💕 داستان کوتاه
باران به شدت می بارید و من از پشت پنجره اتاقم، محو تماشای آن بودم.
نگاهم به خیابان و آدم هایی بود که با عجله رفت و آمد می کردند.
ناگهان چشمانم به پسری جوان برخورد کرد.
خیس باران شده بود...
سرش را به این سو و آن سو می چرخاند و گاهی به سنگ فرشها خیره می شد.
انگار قدم های عابران را می شمرد...
چهره اش نگران و مضطرب بود، گاهی شانه هایش را جمع می کرد، معلوم بود سردش شده است.
رفتارش مرا کنجکاو می کرد و هرچقدر زمان ایستادنش بیشتر می شد، کنجکاوی من هم بیشتر.
مقداری فکرم مشغول شد، انگار رو به رویم را نمی دیدم.
وقتی به خودم آمدم، دیدم به سمتم خیره شده با همان نگاه.
خوب که دقت کردم انگار نگاهش و این احوالش برایم آشنا است.
ناگهان یاد خودم افتادم، یاد زمانی که دلم می خواست برای کسی حرف بزنم.
کسی که مرا درک کند و همراهم باشد.
مدتی به همدیگر خیره بودیم تا اینکه تکیه اش را از دیوار برداشت.
نگاهش را به سمت دیگری تغییر داد و آهی کشید و دستش را برای گرفتن قطرات باران زیر بارش گرفت.
آری، باران کم کم داشت بند می آمد...
شروع به راه رفتن در مسیر سنگ فرش ها کرد و مثل بقیه عابرین، اما با سرعتی آهسته شروع به راه رفتن کرد.
با هر دو سه قدمی یک بار، پشت سرش را نگاه می کرد.
کمی ایستاد، دستش را در جیبش کرد، عصای سفیدش را بیرون آورد و با چند تکان بازش کرد.
با دیدن این صحنه، بغضی گلویم را فشرد و چشمانم پر از اشک شد.
او می رفت و من با چشمانی خیس نگاهش می کردم تا اینکه محو شد.
آهی کشیدم، نگاهم را از پنجره برداشتم و صندلی چرخدارم را به حرکت در آوردم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود.
⛳️ یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد.
♻️ سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند.
🌳 تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه.
👣 همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج.
🔰 تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید.
❔ به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟
❓ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟
⚜ در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را.
💎 تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است. 💎
ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ ــــــ
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠قسمت :7⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
صاحب خانه خوب و مهربانی هم داشت که طبقه پایین می نشستند. همان روز آینه و قرآن را گذاشتیم روی طاقچه و فردا هم اسباب کشی کردیم.
اول شیشه ها را پاک کردم؛ خودم دست تنها موکت ها را انداختم. یک فرش شش متری بیشتر نداشتیم که هدیه حاج آقایم بود. فرش را وسط اتاق پهن کردم. پشتی ها را چیدم دورتادور اتاق. خانه به رویم خندید. چند روز اول کارم دستمال کشیدن وسایل و جارو کردن و چیدن وسایل سر جایشان بود. تا مویی روی موکت می افتاد، خم می شدم و آن را برمی داشتم. خانه قشنگی بود. دو تا اتاق داشت که همان اول کاری، در یکی را بستم و کردمش اتاق پذیرایی. آشپزخانه ای داشت و دستشویی و حمام، همین. اما قشنگ ترین خانه ای بود که در همدان اجاره کرده بودیم.
عصر صمد آمد؛ با دو حلقه چسب برق سیاه. چهارپایه ای زیر پایش گذاشت و تا من به خودم بیایم، دیدم روی تمام شیشه ها با چسب، ضربدر مشکی زده. جای انگشت هایش روی شیشه ها مانده بود. با اعتراض گفتم: «چرا شیشه ها را این طور کردی؟! حیف از آن همه زحمت. یک روز تمام فقط شیشه پاک کردم.»
گفت: «جنگ شده. عراق شهرهای مرزی را بمباران کرده. این چسب ها باعث می شود موقع بمباران و شکستن شیشه ها، خرده شیشه رویتان نریزد.»
✫⇠
✫⇠قسمت :8⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
چاره ای نداشتم. شیشه ها را این طوری قبول کردم؛ هر چند با این کار انگار پرده ای سیاه روی قلبم کشیده بودند.
صمد می رفت و می آمد و خبرهای بد می آورد. یک شب رفت سراغ همسایه و به قول خودش سفارش ما را به او کرد. فردایش هم کلی نخود و لوبیا و گوشت و برنج خرید.
گفتم: «چه خبر است؟!»
گفت: «فردا می روم خرمشهر. شاید چند وقتی نتوانم بیایم. شاید هم هیچ وقت برنگردم.»
بغض ته گلویم نشسته بود. مقداری پول به من داد. ناهارش را خورد. بچه ها را بوسید. ساکش را بست. خداحافظی کرد و رفت.
خانه ای که این قدر در نظرم دل باز و قشنگ بود، یک دفعه دلگیر و بی روح شد. نمی دانستم باید چه کار کنم. بچه ها بعد از ناهار خوابیده بودند. چند دست لباسِ نَشسته داشتم. به بهانه شستن آن ها رفتم توی حمام و لباس شستم و گریه کردم.
کمی بعد صدای در آمد. دست هایم را شستم و رفتم در را باز کردم. زن صاحب خانه بود. حتماً می دانست ناراحتم. می خواست یک جوری هم دردی کند. گفت: «تعاونی محل با کوپن لیوان می دهند. بیا برویم بگیریم.»
حوصله نداشتم. بهانه آوردم بچه ها خواب اند.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🐜مورچه باش!
✍وقتی انگشتت را
در مسیر مورچه ای میگذاری
منتظر نمی شود تا انگشتت را برداری،
بلکه مسیرﺵ را عوﺽ می کند…
هیچ وقت کنار دری که
بسته شده نَایست ..
درها بسیارند ...
چه بسا خداوند تو را از
چیزی محروم کند
تا بهتر از آن را روزی ات گرداند
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚠️یکی از سخت ترین کارا تو زندگی حفظ تعادله!
تعادل بین شوخی کردن و جدی بودن ،
تعادل بین خندیدن و نخندیدن ،
تعادل بین حرف زدن و حرف نزدن ،
تعادل بین احساسی بودن و بی توجهی کردن ،
برای همینه که هیچکس کامل نیست ؛ #حفظ_تعادل خیلی سخته، خیلی ... تا جایی که میتونی متعادل باش !
#آیین_همسرداری
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی حاضری این لحظه های کم تکرار جذاب رو نبینی ولی عکست قشنگ از آب در بیاد ؟
یعنی عکس گرفتن چقدر برای بچه در این سن مهم شده که صحنه به این محشری رو بی خیال میشه!!
از خودبیگانگی که میگن اینه ها!
😎 http://eitaa.com/cognizable_wan
شااد باشید😻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرد زرنگ اونیه که ....
ببین چه ضد حالی به زنش میزنه
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
یعنی از بابام علت شکست آلمان نازی در جنگ جهانی دوم رو هم بپرسی میگه:
حتما هیتلر سرش تو گوشی بوده از جناحین ضدحمله خوردن🙄😕😂
🤓
👕👉 @cognizable_wan😝
👖
204368165.mp3
3.85M
🎵👆☝️☝️👆🎶
❓آیا #کبدتان چرب هست یا سالم
📚 علامه ضیایی
🍀#طب_سنتی
┅┅❅❈❅┅┅
مکالمه ی پسرا :
حالم خیلی بده . . . . . . بریم قلیون😢
خیلی خوشحالم . . . . . بریم قلیون😂
حوصله ندارم . . . . . . . .بریم قلیون😧
بنزین ندارم . . . . . . . . .بریم قلیون😣
کلاس لغو شد . . . . . . .بریم قلیون😜
مدرکمو گرفتم.شیرینیش ؟. . . . . . بریم قلیون😍
چی؟ . . . . . . قلیون😎
کجا؟ . . . . . . قلیون😎
لامصب یه پا مدرسان شریفه این قلیون😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️در طول عادت ماهانه، به محض اینکه نوار بهداشتی کثیف شد، آنرا عوض کنید!
🔸در صورت عدم تعویض نوار بهداشتی، اکسیژن رسانی کم می شود و شرایط برای رشد و نمو باکتری ها و عفونت مهیا می گردد.
#زنان
Join ➣ http://eitaa.com/cognizable_wan ☜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یارو عجب دهن سرویسیه من بودم میمردم از خنده😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسابقه بدنسازی در عربستان😳😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_زنانه
چطوری زندگی زناشوییخود را جذابو محکمکنیم؟
🔺 به جای اینکه شوهر خسته شما به هنگام ورود به خانه، در آشپزخانه یا اطاقها به دنبال همسرش بگردد، بیدرنگ برای استقبالش به جلوی درب خانه بروید.
🔺بگذارید آن لحظهای که به خانه وارد میشود، یک لحظه شاد و زیبا باشد.
🔺با چهره منظم مرتب و یکم آرایش کرده در حالی که رایحه عطر از وجود شما به مشام میرسد، خرامان خرامان به طرف در بروید.
🔺 به این ترتیب نه تنها میتوانید به ابراز محبت او پاسخ بدهید بلکه خود شما هم نیاز به این ابراز محبت دارید
🔺 اگر او با حالتی عصبی و خسته و کوفته به خانه میآید، با دیدن قیافه مرتب و منظم شما خستگی از تنش بیرون میرود.
#آیین_همسرداری
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :9⃣1⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
منی که تا چند روز قبل عاشق خرید وسایل خانه و ظرف و ظروف بودم، یک دفعه از همه چیز بدم آمده بود. با خودم گفتم: «جنگ است. شوهرم رفته جنگ. هیچ معلوم نیست چه به سر من و زندگی ام بیاید. آن وقت این ها چه دل خوش اند.» زن گفت: «می خواهی هر وقت بچه ها بیدار شدند، بیایم دنبالت.»
گفتم: «نه، شما بروید. مزاحم نمی شوم.» آن روز نرفتم. هر چند هفته بعد خودم تنهایی رفتم و با شوق و ذوق لیوان ها را خریدم و آوردم توی کمد چیدم و کلی هم برایشان حظ کردم.
شهر حال و هوای دیگری گرفته بود. شب ها خاموشی بود. از رادیو آژیر وضعیت زرد، قرمز و سفید پخش می شد و به مردم آموزش می دادند هر کدام از آژیرها چه معنی و مفهومی دارد و موقع پخش آن ها باید چه کار کرد. چند بار هم راستی راستی وضعیت قرمز شد. برق ها قطع شد. اما بدون اینکه اتفاقی بیفتد، وضعیت سفید شد و برق ها آمد.
اوایل مردم می ترسیدند؛ اما کم کم مثل هر چیز دیگری وضعیت قرمز هم برای همه عادی شد.
چهل و پنج روزی می شد صمد رفته بود. زندگی بدون او سخت می گذشت. چند باری تصمیم گرفتم بچه ها را بردارم و بروم قایش. اما وقتی فکر می کردم اگر صمد برگردد و ما نباشیم، ناراحت می شود. تصمیمم عوض می شد.
✫⇠
✫⇠قسمت :0⃣2⃣1⃣
#فصل_سیزدهم
هر روز گوش به زنگ بودم تا در باز شود و از راه برسد. این انتظارها آن قدر کش دار و سخت شده بود که یک روز بچه ها را برداشتم و پرسان پرسان رفتم سپاه. آنجا با هزار مصیبت توانستم خبری از او بگیرم. گفتند: «بی خبر نیستیم. الحمدلله حالش خوب است.»
با شنیدن همین چند تا جمله جان تازه ای گرفتم. ظهر شده بود که خسته و گرسنه رسیدیم خانه. پاهای کوچک و ظریف خدیجه درد می کرد. معصومه گرسنه بود و نق می زد. اول به معصومه رسیدم. تر و خشکش کردم. شیرش دادم و خواباندمش. بعد نوبت خدیجه شد. پاهایش را توی آب گرم شستم. غذایش را دادم و او را هم خواباندم. بچه ها آن قدر خسته شده بودند که تا عصر خوابیدند.
آن شب به جای اینکه با خیال راحت و آسوده بخوابم، برعکس خواب های بد و ناجور می دیدم. خواب دیدم صمد معصومه و خدیجه را بغل کرده و توی بیابانی برهوت می دود. چند نفر اسلحه به دست هم دنبالش بودند و می خواستند بچه ها را به زور از بغلش بگیرند. یک دفعه از خواب پریدم. دیدم قلبم تندتند می زند و عرق سردی روی پیشانی ام نشسته. بلند شدم یک لیوان آب خوردم و دوباره خوابیدم. عجیب بود که دوباره همان خواب را دیدم. از ترس از خواب پریدم؛ اما دوباره که خوابم برد، همان خواب را دیدم. بار آخری که با هول از خواب بیدار شدم، تصمیم گرفتم دیگر نخوابم.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️به تاریخ های روی سنگ قبرها نگاه کنید!
تاریخ تولد_تاریخ مرگ
آنها فقط با یک خط فاصله از هم جدا شده اند،
▫️همین خط فاصله کوچک نشان دهنده تمام مدتی است
که ما روی کره زمین زندگی کرده ایم، ما فقط
به اندازه یک "خط فاصله" زندگی می کنیم!
▪️آنچه در زمان مرگ مهم است
پول و خانه و ثروتی که باقی می گذاریم نیست!
▫️بیایید به چرایى خلقتمان بیاندیشیم
بیایید بیشتر یکدیگر را دوست داشته باشیم
دیرتر عصبانی شویم ، بیشتر قدردانی کنیم
کمتر کینه توزی کنیم ، بیشتر احترام بگذاریم
که دنیا محل گذر است.🙏🌹
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
ﮐﺪﻭﻣﺸﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﯾﺪ 3 ﺑﺎﺭ ﺗﻨﺪ ﺑﮕﯿﺪ؟؟؟💭🍆
1. ﭼﯿﭙﺲ ﭼﺴﺐ ﺳﺲ
2. ﻟﻮﻟﻪ ﺭﻭ ﻟﻮﻟﻪ
3. ﯾﻪ ﯾﻮﯾﻮﯼِ ﯾﻪ ﯾﻮﺭﻭﯾﯽ
4. ﺁﺏ ﻟﻴﻤﻮ ﺁﺏ ﺁﺑﻠﻴﻤﻮ ﺁﺏ ﺁﻟﺒﺎﻟﻮ
5. ﺳﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺷﯿﺮ ﺳﻪ کیسه ﺳﯿﺮ
6. ﭼﻪ ﮊﺳﺖ ﺯﺷﺘﯽ
7. ﺷﻴﺦ ﺷﻤﺲ ﺍﻟﺪﻳﻦ , ﺷﺨﺺ ﺷﺎﺧﺼﻲ ﺑﻮﺩ
8. ﺳﭙﺮ ﺟﻠﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻋﻘﺐ
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻠﻮﯾﯽ
9. ﮐﺎﻧﺎﻝ ﮐﻮﻟﺮ ﺗﺎﻻﺭ ﺗﻮﻧﻞ
10. ﺭﻳﻠﻪ ﺭﻭ ﺭﻭﻟﻪ ﺭﻭﻟﻪ ﺭﻭ ﺭيله✋😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
تا حالا به معنی نام ماه تولدتون فڪرڪردین
فروردین؛ فردهای پاڪ
اردیبهشت؛ بهترین راستی
خرداد؛ رسایی ڪمال
تیر؛ ایزد باران
مرداد؛ جاودانگی
شهریور؛ شهریاری نیڪ
مهر؛ پیوستن با مهربانی
آبان؛ آب ها
آذر؛ آتش
دی؛ دانای آفریننده
بهمن؛ منش نیڪ
اسفند؛ آرامش
http://eitaa.com/cognizable_wan
☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
🌼☘🌼
☘🌼
🌼
#واقعیت_تلخ
قضیه بر می گرده به چند سال پیش،بعد از اینکه مادرم فوت کرد واسه اینکه از خاطرات خونه خلاص بشم یه آپارتمان توی ساختمونی چند طبقه اجاره کردم،اما خیلی زود فهمیدم توی همسایگیم یه مادر و پسر زندگی می کنن که از شانس من پسرِ هم اسم من بود!
مادرش هم دائم اون رو صدا می زد،لحن صداش طوری بود که حس می کردم مادرم داره صدام می زنه،روزهای اول کلی کلافم می کرد اما بعدش سعی کردم از این اتفاق لذت ببرم، شروع کردم به جواب دادن!
مادرِ اون ور دیوار به پسرش می گفت شام حاضره،من این ور دیوار جواب می دادم الان میام،خیلی احمقانه بود ولی خب من صداش رو واضح می شنیدم،فکر می کردم مادرمه!
می گفت شال گردن چه رنگی واست ببافم،می گفتم آبی،حتی وقتی صبح ها بیدارش می کرد بهش التماس می کردم بذاره پنج دقیقه بیشتر بخوابم!
راستش من هیچ وقت پسرش رو ندیدم،فقط چند بار خودش رو یواشکی از پنجره دیدم که می رفت بیرون،موهاش خاکستری بود،همیشه با کلی خرید بر می گشت.
یه بار هم جرأت کردم و واسش یه نامه نوشتم'من هم اسم پسر شما هستم و شما رو مثل مادرم دوست دارم'!
تا اینکه یه روز داستان بدجور بیخ پیدا کرد،یکی از دوست هام فهمید تو خونه دارم با خودم حرف می زنم،اونم دلسوزیش گل کرد و تا به خودم اومدم دیدم به زور بردنم تیمارستان،می گفتن اسکیزوفرنی دارم!
توی تیمارستان کلی داروی حال به هم زن به خوردم دادن و حالا این وسط من باید ثابت می کردم که فقط جواب زنِ همسایه رو می دادم،اما هر بار که داستان رو تعریف می کردم دکترها می گفتن همسایه ات اصلا کسی رو نداره،تنها زندگی می کنه!
دیگه کم کم داشت باورم می شد که دیوونه شدم!
تا اینکه یه روز زد به سرم و لباس دکتر رو پیچوندم و پوشیدم و از تیمارستان فرار کردم،صاف رفتم سراغ زنِ همسایه،اما از اون خونه رفته بود.
فقط یه نامه واسم گذاشته بود:
من هم شما رو مثل پسرم دوست دارم، پسرم اگه زنده بود،الان هم سن شما بود!
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃