👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_دوازده_دانه_های_تسبیح💥
اين سوال، جواب واضحي داشت ...
انسان هايي که قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي کنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي مي کنه در تمام قرن ها #ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ...
کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ...
پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ...
شيطان که ظهور آخرين امام براش حکم نابودي و پايان رو داره ...
فکر مي کردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ...
اما زماني که اون براي نماز از من خداحافظي کرد و جدا شد ...
درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ...
گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي کردم ...
مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ...
سرم رو پايين انداختم ...
به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ...
و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ...
ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ...
حالا مي تونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ...
اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ...
اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ...
آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ...
چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ...
شايد اينطوري بهتر بود ...
در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد کم کم داشت اطراف رو روشن مي کرد ...
عده اي مثل من پياده ...
گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تکان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ...
چند لحظه نگاه مي کردم و به راهم ادامه مي دادم ...
نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ...
تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ...
موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ...
دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ...
و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ...
يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ...
دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ...
ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم کنه ...
به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ...
اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ...
اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بايست ...
بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت کنار جاده ...
هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي کرد ... تا اينکه يکي شون ايستاد ...
يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شيشه و با راننده صحبت کرد ...
و بعد کاغذ رو داد دستش ...
نگاهي به من کرد و در ماشين رو برام باز کرد ...
اشاره کرد که سوار بشم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامه این قسمت 👇👇
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #هفتاد_وهشت
شاید خدا میخواست..
نشان دهد به یاشار.. به سمیرا.. به همه.. که همه چیز پول نیست.. که همه چیز منفعت مالی نیست...
سمیرا برنگشت..
طلاق گرفت..
زندگیش را به باد داد..
فقط بخاطر پول..
یاشار....
١٣٠٠ سکه را باید جور میکرد. اما نکرد..
ماشین و پس انداز، و زمینی که داشت، فروخت..
اما فقط ٢٠٠ سکه داد..
وسایلش را جمع کرد و برای همیشه از ایران رفت..🛫
سمیرا ماند و حسرت ها..
حقارت ها..کم نبود سکه هایی که مهرش بود..اما به چه قیمتی...
دوسال به سرعت برق و باد گذشت...
با تمام شیرینی ها و مشکلاتش..
درد قلب یوسف، بیشتر او را اذیت میکرد. هرچه بانویش میگفت که درمان کند. که تحت نظر باشد.😒🙁فقط یک جواب یوسف به او میداد. «درمان دردم تویی، دکتر قلبم مولا علی».😊
گاهی سیاست های زنانه ریحانه، جوابگوی خوش قلبی، و مهربانی های یوسف را نداشت...
کم کم باید اثاث کشی میکردند که به شهر خودشان، اهواز برگردد.😍💨🚛
علی و مرضیه بدنبال خانه بودند تا رهن کنند برای عروس و دامادی که برگشتنشان با نوزادی دختر، همراه بود.
دختری زیبا بنام زهرا😍👶🏻😍
آپارتمانی که علی و مرضیه پیدا کرده بودند.٨٠ متری، و دوخوابه بود.خیلی عالی بود. و یوسف برایش #سجده_شکر بجا آورد.
یوسف، چقدر از حاج حسن تشکر کرده بود....
که پدرانه مراقبش بود..
برایش کار جور کرد.مثل یک بزرگتر.
چقدر #نمازحاجت خوانده بود....
چقدر #سجده_شکر بجا آورده بود...
ریحانه هدیه ای برای حاجی و خانواده اش می خرید.حاجی را با خانواده اش میهمان میکرد. تا کمی جبران کند زحماتشان را.
پول رهن را گرفتند...
اثاث کشی کردند. 💨🚛
یوسف بود و دلدارش و نوزادی👶🏻 که تازه به جمعشان اضافه شده بود، با ماشین خودش..
و وسایل خانه را با ماشین بار..به سمت اهواز حرکت کردند...💨🚛💨🚙
در این دوسال...
یوسف هم کار کرد..
و هم درس میخواند...
باید تلافی محبتهای همسرش را میکرد...
باید ثابت میکرد به پدرش که زندگیش به روال افتاده..
باید ثابت میکرد که توانسته یکه و تنها همه کار کند...
عروسی بگیرد..
به شهری غریب رود..
خانه رهن کند #درعین_نداشتن ها و حمایتهایی که خانواده اش نکرده بودند..
باید #ثابت میکرد به دلش..؛
💫حقیقت قرآن را... که خدا او را بی نیاز کرده است. #وعده_خدا بود، که از فضلش میبخشد. پس بخشید..
🌟نه فقط بعد مالی و #دنیوی، که بعد معنوی و #اخروی،
🌟نه فقط یکدانه #همسری که تک بود، که #فرزندی سالم و صالح..
همه چیز را #خدا داد.
وچقدر خدایش #بزرگ بود..
چقدر بانوی قلبش را #میخواست..
چقدر نوزادش #شیرین بود برایش، همچون عسل
چقدر زندگیش #روال_خودش را میگذراند..
« #الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»
به محض رسیدن به اهواز...
یوسف به #پیشنهاد دلبرش، مستقیم بسمت خانه پدر و مادرش رفت...
تا اول سلام کند به بزرگتری که #دلخور بود. و این دو سال آنها را ندیده بود.
چند باری پدر مادر ریحانه به شیراز رفته بودند اما کوروش خان و فخری خانم نرفتند.
و چقدر خوب شد که رفتند. که دلخوریها برطرف شده بود.☺️👌
ریحانه با آینه و قرآن✨ و یوسف، نوزادش را در آغوش داشت، وارد خانه شدند...
پدر مادر ریحانه، علی و مرضیه کمی بعد رسیدند.
کارگرها وسایل را می آوردند،..
که کوروش خان و فخری خانم رسیدند. لبخند جذابی روی لبهای یوسف و ریحانه نقش بسته بود...
✨حال، یوسف و ریحانه باهم ذکر را تکرار میکردند.😍😍 «#الحمدلله.. #الحمدلله.. #الحمدلله.»✨
یوسف کارشناسی ارشدش را گرفته بود...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan