eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🍁پرونده ام رو گرفتیم. ، یه نامه بلند بالا برای مدیر جدید نوشت. هر چند دلش نمی خواست پرونده ام رو بده و این رو هم به زبان آورد. ولی کاری بود که باید انجام می شد. نگران بود جا به جایی وسط ، اونم با شرایطی که من پشت سر گذاشتم، به درسم حسابی لطمه بزنه. 🍃روز برگشت، بدجور دلم گرفته بود. چند بار توی خونه مادربزرگ چرخیدم، دلم می خواست همون جا بمونم، ولی دیگه زمان برگشت بود. 🍁روزهای اول، توی مدرسه جدید، دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم. توی دو هفته اول، با همه وجود تلاش کردم تا عقب موندگی هام رو جبران کنم. از مدرسه که برمی گشتم سرم رو از توی کتاب در نمی آوردم. 🍃یه بهانه ای هم شده بود که ذهن و حواسم رو پرت کنم. اما حقیقت این بود، توی این چند ماه من خیلی فرق کرده بودم. روحیه ام، اخلاقم، حالتم، تا حدی که رفقای قدیم که بهم رسیدن، اولش حسابی جا خوردن. 🍁سعید هم که این مدت، یکه تاز بود و اتاق دربست در اختیارش، با برگشت من به شدت مشکل داشت. اما این همه علت من نبود. اون خونه، خونه همه بود، پدرم، مادرم، برادرم، خواهرم، همه جز من. 🍃این رو رفتار پدرم بهم ثابت کرده بود، تنها عنصر اضافی خونه که هیچ سهمی از اون زندگی نداشت. 🍁شب که برگشت، براش چای آوردم و خسته نباشید گفتم. نشستم کنارش، یکم زل زل بهم نگاه کرد. ـ کاری داری؟ 🍃ـ دفعه قبلی گفتید اینجا خونه شماست و حق ندارم زیر سن تکلیف روزه بگیرم. الان که به تکلیف رسیدم، روزه مستحبی رو هم راضی نیستید؟ توی دفتر پدربزرگ دیدم، از قول نوشته بود برای برنامه عبادی، روزه گرفتن روزهای دوشنبه و پنجشنبه رو پیشنهاد داده بودن. خیلی جدی ولی با احترام، بدون اینکه مستقیم بهش زل بزنم حرفم رو زدم. یکم بهم نگاه کرد، خم شد قند برداشت. 🍁ـ پس بالاخره اون ساک رو دادن به تو.و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. فقط صدای تلویزیون بلند بود و چشم های منتظر من. 🍃نمی دونستم به چی داره فکر می کنه؟ یا … – هر کار دلت می خواد بکن و زیر چشمی بهم نگاه کرد. – تو دیگه بچه نیستی 🍁باورم نمی شد، حس تمام وجودم رو فرا گرفته بود. فکرش رو هم نمی کردم، روزی برسه که مثل یه مرد باهام برخورد کنه و شخصیت و رفتار من رو بپذیره. این یه پیروزی بزرگ بود ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🍃جدای از برنامه های عبادی اون دفتر، برنامه های سابق خودم رو هم ادامه می دادم. قدم به قدم و ذره به ذره از قول یکی از اون هادی ها شنیده بودم، نباید یهو تخت گاز جلو بری. یا ترمز می بری و از اون طرف بوم می افتی، یا کلا می بری و از این طرف بوم. 🍁چله حدیثیم تموم شده بود. دنبال هر حدیث اخلاقی ای که می گشتم، که برنامه جدید این چله بشه. یا چیزی پیدا نمی کردم یا 🍃چند روز از تموم شدن چله قبلی می گشت و من همچنان، دست از پا درازتر. سوار های_خطی، داشتم از مدرسه برمی گشتم که یهو روی یه دیوار نوشته بود “خوشا به حال شخصی که تفریحش، کار باشه” 🍁تا چشمم بهش افتاد، همون حس همیشگی بلند گفت: – آره دقیقا خودشه. و این حدیث برنامه چله بعدی من شد. تمام فکر و مغزم داشت روی این مقوله کار می کرد … قرار بود بعد از ظهر با بچه ها بریم 🍃توی راه چشمم به نوشته پشت شیشه یه مغازه افتاد. چند دقیقه بهش خیره شدم و رفتم تو ـ سلام آقا، نوشتید شاگرد می خوایید. هنوز کسی رو نکردید؟ خنده اش گرفت. چنان گفتم کسی رو استخدام نکردید، که انگار واسه مصاحبه شغلی یا یه مرکز دولتی بزرگ اومده بودم. – چند سالته؟ ـ ۱۵ جا خورد ـ ولی هنوز بچه ای 🍁ـ در عوض شاگرد بی حقوقم، پولش مهم نیست می خوام کار یاد بگیرم. بچه اهل کاری هم هستم، صبح ها میرم مدرسه بعد از ظهر میام. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 🖋 در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: «من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!» و قلبم طوری شکست که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم و مثل پاره‌های آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را از صورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای اتاق را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: «خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!» و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، نگاهم می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: «الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: «الهه! روتو از من بر نگردون! تو که می‌دونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...» و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتی‌اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می‌داد، شکایت کردم: «من نمی‌دونستم امروز چه روزیه، اگه می‌دونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمی‌گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنیم. ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می‌کنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکر می‌کنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟» چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: « الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...» مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: «این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر می‌کنی من برای بچه‌های پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) احترام قائل نیستم؟ فکر می‌کنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟» کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره‌ای را به زبان آورد: «برای من ارزش داره!» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می‌فشرد، ادامه داد: «ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!» از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، می‌توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی‌ام شکسته و نمی‌خواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: «قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه می‌توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود! می‌خواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، ولی او بی‌آنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت! 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan