eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #گلایه_اطرافیان_از_همسر 💠 گاه اطرافیان و یا خانواده شما از همسرتان #بدگویی کرده و یا گلایه‌ای را مطرح می‌کنند. 💠 در این مواقع باید با حفظ #ادب و احترام نسبت به فرد گلایه کننده، نیّت خیر همسرتان و یا توجیه‌هایی که باعث کم شدن #بدبینی اطرافیان نسبت به همسرتان می‌شود ابراز کرده و حافظ #آبرو و اسرار او باشید! 💠 از طرفی تا می‌توانید گلایه‌ خانواده خود را به همسرتان نرسانید چرا که زمینه‌ساز #کینه، فتنه، بدبینی و سردی روابط می‌گردد! 💠 به تدریج باید با رفتار و گفتار خود دلهای دو طرف را به هم #نزدیک کنید. 💠 در مواقعی که گلایه‌ی آنها اساسی و بزرگ است حتما به #مشاور_دینی خانواده مراجعه نمایید! 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
۵ آذر ۱۳۹۸
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌾با یک روز تاخیر، مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن. بی بی رو بردیم و از اونجا مستقیم ، همه سر خاک منتظر بودن. 🍂چشمم که به قبر افتاد، یاد آخرین شب افتادم و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم. لعن آخرش مونده بود، با اون سر و وضع خاکی و داغون، پریدم توی قبر. 🌾ـ بسم الله الرحمن الرحیم … اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّى و … پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون، که دایی محمد جلوش رو گرفت. لعن تموم شد، رفتم . – اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰى مُصابِهِمْ اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰى عَظیمِ رَزِیَّتى اَللّهُمَّ ارْزُقْنى شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ 🍂صورت خیس از اشک، از سجده بلند شدم. می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر، دستم رو گرفت. و به دایی محسن اشاره کرد. – مادر رو بده. 🌾با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی . دستش رو گذاشت روی شونه ام. ـ من میگم تو تکرار کن، بخون یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد: ـ بچه است، دفن میت شوخی بردار نیست. 🍂و دایی خیلی محکم گفت: ـ بچه نیست، لحنش هم کامل و صحیحه. و با محبت توی چشم هام نگاه کرد. ـ میگم تو تکرار کن، فقط صورتت رو پاک کن، اشک روی میت نریزه . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌾حال و روزم خیلی خراب بود. دیگه خودم هم متوجه نمی شدم، راه می رفتم از چشمم اشک می اومد. خرما و حلوا تعارف می کردم، از چشمم اشک می ریخت. از خواب بلند می شدم، بالشتم خیس از اشک بود. همه مصیبت خودشون رو فراموش کرده بودن و نگران من بودن. 🍂ـ این آخر سر کور میشه، یه کاریش کنید آروم بشه. 🌾همه نگران من بودن، ولی پدرم تا آخرین لحظه ای که ذهنش یاریش می کرد، متلک های جدیدش رو روی من آزمایش می کرد. این روزهای آخر هم که کلا، به جای مهران، نارنجی صدام می کرد. 🍂البته هر وقت چشم دایی محمد رو دور می دید. نمی دونم چرا ولی جرات نمی کرد جلوی دایی محمد سر به سرم بزاره. 🌾هر کسی به من می رسید به نوبه خودش سعی در آروم کردن من داشت. با ، با ، با… اما هیچ چیز دلم رو آرام نمی کرد. بعد از چند ساعت تلاش، بالاخره خوابم برد. ای بود سوت و کور، ای کنار دیوار نشسته داشت می خوند. نماز که به آخر رسید، آرام و سرش رو بالا آورد. 🍂ـ آیا مصیبتی که بر شما وارد شد، بزرگ تر از مصیبتی بود که در بر ما وارد شد؟ 🌾از خواب پریدم، بدنم یخ کرده بود، صورت و پیشانیم از عرق خیس شده بود، نفسم بند اومده بود، هنوز به خودم نیومده بودم که صدای اذان صبح بلند شد. 🍂هفتم مادربزرگ بود و سخنران بالای . چند کلمه ای درباره نماز گفت و گریزی به کربلا زد. 🌾 “سلام الله علیها” با اون مصیبت عظیم، که برادران شون رو جلوی چشم شون کردن، پسران شون رو جلوی چشم شون شهید کردن، پسران برادرشون رو جلوی چشم شون شهید کردن، اون طور به ها حمله کردن و اون فاجعه عظیم رو رقم زدن، حتی یک نمازشون به تاخیر نیوفتاد. حتی یک شب نماز شب شون فراموش نشد. چنین روح عظیمی داشتند این بانو و سرور بزرگوار هنوز تک تک اون کلمات توی گوشمه اون خواب و اون کلمات و صحبت های سخنران 🍂باز هم گریه ام گرفت، اما این بار اشک های من از داغ و دلتنگی بی بی نبود، از شرم بود. شرم از روی خدا، شرم از ام المصائب و سرورم زینب. من، ۷ شب، نماز شبم ترک شده بود. در حالی که هیچ کس، عزیز من رو مقابل چشمانم تکه تکه نکرده بود. . 🌾از این قسمت زندگی مهران قصه ے ما به عشق عمه جان زینب سلام الله علیها زندگی میکنه … . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
۵ آذر ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حماسه ای دیگر از پدران سرزمینم😂 🍃🍂 http://eitaa.com/cognizable_wan
۵ آذر ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تفاوت حرف زدن خارجی ها و ما در حرف زدن با بچه هامون😐 فقط قیافه بچه ایرانیه 😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
۵ آذر ۱۳۹۸
🔴 #تست_همسرداری 💠هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانسته‌اید بخشی از خواسته‌های #همسرتان را محقق کنید؟ از او بخواهید صادقانه رفتارهای #مثبت و #منفی شما را بگوید. 💠 و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب #مشاجره شود. انتقاد‌پذیری، شما را نزد همسرتان #محبوب و تو دل برو می‌کند.😊 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
۵ آذر ۱۳۹۸
مامانا روزشون رو اینجوری شروع میکنن که: گیر میدم به بچه هام سر چیزای الکی برای رضای خدا قربة إلی الله 😕 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
۵ آذر ۱۳۹۸
یکبار از زنی مـوفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت: موفقیت من زمانی آغـاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم. دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کـردند برداشتم. دست از جنگیدن با خـانواده همسرم کشیدم. دیگر به دنبال جنگیدن بـرای جلب توجه نبودم، سعی نکردم انتظارات دیگران را بـرآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که دربـاره من اشتباه می کند. آنگاه شروع کـردم به جنگیدن برای: اهدافـم رویاهایم ایده هایم و سرنـوشتم روزی که جنگ های کوچک را متوقف کـردم، روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عـاقلانه انتخاب کنیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
🔴 💠 گاه دیده‌اید ، پس از درد زیاد و یا بعد از عمل سخت، روحیه‌ای لطیف پیدا می‌کند و آمادگی روحی بیشتری برای دارد. 💠 یکی از راههای موثر در کسب اخلاق و نرم‌خو شدن این است که عمیقا به بزرگ و متنوع الهی در روز قیامت و جهنّم فکر کنیم. 💠 گاه تفکر عمیق در خدا، حال ما را دگرگون می‌کند و ترس حاصل از آن‌، عامل بازدارنده‌ای برای بروز صفات و ما می‌شود. 💠 بعد از از تفکّر در عذاب سخت خدا، روح ما داده می‌شود و چه بسا بسیاری از عیوب و نقصهای همسر، در نزدمان جلوه‌ می‌کند. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
زندگی انشایی است که تنها باید خودمان بنگاریم زندگی می چرخد... چه برای آنکه میخندد چه برای آنکه میگرید... زندگی دوختن شادی هاست... زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست... زندگانی هنر هم سفری با رنج است... زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟ از خدا پرسید: «خوشبختی را کجا می‌توان یافت؟» خدا گفت: «آن را در خواسته‌هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم.» با خود فکر کرد و فکر کرد: «اگر خانه‌ای بزرگ داشتم بی‌گمان خوشبخت بودم.» خداوند به او داد. «اگر پول فراوان داشتم یقیناً خوشبخت‌ترین مردم بودم.» خداوند به او داد. اگر... اگر... و اگر... اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود! از خدا پرسید: «حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم.» خداوند گفت: «باز هم بخواه.» گفت: «چه بخواهم؟ هر آنچه را که هست دارم.» خدا گفت: «بخواه که دوست بداری... بخواه که دیگران را کمک کنی... بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی...» او دوست داشت و کمک کرد و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می‌نشیند و نگاه‌های سرشار از سپاس به او لذت می‌بخشد. رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا خوشبختی اینجاست؛ در نگاه و لبخند دیگران...» 🌼🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
۶ آذر ۱۳۹۸
مجبوری جلوی پل پارک کردم، شماره ام رو هم گذاشتم زیر برف پاک کن ، اومدم دیدم ماشینم پنچره...💨 دیدم برام نوشته شارژ نداشتم بهت زنگ بزنم 😳😐 اصن عاشق صداقتش شدم 😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☔️😜 http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
🔴 💠 از کارهای قشنگی که محبت همسرتان را در دل شما زیاد می‌کند و نیز او می‌شوید این است که بعد از نماز و اوقات دیگر برای سلامتی، عاقبت‌خیری و یا رفع گرفتاری‌هایش کنید و حتی بدهید. 💠 گاهی به او بگویید برایت، نذر کرده‌ام. 💠 برایش با پیامک بنویس وقتی از خانه می‌روی برایت آیت‌الکرسی می‌خوانم. 💠 حمایت‌های معنوی، زندگی را و لذت‌بخش می‌کند. چنین خانه‌ای برای همسر، و محل آرامش است. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
سه چیز در زندگی هست که دیگر نمی توانید به دستش بیاورید: کلمات بعد از گفته شدن لحظه ها بعد از ازدست دادن زمان بعد از سپری شدن... http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺕ ﺷﺎﺭﮊ ﺑﺨﺮ برام😌 ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ... ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ… ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ: ﻫﯽ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ ﻧﮑﻦ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ ﻧﻤﯿﺎﺩ😏😂😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
تصمیم کبری: کبری ازدواج کرده.... 🤔 دیگه شوهرش واسش تصمیم میگیره....!!! 😳 تو هم دیگه بی خیال کبری شو.... 😡 شوهر داره.... 😡 میفهمییییی شوهر..... 😡 واسه همینه تو کتابا حذفش کردن!😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
🌺دستگیری نیازمند ✳️یک روز فرد مستمندى به در خانه آیت‌الله مدرس آمد و تقاضای کمک نمود. در آن روز مرحوم مدرس چیزى نداشت که به آن فقیر بدهد، از سوى دیگر راضى نبود او را با دست خالى بازگرداند. 🔸از این جهت به دخترش گفت: «دیگ آشپزخانه را بگذار دم مغازه مشهدى عبدالکریم (بقال سر محل) و پول آن را گرفته و به فقیر بدهید.» 🔹گفته شد جز این دیگ ظرفى براى طبخ غذا نداریم؟! 🔸گفت: «اشکالى ندارد!» http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍁پرونده ام رو گرفتیم. ، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت. هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد. ولی کاری بود که باید انجام می شد. نگران بود جا به جایی وسط ، اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم، به درسم حسابی لطمه بزنه. 🍃روز برگشت، بدجور دلم گرفته بود. چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم، دلم می خواست همون جا بمونم، ولی دیگه زمان برگشت بود. 🍁روزهای اول، توی مدرسه جدید، دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. توی دو هفته اول، با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم. از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم. 🍃یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم. اما حقیقت این بود، توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم. روحیه ام، اخلاقم، حالتم، تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن، اولش حسابی جا خوردن. 🍁سعید هم که این مدت، یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش، با برگشت من به شدت مشکل داشت. اما این همه علت من نبود. اون خونه، خونه همه بود، پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، همه جز من. 🍃این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود، تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت. 🍁شب که برگشت، براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم. نشستم کنارش، یکم زل زل بهم نگاه کرد. ـ کاری داری؟ 🍃ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم. الان که به تکلیف رسیدم، روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم، از قول نوشته بود برای برنامه عبادی، روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن. خیلی جدی ولی با احترام، بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم. یکم بهم نگاه کرد، خم شد قند برداشت. 🍁ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو.و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من. 🍃نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ یا … – هر کار دلت می خواد بکن و زیر چشمی بهم نگاه کرد. – تو دیگه بچه نیستی 🍁باورم نمی شد، حس تمام وجودم رو فرا گرفته بود. فکرش رو هم نمی کردم، روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره. این یه پیروزی بزرگ بود ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🍃جدای از برنامه های عبادی اون دفتر، برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم. قدم به قدم و ذره به ذره از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم، نباید یهو تخت گاز جلو بری. یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی، یا کلا می بری و از این طرف بوم. 🍁چله حدیثیم تموم شده بود. دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم، که برنامه جدید این چله بشه. یا چیزی پیدا نمی کردم یا 🍃چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان، دست از پا درازتر. سوار های_خطی، داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود “خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه” 🍁تا چشمم بهش افتاد، همون حس همیشگی بلند گفت: – آره دقیقا خودشه. و این حدیث برنامه چله بعدی من شد. تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد … قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم 🍃توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه افتاد. چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو ـ سلام آقا، نوشتید شاگرد می خوایید. هنوز کسی رو نکردید؟ خنده اش گرفت. چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید، که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم. – چند سالته؟ ـ ۱۵ جا خورد ـ ولی هنوز بچه ای 🍁ـ در عوض شاگرد بی حقوقم، پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم. بچه اهل کاری هم هستم، صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
۶ آذر ۱۳۹۸
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌸چند لحظه بهم خیره شد. – کار کردن که بچه بازی نیست. ـ خیلی ها هم سن و سال من هستن و کار می کنن. قبولم می کنید یا نه؟ زبر و زرنگم،کار رو هم زود یاد می گیرم. ـ از ساعت ۴ تا ۸ شب، زبر و زرنگ باشی، کار رو یادت میدم. نباشی باید بری، چون من یه آدم دائم می خوام. ولی از جسارتت خوشم اومده که قبولت می کنم. فقط قبل از اومدن باید از پدر یا مادرت رضایت بیاری. 🌼کلا از قرار توی گیم نت یادم رفت. برگشتم سمت خونه، موقعیت خیلی خوبی بود و شروع خوبی. اما چطور بگم و رضایت بگیرم؟پدرم که محاله قبول کنه، مادرمم … 🌸اون شب، تمام مدت مغزم داشت روی نقشه های مختلف کار می کرد، حتی به این فکر کردم که خودم رضایت نامه تقلبی بنویسم. اما بعدش گفتم: – خوب، اون وقت هر روز به چه بهانه ای می خوای بری بیرون؟ هر بار هم باید واسش دروغ سر هم کنی. تازه دیر هم اگه برگردی باز یه جور دیگه. 🌼غرق فکر بودم که ایده فوق العاده ای به ذهنم رسید. بعد از نماز صبح رفتم توی آشپزخونه، چای رو دم کردم و رفتم نون تازه گرفتم. وقتی برگشتم، مادرم با خوشحالی ازم تشکر کرد. منم لبخند زدم ـ دیگه مرد شدم، کار و تلاش هم توی خون مرده. خندید. 🌸ـ قربون مرد کوچیک خونه. به خودم گفتم: – آفرین مهران، نزدیک شدی، همین طوری برو جلو. 🍃و با یه لبخند بزرگ به پیش رفتم. . ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌸دنبال مامانم رفتم توی آشپزخونه، داشت نون ها رو تکه تکه می کرد. ـ مامان! – جانم؟ 🌼ـ قدیم می گفتن یکی از نشانه های مرد خوب اینه که یکی محکم بزنی روی شونه اش، ببینی از روش خاک بلند میشه یا نه. خندید. 🌸ـ این حرف ها رو از بی بی شنیدی؟ ـ الان همه بچه های هم سن و سال من، یا توی گیم نتن، یا توی خیابون به چرخ زدن و گشتن، یا پای مشغول بازی. نمیگم بازی بده ولی… مکث کردم و حرفم رو خوردم،چرخید سمت من. 🌼ـ میشه من وقتم رو یه طور دیگه استفاده کنم؟ ـ مثلا چطوری؟ – یه طوری که گفته. 🌸لبخندش جدی شد. اما نگاهش هنوز پر از محبت بود. – حضرت علی چی گفته؟ – خوش به حال کسی که تفریحش، کارشه. 🌼با همون حالت، چند لحظه بهم نگاه کرد. ـ ولی قبل از حضرت علی، زمان بوده، که گفتن: را بجوئید حتی اگر در چین باشد. رسما کم آوردم. همیشه جلوی آرامش، وقار، کلام و منطق مادرم، از دور خارج می شدم. سرم رو انداختم پایین و از آشپزخونه رفتم بیرون. 🌸لباسم رو عوض کردم و آماده شدم که برم مدرسه و عمیق توی فکر. ـ خدایا، یعنی درست رفتم یا غلط. کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون. . . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
۶ آذر ۱۳۹۸
🔴 💠 وقتی شوهرتان برای همراهیتان می‌کند سعی کنید سریع‌تر کنید. 💠 مردها مثل شما به دقت نمی‌کنند و به تفاوت مانتوها، کفش‌ها و... دقیق نشده و سریع کلافه می‌شوند! 💠 مردها نیز باید به این نکته توجه کنند و همسرشان را در خرید همراهی و درک کرده و خیلی نکنند. 💠 اگر هر دو یکدیگر را درک کنید و یک قدم از خود کوتاه بیایید از کنار هم بودن لذّت خواهید برد. 🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
هرچند وقت یکبار سری به خودت بزن،، مثلا تفکرات قدیمی ات را مانند لباسهای کهنه ای که دیگر نمیخواهی به بیرون بیانداز تا عقاید جدیدت راهکاری برای پیشرفتت باشد.. زندگی یعنی در دل سختی ها رفتن... #کانال‌نسیم‌زندگی
۶ آذر ۱۳۹۸
#درسنامه برای رسیدن به آرامش دو چیز را ترک کن: یکی اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران قضاوت کنی یکی اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران باشی
۶ آذر ۱۳۹۸
۶ آذر ۱۳۹۸
یا ازدواج نکنین، یا تا تهش اینجوری وایسین...❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
ژست ٩٩٪ باباها وقتي اخبار ميبينن‌😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
۶ آذر ۱۳۹۸
ﻳﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺳﻔﻴﺪﭘﻮﺳﺖ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ دو ساله، ﺗﻮﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺍﺯﻫﺎﻯ ﺷﻠﻮﻍ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﻳﻰ ﺍﻳﺮﻓﺮﺍﻧﺲ، ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﺻﻨﺪﻟﻴﺶ، ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﻥ‌ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩ. ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻧﻢ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺁﻗﺎﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺣﺎﻟﺶ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﻴﺸﺪ!! ﺧﺎﻧﻢ ﻓﻮﺭﺍ ﺧﺪﻣﻪ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﻣﻴﻜﻨﻪ. ﺧﺎﻧﻤﻪ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺻﻼ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻛﻨﺎﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻴﺴﺘﻢ. ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﮔﻔﺖ: ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺑﺪﻳﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻯ یک ﺟﺎﻯ ﺩیگر ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﻟﻴﺴﺖ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻜﻨﻢ. ﺑﻌﺪ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎ ﻫﻴﭻ ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻭﻟﻰ به هرحال ﺑﺎ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺻﺤﺒﺖ میکنم. بعد از دقایقی مهماندار برگشت و گفت: ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻛﻪ یک ﺟﺎﻯ ﺧﺎﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻣﻴﺒﺎﺷﺪ ﻭﻟﻰ ﺩﺭ ﻗﻮﺍﻧﻴﻦ ﺷﺮﻛﺖهای ﻫﻮﺍﭘﻴﻤﺎﺋﻰ ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﻭﺟﻪ ﺍﻣﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ یک ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻧﻴﺴﺖ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﻰ ﻫﻢ ﻧﺸﺎﻧﺪﻥ یک ﻣﺴﺎﻓﺮ ﻣﺤﺘﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺷﺨﺺ ﻧﺎﺧﻮﺷﺎﻳﻨﺪ، یک ﺟﻨﺠﺎﻝ ﻭ ﺍﻗﺪﺍﻣﻰ ﻏﻴﺮ ﺍﻧﺴﺎﻧﻴﺴﺖ!! ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﺩﻟﻴﻞ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﺑﺎ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺍﺯ ﻗﺴﻤﺖ ﺩﺭﺟﻪ ﺩﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ. به گفته مسافران اشک در چشمان مرد سیاهپوست جاری شده بود. ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﺪ، ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭ ﻫوﺍﭘﻴﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺳﻴﺎﻩﭘﻮﺳﺖ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﻣﺤﺘﺮﻣﺎﻧﻪ ﺍﻯ ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎﻯ ﻣﺤﺘﺮﻡ! ﻟﻄﻒ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺷﺨﺼﻰ ﺧﻮﺩﺗﻮﻥ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺴﻤﺖ ﭘﺮ ﺭﻓﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ یک ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻛﻨﻢ... ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﻛﻪ ﺟﻨﺎﺏ ﺧﻠﺒﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ، ﺍﺻﻼ ﻛﺎﺭ ﺍﻧﺴﺎنی و درستی نیست ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ یک ﺷﺨﺺ ناخوشایند و نامحترم ﺑﻨﺸﻴﻨﻴﺪ!! بعد ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺟﻤﻼﺕ، ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﻳﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥﻫﺎﻯ ﻃﻮﻻﻧﻰ ﺗﺎﺋﻴﺪ ﻭ ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. 🍁 ﻫﻤﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺩﺭﺱ ﺑﺨﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ "ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ" ﻧﻤﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﺎﺳﻮﺍﺩﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ! ﻫﻤﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻨﺪ؛ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻋﺎﺩﺗﻪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ یک ﻓﻀﯿﻠﺖ... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
۶ آذر ۱۳۹۸