🍃 زندگی را می گویم
🍃 اگر بخواهی از آن لذت ببری
🍃 همه چیزش لذت بردنی است
🍃 اگر بخواهی از آن رنج ببری
🍃 همه چیزش رنج بردنی است
🍃 کلید لذت و رنج دست توست
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #نقش_پرهیز_در_همسرداری
💠 وقتی #پزشک برای بیمار، دارو تجویز میکند به او گوشزد میکند مهمتر از استعمال دارو نخوردنِ خوراکیهایی است که به پیشرفت بیماری کمک میکند. اگر بیمار بهترین داروها را استفاده کند امّا از برخی کارهایی که حال او را بدتر میکند #پرهیز نکند نمیتوان از داروها انتظار بهبودی و سلامتی برای بیمار داشت.
💠 گاه زن و مرد در زندگی مشترک به حق ادّعا دارند که #وظایف خود را در همسرداری و رسیدگی به همسر انجام میدهند امّا باز شاهد تشنّج، اختلاف و یا #سرد بودن روابط هستند.
💠 بعد از ریشهیابی مشاهده میشود که زن و مرد در حدّ معقولی، وظایف #اثباتی خود را انجام میدهند مثل خانهداری، خرید مایحتاج منزل، کمک به یکدیگر، رابطه با خانوادهی یکدیگر، تمکین جنسی، همفکری و ... امّا #مشکل اینجاست که در امر پرهیز و ترک برخی رفتارهای مخرّب که نقش ویروس دارند موفّق نبودهاند.
💠 #شناخت این ویروسها بسیار ضروری است مثل اطاعت نکردن از شوهر و چشم نگفتن به وی، بیاحترامی و بددهنی کردن به زن، جلوی دیگران آبروی یکدیگر را بردن، #منفینگری و سوءظن به یکدیگر، رفتار پلیسی، مچگیری، مقایسه کردن همسر با دیگران، کینه، انتقامجویی و ... که همهی اینها نقش #مارهای بازی مار و پله را داشته و تلاش همسرداری شما را به هدر میدهد.
💠 شرط اساسی و اصلی بهبود فضای زندگی، #حذف ویروسهای مخرّب است.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#بدانید
#سلامت
✅تخم بوقلمون مانع پیری میشود
منیزیم آن از تخم دیگرپرندگان بیشتر بوده و به دلیل غنی بودن از ویتامین E خاصيت ضد پیری دارد
سرشار از آهن و براي درمان كم خوني ناشي از آهن توصيه ميشود
➖➖➖➖➖➖➖➖
📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
#حتما_بخونيد
#واقعا_عاليه👌🏻👇🏻
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين
ولی حیف که دیگر مختارالسلطنه ای نیست!👌🏻👌🏻👌🏻
♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عشق واقعی فقط این
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پرنده آبی که ۶۲ نوع رنگ عوض میکند
سبحان الله
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چالش در بطری فقط این😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببین
این داستان به عمقش هم اگر فکر کنی می ارزد😭😭
http://eitaa.com/cognizable_wan
4_5938533714039407145.mp3
5.87M
ضرر کرده ایم تمامی عالم را، اگر پس از اشک بر علی اکبرِ حسین علیهما السلام نخواسته باشیم فرج آلِ محمّد را ...
سخن آوای #شبه_پیمبر
#صاحب_عزا
#فراری #قسمت_735
سر تکان داد.
-خیلی باحال بودند.
-هوم، خو به حالت اینجایی، خیلی خوبه اینجا.
به لبخندی اکتفا کرد.
ترنج نفس عمیقی کشید.
-اگه می دونستم یه بهشت کنار گوشم هست زودتر از اینا میومدم اینا.
حق با ترنج بود.
اینجا واقعا بهشت بود.
برعکس جایی که تمام عمرش زندگی کرد.
خانه ای که آتش خیانت از آن می بارید.
-دخترا بیاین چای بخورین.
صدای نواب بود.
تازه متوجه شده بد نواب و پولاد همکار هستند.
در اصل این پروژه متعلق به نواب بوده.
ولی به دلایلی پولاد آماده بود.
دلایلی که به شدت کنجکاو بود.
ولی پولاد نم پس نمی داد.
ولی آخرش از زیر زبانش می کشید.
قدم زنان همراه با ترنج به سمت چادری که برپا کرده بودند رفتند.
باید همین روزها با معصومه به شهر می رفتند.
چند دست لباس گرم می خرید.
هوا واقعا داشت سرد می شد.
نواب لیوان های پر از چای را تعارفشان کرد.
-ممنونم.
پولاد اشاره ای به کنار خودش کرد که پوپک بیاید و بنشیند.
حس می کرد پوپک معذب است.
برای همین سعی می کرد راحتش کند.
پوپک با خجالت کنار پولاد نشست.
نواب هورتی از چایش کشید و گفت:این تا سال دیگه تموم نمیشه.
-به امید خدا.
-خیلی کار داره.
-هوا داره سرد میشه، کار تعطیل میشه.
-تو برنمی گردی اصفهان؟
پوک با دلهره به پولاد نگاه کرد.
یعنی می خواست زمستان را برگردد؟
نواب ادامه داد:تو شرکت لازمت دارم.
صدای ضربان قلبش بلند تر شد.
-خودت باشی بهتره.
لب گزید/
اگر پولاد می رفت تنهایی دیوانه می شد.
-مشخص نیست.
چه جواب گنگی!
یعنی ممکن بود برگردد.
-فعلا که هستم.
باز هم نتوانست نفس راحتی بکشد.
به خدا ظلم بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan