هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
قابل توجه اعضای محترم کانال
اگر کسی نوعروس از خانواده نیازمند سراغ داشت که برای تهیه جهیزیه به مشکل برخوردند حتما ما را مطلع نماید.
لیست اقلام کالای اهدایی ما به انها👇👇👇
1_یخچال
2_اجاق گاز
3_ماشین لباسشویی
4_بخاری
5_پنکه
6_اتو
7_سرویس قابلمه
8_سرویس قاشق وچنگال
9_سرویس چینی
10_پتو
11_ساعت
12_کتری برقی
13_کالای خواب
14_پک فرهنگی
15_جاروبرقی
16_تلویزیون
17_فرش
فقط ده درصد وجه بعد از تحویل کالا دریافت میگردد.
قابل ذکر است تحقیقات کامل جهت افراد معرفی شده حتما صورت میگیرد تا احوالشان برای ما روشن گردد.
شماره تماس ما جهت پیگیری👇👇
کاویانی ۰۹۱۹۱۵۱۲۰۱۰
اگر بیمار سرطانی از خانواده نیازمند هم بودند آنان را از طریق ادمین کانال با نقل آدرس و شماره تماس اطلاع دهید تا ما پیگیری لازم جهت درمانشان را انجام دهیم.
لطفا اطلاع رسانی نمایید👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
حتما به جمع ما بپیوندید.
به احترام شب یلدا اینترنت سراسر کشور قطع میشود.🔴
به گزارش ایسنا،وزیر ارتباطات اعلام کرد طی اعتراض های مکرر خانواده ها مبنی بر نبود فرزندان در جمع خانواده و گسستگی بیش از حد، ارتباط نسل سوم کشور از ساعت 8شب ۳۰آذر الی 1 بامداد ۱ دیماه قطع میشود....
این بیانیه توسط نمایندگان مجلس تایید و ۳۰ آذر ماه ۱۳۹۸ قابل اجراست.
از شهروندان عزیز تقاضا میشود که این متن را باور نکنن و بدونن که خالی بستم و از خودم در آوردم😏😂😁😜👻
فقط فحش ندین توروخداااااا😅
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂
" #زبان_عشق هر كسی، متفاوت است!!!"
🔹 حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است و نه سیگار برگ برلب گذاشته و کلاهِ کج بر سر. نه با فیلم تایتانیک گریه کرده و نه ولنتاین میداند چیست!
🔸 اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کارِ خانه میرسید. در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب، یک آرزو بود. اما جلوی بچهها و صدیقه خانوم ذرهای ضعف بروز نمیداد. حبیب آقا عشق را نمایش نمیداد؛ معنا می کرد
🍁🍂🍁
👫http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_بیست_و_پنجم ✍ استعداد سیاه
🌷وکیل مقابل در حالی که از شدت خشم چشم هاش می لرزید و صورتش سرخ شده بود، دوباره فریاد زد ... من اعتراض دارم آقای قاضی ... این حرف ها و شعارها جاش توی دادگاه نیست ...
قبل از اینکه قاضی واکنشی نشون بده ... منم صدام رو بلندتر کردم ... باشه من رو از دادگاه اخراج کنید ... اصلا بندازید زندان ... و صدای اعتراض یه مظلوم رو در برابر عدالت خفه کنید ...
🌷 آیا غیر از اینه که شما، آقای وکیل ... هیچ مدرکی در دفاع از موکل تون ندارید؟ ... .
مکث کردم ... دیگه نفسم در نمی اومد ... برگشتم سمت میز خودم ... .
- متاسفم ... اما نه برای خودم ... متاسفم برای انسان هایی که علی رغم پیشرفت تکنولوژی ... هنوز توی تعصبات کور خودشون گیر کردن ... انسان امروز، در آسمان سفر می کنه... اما با مغز خشکی که هنوز توی تفکرات عصر رنسانس گیر کرده ... .
🌷بدون توجه به فریادهای وکیل مقابل به حرفم ادامه می دادم ... قاضی با عصبانیت، چکشش رو چند بار روی میز کوبید ... سکوت کنید ... هر دوتون ساکت باشید ... و الا هر دوتون رو از دادگاه اخراج می کنم ... .
سکوت عمیقی فضای دادگاه رو پر کرد ... اصلا حالم خوب نبود ولی معلوم بود حال وکیل مقابل از مال من بدتره ...
🌷با چنان نفرتی بهم نگاهمی کرد که اگر می تونست در جا من رو می کشت ... چشم هاش سرخ شده بود و داشت از حدقه بیرون می زد ... .
- من بعد از بررسی مجدد شواهد و مدارک ... فردا صبح، ساعت 9 ، نتیجه نهایی رو اعلام می کنم ... وکیل هر دو طرف، فردا راس ساعت اعلام شده توی دفتر من باشن ... ختم دادرسی ... و سه بار چکشش رو روی میز کوبید ... .
🌷تا صبح خوابم نبرد ... چهره اونها ... چهره مایوس و ناامید موکل هام ... حرف ها و رفتارها... فشار و دردهای اون روز ... نابودن شدن تمام امیدها و آرزوهام ... تمام اون سالهای سخت ... همین طور که به پشت دراز کشیده بودم ... دانه های اشک، بی اختیار از چشمم پایین می اومد ... از خودم و سرنوشتم متنفر بودم ... چرا با اون همه استعداد باید سیاه متولد می شدم؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ...
✍ادامه دارد....
○°●•○•°♡°○°●°○
#قسمت_بیست_و_ششم: ✍پرونده جنجالی
🌷فردا صبح، کلی قبل از ساعت 9 توی
دادگاه حاضر بودم ... مثل آدمی که با پای خودش اومده بود و جلوی جوخه اعدام ایستاده بود ... منتظر بودم، هر لحظه قاضی ماشه رو بکشه ... اما سرنوشت جور دیگه ای رقم خورد ... قاضی رای پرونده رو به نفع ما صادر کرد ... فریادهای وکیل خوانده بی اثر بود ... ما پرونده رو برده بودیم ...
🌷و حالا فقط قرار بود روی مبالغ جریمه و مجازات خوانده بحث کنیم ...
جلسه تمام شد ... وکیل خوانده با عصبانیت تمام، اتاق رو ترک کرد ... از جا بلند شدم ... قاضی با نگاه تحسین آمیزی بهم لبخند زد ... برای اولین بار توی عمرم، طعم پیروزی رو با همه وجود، حس می کردم ... دستش رو سمت من دراز کرد ... آقای ویزل ... کارتون خوب بود ...
🌷باورم نمی شد ... تمام بدنم می لرزید ... از در که بیرون رفتم دستم رو گرفتم به دیوار ... نمی تونستم روی پاهام بایستم ... هنوز باورم نمی شد و توی شوک بودم ... موکل هابا حالت خاصی بهم نگاه می کردن ... .
- شکست خوردیم؟ ...
🌷دیگه نتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... نه، پیروز شدیم... ما بردیم ... برای اولین بار بود جلوی کسی گریه می کردم ... و این اولین بار، اشک شادی بود ... اصلا باورم نمی شد ... اگر خدایی وجود داشت ... این حتما یه معجزه بود ...
🌷خبر پیروزی پرونده من بین کارگرها پیچید ... مجبور بودم به کارم ادامه بدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... یه وکیل سیاه، که زباله جمع می کرد ... کم کم توجهات بهم جلب شد ... از نگاه های عجیب و سراسر بهت اونها ... تا سوال های مختلف ... طبق قانون، برای پرسیدن سوال حقوقی باید بهم پول و حق مشاوره می دادن ... اما من پولی نمی گرفتم ... من برای پولدار شدن وکیل نشده بودم... .
🌷همین مساله و تسلطم روی قانون، به مرور باعث شهرت من شد ... تعداد پرونده هام زیاد شده بود ... هر چند، هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود ... همیشه ضریب شکست من، چند برابر طرف مقابلم بود ... با هر پرونده فشار سختی روی من وارد می شد ... فشاری که بعدش حس می کردم یه سال از عمرم کم شد ...
🌷موکل ها هم اکثرا فقیر ... گاهی دستمزدم به اندازه خرید چند وعده غذا می شد ... اما من راضی بودم ... همه چیز روال عادی داشت ... تا اینکه ... اون پرونده جنجالی پیش اومد ...
پلیس... یه نوجوان 17 ساله رو ... با شلیک 26 گلوله کشت... نام: محمد ... جرم: مشارکت در دزدی و حمل سلاح گرم ... .
✍ادامه دارد....
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی انگشتر توی دستتون گیر میکنه با این روش به راحتی درش بیارید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پارک کردن آقایون 😁👍
ﭼﻬﺎﺭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ :
.
.
.
ﮔﺮﺳﻨﮕﯿﺖ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ
.
ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ
.
.
ﭼﺸﻤﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ
.
.
بادمعده ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ .
ﺍﯾﻦ ﺍﺧﺮﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ
ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺗﻮ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺧﻔﻪ ﺷﺪﻡ ☹️😑😂
.
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
مرد فقیرى بود که همسرش از ماست کره مى گرفت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت توپ های یک کیلویى در می آورد. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم، بنابراین یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر شما را به عنوان وزنه قرار دادیم. مرد بقال از شرمندگی نمیدانست چه بگوید.
یقین داشته باش که: به اندازه خودت
برای تو اندازه گرفته می شود.
http://eitaa.com/cognizable_wan