❌
با شنیدن حرفهای زشت کودک در هر سنی که هست به او نخندیم، بلکه اخم کنیم و خود را از وی دور سازیم. با این روش به او نشان می دهیم که رفتار پسندیده ای نداشته است. راه دیگر تغافل است
🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
👌💞16 راز موفقیت زوج ها :
1. یادتان باشد دعوا دلیل جدایی نیست.
2. به تعهدات رابطه پایبند باشید.
3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید.
4. هنگام ورود و خروج از خانه، با صمیمیت برخورد کنید.
5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد.
6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید.
7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر
8. هنگام بیماری با او مهربان باشید.
9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید..
10. از گفتن شوخی ها و جوک های توهین آمیز خودداری کنید.
11. وقت شناس باشید ومنظم .
12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، حساب شده و به تندی رفتار کنید.
13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید .
14. به تماس و پیام های او زود و مناسب پاسخ دهید.
15.گاهی از همسرتان بپرسیدکه روز خود را چگونه گذرانده است.
16. در مسافرت دعوا نکنید،مشکلات را بگذاریدبرای بعد از بازگشت ،مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید...
#زندگی_مشترک
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ترفند
میخواهید ذغال درست کنید بنزین و الکل ندارید؟ کاری نداره، یک مشت شکر روی چوب بریزید.
✅ترفند
برای از بین بردن زنگ زدگی بر روی وسایل، آنها را چند دقیقه در نوشابه قرار دهید.
✅ترفند
داخل غذاتون، زیاد روغن ریختید؟ کافیه در هنگام پخت، چند قطعه یخ داخل غذا بندازید تا روغن اضافه غذا گرفته بشه.
✅ترفند
برای از بین بردن بوی بد ماهی، میتوانید اون رو توی شیر بذارید ، شیر بوی بد ماهی رو میگیره و خوش طعمش میکنه!
✅دانستنیها
وقتی در رختخواب خوابتان نمیبرد به مدت یک دقیقه پشت سر هم پلک بزنید، اینکار باعث خستگی چشم میشود و در نتیجه راحت به خواب می روید.
✅دانستنیها
اگرمی خواهید برنج سفید و زیباتر برای مهمانتان درست کنید ، هنگام جوشیدن ، چند قاشق غذاخوری ماست به آن اضافه کنید.
✅دانستنیها
وحشتناک ترین بیماری قرن یعنی آلزایمر که با حواس پرتی های کوچک شروع میشود بر اثر مصرف شکر به وجود می آید.
✅دانستنیها
افرادی که سریع راه میروند از کسانی که معمولی راه میروند بیشتر عمر میکنند!
✅دانستنیها
چطوری میتونیم چای اصل رو از تقلبی تشخیص بدیم ؟ برای تشخیص چای اصل از تقلبی مقداری چای خشک را در آب سرد بریزید اگر چای رنگ داد، تقلبی است.
✅دانستنیها
10 عدد بادام به اندازه 5 پرس چلوکباب ارزش غذایی دارد.
✅دانستنیها
وقتی سردرد دارید فقط کافیه لیمو ترش رو نصف کنین و به پیشونیتون بمالین دیگه خبری از سر درد نیست.
✅دانستنیها
دوش آب سرد، متابولیسم بدن را افزایش میدهد سیستم ایمنی بدن را هم فعال میکند. سرما میتواند به کاهش استرس و تسکین علائم افسردگی کمک کند.
✅دانستنیها
بطریهای پلاستیکی آب را هرگز در فریزر قرار ندهید. این کار باعث آزاد سازی سم دیوکسین از پلاستیک شده که سمی قوی برای بدن است.
✅دانستنیها
برای بریدگی های خفیف از زرد چوبه استفاده کنید. زردچوبه دارای نوعی خاصیت تنگ کنندگی است که باعث بهبود سریعتر زخم میشود.
✅دانستنیها
روش تشخیص اصل یا تقلبی بودن عسل،
عسل را داخل لیوان محتوی آب سرد بریزید اگر بصورت عمودی و بدون حل شدن ته لیوان جمع شد عسل مرغوبی است.
✅دانستنیها
بیشتر محتوای روغنهای مایع از پارافین خوراکی که محصول پالایشگاهای نفت است درست شده است که کلسترول خون را افزایش میدهد.
✅دانستنیها
ترس باعث از کار افتادن «کلیه ها» میشود، از ترساندن همدیگر حتی بعنوان شوخی بپرهیزید!
✅دانستنیها
بیشترین مقدار انسولین در پاشنه پاست، کسانی که دچار دیابت یا قند خون بالا هستند اگر روزانه به مدت 10دقیقه سنگ پا بزنند باعث تنظیم انسولین خواهد شد!
✅دانستنیها
ماساژ شصت به مدت یک دقیقه آن هم بطور آرام ضربان قلب را منظم، تنفس را آرام و احساس خفگی را از بین میبرد.
✅سلامتی
بلعیدن یک یا دو حبه سیر قطعه قطعه شده به همراه آب ، می تواند از ناراحتی های قلبی جلوگیری کند ، کلسترول خون را کاهش دهد و سیستم ایمنی بدن را به طور شگفت انگیزی تقویت کند.
✅سلامتی
زنجبیل قوی تر از شیمی درمانی است، زنجبیل در کنار زرد چوبه و فلفل خاصیت ضد سرطانی دارد. یکی از دلایل شهرت زنجبیل به عنوان یک ماده غذایی مفید، کوچک کردن تومورها است.
✅سلامتی
مصرف چند بادام در روز سبب تندرستی بیشتر بدن میشود خوردن بادام از گرسنگی شدید جلوگیری میکند تاثیر مثبتی بر قلب میگذارد و از بروز بیماری دیابت نوع دوم و آلزایمر جلوگیری میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فضای خانه های خانواده موفق:
❓ﻣﻴﺪﻭنید #ﺧﻮﻧﻪ خوب ﻛﺠﺎﺳﺖ؟
✍ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ ﻭ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ...
❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﺭک ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ»
❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺕ»
❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺍﻣﻨﻴﺖ»
❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ»
❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ
❣ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ و ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ»
❣ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ «ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ»
ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﺳﻌﺖ ﻗﻠﺐ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩﻩ.😊
ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯو کنیم...
╭═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
╰═━═━⊰❀❀🌷❀❀⊱━═
#همسرداری
✍کارشناسان خانواده به زوجها توصیه میکنند که برای عاشق ماندن در تمام طول زندگی :
👌گوش شنوای خوبی برای شریک زندگیشان باشند...
👈 به طور جدی از هم سوال بپرسند...
❣ پاسخ بدهند...
❣ قدردان هم باشند..
❣جذاب بمانند...
❣به لحاظ فکری رشد کنند...
❣شریک زندگی خود را در آغوش بگیرند...
🙏به حریم خصوصی او احترام بگذارند...
✅صادق و قابل اعتماد باشند...
✍آنچه نیاز دارند را به همسرشان بگویند...
❣کاستیهای او را قبول کنند...
🙏 به او احترام بگذارند...
‼️هرگز او را تهدید به رفتن و تنها گذاشتناش نکنند...
❌ تصور نکنند که رابطهشان برای همیشه دوام خواهد داشت...
⏪ و درون رابطهشان عنصر تنوع را پرورش دهند...
💕💕💕
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #دهم
💓از زبان مجید💓
با الیاس در میون گذاشتم و استقبال کرد...😍
ولی خب اکثر جاها لیستشون پر شده بود.
کلی پایگاه رفتیم تا یه جا خالی پیدا کردیم...☺️
خیلی خوشحال بودم..
میدونستم وقتی مینا بفهمه که علایقمون شبیه همه خیلی خوشحال میشه😊
تا وقتی روز رفتنمون برسه کلی در مورد راهیان نور و یادمان ها تو اینترنت جست و جو کردم...
و هرچی بیشتر میخوندم مشتاق تر میشدم که زودتر برم و این جاها رو ببینم 😊
.
خلاصه روز سفر راهیان رسید
و با الیاس رفتیم و خیلی خوب بود
✨توی این سفر کلی #متحول شدم و با #شهدا آشنا شدم.✨
کلی چیز یاد گرفتم.
فهمیدم #مردواقعی یعنی چی.
دوست داشتم یه روزی مثل اینا باشم 😔
نمیدونم چرا اینقدر دل نازک شده بودم...
ولی هرجا میرفتم تا در مورد شهدا میشنید اشکم بی اختیار در میومد😢
✨اینکه چجوری پر پر شدن به خاطر ما.
✨اینکه برادری جنازه برادر رو نگردوند چون میگفت همه ی اینا برادر منن😭کدومو برگردونم😕😭
✨اینکه مادری 30 ساله هر روز در خونشو باز میزاره و تو کوچه میشینه به امید اینکه پسرش بیاد.
✨اینکه چجوری یه عده به اروند وحشی پریدن تا یه عده وحشی نپرن تو کشور ما 😔😔
واقعا خیلی روم تاثیر گذاشته بود.
از خودم بدم میومد...😣
از اینکه چقدر بی خودم و چقدر ضعیفم😔
.
راستش خیلی دوست داشتم تو این سفر با مینا رو به رو بشم ولی اونا یه روز قبل تر از ما اومده بودن و ما هر یادمانی که میرفتیم اونا روز قبل رفته بودن 😕
قسمت نشد ببینمش اما دلم خوش بود جایی رو دارم میبینم که مینا هم دیده و راه رفته ☺☺
.
واقعا این سفر عالی ترین سفر زندگیم بود...
چون خیلی #حس_وحال_معنویش خوب بود و با #شهداومنششون اشنا شدم 😊✨
.
.
💓از زبان مینا💓
خلاصه این سفر شروع شد و با بچه ها رفتیم
خیلی احساس خوبی داشتم ازینکه اولین بار بود بدون پدر و مادر یه جایی میرفتم.😆😍
احساس میکردم یکم ازون فضای سفت و سخت خونه دور شدم.😇
احساس میکردم یکم ازاد شدم و میتونم نفس بکشم.😌
اصلا برام مهم نبود کجا داریم میریم
اصلا مهم نبود اونجا چه خبره
فقط میخواستم با دوستام باشم.😍
در طی سفر هم زیاد درگیر حرفای راوی و کاروان نبودیم. و ما دوستا همیشه با هم بودیم.
بساط بگو و بخندمون جور بود 😅😁😁
تعجب میکردم😳 چرا یه عده گریه میکنن
#نمیتونستم بعضی چیزا رو #درک کنم
.
خلاصه این سفر تموم شد و بهمون خیلی خوش گذشت...😂😜
.
این سفر بهترین سفر عمرم بود چون #دور_ازخانواده بودم و اولین سفر تنهاییم بود
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #یازدهم
💓از زبان مجید💓
همیشه تو فکرم به خودم میگفتم...
حتما مینا هم منو دوس داره😊
مگه میشه با اون خاطره مشترک بچگیا منو فراموش کرده باشه.
حتما اونم تا اسم ازدواج به گوشش میخوره اولین اسمی که به ذهنش میرسه اسم منه.😍☺️
.
مخصوصا الان که عقایدم محکم تر شده درست مثل اونا 😊👌
.
دوست داشتم یه جوری ازش بپرسم ولی نمیدونستم چجوری😕
همیشه دعا میکردم یه بار یهویی بهم پیام بده به عنوان اولین پیام و این ارتباطمون شروع بشه
راستش میترسیدم من شروع کننده باشم 😔
اگه به خاله و شوهر خاله میگفت و اونا هم فکرای بدی میکردن چی؟! 😕
از کجا میخواستن بفهمن من قصدم ازدواجه 😕
یعنی خدایا میشه اون بهم پیام بده و بگه دوستم داره 😔
.
یه مدتی گذشت و فهمیدم اینجوری نمیشه.
مخصوصا با حرفای چند روز پیش خاله به مامانم که مینا خواستگار زیاد داره ولی باباش فعلا میگه فقط کنکور و.
.
تصمیم گرفتم بهش بگم و دلم رو به دریا بزنم
یه شب که مامان خواب بود اروم گوشیش رو برداشتم و شماره مینا رو پیدا کردم و تو گوشیم سیو کردم.
ولی جرات ارسال چیزی نداشتم..
تو این یه هفته کارم شده بود خیره شدن به شمارش و مرور حرفهایی که میخوام بزنم توی ذهنم😞
.
میخواستم بگم چقدر دوستش دارم😔مثل بچگیامون
میخواستم بگم توی این همه سال حتی یه دقیقه هم به کسی دیگه فک نکردم.😞
گوشی رو دستم گرفتم.
نمیدونستم چی بگم.
اول باید از یه پیام عادی شروع میکردم ولی چی؟!😕
اهل جک و اینا هم که به ظاهر نبود😕
یهو چشمم به تقویم گوشیم خورد
نوشته بود میلاد امام هادی.
وایییی خدااااا ممنونم🙏
.
رفتم تو قسمت پیامها
تو دلم هی تند تند صلوات میفرستادم😕
نوشتم:
((میلاد باسعادت دهمین اختر تابناک آسمان امامت و ولایت مبارکباد))
و تو پرانتز هم نوشتم (مجید مانی) که بفهمه از طرف منه 😊🙈
.
پیام رو فرستادم و تایید ارسالش هم سریع اومد.
قلبم داشت از جا در میومد😰
صدای قلبمو میشنیدم😥
تند تند ایت الکرسی میخوندم و میگفتم خدایا آبروم نره😢خدایا فکر بدی نکنه ..خودت که میدونی قصدم خیره 😔😔
.
.
یک ساعتی گذشت و از جواب خبری نشد
گفتم حتما ناراحت شده😕
حوصله هیچی نداشتم...نه شام خوردن نه تلوزیون نگاه کردن ..
فقط دوست داشتم بخوابم و بیدار شم ببینم یه چیزی فرستاده
.
صدای زنگ رو بلند بلند گذاشتم و چشمامو بستم...
نمیدونم چه قدر گذشته بود که با صدای زنگ پیام پریدم از جام.
پیام تبلیغاتی بودم 😑
دوباره چشامو بستم و صدای زنگ اومد.
سریع پریدم و صفحه رو نگاه کردم اسم خودش بود😲
وایییی خداایااا
.
تا بازش کنم صد تا فکر تو ذهنم رفت که چیا گفته
باز کردم نوشته بود:
.
(سلام ممنون داداش)
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #دوازدهم
💤💤💤💤💤
بعد از عقد تو محضر به مینا گفتم که سوار ماشین من بشه و تا یه جایی بریم:
-کجا میریم مجید؟😯
-بیا کارت نباشه خانمی...سریع میایم😊
-اخه الان همه منتظرن...😐
-خب باشن...به ما چه 😀 میخوایم بریم جایی که این همه سال منتظرم یه بار دیگه با هم بریم باهم بریم...
-کجا؟!😯
-حدس بزن 😊
-خونه مامان جون 😯
-آفرین به خانم باهوش خودم😆
-خب مگه کلید اونجا رو داری مجید؟!😕
-اره عزیزم...از مامان گرفتم 😊
.
جلوتر رفتم و در رو برای مینا باز کردم و خانم خانما سوار ماشین شد.
توی راه یه اهنگ گذاشتیم و کلی خندیدیم..
.
رسیدیم جلوی در خونه مامان جون
دل تو دلم نبود😶
در رو که باز کردم و با مینا که دوباره پا تو اون حیاط گذاشتیم کلی خاطره اومد جلوی ذهنم.
.
خونه مامان بزرگ با همون حیاط با صفا که 9 سال زندگی من و مینا تو اون حیاط گذشت.
.
البته الان نه از مامان جون خبری بود که بشینه رو ایوون و بافتنی ببافه و نه از شمعدونیهای قشنگش که دور تا دور حوض رو رنگی کنن😔
.
دوتایی دور حوض میدویدیم و میخندیدیم...مثل همون بچگیامون😀😀
از گوشه حیاط یه شاخه گل زرد براش کندم و بهش دادم و اونم گذاشت تو جیب کت من😊
.
چرا اونجا گذاشتی خانمی؟! برای تو کندم😕
-چون میخوام همیشع جلوی چشمم باشه 😊😊روی سقف خونم..
-خونت؟!؟😯
-آره دیگه مگه قلب تو خونه من نیست؟!😄
-اها از اون لحاظ 😅
.
پاهامونو گذاشتیم تو آب حوض و شروع کردیم با هم صحبت کردن مثل بچگیا...
از این همه سال دوری و فراق...
از سختی هایی که کشیدم تا بهش برسم...
مینا صحبت میکرد و من همین طوری زل زده بودم تو چشماش و گوش میدادم...
خیلی حرف داشتم که بهش بزنم ولی نمیخواستم فرصت گوش دادن به صدای مینا رو از دست بدم 😊
اصلا نمیشنیدم چی میگه ولی فقط دوست داشتم حرف بزنه.
.
تو دلم میگفتم خدایا شکرت...بالاخره این چشم ها مال من شد...😊
. .
تو دست مینا تیغ گل رفت و قرمز شد.
به یاد بچگیها دستشو بوسیدم تا خوب بشه😌😊
ولی این بار دیگه محرم محرم محرمم بود و خاله ای نبود که برامون چشم غره بره😃
شروع کردیم دویدن دور حوض و بازی کردن
یه مشت اب از حوض برداشتم تو یقه ی مینا ریختم..اونم اب برداشت و داشت پشت سرم میدوید که مینا منو حول داد تو حوض و یهو ....
💤💤💤💤💤💤
.
از خـــواب پـــریـــدم😢
.
قلبم داشت تند تند میزد😓
وای خدایا یعنی همه خواب بود 😕
ای کاش تا اخر عمرم میخوابیدم و خواب مینا رو میدیدم
گوشیمو نگاه کردم دیدم چند دیقه از اذان صبح گذشته...
وضو گرفتم و نماز خوندم
اخر نماز گفتم:
خدایا خودت میدونی چقدر دوستش دارم...نا امیدم نکن خدا 😔😔
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاعلی
دنیا تو را نشناخت
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی خیر از جوونیت ببینی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کسی به امام زمان نمیرسه
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افشا گری جالب
حتما ببین
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر چیزی را با تمام وجود می خواهید، در راه بدست آوردنش تسلیم نشوید.
شاید صبر کردن دشوار باشد اما حسرت خوردن از آن هم بدتر است...!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اين واقعيت رو در نظر بگير كه شايد خدا اون در رو بست چون ميدونست تو لياقتت خيلى بيشتره
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💥 بزرگترين مهارت من اين بود كه آموزش پذير بودم.
حتی اگه فكر ميكردم مربيم اشتباه ميكنه، باز هم سعى ميكردم گوش كنم و ازش چيزى ياد بگيرم.
مايكل جردن
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین نفری که عذرخواهی میکنه شجاع ترینه
اولین نفری که میبخشه قوی ترینه
و اولین نفری که فراموش میکنه شادترینه
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐از عرش خدا
🎊بانگ منادی آمد
💐یعنی که
🎊 زمان عیش
💐وشادی آمد
🎊نور دل حضرت جواد
💐آمده است
💐میلاد امام دهم
🎊هادی (عليهالسلام) برهمه
عاشقانش مبارک باد
🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐🎊💐
http://eitaa.com/cognizable_wan
‼️ جالــب اســت بدانیــد...
🔺در کل جهان تنها ۳۰۰ ماهواره تلویزیونی فعال است.
🔹از این تعداد، رقم بالا و تعجب برانگیز ۱۱۶ ماهواره، فضای ایران را پوشش میدهند.
شگفتآور اینکه شبکههای ماهوارهای فارسی زبان که فقط برای ایرانیها برنامه پخش میکنند،
به رقم حیرت آور ۲۶۰ کانال میرسد.
و عجیبتر اینکه تماما توسط دولتهای آمریکا و انگلیس و اسرائیل و آلمان و جدیدا سعودی و ترکیه با هزینههای گزاف تولید و سپس بطور رایگان برای ملت ایران پخش میشود.
نکته جالب توجه اینکه این دولت های یاد شده برای تماشای تلویزیون و فیلمهای خود، از هموطنان خودشان پول میگیرند.
در صورت عدم پرداخت، حق اشتراک آنان را باطل میکنند ولی با سخاوتمندی تولیدات خود را مجانی در اختیار ما میگذارند.
❗️یادمان نرود که پنیر مفت فقط در تله موش پیدا میشود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فرصت دادن به بچه ها برای اینکه خود مطلبی را تجربه و کشف کنند، مهم ترین نوع آموزش فعال و خلاق است.
بچه ها را از دست زدن، خراب کردن و امتحان کردن منع نکنید.
🏡http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشقان #غدیر گوش کنند
عجب سرودیه
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️
#همسرداری
#ازدواج يک همراهی است
يک اتحاد است
هر دو طرف بايد در یک سمت
به سوی رشد و تعالی
در زندگيشان تفاهم داشته باشند.😍
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #سیزدهم
صبح شد ولی و همش خواب دیشب جلو چشمامه.
چه خواب خوبی بود. ای کاش واقعیت داشت 😔
گوشیم رو برداشتم و باز به پیامش خیره شدم 😕
-سلام...ممنون داداش
.
نمیدونم خوشحال باشم از اینکه جوابمو داده یا ناراحت باشم به خاطر گفتن داداش..🙁
نمیدونم منظورش از گفتن داداش چیه؟😕
رفتم تو گوگل و سرچ کردم:
.
دخترها چه مواقعی میگویند داداش؟
.
یکی نوشته بود هر وقت دختری بگه داداش یعنی همه چیز تموم شده...😳
یکی نوشته بود یعنی من یه کسی رو دارم و نزدیکم نیا...😒
یکی نوشته بود یعنی ازت بدم نمیاد و بشین رو نیمکت ذخیره...😐
اما نه...
مینا که از جنس این دخترا نیست😯
حتما میخواست محرم و نامحرمی رو حفظ کنه و بهم گفت داداش...
مثل تو پایگاه که همدیگه رو برادر و خواهر صدا میزنن..
اره اره...منظورش همینه حتما😊
.
.
دلم خیلی برای خونه مامان جون تنگ شده.
خیلی وقته که نرفتم..
رفتم پیش مامانم و گفتم:
-مامان؟!
-جانم پسرم؟☺
-میشه کلید خونه مامان جون رو بدید😕
-کلید اونجا رو میخوای چیکار؟!
-دلم تنگ شده میخوام یه سر بزنم😞
-تنها؟!😯😯
-اره دیگه پس با کی؟!😐
-هیچی...باشه برو...فقط مواظب باش...موقع برگشتن برق رو یادت نره خاموش کنی..
.
راه افتادم سمت خونه مامان جون..
سوراخ کلید زنگ زده بود و در یکم با سختی باز شد..
وارد حیاط که شدم یهو هجمی از خاطرات روی سرم خراب شد...😞
اما این خونه خیلی فرق داشت...
دیگ از حوض پر آب و شمعدونیها خبری نیست 😕
کاشی های حیاط سبزه بسته و دیوارا نمناک و خیسن...
دور تا دور حیاط هم عنکبوتها تزئین کردن و پشه ها هم وسط حیاط عروسی مختلط گرفتن 😕...
رو زمین هم اینقدر برگ خشک ریخته که خاک باغچه معلوم نیست...
درختها هم از بس بهشون اب نرسیده ریشه هاشون به جای برگهاشون از خاک بیرون اومده و مثل دستهایی که کمک میخواد به سمت آسمون بلند شده...
این عاقبت نبود عشقه..
دیگه کسی نیست که این درختها رو عاشقونه دوست داشته باشه و بهشون برسه
قلب ما هم همینطوریه
اگه کسی نباشه دوستمون داشته باشه همینطوری خشک میشیم😕
.
بلند شدم و شروع کردم به جارو زدن و تمیز کردن حیاط...
خیلی سخت بود ولی دلم نمیخواست این حیاط پر خاطره رو اینجوری ببینم ..
حوض رو هم تمیز کردم و دوباره آب کردمش..
از شدت خستگی کمرم درد گرفته بود...😥
جورابامو کندم و پاهام رو تو آب خنک حوض فرو بردم...😊
اما دیگه کسی نبود که باهاش گل بگم و گل بشنوم..😔
چشمان رو بستم...
انگار هنوز از این حیاط صدای خنده ی مجید و مینا کوچولو میومد که داشتن دور حوض میدویدن و بلند بلند قهقهه میزدن...😔
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #چهاردهم
چند بار دیگه به مینا به بهانه های مختلف پیام دادم📲😒
بازم هربار تا پیام بره و جوابی بیاد قلبم تو دهنم میومد😰
حتی یه بار چند ساعت گذشت و جواب نداد...
اینقدر استرس داشتم که همینطوری دعا میخوندم...
خدایا یعنی ازم بدش میاد😔😔
خدایا فکرای بد نکنه 😕
چشمام رو بستم و تند تند دعا میخوندم که دیدم پیام فرستاد😮
بازم اول پیامش نوشته بود...
سلام داداش 😔
نمیدونستم چرا مینویسه داداش😕
میخواستم بپرسم ولی جراتشو نداشتم 😔
.
امروز جواب کنکور میاد ولی من هیچ هیجانی ندارم...
اینقدر که سر پیام دادن به مینا استرس دارم برا جواب کنکور ندارم😔😔
ولی از یه چیز خیلی میترسم...
از اینکه مینا هم از امسال دانشگاه میره و کلی همکلاسی پسر و😕😕
واییییی خدا 😔
ولی نه...
مینا اینقدر با حیاست که اگه صدتا پسر هم دور و برش باشن چیزی نمیشه ☺
.
بالاخره جواب کنکورم رو گرفتم و دیدم دانشگاه شهر خودمون قبول شدم
حس خاصی ندارم و برام بی اهمیته😕
.
رفتم خبر رو به مامانم گفتم و اونم گفت:
-حالا منم یه خبر برات دارم
-چه خبری مامان 😯
-مینا هم یکی از دانشگاه های اینجا قبول شده😊
-واقعا 😲..اینجا؟! چرا شهر خودشون نزد ؟!😯
-نمیدونم..خاله میگفت همه انتخاباش اینجا بود
-خب حالا خاله اینا میزارن بیاد 😞
-اره...میگه اینقدر اصرار کرد که یا امسال میره همینجا یا دیگه درس نمیخونه که شوهر خالت قبول کرد و میخواد انتقالی بگیره و دوباره برگردن
-خب کجا میرن حالا..کی میخوان خونه بگیرن؟!
-اجازه گرفتن فعلا تا خونه بخرن برن خونه مامان بزرگ بشینن...
-واییی راست میگی مامان 😍چه خوب 😊
-حالا چرا تو اینقدر ذوق کردی؟!😐
-من...نه...ذوق چیه؟!😌
-چشات اخه برق میزنه 😐
-نهههه...یکم گرد و خاک رفته تو چشام 😶
-مگه گرد و خاک بره برق میزنه 😆
-عهههه...مامااان...اذیت نکن دیگه 😟
-باشه بابا...نترس 😁😁
-راستی مامان کی میان؟!
-هفته دیگه فک کنم
-خب تا بیان من میرم هم خونه رو گردگیری کنم هم یه رنگی بزنم به در و دیوار چون خیلی داغونه☺
-باشه پسرم...فقط توی خونه ی خودمون یادم نمیاد از این کارا کرده باشیا 😉😄
-ماماااان 😐
-باشه...باشه...😄برو کارتمو بردار یه سری چیز میز بخر یه سر و سامونی بده.
.
با گفتن حرفهای مامان دوباره بررسی تحلیل های ذهنم شروع شد.
حتما به خاطر منه که دانشگاه اینجا رو انتخاب کرده 😊
حتما اونم منو دوست داره 😌😌
.
.
چند سطل رنگ خریدم و دیوارای خونه رو رنگ زدم...یه سطل هم رنگ ابی خریدم برای توی حوض تا باز مثل قدیما خوشرنگ بشه😍
از حیاطمون هم چند تا گلدون شمعدونی بردم برای دور حوض😊
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💓رمان فانتزی نیمه واقعی 😍👌
💓 #دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
💓قسمت #پانزدهم
.
داشتم دیوارای خونه رو رنگ میزدم که یادم اومد مینا رنگ زرد دوست داره.
یه فکری به ذهنم اومدم 😊
سریع رفتم یه رنگ زرد خریدم و با سفید قاطی کردم و دیوارای اتاقی که میدونستم قراره اتاق مینا بشه رو رنگ زرد ملایم زدم☺
چند تا گل گلدونی زرد هم خریدم و گوشه ی حیاط کاشتم.اخه اون گلها خشک شده بودن اثری ازشون نبود😕
.
خلاصه یک هفته شد و خونه اماده ی پذیرایی از مینا خانم و خانواده بود😆
دل تو دلم نبود برای اینکه مینا خانم و خاله اینا بیان و دوباره اون جمع صمیمی شکل بگیره☺🙈
.
بالاخره اومدن و ما هم چند روز درگیر کمک کردن تو اسباب کشی بودیم
شوهر خالم بعد یه روز که یه مقدار جا به جا شدن دوباره برگشت شهرشون برای انجام دادن کارهای انتقالیش.
.
تا چشمم به چشم مینا افتاد یهو یه جوری شدم.
قلبم تند تند میزد 💓پیشونیم عروق میکرد. صدام به تته پته میافتاد🙊
دست و پام رو گم میکردم.
اصلا جلوی مینا خنگ خنگ میشدم😅
.
وقتی مامانم و خاله با هم شوخی میکردن
اول از همه به چهره ی مینا نگاه میکردم اگه میدیدم اونم میخنده منم میخندیدم😁 اگه میدیدم اخم کرده منم اخم میکردم😕
.
یه جورایی ذوب شده بودم تو مینا😕 .
خیلی مواظب بودم مینا بار سنگین بلند نکنه و تو کارها کمکش میکردم.
مینا وقتی رنگ اتاقش رو دید یه جور خاصی نگاه میکرد...
فک کنم تو دلش کلی تشکر میکرد ازم ولی نمیتونست به زبون بیاره 😊
اخه از مامانم هم پرسیده بود کی اینجا رو این رنگی زده 😄😄
.
مینا در کل بهم زیاد نگاه نمیکرد و اکثر جواب هام رو یک کلمه ای میداد...
دلم میشکست ولی میگفتم مجید تو الان یه نا محرمی وگرنه این مینا همون مینا کوچولوی شیرین زبونه 😊بزار محرمت بشه اونوقت جواباتم با شیرین زبونی میده 😀☺️
. 💓از زبان مینا💓
.
تصمیم گرفتیم بریم خونه قدیمی مامان جون.
با اینکه زیاد از اونجا خوشم نمیومد 😕ولی قرار بود موقتی اونجا باشیم.
.
خاله خیلی زحمت کشیده بود و خونه رو تمیز کرده بود
وارد اتاق که شدم خشکم زد😐
اخه بعد یه اتفاق من از رنگ زرد متنفر شده بودم 😳و اینو تقریبا همه میدونستن ولی اتاقم رو رنگ زرد زده بودن 😐😡
.
از خاله پرسیدم این رنگ کار کیه که گفت کار مجیده
.
باید حدس میزدم با اون قیافش سلیقش هم اینطوری باشه😒🙄
یواش مامانم گفتم باید رنگ رو عوض کنیم و من نمیتونم اینجا بمونم😑
با اصرارهای مامانم قبول کردم موقت با این خونه سر کنم.
.
تو اسباب کشی مجید همیشه دور و بر ما بود
چون مجید بود
راحت نبودم و نمیتونستم بدون چادر کار کنم😐
داشت اعصابم رو خورد میکرد مخصوصا با سئوال های چرت و پرتش😤
💓💓💓💓💓💓💓💓💓
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan