علم، دیانت و ارادت به پیشوایان معصوم به مرتبهای رسیده بود که امام هادی(ع) به مردی از اهالی ری فرمودند:
« اگر قبر عبدالعظیم را در شهر خود زیارت کنی، چنان است که گویی امام حسین علیهالسلام را زیارت کردهای.»
▫️ری، این شهر کوچک به یمن قدوم و حضور چنین عالم فرهیختهای، کربلای ایران شدهاست و دل هر زائری را کربلایی میکند.
▫️زیارت بارگاه ایشان، روح را جلا میدهد و قلب زائران را تطهیر میکند؛ چرا که این قطعه بهشتی، بارگاه خورشیدی است که در آن دعاها به اجابت نزدیکترند.
▫️عبدالعظیم حسنی به «شاه عبدالعظیم» و «سیدالکریم» نیز مشهور است؛ زیرا از عالمان سادات حسنی و راویان حدیث است و در کراماتش، روایتها آوردهاند.
«شیخ صدوق» نیز مجموعه روایات وی را با عنوان «جامع اخبار عبدالعظیم» گردآوری کردهاست.
▫️حال شهر ری، قطعهای آسمانی است که بر زمین مانده و با درک حضور سیدالکریم، روح آدمی را سرشار از معنویت میکند و اندوه روزمرگی را میزداید. مرقد ایشان نیز مأمن آرامش و وصل به دریای روحافزای آل محمد(ص) است.
🥀سالروز وفات خورشید تابناک آسمان ری تسلیتباد.🥀
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وشش
ریحانه وارد اتاق شد..
یوسف لباسهایش را عوض نکرده بود. پر فکر روی تخت نشسته بود. مات بود.. متحیر بود..😧 متعجب بود.. 😳هزار سوال در ذهنش رژه میرفت..😟
ریحانه_ یوسفم..! چیه باز که رفتی تو فکر.. 😊
_چیشده اومده اینجا..😟
_چیز خاصی نیس دعوای زن و شوهریه.! 😉 غذا گرم کنم برات.؟ چی میل داری! شربت بیارم یا چای! 😊
یوسف_ میخام برم چاپخونه. فقط یه لیوان آب میخام. اونم خودم میرم برمیدارم.. تو به مهمونت برس😊
ریحانه_ ممنون بابت گل خوشگلی که خریدی.. شما خودت گلی☺️🌹
یوسف....
نگاهی عاشقانه😍 به بانویش کرد. وسایلش را برداشت. یاالله گفت، و سربه زیر وارد آشپزخانه شد. آبی خورد و بسمت درب ورودی رفت..
سمیرا_ یوسف منو ببخش..😭
ریحانه_ آقایوسف..! سمیرا جون😍
یوسف نگاهش به زمین #میخ شده بود.
_ اختیاردارین.. این چه حرفیه.. گذشته ها گذشته.. من به داداش زنگ میزنم.. میگم شما اینجا هسین.. #وظیفش هست که بیاد دنبال شما..
سمیرا_ نه نگو بهش آقایوسف😭
یوسف_ صلاح نیس زن داداش.. فعلا بااجازتون..
ریحانه، گل رز را بویید، در گلدان گذاشت.😍🌹و به استقبال یوسفش رفت. با لبخندی پر مهر همسرش را راهی کرد..
سمیرا،...
وقتی دید یوسف رفته، مانتو اش را درآورد، ناراحت و دلخور روی صندلی نشست.
سمیرا_ ریحانه چجوری شما اینقدر همدیگه رو دوست دارید.. مگه عشق با عشق فرق داره..!؟😞 خب ما هم عاشق بودیم.. ماهم خیلی همو دوست میداشتیم.. ولی نمیدونم چی شد..😭
ریحانه وارد آشپزخانه شد..
سمیرا_ بیا بشین، تو که همش تو آشپزخونه هسی
ریحانه_ میوه بیارم.. الان میام😊
سمیرا_ خوش بحالت چقدر یوسف دوستت داره😞
ریحانه ظرف میوه با کارد و بشقاب در دستش بود روی میز گذاشت و روی صندلی نشست.
_منم خیلی دوسش دارم... حاضرم #همه_دنیا رو بهم بریزم.. هرچی دارم #پیشکش کنم.. ولی یوسفم #یه_لحظه دلگیر نباشه..☺️ هیچ وقت تو فکر نباشه..با آرامش پیشرفت کنه..حاضر نیستم خم به ابروش بیاد.. همه فکر و ذکرش بشه #کارش.. #تمرکز داشته باشه..😊
_آره میدونم مث لیلی و مجنون.. چقدر خوب.. پس چرا من و یاشار کارمون رسید به طلاق😞😭
_تو چرا همش میگی طلاق.! دختر خوب🙁
_اصلا منو نمیبینه. انگاری براش تکراری شدم.😭فقط یه ماه اول عروسیمون برام گل می آورد.. شما الان چندین ماهه عروسی کردین هرکی خبر نداشته باشه بیاد خونتون.. فکر میکنه دیشب به هم رسیدید😞😭دلم از این میسوزه که همه ایرادها رو از من میبینه.!
چقدر یوسف باشعوره.. میگه یاشار وظیفش هس.. ولی میدونم اون نمیاد.. میدونم.. اون اصلا منو دوست نداره.. همه چی اجباره.. زندگی اجباری😭
یوسف به چاپخانه رسید..
تمام کارهای عقب مانده اش را انجام داد. مدتی بود مقاله های دوستانش را ترجمه میکرد.. پول خوبی نصیبش شده بود..
پس انداز کرده بود..😊👌
حالا #وقت_جبران بود..💞😍
بانویی که همه #سرمایه اش را به او پیشکش کرده بود..
باید که قافلگیرش میکرد..😍☝️
تماسی به یاشار گرفت..
به او گفت که سمیرا به شیراز آمده...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وهفت
یوسف تماسی به یاشار گرفت..
به او گفت که سمیرا به شیراز آمده...
یاشار _خب که چی..؟! من نمیام دنبالش.. مگه من از خونه کردمش بیرون.. بیخود... خودش رفته، خودشم برمیگرده...😡
یوسف_ آخرش چی یاشار....؟؟!!😠
یاشار _آخرش طلاق!😡
یوسف_ خانمت مهمون منه اما نه بدون تو.. اون ازدواج کرده با داداشم.. پس میای میبریش..!! اگه بخاد بمونه با تو میمونه...!😠☝️
یاشار _اینو میگی که منو بکشونی شیراز.. ولی من نمیام.. خودش رفته خودشم برمیگرده...
یوسف_ ولی کارت درست نیس.. اشتباه میکنی.. این راهش نیس...!!! 😐😠
یاشار _چیه فکر کردی سمیرا مث خانم خودته..؟! که مهرشو ببخشه..!! بی وجدان مهرشو گذاشته اجرا ١٣٠٠ سکه برم از کجا بیارم یوسف..! 🗣 فکر کردی من میلیاردرم..!
آقای سخایی همه پولا رو کشید بالا... بابا و عموسهراب ورشکست شدن..😠
یوسف_ آره میدونم همه رو.. ولی دلیل خوبی نیس.! خودتم میدونی...!!😐😕
یاشار عصبی فریاد میکشید...
یوسف هرچه میگفت نمیتوانست آرام کند برادری که به فکر منافعش بود نه زندگیش..
یاشار _امروز یکشنبه هست، تا اخرهفته برگشت که هیچ، برنگشت... برگه احضاریه رو خودم میفرستم براش شیراز..!!
یوسف_ نمیخام تو کارت دخالت کنم.. ولی فکر کن.. شما خیلی همو دوست داشتید.. اگـ...
یاشار _دوست....؟؟؟ هه.. حرفای خنده دار نزن جون من... بیخیال یوسف نظر منو نمیتونی برگردونی.. خودت میدونی چقدر عاشق بچه ام.. نمیخام حسرت به دل باشم..!
یوسف_ شما چرا باهم حرف نمیزنین..!؟ اخه مرد حسابی اینا باید باعث بشه زندگیتو بهم بزنی...!! ؟؟😡
یاشار _اون.. حرف تو کله ش نمیره..!! فقط زبونش پوله یوسف... فقط پول..!! تا حالا من عابر بانک بودم فقط و فقط پول ببینه حالش خوبه!! اون منو نمیخاسته.. پولمو میخواسته.. پول..! 😞😠
یوسف_😞
یاشار _ خیلی ماهه خانمت.. خودتم خوبی.. به هم میاین..یک هفته س تو حجره میخابم.. اصلا حتی زنگ نزد ببینه مردم یا زنده ام..!! غذا چی میخورم.!.. بیخیال یوسف..نگران زندگیم نباش...!! من خیلی وقته به آخر خط رسیدم..!! کل زندگی من ٧ ماه شد.!
یوسف_ نمیدونم دیگه چی بگم بهت..! خودت میدونی و زندگیت.. ولی هنوزم میگم اشتباه داری میکنی.!😒
یاشار _انتخاب سمیرا اشتباه بود. زندگی کردن باهاش اشتباه بزرگتر.!😞
یوسف هرچه کرد....
نتوانست یاشار را راضی کند. پایبند کند. پشیمان کند. که بدنبال همسرش بیاید. که کمی فکر کند...
اشتباهاتش را گوشزد کرد...
نصیحت برادرانه میکرد..
خاطرات خوبشان را تداعی میکرد..
تا مگر جوشش عشق همسری برادرش را به رخ او بکشد..
اما نشد..
نتوانست..
کدورت ها و دلخوری ها انباشته شده بود..
حتی مشورت با آقابزرگ و خانم بزرگ..
حتی رفتن پیش مشاور..
هیچ کدام از نظرات برای یاشار معنا و مفهوم نداشت..
چرا که راهی بجز طلاق نمیدید..
امروز پنجشنبه است..
همان روزی که سمیرا باید برمیگشت.. مردد بود برگردد یانه.!
برمیگشت با حقارت، سوختن و ساختن.. یا برنمیگشت و طلاق..!
عجب #سرنوشتی... عجب #زن_وشوهری... عجب#نشانه_ای
شاید خدا میخواست...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وهشت
شاید خدا میخواست..
نشان دهد به یاشار.. به سمیرا.. به همه.. که همه چیز پول نیست.. که همه چیز منفعت مالی نیست...
سمیرا برنگشت..
طلاق گرفت..
زندگیش را به باد داد..
فقط بخاطر پول..
یاشار....
١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد..
ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت..
اما فقط ٢٠٠ سکه داد..
وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت..🛫
سمیرا ماند و حسرت ها..
حقارت ها..کم نبود سکه هایی که مهرش بود..اما به چه قیمتی...
دوسال به سرعت برق و باد گذشت...
با تمام شیرینی ها و مشکلاتش..
درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد.😒🙁فقط یک جواب یوسف به او میداد. «درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی».😊
گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت...
کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردد.😍💨🚛
علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود.
دختری زیبا بنام زهرا😍👶🏻😍
آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود.خیلی عالی بود. و یوسف برایش #سجده_شکر بجا آورد.
یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود....
که پدرانه مراقبش بود..
برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر.
چقدر #نمازحاجت خوانده بود....
چقدر #سجده_شکر بجا آورده بود...
ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش می خرید.حاجی را با خانواده اش میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را.
پول رهن را گرفتند...
اثاث کشی کردند. 💨🚛
یوسف بود و دلدارش و نوزادی👶🏻 که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش..
و وسایل خانه را با ماشین بار..به سمت اهواز حرکت کردند...💨🚛💨🚙
در این دوسال...
یوسف هم کار کرد..
و هم درس میخواند...
باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد...
باید ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده..
باید ثابت میکرد که توانسته یکه و تنها همه کار کند...
عروسی بگیرد..
به شهری غریب رود..
خانه رهن کند #درعین_نداشتن ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند..
باید #ثابت میکرد به دلش..؛
💫حقیقت قرآن را... که خدا او را بی نیاز کرده است. #وعده_خدا بود، که از فضلش میبخشد. پس بخشید..
🌟نه فقط بعد مالی و #دنیوی، که بعد معنوی و #اخروی،
🌟نه فقط یکدانه #همسری که تک بود، که #فرزندی سالم و صالح..
همه چیز را #خدا داد.
وچقدر خدایش #بزرگ بود..
چقدر بانوی قلبش را #میخواست..
چقدر نوزادش #شیرین بود برایش، همچون عسل
چقدر زندگیش #روال_خودش را میگذراند..
« #الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»
به محض رسیدن به اهواز...
یوسف به #پیشنهاد دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت...
تا اول سلام کند به بزرگتری که #دلخور بود. و این دو سال آنها را ندیده بود.
چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند.
و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.☺️👌
ریحانه با آینه و قرآن✨ و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند...
پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند.
کارگرها وسایل را می آوردند،..
که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود...
✨حال، یوسف و ریحانه باهم ذکر را تکرار میکردند.😍😍 «#الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»✨
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan