❄️
5 کاری که همیشه بعد از انجامشان پشیمان می شوید:
🔻هربار در عصبانیت به کسی ایمیل یا پیامک میزنید، پشیمان میشوید.
🔻هربار به همسرتان خیانت میکنید یا دل او را می شکنید پشیمان میشوید.
🔻هربار که با عزیزانتان وقت نمیگذرانید، پشیمان میشوید.
🔻هربار که احساساتتان را به عزیزانتان ابراز نمیکنید، پشیمان میشوید.
🔻هربار که سر فرزندانتان داد میکشید، پشیمان میشوید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👈زمان زیادی گذشت ....
#_فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
#_فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
#_فهميدم كسى كه تو نگاه اول ازش بدت مياد يه روزى ميشه صميمى ترين دوستت و بلعكس... !
#_فهميدم كه بى تفاوتى بزرگ ترين انتقامه...
#_تنفر يه نوع عشقه ...
#_دلخورى و ناراحتى از ميزان اهميته...!
#_غرور بزرگ ترين دشمنه...
#_خدا بهترين دوسته ...
#_خانواده بزرگ ترين شانسه ...
#_سلامتى بالاترين ثروته...
#_اسايش بهترين نعمته ...
#_فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
#_هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
#_هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
#_هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
#_ظاهر دليلى بر باطن نيست...
#_فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
#_فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
#_فهميدم خيلى موقع ها خواسته هات ، حتى باگريه و التماس، انجام شدنى نيست ...
#_فهميدم گاهى اوقات توو اوج شلوغى تنهاترينى!
#_گاهى اوقات دلت تنگه اون آدماى دوست داشتنى سابق ميشه...
#_گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترین ادم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_687
این دو ساعت را پولاد همیشه به خانه برمی گشت.
پولاد همه ی نقشه ها را صندلی عقب گذاشت.
برگشت که پوپک را صدا بزند که دید خودش در حال آمدن است.
پشت فرمان نشست.
بوقی برای پوپک زد تا حواسش را جمع کند.
پوپک به پولاد مستقیم نگاه کرد.
فهمید وقت رفتن است.
با عجله خودش را به او رساند.
کنارش روی صندلی نشست.
پولاد فرمان را تاباند و دور زده از شیب تندی بالا رفت.
-ببخشید تو زحمت انداختمتون.
-موردی نداره.
-کار تموم شد؟
-وقت ناهار و استراحتشونه.
-خسته نباشید.
-ممنونم.
ماشین درون جاده ی مارپیج به سمت روستا حرکت کرد.
ولی نرسیده یک گله گوسفند وسط جاده بودند.
پولاد دستش را روی بوق گذاشت.
چوپان با خیال راحت هی هی می کرد.
پوپک خنده اش گرفت.
پولاد سرش را از شیشه بیرون آورد و داد زد.
-اینارو ببر کنار دیگه.
چوپان هنوز بی خیال بود.
انگار عادت داشت به این داد و هوارها.
گوسفندانش هم عین خودش بیخیال بودند.
پولاد پوفی کشید.
عجب گیری کرده بود.
بلاخره عصبی پیاده شد.
از کنار جاده تکه چوبی برداشت و گوسفندها را دنبال کرد.
پوپک نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد.
به قهقه می خندید.
آقای مهندس چقدر کم حوصله بود.
چوپان آمد اعتراض کند.
ولی پولاد خیلی عصبی بود.
دو ساعت وقت استراحتش بود.
همان را هم باید تلف چند تا حیوان زبان نفهم کند.
گوسفندها که کنار رفتند پشت فرمان نشست.
به سمت جلو حرکت کرد.
-مردیکه اصلا نمی فهمه انگار، عین چماق واستاده فقط نگاه می کنه، گاو هم بهش شرف داره.
جالب بود که داشت غر می زد.
همیشه او را ساکت و کم حرف دیده بود.
-عادت داره.
-تو سرش بخوره، شاید من یه مریض تو ماشینم داشتم، نباید زود جمع کنه گوسفنداشو؟
خب کمی حق با پولاد بود.
-تموم شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_688
زیرچشمی به پوپک و لبخندش نگاه کرد.
همینش مانده بود که مسخره ی یک الف بچه بشود.
تا برسند به خانه یک کلمه هم حرف نزد.
ماشین را کنار دیوار پارک کرد و هر دو با هم پیاده شدند.
خانه ی خاله باجی شلوغ بود.
با بیرون آمدن یکی از نوه ها، پولاد فهمید که خواهرش پریناز آمده.
پوپک با همان کمررویی داخل شد.
یک جاهای عجیبی یکهو کمررو می شد.
خجالت می کشید با دیگران برخورد کند.
خانه پر از سروصدا بود.
پریناز 4 بچه ی قد و نیم قد داشت.
هر 4 تا هم در حال سروصدا و شلوغ کاری.
خاله باجی بی خیال بود.
با دخترش حرف می زد و آشپزی می کرد.
-سلام.
پریناز و خاله باجی به سمتش چرخیدند.
پریناز زن لاغر و قد بلندی بود با چشمان عسلی رنگ.
هیچ شباهتی هم به پولاد نداشت.
موهای کم پشت طلایی رنگی داشت.
لبخندش صورتش را زیباتر می کرد.
رو به مادرش گفت:خانم معلم جدیده؟
خاله باجی سر تکان داد و گفت:آره، پوپک.
به زور توانسته بود اسم پوپک را بلاخره یاد بگیرد.
پریناز جلو آمد.
با پوپک دست داد
-خوشبختم عزیزم.
با ورود پولاد گفت:خسته نباشی داداش.
پولاد دستی به صورتش کشید.
-ممنونم آجی.
جلو آمد و گونه ی پریناز را بوسید.
-مامان غذاتو بکش زیاد وقت ندارم.
یکراست به سمت پله ها رفت.
پوپک هم با عذرخواهی به اتاقش رفت.
هنوز کمی خجالتی بود.
کمی دراز کشید.
واقعا خسته بود.
باور نمی کرد 9 کیلومتر را پیاده رفته.
از خودش متعجب بود.
برای همین بود پاهایش درد می کرد.
کم راه نرفته بود.
تا یک هفته از خانه بیرون نمی رفت.
با صدای اینکه سفره می اندازند از اتاق بیرون آمد.
دوست نداشت فکر کنند که مفت خور است.
-بذارید کمکتون کنم.
-کجا رفته بودی پوپک؟
-پیاده رفتم تا سد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ #كرامات أولياء الله
🌿 یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت.کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب.بی.کفن #حضرت_اباعبدالله_الحسین علیه السلام ...،
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ... ⁉️
👈 ایشان میگفت : دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم 😳
🔷 گفتم : مشت.علی چه.خبر ⁉️
🔶 گفت : الحمدلله جاى من خوبه ‼️
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
😳 دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.
🔷 گفتم بگو چی شد ⁉️ چی دیدی ⁉️
🔶 گفت شب اول قبرم #امام_حسین علیه السلام آمد بالای سرم ، صدا زد
🔵 #آقا_مشهدی_علی خوش آمدی ..
مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲.هزار.و۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...
🔻این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا #روز_قیامت جبران کنیم ...
🔷 میگفت😳 دیدم مشت علی 😭گریه کرد .
🔷 گفتم دیگه چرا گریه میکنی ⁉️
🔶 گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ...
🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻🔻
عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید...
محرم ماه غم و ماتم سالار شهیدان کربلا رسید 🎤😭😭
~~~~~~~~~~~~
http://eitaa.com/cognizable_wan
~~~~~~~
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
✨ازشیخ بهایے پرسیدند:
{سخت مے گذرد}
چہ بایدڪرد؟ 😞
گفت خودت کہ می گویے
سخت {مــی گذرد}
سخت کہ «نـــمے ماند»!
پس خداراشکرکه«مے گـــذرد»و
«نمے ماند»
امروزخوب یابد«گذشـــت»
وفرداروز
دیگرے است...
قدری شادی باخودبہ خانہ ببر...
راه خانہ ات راکہ یادگرفت...
فرداباپای خودش می آید🙃👌
💕http://eitaa.com/cognizable_wan💕
#دلبری
#آموزش_عشوه 💃
همیشه وقتی همسری از سر کار اومد بشین روی پاهاش دستتو نوازشگونه از سر و گردنش بکش پایین و بگو دارم خستگی های عشقمو با جادوی دستام مرهم میدم😍😍😍
وقتی عصبانی بود با لحن ساده و بچگانه حرف بزنید و گاهی حرفای بچگانه بگید اینطوری وسط دعوا خندش میگیره و آشتی میکنه😜😜😜
توی اتاق خواب بی پروا باشین و به بیشترین حد ممکن لذت ببرید بهترین چیز برای مرد در اتاق خواب لذت بردن همسرش هست👍👍👍
مواظب زندگی هاتون باشین خانومای گل!
♥️🌟♥️🌟♥️🌟♥️🌟♥️
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره رفته تو صف نونوایی، شاطر بهش گفته کسی جلوتر از شما هست؟
دختره گفته نه! من بچه اولم ولی الان میخوام درسمو ادامه بدم!
میگن شاطره رو خودش کنجد پاشیده و پریده تو تنور!😜😜
🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹ماجرای تکان دهنده شفای مادر مریض❣
🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹کودک آزاری یعنی ایییین❣
لطفاً کودکان را به هنگام فوتبال با پدراشون تنها نذارین😂😂😂😂😂
🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفریحات سالم و بی خطر اقایووون😂😂😂
🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_689
خاله باجی و پریناز متعجب نگاهش کردند.
-یعنی این همه راه رو پیاده رفتی؟
خجول لبخند زد.
دیوانگیش همه را متعجب می کرد.
پریناز با خنده گفت:سالمی دختر شهری؟
پوپک هم لبخند زد.
-هنوز که آره...البته آقای مهندس زحمت کشیدند و وقت برگشت منو رسوندن.
-سفره را از پریناز گرفت و انداخت.
خاله باجی پولاد را صدا زد.
سفره خیلی زود چیده شد.
همه دور سفره نشستند.
چه لذت عجیبی برای پوپک داشت.
انگار این اولین تجرب اش باشد.
که واقعا هم بود.
خوش به حالشان که خانواده ای به این گرمی داشتند.
حسرتش مطمئنا تا آخر عمرش به دلش می ماند.
*
آفتاب کم کم در حال غروب کردن بود.
گوشیش زنگ خورد.
شماره ی نواب بود.
جواب داد: جانم.
-خوبی رفیق؟
-خوب، می گذره دیگه.
صدایش گرفته بود.
این را نواب خوب می فهمید.
-کار سد سازی چطور پیش میره؟
-خوبه، ولی با اولین برف پاییزه احتمالا زمین گیر میشیم.
-می مونی؟
-تا سد تموم نشده برنمی گردم، فعلا زوده که زخمای دلم خوب بشه.
نواب پوفی کشید.
درکش می کرد.
پولاد هم بد کرد هم بد دید.
-کارهای شرکت تیام هم درست شد.
-خداروشکر.
-چندتا پروژه جدید داریم، برات ایمیلشون می کنم، یه بررسی کن خبرم کن.
-باشه، امشب بیکارم، بفرست بخونمشون.
-خاله باجی چطوره؟
خنده اش گرفت.
از کار می رفت به احوالپرسی.
-با گاواش خوشه.
-دلم می خواد بیام یه سر بزنم.
-بیا هوا خوبه.
-ترنج سختشه.
-چطور؟
نواب با خنده گفت:بارداره.
گل از گل پولاد شکفت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_690
-تبریک میگم، خیلی خیلی مبارکه.
-ممنونم داداش، حالا اگه جور شد میایم پیشت.
-منتظرم.
-ایمیل هارم الان می فرستم تا فردا خبرم کن.
-حتما.
تماس که قطع شد رو به آفتاب ایستاد.
پهنه ی آسمان را هاله ای نارنجی گرفته بود.
پرستو ها خیلی کمرنگ میان هاله ی نارنجی پرواز می کردند.
صحنه ی قشنگی بود.
حالا اگر خانم معلم بود با دوربینش عکس می گرفت.
با خنگی نگاهش می کرد و می گفت:
"آقای مهندس شما هم بیا تو کادر، دوتا لبخند بزن آسمون قشنگ تر بشه."
خنده اش گرفت.
یک ماهی از هم خانه شدنش با این دختر می گذشت.
گاهی واقعا خنگ و دست پاچلفتی بود.
ولی گاهی خیلی عجیب سرد و تلخ می شد.
سکوت می کرد.
انگار چیزی آزارش بدهد.
هیچ وقت کنجکاوی نکرد.
در مقابل کنجکاوی های این فضول خانم هم سکوت کرد.
عجیب و غریب ساکت و آرام بود.
البته گاهی...
خصوصا وقتی غرق افکارش بود.
مادرش هم از این خانم معلم خوشش آمده بود.
با او وقت می گذراند.
دوشیدن یادش داده بود.
چیدن علف ها...
درست کردن ماست و گرفتن کره...
الان هم در حال یادگیری پنیر بود.
جالب بود که با دقت گوش می داد و واقعا هم یاد می گرفت.
نفس عمیقی کشید.
کار تعطیل شده بود.
کارگرها خیلی وقت بود رفته بودند.
ولی او و ماشینش عین دوتا گمشده کنار سد مانده بودند.
بلاخره نگاهش را به آسمان سرخ شده گرفت.
دستانش را از جیب شلوارش بیرون آورد.
به سمت ماشین رفت.
پشت فرمان نشست و دور زده شیب تند را بالا رفت.
سررراه کمی یواشک خرید.
خانم معلم خوشش می آمد.
خودش هم دوست داشت.
تازگی لب تاب می آوردند.
روی چهارپایه می گذاشتند.
یک فیلم جنگی که مورد علاقه هر دویشان بود پلی می کردند و تا نیمه های شب می دیدند.
خاله باجی بیچاره هم که از خستگی اول شب به خواب می رفت.
ولی آن دو مسرانه تا فیلم تمام نشود نگاه می کردند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan