فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جان من بقربانت
#مولا_علی علیه السلام
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط حیدر امیرالمومنین است
#مولا_علی علیه السلام
http://eitaa.com/cognizable_wan
با خواهرشوهرم دعوام شد درحد تیم ملی
شماره شو تو روزنامه به عنوان خدمتکار آگهی کردم...
واسه من شاخ میشی بی ریخت😒😂
#طنز
🇯🇴🇮🇳 ↯
💥 http://eitaa.com/cognizable_wan
کلاس دوازدهم که بودم بعد از 4 بار تونستم شیمی 3 رو پاس کنم از مدرسه که برگشتم خونه دیدم بابام یه بنر زده روش نوشته پسرم گفتم که موفق خواهی شد نه فورا ولی حتما 🤣🤣
#طنز
🇯🇴🇮🇳 ↯
💥 http://eitaa.com/cognizable_wan
به بابابزرگم میگم با این قیمت دلار و سکه دیگه کی میاد مارو بگیره
میگه نه که تا دیروز که دلار 3هزار تومن بود خواستگارا در خونه رو از جا کنده بودند!
هیچوقت تا این حد همزمان قانع و ضایع نشده بودم😐😂
#طنز
🇯🇴🇮🇳 ↯
💥 http://eitaa.com/cognizable_wan
به یارو میگن بابات چجوری مرد
میگه از پشت بوم افتاد رو کولر با کولر افتاد تو بالکن
نرده های بالکن شکست
به بعد افتاد روی نورگیر
شیشه های نورگیر شکست
از اونجا افتاد روی گلدونها
ما دیدیم خونرو داره خراب میکنه
با تیر زدیمش😅😁
#طنز
🇯🇴🇮🇳 ↯
💥 http://eitaa.com/cognizable_wan
جوان ثروتمندی نزد یک استادی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
استاد وی را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایي که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد.
بعد آینهي بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: دراین آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟ جواب داد: خودم را می بینم.
استاد گفت: تو دیگر دیگران را نمی بینی! آینه و پنجره هردو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه.
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته ودر آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی، این دو شی شیشهای رابا هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت میکند، اما وقتی از نقره یعنی ثروت پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند.
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
زمين بهشت میشود روزی كه مردم بفهمند:
- هيچ چيز عيب نيست، جز قضاوت و مسخره كردن ديگران!
- هيچ چيز گناه نيست، جز ضایع کردن حق مردم!
- هيچ چيز ثواب نيست، جز خدمت به ديگران!
- هيچكس اسطوره نيست، الا در مهربانى و انسانيت!
- هيچ چيز جاودانه نمیماند، جز عشق!
- هيچ چيز ماندگار نيست، جز خوبى!
👤پائولو کوئیلو
http://eitaa.com/cognizable_wan
در تاریخ آورده اند: در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند. یکی عابد بود و دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت. بعد از چندین سال عابد برای بازدید و صله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادر تو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر رو کرد به مرد عابد و گفت:تو حالا چندین سال است فقط کوه و بیابان دیده ایی حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.
عابد که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گذاشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم.
مرد عابد مدتی؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند
عابد گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه.
عابد گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند .
عابد بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد. ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر عابد بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است.
زر گر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نامحرم نمی کنم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻راهکارهایی برای خنکتر شدن کولر
🔹تعویض پوشال میتواند تأثیر بسیاری در عملکرد کولرهای آبی داشته باشد.
🔹باید پیش از راهاندازی کولر آبی، سطوح داخلی و کف آن شسته و تمیز شود.
🔹اجازه دهید پوشال کولر بهمدت ۱۵دقیقه خیس بخورد و بعد کولر را روشن کنید.
🔹هنگام نصب کولر باید سایبانی برای آن درنظر گرفته شود.
🔹هم راستا نبودن خروجی کولر با دهانه کانال، باد خنک را هدر میدهد.
🔹بهتر است شیلنگ آب کولر را هم عوض کنید و نوع مرغوبتر آن را بخرید که به شیلنگ یخچالی معروف است.
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
نوشته بود:
«آدم هایی که یک روز عاشق هم بودن؛ نمی تونن دوست معمولی بشن، چون قلب همو شکستن؛
و نمی تونن دشمن همدیگه هم بشن، چون قلب همدیگرو لمس کردن.
و تا همیشه می شن "غریبه ترین آشنا" برای هم.»
و این فکت ترین تکستی بود که تا الان خونده بودم..
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو مدام از کارهایی که در گذشته انجام ندادی یا آنها را بد انجام دادهای گلایه میکنی. طوری که انگار این کار فایدهای دارد. چرا خودت را نمیبخشی و به خودت یادآوری نمیکنی که همیشه بیشترین تلاشت را کردهای؟
انسانها این حق را دارند که به تدریج کامل شوند. لازم است گذر عمر، چیزی جز موی سفید برای ما به ارمغان بیاورد...
بهترینجایجهاناینجاست
👤فرانسسک میرالس
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود بسیار زیبا
#علی علیه السلام
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا صورت و پیوند جهان بود علی بود
http://eitaa.com/cognizable_wan
استادی داشتیم که به مردها میگفت
«هروقت خواستید رانندگی خانمها را زیر
سوال ببرید، قبلش از خودتان دوچیز را بپرسید:
آیا دختران شما، همسرتان و... اندازه پسران
شما و خودتان، فرصت و امکان تمرین رانندگی داشتهاند؟
این جرئت را به آنها دادهاید که همچون
پسران، سوییچ را از جیب شما بردارند
و تنها رانندگی کنند؟
سوال دوم هم این است... آیا این وسیله
نقلیه برای آنها و مناسب فیزیک آنها
طراحی و ساخته شده است؟!» گفت هروقت
در شرایطی برابر، کسی کارآمد و توانمند
تربیت نشد، آنوقت حق اعتراض دارید.
بگذریم. حرف اصلی من این است
بارها به ما گفتهاند که زنان بدن
ضعیفتری نسبت به مردان دارند که
شکل سانتیمانتال آن میشود:
زن باید لطیف باشد و اندامی ظریف
داشته باشد. اما نکته اصلی این است
زنها اندازه مردان فرصت تمرین و قویتر
کردن بدنهایشان را داشتهاند؟! نداشتهاند!
من وقتی میخواستم بوکس را شروع کنم
، دو مشکل بزرگ داشتم:
بیشترین ساعتهای باشگاهها برای
تمرین (از ظهر تا حوالی شب) به
مردان اختصاص داشت.
با توجه به دغدغهها و چهارچوبهای
خودم نمیتوانستم مربی خوب و مکان
مناسبی برای آموزش و تمرین پیدا کنم.
در نتیجه، زنان قوت بدنی پایینی نخواهند
داشت و میتوانند در ورزشهای رزمی هم
خوش بدرخشند، اگر بهاندازه مردان شرایط
برابری برای تقویت قوای بدن خود داشته باشند.
🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
چرچیل می نویسد وقتی پدرم حمایتش را از من دریغ کرد تصمیم گرفتم خودم راهی پیدا کنم. اول گفتم یکی یکی میتوانم از پسشان بر بیایم. آنها را تنها گیر می آورم و حسابشان را میرسم اما بعد گفتم نه آنها دوباره با هم متحد میشوند و باز من را کتک می زنند. ناگهان فکری به خاطرم رسید! سه بسته شکلات خریدم و با خودم به مدرسه بردم. وقتی مدرسه تعطیل شد به آرامی پشت سر آنها حرکت کردم، آنها متوجه من نبودند. سر یک کوچه ی خلوت صدا زدم: هی بچه ها صبر کنید! بعد رفتم کنار آنها ایستادم و شکلاتها را از جیبم بیرون آوردم و به هر کدام یک بسته دادم. آنها اول با تردید به من نگاه کردند و بعد شکلاتها را از من گرفتند و تشکر کردند. من گفتم چطور است با هم دوست باشیم؟ بعد قدم زنان با هم به طرف خانه رفتیم. معلوم بود که کار من آنها را خجالت زده کرده بود.
پس از آن ما هر روز با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمی گشتیم. به واسطه ی دوستی من و آنها تا پایان سال همه از من حساب می بردند و از ترس دوستهای قلدرم هیچکس جرات نمی کرد با من بحث کند.
روزی قضیه را به پدرم گفتم. پدرم لبخندی زد و دست من را به گرمی فشرد و گفت: آفرین! نظرم نسبت به تو عوض شد. اگر آن روز من به تو کمک کرده بودم تو چه داشتی؟ یک پدر پیر غمگین و سه تا دشمن جوان و عصبانی و انتقام جو. اما امروز تو چه داری؟! یک پدر پیر خوشحال و سه تا دوست جوان و قدرتمند.
دوستانت را نزدیک خودت نگه دار و دشمنانت را نزدیکتر!
http://eitaa.com/cognizable_wan
رفیقی می گفت:
دنیا یک خانه بزرگ است و آدمها هر کدام مانند یکی از وسایل خانه هستند.
بعضی کارد هستند تیز، برنده و بیرحم.
بعضی کبریت هستند و آتش به پا می کنند.
بعضی کتری هستند و زود جوش می آورند.
بعضی تابلوی روی دیوار هستند، بود و نبودشان تاثیری در ماهیت خانه ندارد.
بعضی قاشق چایخوری هستند، و فقط کارشان بر هم زدن است.
بعضی رادیو هستند و فقط باید بهشان گوش کرد.
بعضی تلویزیون هستند، و بدجور نمایش اجرا می کنند. اینها را فقط باید نگاه کرد.
بعضی قابلمه هستند، برایشان فرقی نمی کند محتوای درونشان چه باشد، فقط پر باشند کافیست.
بعضی قندان هستند، شیرین و دلچسب. و بعضی دیگر نمکدان، شوخ و بامزه.
بعضی یک بوفه شیک هستند، ظاهری لوکس و قیمتی دارند، اما در باطن تکه چوبی بیش نیستند.
بعضی سماور هستند، ظاهرشان آرام، ولی درونشان غوغایی بر پاست.
بعضی یک توپ هستند، از خود اختیاری ندارند و به امر دیگران اینطرف و آن طرف می روند.
بعضی یک صندلی راحتی هستند، میشود روی آن لم داد، ولی هرگز نمیتوان به آنها تکیه کرد.
بعضی کلاه هستند، گاهی گذاشته و گاهی برداشته میشوند ولی در هر دو صورت فریبکارند.
بعضی چکش هستند، و کارشان کوبیدن و ضربه زدن و خرد کردن است.
و اما...
بعضی ترازو هستند، عادل و منصف. حرف حق را میزنند، حتی اگر به ضررشان باشد.
عده ای تنگ بلورین آب هستند، پاک و زلال اینها نهایت اعتمادند.
برخی آینه اند، صاف صیقلی بدون کوچکترین خط و خش، اینها انتهای صداقتند.
عده ای، چتر هستند، یک سایبان مطمئن در هجوم رگبار مشکلات.
عده ای دیگر لباس گرم هستند، در سرمای حوادث و تن پوشی از جنس آرامش.
عده ای مثل شمع، میسوزند و تمام میشوند، ولی به اطرافیان نور و گرما و آرامش میدهند.
🔹 این مهم است که:
ببینیم ما در زندگی نقش کدام یک از این وسائل خانه را بازی میکنیم.
پس مراقب خودمان باشیم، یک خطای در زندگی یک عمر افسوس خوردن است.
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا صورت و پیوند جهان بود علی بود
http://eitaa.com/cognizable_wan
"علی خسرو شاهی" مدیر و کارخانه دار، صاحب کارخانجات پارس مینو در کتاب خاطراتش آورده است:
یک کارخانه شکلات سازی سوئیسی گاهی به دلیل ایراد دستگاه هایش در خط تولید، بسته بندی خالی رد می کرده، بدون اینکه در داخل بسته شکلات بگذارد و همین بسته های خالی احتمالی، باعث نارضایتی مشتریان می شده است.
مسئولان این کارخانه سوئیسی آمدند کلی تحقیق کردند٬ و دست آخر پس از حدود یک و نیم میلیون دلار هزینه، به این نتیجه رسیدند که سر راه دستگاه نوعی وسیله لیزری بگذارند که بسته بندی های خالی را به طور اتوماتیک شناسایی کند و بردارد.
با شنیدن این خبر نگران شدم. چون دستگاه ما هم مشابه همان کارخانه شکلات سازی، ساخت همان شرکت سوئیسی بود، دستور تحقیق دادم، بعد از یک هفته سرپرست ماشینها آمد و گفت:
بله درست است، در دستگاههای ما هم چنین ایرادی دیده شده و حتی ممکن است چنین محصولاتی به بازار هم راه پیدا کرده باشد.
نگرانی ام زیادتر شد و تصمیم گرفتم در جلسه هیئت مدیره روی موضوع بحث کنیم. می خواستم نظر هیئت مدیره را در مورد یک و نیم میلیون دلار خرج احتمالی اخذ کنم.
فردای آن روز با اعضای هیت مدیره برای بازدید از ماشین به کارگاه تولید رفتیم و دیدیم یک پنکه روی صندلی جلو میز ماشین قرار دارد. از کارگر ساده٬ بالا سر ماشین پرسیدم: این برای چه است؟
گفت: ماشین گاهی بسته خالی میزنه. من هم این پنکه را که تو انبار بود آوردم، گذاشتم سر راه دستگاه که بسته های خالی از شکلات را با باد پرت کنه بیرون.
نگاهی به هیئت مدیره کردم، تمامشان رنگشان پریده بود.
به کارگر خلاق که ما را از شر٬ یک و نیم میلیون دلار، خرج اضافی رهانیده بود٬ یک تشویق نامه به اضافه یک ماه حقوق و یک خانه در کرج هدیه دادم ...
•گاهى ساده ترين راه حل پيش روى ماست اگر مشكلات را بزرگ و پيچيده نبينيم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.
ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند
خدایا کمکم کن
ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن
یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
http://eitaa.com/cognizable_wan
"داستان قلعه زنان وفادار" :
در شهر وینسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعریف میکنند !
در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر وینسبرگ را تسخیر میکند و مردم به این قلعه پناه میبرند و فرمانده دشمن پیام میدهد که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان و بچهها از قلعه خارج شوند و به رسم جوانمردی با ارزش ترین دارایی خودشان را هم بردارند و بروند به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند.
قیافه فرمانده دیدنی بود وقتی دید هر زنی شوهر خودش را کول کرده و دارد از قلعه خارج میشود...!
زنان مجرد هم پدر یا برادرشان را حمل میکردند، شاه خندهاش میگیرد، اما خلف وعده نمیکند و اجازه میدهد بروند.
و این قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته میشود !
دعا کنیم در این روزگار نیز با ارزشترین داراییهای دنیوی ما خانواده و عزیزانمان باشند ، نه پول ، ثروت ، ماشین ، خانه و پست و مقام ...!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
اولین قدم برای یاد گرفتن شنا، نترسیدن از آب و رها شدن است.
مربی همیشه میگوید: بپر، خودتو رها کن، زیر آب چشماتو باز کن، بعد خودت آروم آروم برمیگردی به سطح آب.
شرط اول، همان دست و پا نزدن است.
گاهی باید واقعاً بیخیال شد و رفت گوشهای نشست.
باید بیخیالِ دست و پا زدن شد.
گاهی باید بگذاریم زندگی کارش را بکند.
شاید بعدش آرام آرام برگشتیم به
سطح آب...
به زندگی..
به بی خفگی...
تنسی ویلیامز
🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم.
من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
مثلا بابام نذاشت بیام!!! 😄❤️
#طنز
😍 http://eitaa.com/cognizable_wan