eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی جلوی دانشگاه جلوی دخترا زمین میخوری😂
چطور افسارش را به دست نوین داد؟ اصلا قرار این نبود. عین بیچاره ها کف موزاییکی دفتر نشست. به شدت بهم ریخته بود. از همه طرف ضربه می خورد. هیچ دوستی نداشت. خانواده اش کنارش نبود. عشق چندساله اش رفت. تمام شد. چشمانش شبنم زد. بغض مار شد و چمبره زد. حالش ناخوش بود. با همان کت و شلوار مشکی رنگ که حالا حسابی خاکی شد روی زمین پهن شد. قبل از اینکه حال خودش را درک کند زیر گریه زد. چرا خدا جانش را نمی گرفت؟ جانش را می گرفت و تمام. زار زدنش خیلی ترحم برانگیز بود. یک مرد شکست خورده که دست به سمت هر ریسمانی می برد پوسیده بود. انگار هیچ کس نمی خواست به دلش رحمی کند. همه با بدجنسی لگدی نثارش می کردند و می رفتند. مگر عاشق شدن جرم بود؟ او فقط عشقش را می خواست. چهارسال عاشقی کرد. چهارسال بعدش هم منتظر بود. مگر کم بود این همه عمر؟ قرار نبود آیسودا به همین راحتی بگذارد و برود و بگوید تمام. اصلا چه چیزی تمام؟ رابطه ی پاکشان؟ عشقشان؟ چشم هایی که بی تاب هم بودند؟ نه، امکان نداشت به همین سادگی ها همه چیز تمام شود. اصلا همه چیزش را می داد ولی آیسودا مال خودش شود. گریه اش شدت گرفت. نمی توانست. به خدا که نمی توانست قیدش را بزند. می مرد. نامردی بود. در اتاقش باز شد. نواب برای بردن گوشیش که جا مانده بود وارد اتاق شد. از دیدن پولاد شوکه شد. وضعش به شدت اسف بار بود. در اتاق را فورا بست و به سمتش آمد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -چته پسر؟ دیوونه شدی؟ دست روی شانه اش گذاشت. -بلند شو ببینم. -راحتم بذار. نواب ناباور نگاهش کرد. فکر نمی کرد نبود آیسودا این همه داغانش کند. در این چهارسالی که آیسودا نبود هیچ اتفاقی نیفتاد. ولی حالا که فهمیده بود زن نوین است انگار آتش گرفته. قاتی کرده بود. به هرچیزی چنگ می زد. -فراموشش کن پسر، از آسو بهتر برات بال بال می زنه. -تو لعنتی عاشق ترنجی چطوری این حرفو می زنی؟ نواب درکش می کرد. ولی نمی توانست برایش کاری کند. سرشاخ شدن با پژمان نوین احمقانه ترین فکر ممکن بود. انگار رسما خودش را درون دهان شیر انداخته باشد. -راحتش بذار، آیسودا انتخابشو کرده. پولاد داد زد: انتخابش منم بفهم. نواب با ترحم نگاهش کرد. واقعا کمکی از دستش برنمی آمد. نمی فهمید باید چه کند. زیر بغلش را گرفت. -پاشو برو خونه، این وضعتو کسی تو شرکت نبینه. با زور نواب بلند شد. کاش خدا به دلش مرحمتی می کرد. داشت می مرد. انگار زنده زنده درون قبر گذاشته باشندش. اکسیژن کم و کمتر می شد. نواب کمکش کرد که به خانه برگردد. به منشی هم گوشزد کرد که حواسش باشد. نگذاشت پولاد با ماشینش برگردد. با ماشین خودش او را رساند. در خانه اش را باز کرد و او را داخل برد. خانه اش سرد و ساکت بود. انگار گرد مرگ پاشیده باشند. همه چیز در این خانه بوی انزوا می داد. پولا را روی کاناپه خواباند. پرده ها را کنار زد. پنجره ها را باز کرد تا ساختمان بوی تازگی بگیرد. این مرد معلوم نبود دارد چه بلایی به سر خودش می آورد. زده بود به سرش. -غذا سفارش میدم بیارن. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی کسی تو را میرنجاند، ناراحت نشو، چرا که این قانون طبیعت است... درختی که شیرین ترین میوه ها را دارد، بیشترین سنگها را می خورد... http://eitaa.com/cognizable_wan
آداب خاص عقیقه برخی از مردم اعتقاد دارند که گوشت عقیقه (گوسفندی که جلوی نوعروس یا نوزاد تازه تولد میکشند) حتماً باید با آداب خاصی پخته شده و به مهمان ها داده شود. در حالی که این نظر صحیح نیست، امام خمینی می فرماید: "در عقیقه مخیّرند بین اینکه گوشت خام یا پخته شده را تقسیم کنند، یا بپزند و عده ای از مؤمنین _حداقل ده نفر _ را دعوت کنند و به آن ها غذا بدهند."1 و عده ای دیگر برای استخوان های عقیقه آداب و احکامی قائل شده اند که حضرت آیت الله فاضل لنکرانی در این باره می فرماید: "استحباب دفن کردن استخوان های عقیقه و بعضی از کارهایی که در بعضی جاها مرسوم و معروف است، ثابت نشده و مدرک ندارد."2 1. آموزش فقه ص366 2. جامع المسائل ج2 ص389 س1027 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
-میل ندارم. -بیخود کردی، همه چیزو زهرمار نکن پولاد. واقعا انگار نواب درکش نمی کرد. انگار نمی فهمید چه مرگش است. -راحتم بذار نواب. -راحتت گذاشتم لعنتی که گند زدی به زندگیت. به سمت آشپزخانه رفت. کتری را پر از آب کرد و به برق زد. همان موقع گوشیش زنگ خورد. مطمئن بود ترنج است. عادت داشتند ناهار را با هم بخورند. گوشی را از جیب شلوارش بیرون آورد. درست حدس زده بود. گل گلابش بود. -جانم خانم. -کجایی نواب؟ -عزیزم امروز ناهار نمیام خونه. ترنج با ناامیدی پرسید:چرا؟ تن صدایش را پایین آورد. -پولاد قاتی کرده آوردمش خونه، کنارش می مونم یکم حالش جا بیاد. -لباقتشو نداره. -فعلا خیلی بدبخت تر از اونیه که فکر می کنی. -اینقدر حالش بده؟ -تا نبینی باور نمی کنی. -اون دختر دوسش نداره. -حالیش نمیشه. ترنج آهی کشید. -باشه عزیزم، مواظب خودت باش، عصری میرم خونه ی مامان اینا، تو هم بیا اونجا. -باشه عشقم. تماس را قطع کرد. پولاد هنوز در حال و هوای خودش بود. اصلا صدای نواب را هم نشنیده بود. می شنید هم برایش مهم نبود. فقط دوست داشت چشمانش را ببندد. وقتی باز می کند آیسودا با لبخند زیبایش روبرویش باشد. دلش برایش غش برود. هزار بار از او عذرخواهی کند. آیسودا باز هم لبخند بزند. لبخند بزند و دیگر هرگز ترکش نکند. نواب چای درست کرد. سفارش دو پرس غذا هم داد. دو لیوان چای ریخت و کنار پولاد نشست. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 -بخور یکم حالت جا بیاد. -دست از سرم بردار. -وقت زار زدن نیست پولاد، این تیکه از قلبتو بکن بنداز دور، برو یه چند مدت دهاتتون، نفس بگیر بعد بیاد، نکن این کارو با خودت، تمام چیزهایی که دوست داری رو اینجوری از دست نده. همه ی حرف های نواب را می فهمید. ولی باز عقلش و دلش نهیب می زد آسو پس چه؟ چطور می خواهی بی خیالش شوی؟ نمی توانست. دست خودش نبود. عشق آنقدر قدرتمند یقه اش را گرفته بود که رهایش نمی کرد. -مگه آیسودا یه هفته اینجا نبود؟ اگه عاشقت بود نمی رفت، حتی اگر خطایی ازت دیده باشه، باید سعی می کرد ببخشدت، ولی چیکار کرد؟ خیلی راحت گذاشت و رفت، حالا هم زن نوینه. درک می کرد. می فهمید. ولی سلول های لعنتی مغزش ارور می داد. گفته های نواب را پس می داد. انگار که در عین فهمیدن باورش نمی کرد. -تموش کن. -می خوام به خودت بیای، دست برداری از این کله شق بازیات، زندگی که ساختی حاصل چندین سال تلاش های شبانه روزیته، برای دختری که پست زده خرابش نکن. از جایش بلند شد. بالای سر پولاد ایستاد. -آسو عشق رو تو نوین دیده، باید چشماشو میدیدی، دیوونه وار شوهرشو دوس دارم. پولاد با عصبانیت لیوان چایش را به سمت دیوار پرت کرد. -خفه شو. می دانست زیادی اعصابش را تحریک کرده. ولی باید این حرف ها را بشنود تا دست از سر آن دختر بیچاره بردارد. با چشمانش دید که چقدر عاشق شوهرش بود. انگار که پژمان را بپرستد. چطور دختری که این همه به شوهرش علاقه دارد به سمت او می آید؟ -با خفه شدن من چیزی درست نمیشه. -چرا نمیری خونه ات؟ بلند شد. به سمت نواب آمد و یقه اش را گرفت. -چرا شرتو کم نمی کنی؟ زخم زبون می زنی که چی؟ نواب فقط با لبخند نگاهش کرد. می دانست حالش نرمال نیست. پس ابدا از رفتارش ناراحت نشد. -پولاد... پولاد یقه ی نواب را رها کرد. عقب ایستاد. دستانش را از هم باز کرد. -ببین منو، از کدوم پولاد حرف می زنی؟ 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan