eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی به دنبال عسل می ‌روید، باید آمادگی نیش زده شدن توسط زنبور را نیز داشته باشید! هیچ موفقیتی بدون زحمت و سختی به دست نمی ‌آید. http://eitaa.com/cognizable_wan
مردها قدرت اینو دارن که به یک زن انگیزه بدن، انگیزه ی اینکه خودش رو زیبا ببینه و به زیبایی هاش بپردازه. قدرت اینو دارن که در عرض چند ساعت حال ِ بد ِ یک زن ناامید و خسته رو تبدیل به حال خوش کنن، سنگینی و رخوت روحی یک زن رو به سبکی و آرامش و خلاقیت برسونن. مردها قدرت دارن که مرد ِ دیگه ای رو از زندگی و احساس یک زن بیرون بکشن، قدرت اینو دارن که زنی عاشقانه دوستشون داشته باشه و نترسه که باهاشون هم قدم شه. قدرت دارن که یک موجود ظریف با خیال ِ راحت بهشون تکیه کنه و از هیچ چیز آشفته و نگران نشه. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
·•●✿●•· اگر حق با شماست، به خشمگین شدن نیازی نیست؛ و اگر حق با شما نیست، هیچ حقی برای عصبانی بودن ندارید! صبوری با خانواده عشق است، صبوری با دیگران احترام است، صبوری با خود اعتماد به نفس است وصبوری در راه خدا، ایمان است. اندیشیدن به گذشته اندوه، و اندیشیدن به آینده هراس می آورد؛ به حال بیاندیش تا لذت را به ارمغان آورد. در جستجوی قلب زیبا باش نه صورت زیبا؛ زیرا هر آنچه زیباست، همیشه خوب نمی‌ماند؛ اما آنچه خوب است، همیشه زیباست... 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🌹 💠 داستان شگفت انگيز سعد بن معاذ 📝 امام صادق(ع) مى فرمايد: گروهى نزد پيامبر خدا آمدند و او را به مرگ سعد بن معاذ خبر دادند، پيامبر با اصحاب براى تجهيز سعد حركت كردند، به غسل دادن بدن سعد فرمان دادند. هنگامى كه او را كفن كردند و بر تخته اى براى حمل به سوى بقيع قرار دادند، حضرت با پاى برهنه و بدون عبا دنبال جنازه حركت كردند، گاهى طرف راست جنازه را بر دوش مى گرفتند و گاهى طرف چپ را تا به قبر رسيدند. پيامبر وارد قبر شد و با دست مباركش لحد چيد و از اصحاب مى خواست كه سنگ و خاك به حضرت دهند تا روزنه هاى بين لحد را بگيرد؛ چون فارغ شدند و خاك روى لحد ريخته شد و قبر به طور كامل بسته شد، 📝فرمود: من مى دانم به زودى جنازه مى پوسد ولى خدا بنده اى را دوست دارد كه هرگاه كارى مى كند محكم و استوار انجام مى دهد، به اين خاطر در چينش لحد و بستن روزنه هاى آن با سنگ و خاك دقت كردم. 📝در آن لحظه مادر داغديده ى سعد از گوشه اى فرياد برداشت: اى سعد! بهشت بر تو گوارا باد، ولى پيامبر فرمودند: اى مادر سعد! مطلبى را بر پروردگارت در مورد فرزندت اين گونه قاطع و يقين نسبت مده؛ زيرا فشار سختى به سعد وارد شد!!! 📝چون پيامبر و مردم از دفن سعد برگشتند، گفتند: اى پيامبر خدا! كارى را از شما در مورد سعد ديديم كه بر كسى نديديم، با پاى برهنه و بدون عبا تشييع جنازه آمديد. فرمودند: در اين حالت به فرشتگانى كه به تشييع آمده بودند اقتدا كردم. گفتند: گاهى جانب راست و گاهى جانب چپ جنازه را بر دوش گرفتيد. 📝فرمود: در تشييع جنازه دستم در دست جبرئيل بود، آنچه او انجام داد من انجام دادم. گفتند: شما براى غسلش اجازه دادى و بر او نماز گزاردى و لحدش را چيدى آن گاه فرمودین: فشارى سخت بر او وارد شد! فرمود: آرى، زيرا با خانواده اش بداخلاق بود! ولى اگر انسان از ايمانى متوسط يا حداقل، و عملى اندك برخوردار باشد ولى با سرمايه اى سرشار از مكارم اخلاقى زندگى كند، و با خانواده و اقوام و مردم در همه ى زمينه هاى اخلاقى خوش رفتار باشد در دنيا كمتر دچار مشكل مى شود و در آخرت مكارم اخلاقش رحمت و فيوضات بى نهايت حق را جذب مى كند. 📎برگرفته از کتاب زيبائى هاى اخلاق اثر استاد حسین انصاریان 🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ رابطه کودکان با گوشی تلفن یکی از مشکلات عصر فناوری اطلاعات ، کار کردن دائم با گوشی می باشد و این رفتار در کودکان نیز به شدت تقلید شده است . برخی از والدین که اصول تربیتی را نمی دانند ، یا می خواهند به کارهای روزمره خود بپردازند و کمتر وقت برای کودک و نوجوان خود بگذارند ، تبلت یا گوشی هوشمندی به فرزند خود می دهند تا با آن سرگرم شده و والدین ( خصوصاً مادر ) آزادتر باشند ! 🔶 به خاطر داشته باشید هدیه کردن گوشی و تبلت در سنین کودکی ، اصلاً نشانه پیشرفت و به اصطلاح به روز بودن نیست. حتی اگر همه اطرافیان شما این کار را انجام بدهند. اگر می‌خواهید او را با فناوری آشنا کنید ، به او اجازه دهید برخی ساعات روز با گوشی تلفن شما بازی کند اما شخصی کردن این وسیله را از چنین سنی شروع نکنید. 🔷 با وضع کردن برخی قانون‌ها ، ساعت‌های استفاده فرزندتان از رایانه و تبلت را محدود کنید. مثال : ➖اجازه حضور با گوشی یا تبلت را سر سفره غذا به او ندهید . ➖اگر تکالیف مدرسه خود را انجام داد و امورات و بهداشت شخصی خود را انجام داد به او اجازه استفاده از تلفن همراه را دهید . ➖در شبانه روز مقدار ساعتی معین برای استفاده از تبلت و گوشی همراه به او دهید ( ۴۵ دقیقه تا ۹۰ دقیقه _ در یک یا دو نوبت در شبانه روز ) ➖کودک خود را عادت به خواب شبانه از ساعت ۹ یا ۹/۳۰ شب نمایید .( این برای رشد و سلامتی وی بسیار مفید است ) 🔶 پژوهشگران تأکید دارند ؛ ‌بازی با تبلت یا رایانه پیش از خواب می‌تواند سبب اختلال در خواب کودکان شود ؛ پس به او اجازه بازی کردن با تبلت پیش از خواب را ندهید و نگذارید آن را به اتاق خوابش ببرد. 🔷 بهتر است از خودتان شروع کنید. کودک شما آن چیزی نمی شود که شما انتظار داشته یا به او می گوید بلکه آنچه می کند که شما انجام میدهید ، لذا رعایت این نکته حائز اهمیت است که رفتار خود را خصوصاً در حضور کودک کنترل کرده تا الگوی مناسب برای تربیت وی گردید . 5️⃣ فردا دیر است. از همین امروز شروع کنید. اگر تنها یک فرزند دارید، به او حق دهید برای پُر کردن تنهایی‌اش به تبلت وابسته شود. در چنین شرایطی به جای جنگیدن با او، خودتان برای تغییر شرایط وارد عمل شوید. بازی‌های دو نفره پُرتحرک و هیجان‌انگیز، هم می‌تواند سلامت جسم فرزندتان را تضمین کند و مهارت‌های حرکتی‌اش را تقویت کند و هم لحظات شاد و خوشی را برای هردوی شما فراهم آورد. دو نکته نهایی : 1⃣ رمز تربیت درست همراهی هر چه بیشتر والدین با فرزندان می باشد ( باید برای ثمره زندگی خود وقت بگذارید ، اگر او برای شما مهم است .) 2⃣ بازی بازوی پرتوان تربیت است چرا که کودک اصول زندگی را در بازی یاد می گیرد ، اگر شما با او بازی نکنید ، هرکس و چیزی که با بازی کند و سرگرم شود تربیت او را به عهده می گیرد !!! 3⃣ کودک ذاتاً به بازیهای تحرکی و پرهیجان علاقه بیشتری دارد و همراهی والدین با او برای چنین بازیهایی ، بسیار برای کودک لذت‌بخش است و مطیع و عاشق چنین والدینی می گردد . http://eitaa.com/cognizable_wan
🟡 سی سال پیش ماهاتیر محمد رهبر مالزی حقوق معلمانش را ده برابر کرد، وقتی اعتراض کردند، درجواب معترضان گفت : من برای فرزندان مالزی یک سرمایه گذاری کردم که نتیجه آن را بیست سال بعد می بینید !! و امروز مالزی شده جزو سی کشور اقتصادی بزرگ جهان.... ✅  http://eitaa.com/cognizable_wan
🌻حـــــکایت قدیمی ولکن خیلی خیلی زیبا و آموزنده🌱 *روزی شاه عباس* به همراه وزیرش *شیخ بهایی* و چند تن از فرماندهان به شکار می روند. *در بین راه ، شاه عباس به شیخ بهایی گفت:* یاشیخ! نقل ، داستان ، یا پندی بگوئید که این فرماندهان با ما آمده اند درسی گیرند! *شیخ بگفتا ؛این سه تپه خاک را میبینید؟ گفتند بله* *شیخ گفت* خاک آن تپه اولی بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید حتی به همسرش! *گفت آن تپه وسطی رامیبینید؟* گفتند! بله ، شیخ گفت خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب و بی نام و نشان خدمت میکند. *شیخ گفت آن تپه (آخری) سومی را می بینید؟گفتند بله* شیخ گفتا خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی کند و بزرگترها دائم به او خدمت میکنند *شاعباس* گفت آن دو مورد اول بماند ، اما بند سوم به من خطاب شده؟؟ چه بدی به شما کردم؟ *شیخ گفتا* اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد مدتی گذشت شاعباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو میدوید و سرگرم میشد، برای این آهو هر روز وقت کافی می گذاشت تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می دزدد و در جایی مخفی می کند و گوسفندی را سر می برد و در کیسه ای گذاشته و به خانه می برد *همسرشیخ بهایی* با دیدن کیسه خون آلود جویای محتوای آن میشود که شیخ در جواب می گوید این آهوی شاه عباس است که کشته ام. *همسرشیخ بهایی* شیون کنان بر سر خود میزند و با لحنی تند میگوید:متوجه هستی چکاری انجام داده ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد ، دلیل این کارت چی بوده؟ *شیخ* می گوید من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری میکند ، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من وتو می دانیم آن را درگوشه حیاط خاک می کنیم وکسی هم متوجه نمی شود ممکن است ، رفتار شاه با من بهتر شود ، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می رسد ، وی عده ای را مأموریافتن آهو در شهر و بیابان میکند اما هیچ خبری ازآهو نیست *شاه عباس* هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین میکند ، خبر هزار سکه به گوش *همسرشیخ بهایی* میرسد و بی وقفه به دربارشاه میرود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه اش را دریافت کند. *شاه عباس* باشنیدن این خبر شیخ را احضار می کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده ات کرده ام که جوابش این باشد ؟ *شیخ گفت* اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم ، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشر وقت خود را با بازی کردن با آهو می گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده وسر بریدم. *شاه عباس* عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن *جـــــلاد* شمشیرش را بالابرد ودرحین فرودآمدن رو به پادشاه کرد و گفت اعلاحضرت شیخ خیلی به من وخانواده ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید *شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر رافراخواند* اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند. شاه عباس گفت صد سکه طلا به هر کسی می دهم که امروز گردن شیخ را بزند *خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید* به سوی شاه عباس آمد و گفت صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد! شمشیر را ازجلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر ، شیخ گفت دست نگه دارید آهو زنده است ، من او را نکشته ام شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد.شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟ *شیخ گفت* *زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه رامثال زدم که باعث نگرانی شما شد!* الان جواب آن پند همین است *گفتم:* خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش رابه هر کسی میگوید حتی به همسرش همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود ومرا به هزار سکه طلا فروخت *پس خاک آن تپه اول برسرمن که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم!* شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟ *شیخ گفت به یاد بیاوریدگفتم خاک آن تپه دومی ، بر سر کسی که به آدم بی اصل و نسب خدمت کند* این *نگهبان* در گوشه شهر گدایی میکرد و شکم زن و بچه اش را نمیتوانست سیرکند !من به اوخدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال وزندگی پست و مقام کردم وحالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت *پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی اصل ونصب خدمت کردم* و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگترازخودش خدمت کند من که وزیر شما بودم سالها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک وخیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم بخاطر یک آهو می خواستید گردن مرا بزنید که سالها به شما وفادار بوده ام *پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من* ❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی یک فیلم خانوادگی نیست ‌که توقع داشته باشید همسرتان مثل شخصیت فلان سریال، هنگام دعوا برای‌تان نامه عاشقانه بنویسد! بپذیرید که زندگی واقعی و خصوصیات همسرتان آن چیزی است که باید با آن زندگی کنید، نه رویاهای دوران نوجوانی. اگر بخواهید منتظر پیشقدم‌شدن همسرتان بشوید، شاید کار از کار بگذرد. اگر زمان دعوا طولانی شد، باید ببینید در ازای چیزی که به دست می‌آورید چه چیزی را از دست خواهید داد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد! بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!! پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت! ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!!" هیچوقت بیش از حدش به کسی بها ندین...👌🏻😉 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
چهار نصیحت از بزرگان: ۱. تاحدی کوتاه بیا که تبدیل به کوتاهترین دیوار نشوی ۲. تاحدی مهربان باش که تبدیل به انجام وظیفه نشود ۳. تاحدی گرم و صمیمی باش که انتظار بی‌جا به وجود نیاری ۴.از معاشرت با افرادی که در ظاهر مهربانند و پشت سر اهل بدگویی هستند بپرهیز. همیشه با نشاط باشید http://eitaa.com/cognizable_wan
آیا به گذشته همسرمان اهمیت دهیم⁉️ تقریباً اکثر آدم ها نسبت به گذشته کسی که با او در یک ارتباط عاطفی وفعال قرار دارند حساس هستند و این برای شان مسئله ای نگران کننده و استرس زا است. اشخاص باید این را بدانند که اولین نفر در زندگی همسر آينده خویش نیستند و پیش از این شخص با اشخاص مختلفی اشنا شده، ولی ازدواج صورت نگرفته است پس گذشته شخص به خود او مربوط بوده و کنکاش زیاد در گذشته شخص سبب ایجاد مشکلات در زندگی مشترکشان می شود. گاهی شخص به قدری درگیر گذشته طرف مقابل می شود که زمان حال را فراموش می کند، گاهی در گذشته شخص مواردی وجود دارد که مربوط به شخص حاضر در زندگی اش نیست و یا یک راز است که دوست ندارد همسر آينده و شخص دیگری بداند. باید بدانید که وقتی درگیر گذشته شخص می شوید خشم درونی در شما بالا رفته، اعتماد به نفستان از بین میرود بنابراین زندگی مشترک با مشکلاتی مواجهه خواهد شد. با پرت کردن حواستان به اموری دیگر و کنار گذاشتن حسادت کنکاش در گذشته را کنار بگذارید و این نکته را فراموش نکنید که در حال حاضر تنها انتخاب همسرتان هستید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
* * شاعری بوده که خیلی آرزوی زیارت امام حسین علیه السلام رو داشته اما از نظر مالی در مضیقه بوده. هر وقت سایر افراد کربلا می رفتند اشک حسرت می ریخته و آرزوی زیارت ارباب بی کفنش رو داشته. یک روز یکی از دوستان خرج سفرش رو تقبل میکنه و از کاشان راه میفتن به سمت کربلا. در راه و نزدیکی های گلپایگان دزدان، قافله رو تاراج میکنند. یک عده از افراد بر میگردند کاشان. یک عده هم میرن سمت گلپایگان و از اونجا با توجه به اعتباری که داشتند و یا از فامیلاشون پول قرض میکنن و سفر رو ادامه میدن . اما مقبل در گلپایگان نه آشنایی داشت و نه اعتباری. از یک طرف هم دوست نداشت دیگه راهی رو که اومده برگرده. دلش هوای امام حسین علیه السلام رو داشت. با خودش می گفت یک قدم نزدیکتر به امام حسین علیه السلام هم یک قدمه. همینجا میمونم کار میکنم تا خرج ادامه سفرم جور بشه. چند وقتی تو گلپایگان موند تا محرّم از راه رسید . مثل همه شیعیان در مجالس عزاداری شب و روز محرّم شرکت میکرد تا اینکه شب عاشورا شد، اشعاری رو که سروده بود در شب عاشورا خوند و غوغا کرد …. همون شب پس از اتمام مجلس و در عالم رویا خواب دید مشرّف شده به کربلا و وارد صحن شد . خواست بره طرف ضریح که از ورودش جلوگیری کردن. *مقبل میگه* ؛ با خودم گفتم خدایا نباید در رابطه با دخول به حرم کسی دیگری را مانع شوند . یکی گفت درست میگویی مقبل اما الان فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) و خدیجه کبری(سلام الله علیها ) و آسیه و هاجر و ساره با عده ای از حوریان در حرم مشغول زیارتند چون تو نامحرمی اجازه ورود نخواهی داشت . پرسیدم توکیستی ؟ گفت : من از فرشتگان حافّین هستم ، حالا برای اینکه ناراحت نشوی بیا تا تو را به قسمتهای دیگر حرم هدایت کنم . در سمت غربی صحن مطهر مجلسی با شکوه بود . از وی راجع به حاضرین در مجلس سوال کردم . گفت : پیامبرانند از آدم تا خاتم که همه برای زیارت قبر سید الشهدا (علیه‌السلام )آمده اند. *مقبل میگه* : حضرت رسول صلی الله علیه و آله را دیدم که فرمود بروید به محتشم بگویید بیاید. ناگاه دیدم محتشم با همان قیافه ، قدی کوتاه و چهره ای نورانی و عمامه ای ژولیده وارد شد. حضرت به منبری که در آنجا بود اشاره فرمودند که ای محتشم برو بالا و هر چه بالا میرفت حضرت میفرمود برو بالاتر تا پله نهم رسید ایستاد ومنتظر دستور پیامبر بود. حضرت فرمود ای محتشم امشب شب عاشوراست ، از آن اشعار جانسوزت بخوان. و محتشم شروع کرد به خواندن اشعارش : *کشتی شکست خوردهٔ طوفان کربلا* *در خاک و خون طپیده میدان کربلا* *گر چشم روزگار بر او زار میگریست* *خون میگذشت از سر ایوان کربلا* *نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک* *زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا* *از آب هم مضایقه کردند کوفیان* *خوش داشتند حرمت مهمان کربلا* *بودند دیو و دد همه سیراب و میمکید* *خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا* *زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد* *فریاد العطش ز بیابان کربلا* - اینجا بود که صدای گریه و ناله از پیامبران بلند شد … حضرت رسول صلی الله علیه و آله گریه کنان می فرمود : ای پدران من ای عزیزان ببینید با فرزندم حسین چه کرده اند ، آب فراتی که همه حیوانات از آن مینوشند بر فرزندم حرام کردند . سپس اشاره کرد که محتشم باز هم بخوان . *محتشم ادامه داد :* *روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار* *خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار* - در این لحظه گریه آنقدر زیاد شد که گویی صدای گریه به عرش میرسید. محتشم خواست تا پایین بیاید حضرت فرمود ؛ باز هم بخوان زیرا هنوز دلها از گریه خالی نشده. محتشم اطاعت امر کرد و در حالیکه عمامه اش را از سر برداشت و فریاد کنان صدا زد یا رسول الله : *این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست* *وین صید دست و پا زده در خون حسین توست* *این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی* *دود از زمین رسانده به گردون حسین توست* *این ماهی فتاده به دریای خون که هست* *زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست* - با رسیدن محتشم به این قسمت از اشعارش رسول الله غش کرد و انبیا همه بر سر میزدند و گریه میکرند. و مَلَکی این شعر محتشم را میخواند: *خاموش محتشم که دل سنگ آب شد* *بنیاد صبر و خانهٔ طاقت خراب شد* *خاموش محتشم که از این حرف سوزناک* *مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد* - محتشم لب فرو بست و از منبر پایین آمد. پس از ساعتی که مجلس به حالت عادی بازگشت پیامبر (صلی الله علیه و آله )عبای خود را بر دوش محتشم انداخت. ادامه دارد 🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامه متن بالا *مقبل میگوید* : من هم شاعر اهل بیت بودم و دوست داشتم پیامبر به من هم بگوید تو هم اشعارت را بخوان . هر چه انتظار کشیدم نفرمود . مایوسانه از حرم خارج شدم که دیدم حوری مرا صدا میزند ای مقبل ، فاطمه زهرا سلام الله علیها به نزد پدر آمد و فرمود به مقبل هم بگویید تا اشعارش را بخواند. *مقبل گوید* رفتم روی منبر پله اول ولی دیگر پیامبر(صلی الله علیه و آله ) به من نفرمود برو بالاتر فهمیدم مقام محتشم از من خیلی بالاتر است. شروع کردم به خواندن اشعارم: *نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت* *نه سید الشهداء بر جدال طاقت داشت* *هوا زجور مخالف چو قیرگون گردید* *عزیز فاطمه از اسب سر نگون گردید* *بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد* *اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد* تا این اشعار را خواندم حوریه ای آمد و گفت مقبل دیگر نخوان که زهرا سلام الله علیها غش کرد . مقبل گوید : از منبر فرود آمدم و پیامبر (صلی الله علیه و آله ) به عنوان صله چیزی به من عطا نفرمود . ناگهان امام حسین علیه السلام را درهمان حالت رویا دیدم که ازآن حلقوم بریده صدا زد : ای مقبل من خودم خلعت تو را خواهم داد . مقبل گوید در این حال از خواب بیدار شدم . فردای آن روز قافله ای به قصد زیارت کربلا حرکت کرد و مرا همراه خود بردند. 🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر نتوانی به یک زن احترام بگذاری، نمیتوانی به هیچکس دیگری احترام بگذاری. زیرا شما از طریق زنان آمده اید. زنی که نُه ماه در بطنش بوده ای و سالها مراقب و عاشق تو بوده است. تو نمیتوانی بدون یک زن زندگی کنی. او مایه تسلی توست. گرمای توست. زندگی بسیار ریاضی وار است، زن برکت و شعر زندگی ات میشود. مردی که اینها را در یک زن نبیند، به جای قلب، سنگ در سینه دارد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
در نزدیکی نجف اشرف، در محل تلاقی دو رودخانه فرات و دجله آبادیی است به نام «مصیب»، که مردی شیعه برای زیارت مولای متقیان امیر المؤمنین علیه السلام از آنجا عبور می‌کرد و مردی که در سر راه مرد شیعه خانه داشت همواره هنگام رفت و آمد او چون می‌دانست وی به زیارت حضرت علی علیه السلام می‌رود او را مسخره می‌کرد. حتی یک بار به ساحت مقدس آقا جسارت کرد، و مرد شیعه خیلی ناراحت شد. چون خدمت آقا مشرف شد خیلی بی تابی کرد و ناله زد که: تو می‌دانی این مخالف چه می‌کند. آن شب آقا را در خواب دید و شکایت کرد آقا فرمود: او بر ما حقی دارد که هر چه بکند در دنیا نمی‌توانیم او را کیفر دهیم. شیعه می‌گوید عرض کردم: آری، لابد به خاطر آن جسارتهایی که او می‌کند بر شما حق پیدا کرده است؟ ! حضرت فرمودند: بله او روزی در محل تلاقی آب فرات و دجله نشسته بود و به فرات نگاه می‌کرد، ناگهان جریان کربلا و منع آب از حضرت سید الشهدا علیه السلام به خاطرش افتاد و پیش خود گفت: عمر بن سعد کار خوبی نکرد که اینها را تشنه کشت، خوب بود به آنها آب می‌داد بعد همه را می‌کشت، و ناراحت شد و یک قطره اشک از چشم او ریخت، از این جهت بر ما حقی پیدا کرد که نمی‌توانیم او را جزا بدهیم. آن مرد شیعه می‌گوید: از خواب بیدار شدم، به محل برگشتم، سر راه آن سنی با من برخورد کرد و با تمسخر گفت: آقا را دیدی و از طرف ما پیام رساندی؟ ! مرد شیعه گفت: آری پیام رساندم و پیامی دارم. او خندید و گفت: بگو چیست؟ مرد شیعه جریان را تا آخر تعریف کرد. وقتی رسید به فرمایش امام علیه السلام که وی به آب نگاهی کرد و به یاد کربلا افتاد و…، مرد سنی تا شنید سر به زیر افکند و کمی به فکر فرو رفت و گفت: خدایا، در آن زمان هیچ کس در آنجا نبود و من این را به کسی نگفته بودم، آقا از کجا فهمید. بلافاصله گفت: أشهد أن لا إله إلا الله، و أن محمداً رسول الله، و أن علیاً أمیرالمؤمنین ولیّ الله و وصیّ رسول الله و شیعه شد.» http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بعد از اون اتفاق جالب 😊 یک بار ❤️منو محمد❤️... همراه ❤️خواهرم و همسرش❤️ برای مسافرت رفتیم اصفهان چندروزهم طول کشید💨🚙☺️ رسیدیم اصفهان... رفتیم خونه اقوام فردا صبح بعداز خوردن صبحونه😋😋 رفتیم برای گردش😃☺️ اول رفتیم سی سه پل 😌🌊 اون موقعه زاینده رود آب داشت😅 👣محمد:‌ بچه ها بشنید من برم چندتا بستنی بگیرم بیام 🍦🍦🍦🍦 شوهرخواهرم: محمدجان دست درد نکنه 😊 بستنی ک خوردیم آجی فاطمه گفت : _علی آقا لطفا اینجا نگه دار منو آذر بریم خرید😁😂 سه ساعتی طول کشید😅 وقتی برگشتیم... محمدو علی آقا : سه ساعت خرید😐😐 محمد در حالیکه میخندید: 👣_آذر خرید عروسیمون طول بدی من ولت میکنم ... خریدتت کردی خودت بیا خونه 😁😂 -واقعا آقا محمد؟😒🙁 👣محمد:بله آذر خانم ☺️😂 -من قهرم 😒😔 نزدیکم شد... و آروم در گوشم گفت 👣_ آدم ک با نفسش قهر نمیکنه خانمم 😍😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت بالاخره دوران نامزدی ما تموم شد.. ☺️ ی روزی محمد خودش اومد قم و روز ازدواج مشخص کرد😊 عمه اینا چون راهشون دور بود نیومدن☹️ محمد دوست داشت... بگه زن من مسئولیتش هم با خودمه 😃☺️ دو روز قبل عروسی... محمد و مامان بابا و عموهاش اومدن نجف آباد و مارو بردن قم 😍🙈 بالاخره زندگی ما تو💞 اردیبهشت سال ۸۵ 💞آغاز شد😊 چون خیلی قسط داشتیم...😕 من دنبال کار میگشتم تا کمک محمد باشم😊☝️ بالاخره دوماه بعدازدواج... تو یه شرکت ساختمانی استخدام شدم 🙂😊 قشنگ یادمه اونروز... محمد اومد خونه تا منو دید گفت: 👣_چی شده خانم گل خیلی خوشحالی انگار😂 دویدم سمتش🏃😂 اونم پا گذشت به فرار🏃😂 و میگفت: 👣_وای آذر از خوشحالی میخای منو بخوری😂😂 هیولا😱😂 مااااماااان 😱😁😂😂 -أه محمد دودقیقه وایستا بگم😒☹️ 👣محمد:بفرمایید وایستادم ☺️😉 -کار پیدا کردم😍☺️ 👣محمد:خب شیرینیش کو 🍰😋بدو یه قرمه سبزی خوشمزززه😋 درست کن 😂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚 🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈 با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم.... اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔 هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه😢 یک هفته که محمد خونه بود گفت: 👣_آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😁 -چه جور شیطنتی آقا؟🤔😃 👣محمد: فردا صبح با موتور🏍 بریم نجف آباد؟😁😜 -آخجوووون 👏😍هووورا هووورا 😂😝 از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄😁 بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم☺️😊 پدرم درب باز کرد: -سلام بابا ☺️ 👣محمد:سلام بابا😊 بابا:رسیدن به خیر.. چه جوری اومدید؟😟😐 محمد به من 😕 من ب محمد☹️ بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😑😒 -موتور 🏍😬 بابا:احسنتم تبارک الله 😒😐یه گروه آدم تو قم 😑یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠 بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید نگرانتونه 🙁😑 http://eitaa.com/cognizable_wan