eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ مات به محمدرضا نگاه میکردم... -چرا منو اینطوری نگاه میکنی؟؟؟ -هیچ..هیچی... مادرمحمدرضا با تعجب گفت_عزیزم چاییتو بخور سرد نشه... -چشم. به پدر نگاهی انداختم و بعد استکان چای را را برداشتم... تلفنم زنگ خورد. -اوه...مامانه... مادرمحمدرضا_ای وای ببخشید یادم رفت زنگ بزنم. لبخندی زدم و گفتم: -اشکالی نداره. محمدرضا به من نگاه میکرد... سرم را پایین انداختم و بعد موبایلم را جواب دادم. -جانم مامان؟ -سلام دختر کجایی دیر کردی. -شرمنده مامان جان داشتم میومدم خونه ولی پدر جون دوست داشتن منو ببینن بخاطر همین اومدم خونشون یه سر. دیگه دارم میام خونه. مادر محمدرضا گفت: -نه دخترم این چه حرفیه... سرم را با لبخند تکان دادم. مادرم گفت: -باشه دخترم سلام برسون زود بیا خونه. خداحافظ تلقن را قطع کردم و رو به مادرش گفتم: -باید برم خونه. ان شاءالله یه وقت دیگه مزاحم میشم. از جایم بلند شدم. پدر محمدرضا_اخه اینطوری که نمیشه. -پدر جون قول میدم که تا آخر این هفته.... حرفم تا قطع کردم و نگاهی به محمدرضا انداختم. دومرتبه روبه پدرمحمدرضا گفتم: -ان شاءالله دوباره میام دیدنتون. مشغول خداحافظی بودم. روبه محمدرضا گفتم: -ببخشید که... مزاحمت شدم...شبت بخیر... سمت در خروجی حرکت کردم...صدایی من را سرجایم کوباند... -صبر کن من برسونمت. آرام آرام سمت صدا برگشتم. صدای محمدرضا بود. من_ولی...تو که مسیر خونمونو یادت نمیاد... -توکه بلدی. -برگشتنی چی؟ -از همین مسیر که اومدم از همین مسیرم برمیگردم. نگاهی به مادرو بعد به پدر انداختم و گفتم: -نه ممنون. خداحافظ. دوباره برگشتم سمت در... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ دومرتبه صدایی شنیدم. -گفتم وایستا میرسونمت... -گفتم که مسیرو بلد نیستی گم میشی. باعصبانیت گفت: -حافظمو از دست دادم. عقلمو که از دست ندادم. ساکت ماندم. محمدرضا از جایش بلند شد. -میرم آماده شم. بغضم را قورت دادم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. مادرمحمدرضا سمتم آمدو گفت: -ناراحت نباش. لبخند تلخی زدم و گفتم: -چشم. کمی ایستاده منتظر ماندم و بعد از چند دقیقه محمدرضا از اتاق بیرون آمد و گفت: -بریم. مادرش با نگرانی گفت: -محمدرضا وایسا...وایسا آدرسو بنویسم بدم بهت یه وقت گم نشی... -بنویس... نگاهی به من انداخت سرم را پایین انداختم.مادر محمدرضا آدرس را نوشت و دست محمدرضا داد. خداحافظی کردیم و از خانه بیرون رفتیم. سوار ماشین شدیم. سکوتی وحشتناک بینمان حاکم بود. سکوت را شکستم و گفتم: -ببخشید که به زحمت افتادی. -من فقط نمیخواستم این وقت شب تنها بری وگرنه خودم نمیومدم. لبخندی زدم و گفتم: -واقعا؟؟؟؟ -نخند دارم جدی حرف میزنم. لبخندم را جمع کردم و گفتم: -باشه. -بابت رفتار اونروزم عذر میخوام. ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -چه رفتاری؟ کمی صدایش را بلند تر کردو گفت: -یه جوری رفتار میکنی که اصلا انگار نه انگار چه حرفایی ازم شنیدی!! لبخندی زدم و گفتم: -خب...نمیدونم چه رفتاریو میگی. -توی دیگه کی هستی. سرم را پایین انداختم. محمدرضا_بابت رفتار اونروزم توی اتوبان. سرت داد زدم. خندیدم و گفتم: -عذر خواهی لازم نیست. اخم هایش را در هم فرو بردو گفت: -در هر حال گفتم ک بشم چه لازم باشه چه نباشه. -الان تو بامن لجی؟یا عصبی هستی؟ -هیچکدوم. از کدوم سمت برم؟ -این خیابونو مستقیم برو سر چهار راه دست راست. ... http://eitaa.com/cognizable_wan
🖋☕️ نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید: -جرج از خانه چه خبر؟ -خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد. -سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟ -پرخوری قربان! -پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟ -گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد. -این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟ -همه اسب‌های پدرتان مردند قربان! -چه گفتی؟ همه آنها مردند؟ - بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند. -برای چه این قدر کار کردند؟ -برای اینکه آب بیاورند قربان! -گفتی آب آب برای چه؟ -برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان! -کدام آتش را؟ -آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد. -پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟ -فکر می‌کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان! -گفتی شمع؟ کدام شمع؟ -شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان! -مادرم هم مرد؟ -بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.! -کدام حادثه؟ -حادثه مرگ پدرتان قربان! -پدرم هم مرد؟ -بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت. -کدام خبر را؟ -خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبر‌ها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!! نویسنده: آرت "آرتور" بوخوالد  متولد ۲۰ اکتبر ۱۹۲۵ و درگذشت به تاریخ ۱۷ ژانویه ۲۰۰۷، طنزنویس مشهور آمریکایی، ستون‌نویس روزنامه اینترنشنال هرالد تریبون، واشینگتن پست، نیویورک هرالد تریبون، لس آنجلس تایمز، برنده جایزه پولیتزر (۱۹۸۲) که آثار وی در بیش از ۵۵۰ روزنامه محلی و کشوری در آمریکا به چاپ رسیده است. داستان‌های کوتاه جهان... http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهـــــــــــــي خلــوتِ دوستت را بهم بــریـــز ! تا بداند که تنها نیست... آرزوی ماست که در وجــودِ دوست خانه ای داشته باشیم حتی به مساحت یک یاد ... زنــدگی "کوتاه تر از آنست که به خصومت بگذرد ، و قلب ها گرامی تر از آنند که بشکننـــــــــد ... !! آنچه از روزگار به دست می آید با خنده نمی مــانـــد و آنچه از دست برود با گریه جبـــران نمی شـــود ... فــردا خورشید "طلــــــــــوع " خــــــــواهد کرد ، حتی اگر "ما" نباشیـم ...! پــس تا فـرصت هست ، ‌ قــدر همــــدیگـر را بدانیـم... ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂‍ گنجشک از باران پرسيد: کارِ توچيست؟! 🍃باران با لطافت جواب داد: 🍂"تلنگر زدن به انسان هايي که آسمان خدا را از یاد برده اند http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ اولین چیزی که محبت رو از خونه میبره و شیشه محبت را بین زن و شوهر میشکونه، تند خویی هست. 👈 اگر زن در مقابل شوهرش، پرخاشگری کنه، همون جمله‌ی اولی که میگه به احساس شوهرش لطمه میزنه. 👈 اگر مردی تندخو شد، فریاد و زخم زبان زد و به همسرش گفت ببین زن فلانی چه زن خوبیه، تو هم هستی؟ این یعنی مردی زنی را به رخ خودش می کشه؛ اینجاست که بدترین ضربه را به روح لطیف خانومش میزنه. چون این جمله به اندازه ای کوبندگی داره که همون لحظه اول عشق را به نفرت تبدیل میکنه. ✅ باید مواظب رفتارها بود که خدای نکرده شیشه محبت بین زن و شوهر شکسته نشه و عشق و علاقه رشد پیدا کنه 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻‌‌رفتار بیش از حد مهربانانه در برابر کودک 🔻تحسین بیش از اندازه او 👈به بروز خودشیفتگی در آنها می انجامد. 📢پدران و مادران عزيز در رفتارهاي خود حد اعتدال را رعايت كنيد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💕ﺑﻌﻀﯽ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻨﺪﻩ ﯼ ﺷﻤﺎ ﮐﻤﯽ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ، ﻟﺒﺨﻨﺪﺗﺎﻥ ﮐﻤﯽ ﺩﺭﺧﺸﺎﻥ ﺗﺮ، ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎﻥ ﮐﻤﯽ ﺑﻬﺘﺮ ﺷﻮﺩ... 👈ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿم ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﯿم ❤️💜 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃هر کس در دوران زندگی‌اش می‌تواند دو کارکرد داشته باشد: "ساختن" یا " کاشتن" . سازندگان شاید سالها در کار خود بمانند و سازندگی‌شان مدت‌ها طول بکشد، اما روزی میرسد که کارشان به پایان برسد. در این هنگام باز می‌ایستند و در میانِ دیوارهای خود ساخته محصور میشوند. اما کسانی هستند که میکارند. اینان گاهی، هنگام طوفان و تغییر فصل‌ها رنج می‌برند و گاهی -به ندرت- خسته میشوند. اما یک باغ، بر خلاف ساختمان، هرگز از رشد باز نمی‌ماند و همان زمانی که نیازمند توجه باغبان است، می‌گذارد زندگی برای باغبان ماجرایی عظیم باشد. باغبانان در میان جمع یکدیگر را باز می‌شناسند، چرا که میدانند در سرگذشت هر گیاه، رشدِ سراسر زمین نهفته است.🍃 بریدا http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر زنی احساس امنیت ڪند و بتواند حرف هاے دلش را به شوهرش بگوید و شوهرش بتواند بدون اینکه ازاو ناراحت شود به حرف های او گوش دهد،رابطه ی آن ها به طور چشمگیری بهبودپیدا خواهد ڪرد 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 🍃 به همسرتون القا کنید که حمایتتون کنه. مثلا کسی بهتون حرفی زد و ناراحت شدید؛ بگید: «خوبه که تو رو دارم و کنارمی و میتونم همه سختی‌ها رو فراموش کنم!» 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
"نگران نباش. من درستش می‌کنم." "غصه نخور. بسپارش به من” کلام مرد باید پر باشه از: حس حمایت‌‌گری، پشتیبانی و مراقبت از همسر. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺧﺴﺮﻭ ﺷﮑﯿﺒﺎﯾﯽ ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﮔﻔﺖ: ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧَﺒﺨﺸﯿﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ! ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪی ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍی!! ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ می دﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨﺪ!! ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ!! ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ ﺷﺪ! ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کنند ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
📚داستانی کوتاه و بسیار زیبا مردی خسیس تمام دارایی‌ اش را فروخت و طلا خرید او طلاها را در گودالی در حیاط خانه‌اش پنهان کرد. مدت زیادی گذشت و او هر روز به طلاها سر می‌زد و آنها را زیر و رو می‌کرد تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد. همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت. او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش می‌زد رهگذری او را دید و پرسید «چه اتفاقی افتاده است؟» مرد حکایت طلاها را بازگو کرد رهگذر گفت «این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست تو که از آن استفاده نمی‌کنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟» ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است چه بسیار افرادی هستند که پولدارند اما ثروتمند نیستند و چه بسیار افرادی که ثروتمندند ولی پولدار نیستند http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جوان روشندل(نابینا)ی شیرازی که برای کمک گرفتن به شعبه مرکزی بانک ملت مراجعه و درخواست کمک می‌کنه و چون کسی به او کمک نمی‌کنه خواهش می‌کنه که اونو پیش رئیس ببرند و وقتی به رئیس میگه اگه کمکم کنید، یه دهن آواز مشتی براتون می‌خونم، رئیس بانک میگه ما اینجا میکروفون نداریم که برای خوندن آواز به دستت بدیم، او میگه من نیاز به میکروفون ندارم و شروع به خوندن می‌کنه. واقعاً حیرت انگیزه، بدون بلندگو و استودیو و فضای اکواستیک ببینید چه غوغائی به پا می‌کنه🤔🤔😃😅😅😅😅
*👌 👌🌹* بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند ؛ مبله ؛ شیک ؛ راحت اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند، خودت را می کشی تا بری داخل ، بعد می بینی اون داخل هیچی نیست جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته اما... بعضی ها مثل باغند میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی میری و میری آخری در کار نیست به دیوار که رسیدی بن بست نیست میتونی دور باغ بگردی... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ -دست راست که پیچیدی...سر کوچه نگه داری بقیشو خودم میرم. -نمیخوام ازت خواهش کنم یا اینکه بگم بیای... -کجا؟؟؟ -فردا اگر مایلی میتونی بیای باهم بریم بیرون. لبخندی زدم و گفتم: -چه خوب!!!کجا؟؟؟ -حالا فردا معلوم میشه. -باشه... -البته باید ببینم دوست دارم بیام یانه. خندم گرفته بود. -ولی خودت پیشنهاد دادی بریم بیرون. -هرچی... موبایل محمدرضا زنگ خورد. نور گوشی فضای تاریک ماشین را کمی روشن کرد. من_موبایلت. -خودم فهمیدم. تلفنش را برداشت مادرش بود...نگران از اینکه یک وقت گم نشود. -نه ...گم نمیشم...حواسم هست...خداحافظ. نور موبایلش هنوز خاموش نشده بود که چشمم به لباسش خورد. گویی به یکباره یه لیوان آب یخ روی بدنم ریختند... محمدرضا_چرا اونطوری نگاه میکنی؟؟؟ -محمدرضا... -بله؟؟ -چرا...چرا لباست... -لباسم چشه؟؟؟؟ -دکمه ی لباست... -چیه؟؟؟دکمه ی لباسم افتاده. تعجب داره؟؟؟ -نه...نه...اصلا... باچشم های گرد شده به محمدرضا نگاه میکردم... -چیه؟؟؟؟؟ -هیچی...همین جا...همین جا نگه داری پیاده میشم... ماشین را نگه داشت از ماشین پیاده شدم. با ترس گفتم: -مواظب خودت باش...خداحافظ... محمدرضا حرکت کردو گفت... چشمم از ماشینش برداشته نمیشد... شوک عجیبی بهم وارد شده بود... دکمه های لباسش شبیه همون دکمه ای بود که من توی خونه پیدا کردم... دارم گیج میشم... اینجا چه خبره.... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ قدم هایم را یکی پس از دیگری به سمت خانه برمیداشتم... قلبم سنگین شده بود. -اینجا چه خبره...محمدرضا کلید نداشته. جایی رو بلد نیست...اصلا چطوری رانندگی کرد!!! دکمه ی افتاده روی پیرهنش... دکمه ای که من توی خونه پیدا کردم... وای خدای من...گیج شدم... فردا باهاش صحبت میکنم...ازش میخوام بهم بگه اونروز خونه بوده یانه...یا اصلا این کارهاش چه معنی میده؟! برا چی با من خوب شده؟ نه نه نباید بهش بگم... باید صبر کنم تا خودش بگه...یا زمان بهم بفهمونه...نمیدونم...فقط میدونم باید صبر کنم... صبر... صدایی از موبایلم بلند شد...محمدرضا پیام داده: -فردا ساعت یک میام دنبالت این یه خواهش نیست. فقط میخوام در مورد گذشتم بدونم همین.شب بخیر. این رفتار لجوجانه چه معنی میده... نمیدونم... ❤️❣ ساعت یک ربع به یک بود آماده و پر از استرس روی کاناپه نشسته بودم... مادرم روبه رویم ایستاده بودو به من نگاه میکرد. -چرا انقدر استرس داری دختر؟ نفسم به شماره افتاده بود و پشت هم پلک میزدم... -نمیدونم... چشم هایم را باز و بسته کردم و دوباره گفتم: -محمدرضا خیلی تغییر کرده.نمیدونم این تغییر برای چیه... مادر همانطور که طرف آشپزخانه میرفت گفت: -شاید از زندگی توی این سبک خسته شده... صدایم را آروم کردم و گفتم: -شایدم عاشق شده ولی یه عاشق لجباز... -چیزی گفتی؟ -نه... تلفنم زنگ خورد. -محمدرضاست...من میرم مامان خداحافظ -خدا پشتو پناهت عزیزم مواظب خودت باش. از خانه بیرون رفتم محمدرضا درست جلوی در داخل ماشین نشسته بود. سمتش رفتم در ماشین را باز کردم و نشستم. لبخندی زدم و گفتم: -سلام. با جدیت گفت: -سلام خوبی؟ -ممنون.توخوبی؟ -خوبم. -کجا میریم؟ -من که جایی رو بلد نیستم.تو بگو! -إم...یه کافی شاپ این نزدیکی ها هست بریم اونجا... -بریم. این رنگی که پوشیدی بهت میاد. -خوشگل شدم؟؟؟ -نگفتم خوشگل شدی فقط گفتم بهت میاد. ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -آهان... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ حرکت کردیم...از کوچه گذشتیم و به خیابان رسیدیم. -اخر این خیابونو برو دست . -باشه. -چه خبر؟ -سلامتی. -مامان خوبه؟ -ممنون. -بابا؟ -خوبه. -چقدر بی حوصله ای؟؟ -نیستم. -ولی رفتارت اینو نشون میده. -نمیده! ساکت موندم. بعد از چن دقیقه که بینمان سکوت بود ,سکوت را شکست و گفت: -خوبی؟ با ناراحتی گفتم: -ممنون. -چرا ناراحتی؟ لبخندی زدم و گفتم: -نه نیستم. این خیابونو مستقیم بنداز توی اتوبان. آخر این اتوبان میرسیم به کافی شاپ. -باشه. چند ثانیه بعد دوباره گفت: -این روزها باید زیاد ببینمت... سرم را تکان دادم و گفتم: -چرا؟ -میخوام همه چیز رو راجع به گذشته بدونم. -درباره ی چیه گذشته؟ -زندگیم؟ -زندگیت...یا زندگیمون؟ نگاهی به من انداخت و گفت: -نمیفهمم منظورت چیه. -زندگیمون دیگه ما قبلا زن و شوهر بودیم. با بی حوصلگی گفت: -قبلا. -الان نیستیم؟ -نه. -ولی اسم من تو شناسنامته اسم توهم تو شناسنامه ی منه! -خب باشه. -این یعنی ما زن و شوهریم. -بس کن. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -باشه. -حالا....راجع به زندگیمونم حرف میزنیم. لبخندی زدم و گفتم: -خوبه...دیگه داریم میرسیم. محمدرضا سرعتتو کم کن من از سرعت بالا میترسم. -چرا؟؟؟ -بهت که گفتم شب عروسیمون... حرفم را قطع کردو گفت: -باشه باشه فهمیدم... سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم... ... http://eitaa.com/cognizable_wan
اپیکور معتقد بود لذت بردن فعالیتی مغزی ست. این فیلسوف مشهور یونانی معتقد بود ذهن انسان و نگرش او نسبت به زندگی تنها منبع کسب لذت است و داشتن ثروت و دارایی عاملی تعیین کننده در حصول لذت نیست. آیا می توانید بدون توجه به آنچه دارید یا ندارید از لحظه ای که در آن هستید لذت ببرید؟ اگر در حال نوشیدن یک قهوه هستید سعی کنید به تمامی مزه ی آن را بچشید. اگر خورشید می تابد چند لحظه از تماشای آن لذت ببرید. اگر اتومبیل تازه ای دارید از راندن آن، لذت ببرید، ولی بدانید که اتومبیل عامل خوشحالی نیست، بلکه خودتان منشا خوش بختی هستید. لذت از درون انسان سرچشمه می گیرد. این امر از رویکرد انسان نسبت به زندگی ناشی می شود و توانایی او از بهره بردن و سرشار شدن از زندگی و ظرفیت او در نپرداختن به موضوع های ناچیز زندگی. پس توانایی انسان در لذت بردن و شادی ست که ثروت محسوب می شود، نه الزاما مکنت و دارایی اش. مدونا کادینگر 📒📒📒📒📒📒📒  زمانی ڪه همه یڪسان فڪر می‌ڪنند ، دیگر ڪسی بیشتر نمی‌اندیشد ! والتر لیمبن http://eitaa.com/cognizable_wan
*👌نکتـــــــه 👌🌹* *پدری فرزند خود را خواند* *دفتر مشق او را كه بسيار تميزو مرتب بود نگاه كرد و گفت:* *فرزندم چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و كثيفش نكرده‌ی؟* *پسر با تعجب پاسخ داد:* *چون معلم هر روز آن را نگاه می‌كند و نمره می‌دهد* *پدر گفت:* *دفتر زندگی خود را نيز پاک نگاه دار* *چون معلمی هست هر لحظه* *آن را می‌نگرد و به تو نمره می‌دهد* _*《ألَم يَعْلَم بِأنَّ اللهَ يَرىٰ》*_ *آيا انسان نمی‌داند كه خدا او را می‌بیند؟* *نگاهی به دفتر خویش بندازیم* http://eitaa.com/cognizable_wan
لطیفی می گفت: 🌸بعضى آدمها را بايد آنقدر تكثير كرد ، تا مبادا نسلشان منقرض شود ...! 🌸آنها كه دليلِ حالِ خوبتان هستند ! آنها كه حتى با فكر كردن بهشان ، لبخند روى لبت مي‌نشيند ...! 🌸همان آدمهايى كه در بدترين شرايط ، شما را تمام و كمال پذيرا بودند ...! 🌸اگر از اين ناياب ها دارید ، دو دستى بچسبيدشان ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸http://eitaa.com/cognizable_wan