✫⇠قسمت :1⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :2⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!»
جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سوگند!
که هیچ دینی،
از هیچ حیوانی،
هیچ انسانی
نمیسازد...!
دین اصیل،
بر پایه انسانیت استوار است
که ریشه در اخلاق و خِرد آدمی دارد!
دین، بدون پاس کردن پیش نیاز "انسانیت"،
افزاینده خوی حیوانیست!
اول، انسان باشیم!
✅به جمع ما بپیوندید👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
👱♀دختر:
قول میدی که هیچ وقت دختری رو بیشتر از من دوست نداشته باشی..
👱پسر:
من خیلی دوست دارم اما نمی تونم همچین قولی بهت بدم . .
👱♀دختر(درحال گریه):
...
یعنی یکی رو بعد از من دوست خواهی داشت؟
👱پسر(با خنده):
دختری که من بعد از تو دوست خواهم داشت،تو رو مامان صدا می زنه.....
به سلامتی همچین پسرایی که مرامشون تکه . 🌹🌹
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه دختر و پسر که روزی همدیگر را با تمام وجود دوست داشتن
بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدند
و آروم کنار هم نشستندخترمیخواست
چیزی را به پسر بگه ، ولی روش نمیشد ..!
پسر هم کاغذی را آماده کرده بود که چیزی را که نمیتوانست
به دختر بگوید در آن نوشته شده بود ...
پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه
کاغذ را به دختر داد.. دختر هم از این فرصت استفاده کرد
و حرفش را به پسر گفت که شاید پس از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اون را نبینه
دختر قبل از این که نامه ی پسر را بخواند
به اون گفت : دیگه از اون خسته شده
دیگه مثل گذشته عشقش را نسبت به اون از دست داده
و الان پسر پیدا شده که بهتر از اونه ..!
پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود ، با ناراحتی از ماشین پیاده شد
در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مــُـرد ..
دختر که با تمام وجود در حال گریه بود ، یاد کاغذی افتاد
که پسر بهش داده بود! وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود:
" اگــه یــه روز تــرکــم کـنــی میــمیــرم " 😔
http://eitaa.com/cognizable_wan
بهم گفت:« چند تا #دوسم داری؟»
گفتم:«یکی»
ابروهاشو تو هم کشید، اخم کرد و گفت:
« خسته نشی از این همه دوست داشتن!»
خندیدم و گفتم: « نه، قول میدم، تا ته دنیا»
با قیافه شاکی گفت:
« اخه یکی بدرد میخوره؟ تکون بخوری تمومه!
خیلی کمه، خیلی»
گفتم:« شاید ظاهرش کم نشون بده
اما یک، قوی ترین عددیه که میشناسم
یک کمیتش شاید پایین باشه
اما بجاش کیفیت داره
یک بزرگه، به اندازه خدا
یک عزیزه مثل تویی که یکی یدونمی
یک پر از شکوهه، مثل نفر اول شدن توی مسابقه ها»
خیره شده بود و با دقت گوش میداد
حرفم که تمام شد، حس غرور را در چشمانش میدیدم
دستانم را گرفت، خیره در چشمانم گفت:
« قول بده همیشه یکی دوسم داشته باشی»
گفتم: جان دلم، قرار است یک عمر
یکی دوستت داشته باشم.🌹
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون تصادف 💥میکنه، افسر 👮مياد از هردو راننده میپرسه : کدومتون مقصرید⁉️
حیف نون میگه :
من که خواب بودم، هر غلطی کرده اون کرده😂
😂🤔👇🙈👇🤔😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📵❌
روزی دختر کوچولویی در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى مىکرد نگاه مىکرد.
ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد.
از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟🤔😌
مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مىکنى و باعث ناراحتى من مىشوی، یکى از موهایم سفید مىشود.😒
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهمیدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفید شده!😐😕😊😂😂😂
😂🤔👇🙈👇🤔😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📵❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر میتونی ببین و نخند
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :3⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :4⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
دکتر دستم را گرفت و گفت: «نباید به این زودی حامله می شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.»
گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم.»
دکتر خندید و گفت: «خوشبختانه یا متأسفانه باید بگویم آزمایش های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.»
نمی دانستم چه کار کنم. کجا باید می رفتم. دردم را به کی می گفتم. چطور می توانستم با این همه بچه قد و نیم قد دوباره دوره حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کنم. وای دوباره چه سختی هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم.
خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری ام داد. او برایم حرف می زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا! آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می بینی. می دانی در این شهر تنها و غریبم.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌀چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار:
💝حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند:
چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟
گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!
💝حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود...
پدر دختر گفت:
تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...
پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:
انشاءالله خدا او را هدایت میکند...!
دختر گفت:
پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟
💝حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟
گفت: آری...
مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛
یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم...
صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...
گفتند: تو چه کردی؟
گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم...
گفتند: پس تو بخشنده تری...
گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد
اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...
💝حکایت چهارم:
عارفی راگفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد،
اما دستم را میگیرد...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
انسان 2 نوع معلم دارد: آموزگار و روزگار هر چه با شیرینی از اولی نیاموزی دومی با تلخی به تو می آموزد.
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
حمایت افراطی والدین از کودک یک دنیایی مصنوعی و غیر واقعی برای آن ها به وجود آورد.
به نازپروردن وحمایت افراطی از کودک و تسلیم در برابر هرخواسته او،کودک دچار کمبود محبت ومحرومیت عاطفی می سازد،زیرا حمایت افراطی والدین ازکودک یک دنیایی مصنوعی وغیر واقعی برای انها به وجود می اورد دنیایی که دران هرنیازی به فوریت وسهولت تامین می شود دنیایی رویایی وسراب گونه است.🌹🌹🌹🌹🌹
(به امید داشتن فردایی بهتر برای نسل جدید)
http://eitaa.com/cognizable_wan
همره موج میشوم , راهی اوج میشوم
فوج به فوج میشوم "باز مقابلم تویی"
سایه ماه میشوم , در ته چاه میشوم
راهی راه میشوم "باز مقابلم تویی"
توی رواق میشوم , کنج اتاق میشوم
بسته به طاق میشوم "باز مقابلم تویی"
اینهمه مردمیشوم , مخزن درد میشوم
ساکت و سرد میشوم "باز مقابلم تویی"
از همه دور میشوم ,نقطه کور میشوم
زنده به گور میشوم "باز مقابلم تویی"
همدم خوار میشوم ,بی کس و یار میشوم
بر سر دار میشوم "باز مقابلم تویی"
#مولانا
http://eitaa.com/cognizable_wan
📕حکایت زهرمار و ریشه کلمه بیمار!!!
با هجوم موشها به شهر همدان، که موجب شیوع بیماری طاعون در این شهر شده بود. پزشک حاذق و دانا ، ابوعلی سینا به مردم دستور داد برای مقابله با موشها از "مار" استفاده کنند !
و بعد ها نیز به پاس اینکار در سر راه مارها جام شرابی از انگور سیاه گذاشتند تا از آن بنوشند، زیرا زهر مارها را بیشتر و خطرناک تر میکرد !
از آن پس "مار" نماد بهداشت و نماد داروخانه های جهان شد،
لذا برخی داشتن و نگهداری "مار" را نشانه سلامت میدانستند .
و به افرادی که زیاد دچار امراض میشدند، "بی مار" میگفتند !
کلمه ای که تا به امروز نیز پابرجاست
و به همین عنوان استفاده میشود...!
❖http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
انسان بودن
زيادسخت نيست
کافيست مهرباني کني
زبانت که نيش نداشته باشد
وکسي رانرنجاند
همين انسانيت است!
وقتي براي همه خيربخواهي
همين انسانيت است!
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍁آنچه مجردان باید بدانند!!🍁
💢وقتی #خواستگار دیگه نمیاد و نمیدونم چرا نمیاد، دنیا رو سرم خراب میشه😔.💢
📝 وقتی فردی زنگ میزند و میگوید جهت امر خیر و یا #خواستگاری میخواهیم خدمت برسیم، برخی از دختر خانم ها متاسفانه فکر میکنند که شخصی او را پسندیده است و او را میخواهد و صرفا قرار است که خودش آری یا نه بگوید.☹️😒
🔹از این رو زمانی که از مراحل شناخت، توسط آقا پسر و یا خانواده اش متوقف میشود، دختر به حالت افسردگی دست پیدا میکند و از خود میپرسد که "مگه من چِم بود که منو میخواست و دیگه نمیخواد؟؟؟". همه این ها به این دلیل است که نمیخواهیم بپذیریم به کار بردن لفظ #خواستگار و خواستگاری در چنین تماس ها و صحبت هایی اشتباه است.♀
‼️خواستگار کسی است که شخص دیگر رو میخواهد، منتظر جواب است.
‼️خواستگاری مرحله ایست که بزرگان خانواده آقا پسر برای گرفتن پاسخ "بله" از دختر خانم به منزلشان میروند؛ در واقع همان "بله برون" است.
در واقع زمانی که میگویند میخواهیم بیاییم خواستگاری، منظورشان "معارفه" است، نه خواستگاری!♀
یعنی دخترتان را نمیشناسیم، میخواهیم بیاییم دخترتان را ببینیم، بشناسیم، بررسی کنیم، در موردش پرس و جو کنید، نسبت به خانواده ها شناخت پیدا کنیم و در صورت وجود تفاهم و تمایل، بیشتر آشنا شیم!☺️☺️
🔥و اینجاست که دختر خانمی که متوجه نیست به کار برده شدن لفظ #خواستگاری صرفا بخاطر این است که این کلمه جا افتاده است و در واقع معنایش همان معنای خواستگاری در قدیم را نمیدهد، به محض مطلع شدن از منصرف شدن آقا پسر روی خود هزار نوع عیب میگذارد و اعتماد به نفسش را از دست میدهد.😔
در صورتی که هنگام پرس و جو از دلایل انصراف خود آقا پسر ها، متوجه میشویم خیلی از آنان، دلایلی غیر از خوب یا بد بودن خود دختر خانم، باعث انصرافشان شده است.😕
چند نمونه از دلایلی که #آقایان را از ادامه حضور در جلسات منصرف میکند:
- تفاوت فرهنگی شدید
- تفاوت در تفکرات
- تفاوت مزاج
- تفاوت در اعتقادات
- تفاوت اقتصادی زیاد (چه آقا بالا تر باشد، چه خانم)
- مقدار #مهریه
- رسوم خانواده دختر
و هزاران دلیل دیگر که برای هر شخص متفاوت است.😰😓
پس خانم های محترم،
با کوچک ترین اتفاقی، بدنبال این نباشید که روی خود #عیب بگذارید.😝
فقط خود را اذیت میکنید در حالی که جهان چه شما به خود سخت بگیرید چه نگیرید، میگذرد و میگذرد و میگذرد و روزی خواهد رسید که از حرص خوردن های بیجا، از تفکرات اشتباه و بیجا پشیمان میشوید در حالی که فرصت هارا از دست داده اید.😐✋
❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈••
#طنز_مجردانه
سردرگمی زنان ایرانی
قبل از ازدواج:
پدر: بروخونه شوهرت هر غلطی خواستی بکن!
بعد ازازدواج:
شوهر: فک کردی خونه باباته هر غلطی خواستی بکنی؟
لطفا مسوولان رسیدگی کنند
پس ما کجا و کی غلطامونو بکنیم 😐😕
😂😂
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
چند نفر داشتند مشاعره میکردند،
نوبت به جمشید میرسه
میگن با (ت) بخون
میگه : توانا بود هر که دانا بود
میگن با (گ)
میگه : گفتم توانا بود هر که دانا بود
میگن با (ن)
میگه : نميفهمي گفتم توانا بود هر که دانا بود ... 😂
😂🤔👇🙈👇🤔😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📵❌
تقدیم به خانمها 💓
💎خدا گفت: زمین سرد است، چه کسی میتواند زمین را گرم کند؟
زن گفت: من میتوانم!
خدا "شعله" 🔥به او داد زن شعله را در قلبش گذاشت، قلبش آتش گرفت.
خداوند لبخند زد، زن پر از نور شد، زن زیبا شد...
خدا گفت: شعله را خرج کن...
زن عاشق شد، زن مادر شد، زن مهر شد، زن ماه شد...در تمام این سالها خدا سوختن زن را تماشا کرد...
خدا گفت: اگر زن نبود زمین من همیشه سرد بود...💞
. http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
نیشگون چیست؟😟
نوعی حمله کماندویی دختران 😳
که بطورناگهانی گوشت بدن راگرفته و۳۶۰درجه میچرخاند😕
تاباعث تسلیم او و گفتن جمله”غلط کردم”شود
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑