eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هرگز نمازت را ترک مکن " 🔴 میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛ تا " سجده " کنند، فقط یک سجده از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.. قبرها، پر است از جوانانى که میخواستند در پیری توبه کنند... رسول الله صلےالله علیه وآله فرموده اند نماز صبح : نور صورت ظهر : بركت رزق عصر : طاقت بدن مغرب : فايده فرزند عشاء : آرامش مي بخشد. به نیت دعوت برای "نماز" به چند نفر بفرست 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
از امام صادق علیه السلام پرسید : آیا برای مرده نماز بخوانند تاثیر دارد یا نه؟ فرمود : آری ؛ گاهی فردی در فشار بوده بعد به او گفته میشود ، اینکه برای تو گشایشی حاصل شده و در سحت و وسعت قرار گرفته ای از برکت نمازی است که فلان شخص ، برای تو انجام داده است. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊گاهی آدم نیاز دارد نفهمد ... نیاز دارد میانِ کوچه های علی چپ لِی لِی بازی کند ... نیاز دارد بستنی قیفی بخرد ، و بدون مراعات و ترس از قضاوتها ، لیس بزند ... یا گاهی روی جدول های کنار خیابان راه برود ... آدم نیاز دارد گاهی سر به هوا باشد ... بلند بلند بخندد ... تا بغضش گرفت ، بزند زیرِ گریه و با مُشتَش پلک های خیسش را پاک کند ... درست شبیه کودکی اش ... ! آدم است دیگر ... آمده تا برای خودش زندگی کند ، نه مردم ! من نمی دانم ... کی میخواهیم یاد بگیریم آرمان هایمان را به این و آن تحمیل نکنیم ؟! هرکس باید خودش باشد ... ! دست از سرِ دیگران و زندگیشان برداریم ... آنقدر حواسمان به رفتارهای این و آن بود ، که یادمان رفت خودمان زندگی کنیم ... !🕊🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❂○° °○❂ 🔻 قسمت فضاحال وهوای سنگینےدارد.یعنےبایدخداحافظـےڪنم؟ ازخاڪےڪه روزی قدمهای پاڪ آسمانےهاآن رانوازش ڪرده،..باپشت دست اشڪهایم راپاڪ میڪنم دراین چندروزآنقدرروایت ازآنهاشنیده ام ڪه حالا میتوانم براحتےتصورشان ڪنم... دوربین رامقابل صورتم میگیرم وشمارامیبینم،اڪیپـےڪه از14 تا50ساله درآن درتلاطم بودند،جنب و جوش عاشقـے...ومن درخیال صدایتان میزنم. _ آهای ها ! برای گرفتن یک عڪس ازچهره های معصومتان چقدرباید هزینه ڪنم؟.. ونگاه های مهربان شما ڪه همگـےفریاد میزنند :هیچ...هزینه ای نیست!فقط حرمت مارا حفظ ڪن...حجب رابخر،حیارابه تن ڪن.نگاهت رابدزد ازنامحرم آرام میگویم:یڪ..دو...سه... صدای فلش وثبت لبخند خیالےِشما لبخندی ڪه میدهد شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته دلم به خداحافظـےراه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالامی آوردم تا... اما یڪےازشماراتصورمیڪنم ڪه نگاه غمگینش رابه دستم میدوزد... _باماهم خداحافظی میڪنے؟؟ خداحافظےچرا؟؟... توهم میخوای بعدازرفتنت مارو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـےوفانباش دستم را پایین می آورم و به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی درمن شڪست. ... نگاه ڪه میڪنم دیگرشمارا نمیبینم... بال و پر هستند وخاڪےڪه زمانـے روی آن سجده میڪردندعرش میشودبرای .. ... ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم... شماراقسم به سربندهای خونی تان... درتمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم...بےاراده و ازروی دلتنگے.... شاید چیزی ڪه پیش روداشتم ڪارشهداست... بعنوان یڪ هدیه... هدیه ای برای این شڪست وتغییر هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم: ♡ صدای بوق ازاددرگوشم میپیچد شماره راعوض میڪنم ! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیافعلا خونه ما ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم... دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلهاراآب داده. فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم... وتویڪ تعارف میزنےڪه: اول شما بفرمائید... اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومیروی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
❂○° °○❂ 🔻 قسمت علےجیغ میزندومی دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر ! زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند واول بجای دخترش بمن سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟ زهراخانوم میخنددوبعد نگاهش راسمت من میگرداند _ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد. _ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره. لبخند میزند ،پشت بمن میکند ومیرود داخل.  خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود. یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته. ازراهرو عبورمیڪنم وپائین پله ها میشینم،ازخستگےشروع میڪنم پاهایم رامیمالم. ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد: _ ببخشید!.میشه رد شم؟ دستپاچه ازروی پله بلند میشوم. یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و اویزون پایت میشود. _ داداچ علے.چلا نیمیای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی و ڪوتاه جواب میدهے: _ الان خسته ام...جوجه من! ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام". مادرم تماس گرفت: حال پدربزرگت بد شده...مامجبورشدیم بیایم اینجا (منظور یڪےازروستاهای اطراف تبریز است)... چندروز دیگه معطلےداریم... بروخونه عمت!... اینها خلاصه جملاتےبودڪه گفت وتماس قطع شد چادررنگـےفاطمه راروی سرم مرتب میڪنم وبه حیاط سرڪ میڪشم. نزدیڪ غروب است وچیزی به اذان مغرب نمانده.تولبه ی حوض نشسته ای،آستین هایت رابالازده ای ووضومیگیری.پیراهن چهارخانه سورمه ای مشڪےوشلوار شیش جیب! میدانستم دوستت ندارم فقط...احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود... ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود "اما چراحس فوضولےاینقدبرام شیرینه مگه میشه ڪسے اینقدرخوب باشه؟" مےایستے،دستت رابالا مےآوری تامسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد.بسرعت روبرمیگردانےواستغفرالله میگویـے.... اصلن یادم رفته بود برای چڪاری اینجا امده ام... _ ببخشید!...زهراخانوم گفتن بهتون بگم مسجدرفتید به اقا سجاد گوشزد ڪنید امشب زود بیان خونه... همانطور ڪه استین هایت راپایین میڪشے جواب میدهے:بگیدچشم! سمت درمیروی ڪه من دوباره میگویم: _ گفتن اون مسئله هم ازحاجـے پیگری ڪنید... مڪث میڪنـے: _ بله...یاعلــے! زهراخانوم ظرف راپراز خورشت قرمه سبزی میڪند ودستم میدهد _ بیادخترم...ببربزار سرسفره... _ چشم!...فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشترازین مزاحم نمیشم. فاطمه سادات ازپشت بازوام را نیشگون میگیرد _ چه معنےداره!نخیرشماهیچ جانمیری!دیروقته... _ فاطمه راس میگه...حالافعلا ببرید غذاهارو یخ ڪرد.. هردوازآشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.همه چیزتقریباحاضراست. صدای مردانه ڪسےنظرم راجلب میڪند. پسری باپیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند وچهره ای بینهایت شبیه تو! ازذهنم مثل برق میگذرد_اقاسجاد_! پست سرش توداخل می آیے وعلےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش رابه سفره میرساند خنده ام میگیرد!چقدراین بچه بتو وابسته است نکند یکروز هم من ماننداین بچه بتو..... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
مداحی آنلاین - توکل به معنای تنبلی نیست - حجت الاسلام عالی.mp3
1.24M
♨️توکل به معنای تنبلی نیست! 👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام #عالی
1_8664676.mp3
3.92M
❤️ منتظر 🎤🎤 علی فانی ☘💔💔💔💔💔💔💔☘
4_5886402668015911006.mp3
8.16M
آهنگ زیبای دلتنگم امین رستمی
باز بچه رو سپردین دست باباش😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😅http://eitaa.com/cognizable_wan
همه آدمها ظرفیت بزرگ شدن را ندارد اگر بزرگشان کنیم گم میشوند و دیگر نه شما را میبینند و نه خودشان را بیاییم به اندازه آدم ها دست نزنیم ... http://eitaa.com/cognizable_wan
ﻳه ﻧﻔﺮ ﻣﻴﻤﻴﺮﻩ ﻣﻴﺮﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻧﺎﻥ ﻭﭘﻨﻴﺮﻭ ﺧﻴﺎﺭ ﻣﻴﺪﻥ🙂 ﺭﻭﺯﺩﻭﻡ ﻧﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮﻭ ﻫﻨﺪﻭﺍﻧﻪ ﻣﻴﺪﻥ🍉🍪 ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ ﻣﺎﺳﺖ ﻭﺧﻴﺎﺭ ﻣﻴﺪﻥ.😁 ﻣﯿﮕﻪ ﺑﺮﻡ ﺟﻬﻨﻢ ﺑﺒﻴﻨﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺟﻪ ﺧﺒﺮﻩ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﻭﺳﻮﭖ ﻏﺬﺍ ﻣﻔﺼﻠﻪ . 🍝🌮🍛 ﻣﻴﺎﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﺑﺎﻥ ﺟﻬﻨﻢ ﻣﻴﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺎﻫﺎﺭ ﻗﻮﺭﻣﻪ ﺳﺒﺰﻯ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﻫﺮﺭﻭﺯ ﺣﺎﺿﺮﻯ ﻣﻴﺨﻮﺭﻳﻢ ﻣﻴﻜﻪ ﺩﻟﺖ ﺧﻮﺷﻪ ﺑﺮﺍ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻔﺮ ﺗﻮ ﺑﻬﺸﺖ ﻛﻪ ﻧﻤﻴﺘﻮﻧﻴﻢ ﺩﻳﻚ ﺑﺎﻻ ﻭﭘﺎﯾﯿﻦ ﻛﻨﻴﻢ😂😂😂😂😂😹🎈 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂😜 http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
#بو_زدایی 🙄 کود داخل گلدان بو میده و اتاق ت را بدبو کرده؟ 👈👈 مقداری قهوه روی خاک ش بریزید http://eitaa.com/cognizable_wan
✅دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد. ♦️نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست. ✍🏻گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.» ♦️گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.» 🌟از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد.
‏رفتم تو شیرینی فروشی گفتم بستنی سنتی داری گفت اره، گفتم پس یک کیلو شیرنی،یه جعبه برداشت گفت چی بذارم گفتم پشمک دیگه،نفهمیدم چرا عصبانی شد😐😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 صبح ڪه مےشود گنجشڪ ها 🕊 بےقرارند، گویے خورشید 🌞 باز هم به وقت ‌پلڪ هاے تو طلوع مےڪند. 🌹ڪافےست لبخند بزنے، 💐 ڪافےست چشم هایت گشوده شوند. ❤️ هر روزتان عسل و همراه با آرامش 💞 http://eitaa.com/cognizable_wan
📔 پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه‌ها بود که از او خبری نداشتند. زن دعا می‌کرد که او سالم به خانه باز گردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان می‌پخت و همیشه یک نان اضافه هم می‌پخت و پشت پنجره می‌گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می‌گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی گوژپشت از آنجا می‌گذشت و نان را بر می‌داشت و به جای آنکه از او تشکر کند، می‌گفت: «کار پلیدی که بکنید با شما می‌ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می‌گردد.» این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه یک روز که زن از گفته‌های مرد گوژپشت کاملاً به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود. بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دست‌های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: «این چه کاری است که می‌کنم؟» بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف‌های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیرزن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس‌هایی پاره، پشت در ایستاده بود. او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می‌کرد، گفت: «مادر اگر این معجزه نشده بود نمی‌توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می‌رفتم. ناگهان رهگذری گوژپشت را دیدم که به سراغم آمد. از او لقمه‌ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت: «این تنها چیزی است که من هر روز می‌خورم. امروز آن را به تو می‌دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری!!» 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃✓
❂○° °○❂ 🔻 قسمت پتوراڪنارمیزنم،چشمهایم راریزوبه ساعت نگاه میڪنم."سه نیمه شب!" خوابم نمیبرد...نگران حال پدربزرگم.. زهراخانوم اخرکارخودش راکرد ومراشب نگه داشت... بخود میپیچم... دستشویـےدرحیاط ومن ازتاریڪـےمیترسم! تصورعبورازراه پله ورفتن به حیاط لرزش خفیفـےبه تنم میندازد.بلندمیشوم ،شالم راروی سرم میندازم وباقدمهای آهسته ازاتاق فاطمه خارج میشوم.دراتاقت بسته است.حتمن آرام خوابیده ای! یڪ دست راروی دیوار وبااحتیاط پله هاراپشت سرمیگذارم. آقاسجادبعدازشام برای انجام باقـےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوستانش به مسجدرفت.تووعلےاصغردریڪ اتاق خوابیدید و من هم همراه فاطمه. سایه های سیاه،ڪوتاه وبلنداطرافم تڪان میخورند.قدمهایم راتندترمیڪنم ووارد حیاط میشوم. /چندمترفاصلس یاچندکیلومتره؟؟ زیرلب ناله میڪنم:ای خداچقد من ترسوام!... ترس ازتاریڪےراازڪودڪےداشتم. چشمهایم رامیبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسرجا میخڪوبم میڪند! صدای پچ پچ...زمزمه!!... "نکنه...جن!!! ازترس به دیوارمیچسبم وسعےمیڪنم اطرافم رادرآن گنگـےوسیاهـےرصدڪنم! اماهیچ چیزنیست جزسایه حوض ،درخت وتخت چوبـے!! زمزمه قطع میشودوپشت سرش صدایـےدیگر...گویـےڪسےداردپاروی زمین میڪشد!!! قلبم گروپ گروپ میزند،گیج ازخودم میپرسم:صدا ازچیهه!!!! سرم رابـےاختیاربالامیگیرم..روی پشت بام.سایه یڪ مرد!!! ایستاده و بمن زل زده!!نفسم درسینه حبس میشود. یڪ دفعه مینشیند ومن دیگر چیزی نمیبینم!!بـےاختیاربایڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم وسمت درمیدوم!! صدای خفه درگلویم رارهامیڪنم: دززززدددد...دزد رو پشت بومهه..!!!دزدد..!! خودم راازپله هابالامیڪشم !گریه وترس باهم ادغام میشوند.. _ دزد!!! دراتاقت باز میشود وتوسراسیمه بیرون مـےآیـے!!! شوڪه نگاهت رابه چهره ام میدوزی!! سمتت می آیم ودیوانه وارتڪرارمیڪنم:دزددد...الان فرااارمیڪنههه _ کو!! به سقف اشاره میکنم وبالکنت جواب میدهم:رو...رو...پش...پشت...بوم..م.. فاطمه وعلـےاصغرهردوباچشمهای نگران ازاتاقشان بیرون مـےایند.. وتو باسرعت ازپله ها پایین میدوی... دستم راروی سینه ام میگذارم.هنوزبشدت میتپد.فاطمه ڪنارم روی پله نشسته وزهراخانوم برای آروم شدن من صلوات میفرستد. اماهیچ کدام مثل من نگران نیستند! بخودم که آمدم فهمیدم هنگام دویدن و بالا آمدن ازپله هاشالم افتاده و تو مرا با این وضع دیده ای!!! همین آتش شرم به جانم میزد!! علےاصغرشالم راازجلوی درحیاط مےاوردودستم مےدهد. شالم راسرم میڪنم وهمان لحظه توبامردی میانسال داخل می آیـے... علےاصغرهمینڪ اورا میبیند بالحن شیرین میگوید: حاچ بابا!! انگار سطل آب یخ روی سرم خالےمیڪنند مردباچهره ای شکسته ولبخندی که که لابه لای تارهای نقره ای ریشش گم شده جلو مےاید: _ سلام دخترم!خوش اومدی!! بهت زده نگاهش میکنم بازم گند زدم!!! ابروم رفت!!! بلند میشوم،سرم راپایین میندازم... _ سلام!!...ببخشید من!..من نمیدونستم که.. زهراخانوم دستم رامیگیرد! _ عیب نداره عزیزم!ماباید بهت میگفتیم که اینجوری نترسی!!حاج حسین گاهـےنزدیڪ اذان صبح میره روی پشت بوم برای نماز..وقتی دلش میگیره ویادهمرزماش میفته! دیشبم مهمون یکی ازهمین دوستاش بوده.فک کنم زود برگشته یراست رفته اون بالا باخجالت عرق پیشانی ام راپاک میکنم،بزورتنهایڪ ڪلمه میگویم: _ شرمنده...‌ فاطمه به پشتم میزند: _ نه بابا!منم بودم میترسیدم!! حاج حسین بالبخندی که حفظش کرده میگوید: _ خیلےبد مهمون نوازی ڪردم!مگه نه دخترم!! وچشمهای خسته اش را بمن میدوزد... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
💢خانمها بدانند ⬅️هرچه نیاز دارید، از شوهرتان بخواهید. مردها دوست دارند مورد نیاز همسرشان باشند و از این که نیازهای همسرشان را برطرف کنند، احساس غرور و قدرت میکنند. http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° °○❂ 🔻 قسمت نزدیک ظهراست گوشه چادرم را بایک دست بالامیگیرم وبادست دیگرساڪم رابرمیدارم.زهراخانوم صورتم رامیبوسد _ خوشحال میشدیم بمونی!اماخب قابل ندونستی! _ نه این حرفاچیه؟؟دیروزم ڪلـےشرمندتون شدم فاطمه دستم رامحکم میفشارد: رسیدی زنگ بزن!! علےاصغرهم باچشمهای معصومش میگوید:خدافس آله خم میشوم و صورت لطیفش رامیبوسم.. _ اودافظ عزیزخاله خداحافظـےمیڪنم،حیاط راپشت سرمیگذارم ووارد خیابان میشوم. تو جلوی درایستاده ای ،کنارت که می ایستم همانطور که به ساکم نگاه میکنے میگویـے: خوش اومدید...التماس دعا قراربود تومرابرسانےخانه عمه جان. اماڪسـےڪه پشت فرمان نشسته پدرت است. یڪلحظه ازقلبم این جمله میگذرد. .... وفقط این کلمه به زبانم می اید: محتاجیم...خدانگهدار چندروزی خانه عمه جان ماندگار شدم دراین مدت فقط تلفنـےبافاطمه سادات درارتباط بودم! عمه جان بزرگترین خواهرپدرم بودومن خیلـےدوستش داشتم.تنهابوددرخانه ای بزرگ ومجلل. مادرم بلاخره بعدازپنج روز تماس گرفت.. صدای گوشخراش زنگ تلفن گوشم راڪرمیڪندبشقاب میوه ام راروی مبل میگذارم وتلفن رابرمیدارم. _ بله؟ _ . _ مامانـےتویـے؟؟...ڪجایـےشما!خوش گذشته موندگارشدی؟ _ . _ چراگریه میڪنـے؟؟ _ . _ نمیفهمم چےمیگیـــــ.... _ . صدای مادرم درگوشم میپیچد!بابابزرگ ....مرد! تمام تنم سردمیشود! اشڪ چشمهایم رامیسوزاند!بابایـے...یادڪودڪـےوبازی های دسته جمعـےوبازی های دسته جمعـےوشلوغ ڪاری درخانه ی باصفایش!..چقدرزود دیرشد. حالت تهوع دارم!مانتوی مشڪےام راگوشه ای ازاتاق پرت میڪنم وخودم راروی تخت میندازم . دوماه است ڪه رفته ای بابابزرگ!هنوز رفتنت راباورندارم!همه چیز تقریبا بعد ازچهلمت روال عادی بخودگرفته! اما من هنوز.... رابطه ام هرروزبافاطمه بیشترشده و بارها خود او مرا دلداری داده. باانگشت طرح گل پتویم را روی دیوار میڪشم وبغض میڪنم چندتقه به درمیخورد _ ریحان مامان؟! _ جانم ماما!..بیاتو! مادرم بایڪ سینـےڪه رویش یڪ فنجان شکلات داغ وچندتکه کیک که درپیش دستـے چیده شده بود داخل می آید.روی تخت مینشنیدونگاهم میڪند _ امروز عڪاسـےچطور بود؟ مینشینم یک برش بزرگ ازکیک رادردهانم میچپانم وشانه بالا میندازم!یعنـےبدنبود! دست دراز میکند ودسته ای ازموهای لخت و مشڪےام راازروی صورتم کنار میزند. باتعجب نگاهش میڪنم: چقدیهو احساساتی شدی مامان _ اوهوم!دقت نکرده بودم چقدر خانوم شدی! _ واع...چیزی شده؟! _ پاشوخودتوجم و جورڪن،خواستگارت منتظره مازمان بدیم بیاد جلو!.وپشت بندش خندید کیک به گلویم میپرد به سرفه میفتم و بین سرفه هایم میگویم... _ چی...چ...چی دارم؟ _ خب حالا خفه نشو هنو چیزی نشده که! _ مامان مریم تروخداا..منک بهتون گفتم فعلاقصد ندارم _ بیخود میکنی!پسره خیلیم پسر خوبیه! _ عخی حتمن یه عمر باهاش زندگی کردی _ زبون درازیا بچه! _ خا کی هس ای پسر خوشبخت!؟ _ باورت نمیشه....داداش دوستت فاطمه! باناباوری نگاهش میکنم! یعنـےدرست شنیدم؟ گیج بودم . فقط میدانستم که . ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
به حیف نون اس‌ام‌اس میدن میگن بابا شدی میگه به زنم چیزی نگین میخوام غافلگیرش کنم😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم خواستگاری بابای دختره صداش زد گفت: پس این چایی چیشد؟ مادرم گفت حالا هولش نکنین عروسمونو. گفت؛ نه بذارین زودتر بیاره، پسرتون همه میوه هارو خورد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
👇این اشتباهات رابطه زناشویی تان را نابود می کند: ✖️باهــم غـذا نمیخوریـد! ✖️مدام با تکنولـوژی کار میکنیـد! ✖️همسرتان‌را حق‌مسلم‌خودمیدانید! ✖️منتظر ابراز عشق‌‌ همسرتان ‌هستید! ✖️سر یک موضوع تکراری‌ بحث‌میکنید! http://eitaa.com/cognizable_wan
💢اگر قدرت مرد را نادیده بگیرید؛ بدانید که دیگر پری رویاهایش نخواهید بود! او دنبال کسیست که به ایمان داشته باشد وحتی ضعفهایش را درجهت تقویت تواناییهایش مثبت جلوه دهد http://eitaa.com/cognizable_wan