eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻 قسمت چه عجیب که خرد شدم از رفتنت اما احساس غرور میکنم ازینکه همسرمن انتخاب شده بود! جمعیت صلوات بلندی میفرستد و دوستانت یک به یک وارد میشوند. همگی سربه زیر اشک میریزند نفراتی که اخر ازهمه پشت سرشان می ایندتورا روی شانه میکشند. "دل دل میکنم علی !دلم برای دیدن صورتت تنگ شده!" تورا برای من می آورند!در تابوتی که پرچم پرافتخار سه رنگ رویش را پوشانده.تاج گلی که دور تا دورش بسته شده ارام گرفته ای. اهسته تورا مقابلمان می گذارند. میگویند خانواده اش.محارمش نزدیک بیایند! زیر بازوهای زهراخانوم را زینب و فاطمه گرفته اند.حسین اقا شوکه بی صدا اشک میریزد.علی اصغررا نیاوردندسجاد زودترازهمه ما بالای سرت امده.ازگوشه ای میشنوم. _ برادرش روشو باز کنه! به طبعیت دنبالشان می ایم نزدیک تو! قابی که عکس سیاه و سفیدت دران خودنمایی میکند می آورند و بالای سرت میگذارند.نگاهت سمت من است! پراز لبخند!  نمیفهمم چه میشودفقط نوا تمام ذهنم رادردست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو! میخواهم فریاد بزنم خب باز کنیدمگه نمیبینید دارم دق میکنم! پاهایم راروزی زمین میکشم و میروم کنار سجاد می ایستم.نگاه های عجیب اطرافیان ازارم میدهد چیزی نشده که! فقط تمام زندگیم رفته چیزی نشده. فقط هستی من اینجا خوابیده مردی که براش جنگیدم چیزی نیست من خوبم! فقط دیگه نفس نمیکشم! همراز و همسفر من علی من سجاد که کنارم زمزمه میکند _ گریه کن زن داداش توخودت نریز. گریه کنم؟ چرا!؟.بعد از بیست روز قراره ببینمش سرم گیج میرود.بی اراده تکانی میخورم که سجاد بااحتیاط چادرم را میگیرد و کمک میکند تا بنشینم درست بالای سر تو! کف دستم را روی تابوت میکشم. خم میشوم سمت جایی که میدانم صورتت قرار دارد _ علی؟ لبهام رو روی همون قسمت میزارم. چشمهایم را میبندم _ عزیز ریحانه،دلم برات تنگ شده بود! سجاد کنارم میشیند _ زن داداش اجازه بده سرم راکنار میکشم.دستش را که دراز میکند تا پارچه را کنار بزند.التماس میکنم _ بزارید من اینکارو کنم سجاد نگاهش را میگرداند تااجازه بالاسری ها را ببینداجازه دادند!! مادرت انقدر بی تاب است که گمان نمیرود بخواهد اینکاررا بکند.زینب و فاطمه هم سعی میکنند اورا ارام کنند خون دررگهایم منجمد میشود.لحظه ی دیدارپایان دلتنگی ها دستهایم میلرزد.گوشه پرچم را میگیرم و اهسته کنار میزنم. نگاهم که به چهره ات می افتد.زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند سرت بین انبوهی پارچه سفید و پنبه است پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته ته ریشی که من باان هفتادو پنج روز زندگی کردم تقریبا کامل سوخته لبهایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد خاک رویش مانده. دست راستم را دراز میکند و باسر انگشتانم اهسته روی لبهایت رالمس میکنم " اخ دلم برای لبخندت تنگ شده بود" انقدر ارام خوابیده ای که میترسم بالمس کردنت شیرینی اش را بهم بزنم دستم کشیده میشود سمت موهایت اهسته نوازش میکنم خم میشوم انقدر نزدیک که نفسهایم چندتار از موهایت را تکان میدهد _ دیدی اخر تهش چی شد!؟ تورفتی و من بغضم را قورت میدهم.دستم را میکشم روی ته ریش سوخته ات...چقدر زبر شده.! _ اروم بخواب. سپردمت دست همون بی بی که بخاطرش پرپر شدی فقط یادت نره روز محشربانگاهت منو شفاعت کنی! انگار خدا حرفهارا براین دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می اورم گونه ام را روی پیشانی ات میگذارم. _ هنوز گرمی علی! جمله ای که پشت تلفن تاکید کرده بودی... "هرچی شد گریه نکن راضی نیستم!" تلخ ترین لبخند زندگی ام را میزنم _ گریه نمیکنم عزیزدلم. ازمن راضی باش ازت راضی ام! اسمع و افهم. چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت امده! سجاد در چهارچوب عمیق قبر مینشیند و صورتت را به روی خاک میگذارد. خم میشود و چیزی درگوشت میگوید بعد ازقبر بیرون می اید.چشمهایش قرمز است و محاسنش خاکی شده. برای بار اخر به صورتت نگاه میکنم.نیم رخت بمن است! لبخند میزنی.!برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد!  برو علی .برو دل کندم برو!! این چندروز مدام قران و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه ی عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده ،فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون میکشم و داخل قبر میندازم.مردی چهارشانه سنگ لحد را برمیدارد یکدفعه میگویم بزارید یبار دیگه ببینمش کمی کنار میکشد و من خیره به چهره ی سوخته و زخم شده ات زمزمه میکنم _ راستی اون روز پشت تلفن یادم رفت بگم منم دوست دارم! وسنگ لحد رامیگذارد زهرا خانوم باناخن اززیر چادر صورتش را خراش میدهد مردبیل را برمیدار،یک بسم الله میگوید و خاک میریزد.باهربار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن میکند باد چادرم را به بازی میگیرد چشمهایم پراز اشک میشودو بلاخره یک قطره پلکم را خیس میکند _ ببخش علی!اینا اشک نیست ذره ذره جونمه نگاهم خیره میماند تداعی اخرین جمله ات _ میخواستم بگم دوست دارم ریحانه! روی خاک میفتم. ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° °○❂ 🔻 قسمت چشمهایم را باز میکنم. پشتم یکبار دیگر میلرزداز فکری که برای چنددقیقه از ذهنم گذشت. سرما به قلبم نشسته...و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم که دردستم عرق کرده؛ نگاه میکنم. چنددقیقه پیش سجاد پشت خط باعجله میگفت که باید مرا ببیند... چه خیال سختی بود ! دل کندن ازتو! به گلویم چنگ میزنم _ علی نمیشد دل بکنم...فکرش منو کشت! روی تخت میشینم و به عقیق براق دستم خیره میشوم. نفسهای تندم هنوز ارام نگرفته خیال ان لحظه که رویت خاک ریختند.دستم راروی سینه ام میگذارم و زیرلب میگویم _ اخ...قلبم علی! بلند میشوم و دراینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه میکنم.صورتم پراز شک و لبهایم کبود شده.. خدا خدا میکنم که فکرم اشتباه باشد _ علی خیال نکن راحته عزیزم حتی تمرین خیالیش مرگه! شام راخوردیم و خانه خاموش شد...فاطمه در رخت خواب غلت میزند و سرش را مدام میخاراندحدس میزنم گرمش شده.بلند میشوم و کولر راروشن میکنم.شب ازنیمه گذشته و هنوز سجاد نیامده.لب به دندان میگیرم _ خدایا خودت رحم کن همان لحظه صفحه گوشیم روشن میشود.و دوباره خاموش روشن،خاموش!! اسمش را بعداز مکالمه سیو کرده بودم " داداش سجاد" لبم را بازبان تر میکنم و اهسته،طوری که صدایم راکسی نشنودجواب میدهم: _ بله؟ _ سلام زن داداش ببخشید دیر شد عصبی میگویم _ ببخشم ؟ اقاسجاد دلم ترکید..گفتید پنج دقیقه دیگه میاید!! نصفه شب شد! لحنش ارام است _ شرمنده!کارمهم داشتم..حالا خودتون متوجه میشید قلبم کنده میشود.تاب نمی اورم.بی هوا میپرسم _ علی من شهید شده؟ مکثی طولانی میکند و بعدجواب میدهد _ نشستید فکر و خیال کردید؟ خودم راجمع و جور میکنم _ دست خودم نبود مردم ازنگرانی! _ همه خوابن؟ _ بله! _ خب پس بیاید درو باز کنید من پشت درم!! متعجب میپرسم _ درِحیاط؟؟ _ بله دیگه!! _ الان میام!فعلا ! تماس قطع میشود.به اتاق فاطمه میروم و چادرم رااز روی صندلی میز تحریرش برمیدارم. چادر راروی سرم میندازم و باعجله به طبقه پایین میروم.دمپایی پام میکنم و به حیاط میدوم. هوا ابری است و باران گرفته..نم نم!قلبم رااماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام.به پشت در که میرسم یک دم عمیق بدون بازدم!نفسم را حبس سینه ام میکنم!! تداعی چهره سجاد همانجور که درخیالم بود با موهایی اشفته...و بعد خبر پریدن تو!! ابروهایم درهم میرود" اون فقط یه فکربود! ...اروم باش ریحانه" چشمهایم رامیبندم ودر را بازمیکنم..اهسته و ذره ذره...میترسم باهمان حال اشفته ببینمش دررا کامل باز میکنم ومات میمانم. درسیاهی شب و سوسوزدن تیرچراغ برق کوچه که چند متران طرف تراست لبخند پردردت را میبینم چندبار پلک میزنم! حتمن اشتباه شده!! یک دستت دور گردن سجاد است..انگاربه او تکیه کرده ای!نور ماه نیمی از چهره ات را روشن کرده..مبهوت و بادهانی باز یک قدم جلو می ایم و چشمهایم راتنگ میکنم. یک پایت را بالا گرفته ای! " حتمن اسیب دیده!" پوتین های خاکی که قطرات باران میخواهند گِل اش کنند لباس رزم و...نگاه خسته ات که برق میزند. اشک و لبخندم غاطی میشودازخانه بیرون می ایم و درکوچه مقابلت می ایستم _ علی!؟ لبهایت بهم میخورد _ جون علی موهایت بلند شده و تا پشت گردنت امده.وهمین طورریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشمهای خمارو مژه های بلندت دلم را دوباره به بند میکشد.دوس دارم به اغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی...بگویم چندروزی که گذشت ازقرنها هم طولانی تربود دوس دارم ازسرتا پایت را دست درموهای پرپشت و مشکی ات کنم وگردو خاک سفر را بتکانم..اما سجاد مزاحم است! ازین فکر بی اختیار لبخند میزنم. نگاهت درنگاهم قفل و کل وجودمان درهم غرق شده.دست راستم راروی یقه و سینه ات میکشم آخ!خودتی..خودِ خودت! علی من برگشته!نزدیک تر که می ایم با چشم اشاره میکنی به برادرت ولبت را گاز میگیری...ریز میخندم و فاصله میگیرم. پرازبغضی! پراز معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده سجاد با حالتی پراز شکایت و البته شوخی میگوید _ ای بابابسه دیگه مردم ازبس وایسادم بریم تو بشینید روتخت هی بهم نگاه کنید! هردو میخندیم خنده ای که میتوان هق هق را در صدای بلندش شنید! ادامه میدهد _ راس میگم دیگه!حداقل حرف بزنید دلم نسوزه درضمن بارون داره شدید میشه ها تو دست مشت شده ات راارام به شکمش میزنی _ چه غرغرو شدی سجاد!محکم باش باید یسر ببرمت جنگ ادم شی سجاد مردمک چشمش را در کاسه چشم میچرخاند و هوفی کشیده و بلند میگویدچادرم را روی صورتم میکشم.میدانم اینکاررا دوست داری! _ اقاسجاداجازه بدید من کمک کنم! میخندد _ نه زن داداش..علی ما یکم سنگینه! کار خودمه نگاه بی تاب وتب دارت همان را طلب میکند که من میخواهم.به برادرت تنه میزنی. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 ❣گفتم:با این همه گناه چڪار مے توانم بڪنم؟ ✨مهربانم فرمود: 《الم یعلموا ان الله هو یقبل التوبة عن عباده》 مگر نمے دانند خداست ڪه توبه را از بنده‌هایش قبول مےڪند🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان رهبر معظم انقلاب درمورد سپهبد سلیمانی در حضور همسر و فرزندان شهید حضرت آيت الله خامنه‌ای: حاج قاسم در راه خدا و انجام وظیفه و جهاد، از هیچ‌کس و هیچ چیز پروا نداشت.
☘️امام صادق عليه‌السلام : 🔶هر گاه ديديد كسى گناهان مردم را مى‌جويد و گناهان خودش را از ياد برده‌است ، بدانيد كه گرفتار مكر خدا شده‌است . 📙منتخب ميزان الحكمة ،ص 418 #در_ثواب_نشر_سهیم_باشید
موشک زده ایم نقشه سازی نکنند بر کشورمان دست درازی نکنند موشک زده ایم تاکه اخطار دهیـــــم در کــــــــشور مـــــــــا تــــرقه بازی نکنند تلخ است برایتان ولی شیرین است رهبر که اشاره می نماید اینست... این سیلی محکمی که ازما خوردید از بابت دست گرمی و تمرین است... 🇮🇷ایران به کسی مگر امان خواهد داد؟ عکس العملی سخت نشان خواهد داد 🇮🇷هشدار ! اگر رهبرمان امر کند معلوم شود چه کس زیان خواهد داد 🇮🇷با زخم اگر چه خاطری آزردید با دست خود آبرویتان را بردید 🇮🇷دیدید که تا سید علی لب تر کرد از ملت ما چگونه سیلی خوردید! http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خبرنگار ایتالیایی پاکت غذای سگ را ب وزیر امور خارجه امریکا داد وگفت این غذا راروزی سه باربخورید شاید وفاداری ودرستی یاد بگیرید چون سگهاباوفا وراستگوتراز شما هستند #سردار_دل_ها #عین_الاسد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سپهبد سلیمانی؛ آقای اوباما فاصله پایگاه الاسد با الرمادی چقدر است؟ برای کمک به مردم عراق آمدی، پس چرا هیچ غلطی نتوانستی انجام دهی؟! جز این است که با آنها شریکی؟!
🔵 تا عشق را معنا نکنیم عاشقان زیاد نمی شوند دیدیم که هینمه کفر و الحاد ( ترامپ) با خون سردار دلها درهم شکست، اما اسم و رسم سردار عزیز در تاریخ ماند تا آیندگان به راه حق و حقیقت او ایمان آورده و درس آزادگی و شجاعت را از وی بیاموزند. آری او بسبب ایمان کامل، نمونه و الگو و اسوه ی تاریخ گردید. خادم مردم شد تا تعداد خادمین زیاد شود. طبق وعده الهی، کفر و بی خدایی ثبات و آرامش و دوام ندارد بالاخره روزی پز او ، تاج و تخت او و جام شرابش در هم می شکند، کلاهش را باد برده ، پایش لرزان گردیده ، قمارش را باخته و سقوطش حتمی می گردد. هر جا کفر و بی ایمانی ( و یا بد ایمانی یا همان ایمان ناقص ) در میان بوده ، عاقبت به شری و شکستها غوغا می کرده مثلا در تاریخ فرعونها و نمرودها هر کاری کردند که جبهه حق را درهم بکوبند یعنی " یذبحون ابنائهم و یستحیون نسائهم " را سر دادند اما با شکست مفتضحانه و آبروریزی مواجه شدند همان طور که معروف است : فرعون در نیل غرق شد و نمرود با یک پشه کشته گردید. لذا پایداری و نفوذناپذیری و استقامت، مخصوص اهل ایمان و تقوا مداران و نیک سرشتان و آزاد مردان است. کسانی که از قوه ایمان و اعتقاد به ذات باری تعالی بهره مند هستند همیشه و در همه حال دلشان لبریز از امید به آینده و درخشش نور در زندگیشان است به تعبیر قرآن کریم : چنین افرادی " لاخوف علیهم و لا هم یحزنون " هستند. ثبات قدم و استقامت روحی و روانی امواج زندگیشان است . به " اذا جاء نصر الله " و " یدخلون فی دین الله " و همین طور به " فتح قریب " ایمان کامل دارند. چه بسا با دستان خالی اما با اراده آهنین و روحیه تمام عیار و قاطعیت و هوشمندی خودشان، هیمنه کفر و الحاد را در هم می شکنند همان کاری که نبی مکرم اسلام در دل مردم ایجاد کردند چراکه با چنین روحیه ای کافران اهل مکه را به راه آورده و به اصطلاح با نفس قدسی خود عاشق پروریدند و عشق به الله متعال و ادامه مسیر حق را تفسیر نمودند. ✔️ آری سردار ما نیز به اقتفای مولای خویش عشق به خوبی ها را تفسیر کرده و تعداد عاشقان را افزون نمود. http://eitaa.com/cognizable_wan
با حمله سپاه ترامپ خرابکاری کرد خودشو
◾️ زیارت‌نامه حضرت فاطمة الزهرا سلام الله علیها «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»  یَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَکِ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ، فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ صَابِرَةً، وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَکِ أَوْلِیَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ، وَ صَابِرُونَ لِکُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوکِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَ أَتَى [أَتَانَا]بِهِ وَصِیُّهُ، فَإِنَّا نَسْأَلُکِ إِنْ کُنَّا صَدَّقْنَاکِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِیقِنَا لَهُمَا، لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلایَتِکِ.‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┄┄┅═✧❁⚫️❁✧═┅┄┄┄ ▪️بابا چه بی وفا شده دنیای بعد تو ▪️من ماندم و مصائب عظمای بعد تو ▪️چشم انتظار رفتن تو بود امتت ▪️شعله کشید فتنه ز فردای بعد تو ▪️داغت برای فاطمه سنگین تمام ش [ ایام فاطمیه تسلیت باد ]
🕊 ⭕️خاطره شنیدنی در مورد محل دفن سردار شهید سلیمانی یوسف افضلی معاون ستاد عتبات عالیات و از نزدیکان خانوادگی سردار سلیمانی تعریف میکند 🔺به همراه سردار بارها برای قرائت فاتحه بر سر مزار شهید یوسف الهی حاضر شده بودم و می‌دانستم فضای کنار این شهید والامقام جایی برای دفن یک پیکر را ندارد به شهید حاج قاسم عرض می کردم که حاج آقا فضای اینجا بسیار کوچک است و جای شما نمی شود که حاج قاسم در پاسخ به من افزود، افضلی از من گفتن بود. حال که با پیکر تکه تکه شده شهید حاج قاسم روبه‌رو شده ایم و شواهد امر حاکی از این است که برای دفن پیکر مطهر سردار فضای زیادی نیز نیاز نیست متوجه صحبت های آن روز شهید حاج قاسم شده‌ام. #حاج_قاسم_سلیمانی #انتقام_سخت #شهید_قاسم_سلیمانی 💫اللّـهـمَّ‌عَـجِّـلْ‌لِـوَلِیِّـڪَ‌الفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑خبر فوری❌❌❌ اولین نطق رئیس جمهور آمریکا پس از حمله سپاه به پایگاه عین الاسد این دیگه واقعا جا داشت😂 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
نگاره معروف منتسب به حضرت محمد (ص) كه ادعا مى شود توسط كشيش مسيحى كشيده شده است، در واقع توسط ناشران ايرانى از تصوير نوجوان تونسى ( عكاس رودلف فرانتس لنرت ) الهام گرفته شده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیافشونو😁 انگار کمری سوار شدن 💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹گریه حاج قاسم سلیمانی بر سر پیکر شهید حاج احمد کاظمی 🌹حاج قاسم با گریه می گه:آه احمد دیگه صداتو نمی شنویم 🕊بمناسبت سالگرد شهادت حاج احمد کاظمی
abbasi.mp3
4.08M
🔘 دل میتپد این شب ها با یاد تو یا زهرا مداح: حاج امیر عباسی
🎀رمان تایم🎀  دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.   در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به  دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.  روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.   دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد.  اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.  دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.  زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.  مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟   پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟  مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.  پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟  پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟   کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::   معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° °○❂ 🔻 قسمت خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره. سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است....دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری... سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها.. زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش.. تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند. بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!  _ دلم برات تنگ شده بود ریحان... دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران ... ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم _ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود  دستت را سریع میبوسم!! _ ا!! چرااینجوری کردی!!؟ کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم: _ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود... لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی... چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم _ درد داری؟؟ _ اوهوم...پام!! نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!! _ چی شده؟... _ چیزی نیست... ازخودت بگو!! _ نه! بگو چی شده؟... پوزخندی میزنی _ همه شهید شدن!!...من... دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری _ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه! چشمهایم گرد میشود _ یعنی چی؟... _ هیچی!!...برای همین میگم نپرس! نزدیک تر می ایم.. _ یعنی ممکنه..؟ _ اره..ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا! مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم _ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا...پاعه! لپم را میکشی _ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور... وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!! سرم راکج میکنم _ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم! _ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان! _ خب بیمارستان شبانه روزیه که! _ اره!! ولی سجاد جدن خسته است! خودمم حالشو ندارم... اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده.. تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای ارام به دستم میزنی _ اووو حالا نرو تو فکر!!... تلخ لبخند میزنم _ باورم نمیشه که برگشتی... _ اره!!... چشمهایت پراز بغض میشود _ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!! دستت را محکم میگیرم _ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی... نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری _ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!! میخندی... سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت... لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!! انگشتم راروی لبت میکشم _ بخند!! میخندی... _ بیشتر بخند! نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی _ دوسم داشته باش! _ دارم! _ بیشتر داشته باش! _ بیشتر دارم! بیشتر میخندی!!! _ مریضتم علی!!! تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود! جلوتر می آیی و صورتم را  مریض گونه ...... ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
❂○° °○❂ 🔻 قسمت نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم _ بخور بخور! لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی. _ هووووم! مربا! محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد. میخندی و عقب نگهش میداری _ موش شدیا! باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم _ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد _ نخیرم موش شده! سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی _ هام هااااام....بخورم تورو! محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم! _ علی!دیرت نشه!؟ روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.  لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم. آرامش! شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم _ چرا میخندی؟ _ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد روی پیشانی میزنم اخ_وقت! سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم _ خب اینقد خوبه.. همه دلشون تندتند میخواد سرت راکمی خم میکنی تاراحت عمامه را روی سرت بگذارم.. چقدر بهت میاد! ذوق میکنم و دورت میچرخم.سرتاپایت را برانداز میکنم توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی! دستهایم رابهم میزنم _ وای سیدجان عالی شدی! لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی _ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟ خوشگله؟ اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست! کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟... چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده! دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم زیاد نذر کردی.نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم. _ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد! _ اره! استاد باعصاش! میخندم _ عصاشم میترسم چشم بزنن لبخندت محو میشود _ چشم خوردم ریحانه! چشم خوردم که برای همیشه جاموندم نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست کمدلباسو دیدم . لباس نظامیم هنوز توشه. نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم ↩️ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
A.sh: ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات... بس بود گریه های دردناکت... سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند... همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم... _ علی!.. تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی... خدابرات خواسته... برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!.... حتمن صلاح بوده! اصلن...اصلن... به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش... _ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی... مدافع زندگیمون!... مدافعِ ... اهسته میگویم: _ من! خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!! میخندی _ ای حسود!!!.... معنادار نگاهت میکنم _ مثل باباشه!! _ که دیوونه مامانشه؟ خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم... یکدفعه بلندمیگویم _ وااای علی کلاست!! میخندی.. میخندی و قلبم را میدزدی.. مثل همیشه!! _ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه... خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند... چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای.. سیدخواستنی_من! سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی. برو عزیزدل! یادیک چیز می افتم... بلند میگویم _ ناهار چی درست کنم؟؟؟... ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد _ عشق!!!!... بوق میزنی و میروی... به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم. همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم دردلم میگذرد حتما دفاع از زندگی..🤔 وبیشتر خودم راتحویل میگیرم😉 نه نه! دفاع از من... سخته دیگه!!... محمدرضارا روی صندل مخصوص پشت میزش میشونم. بینی کوچیکش را بین دوانگشتم ارام فشار میدهم _ مگه نه جوجه؟... استین هایم را بالا میدهم... بسم الله میگویم خیلی زودظهرمیشود میخواهم برای ناهار بزارم .. ↩️ ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡ ❤️ 🍃 کلید انداختم و در خانه را باز کردم. خسته از درس و دانشگاه مخصوصا این سال آخرے که با سختے بسیار تخصص رشته ارتوپدی قبول شدم .دنبال راهی برای رفع خستگے هایم مے گشتم. ازوقتے یادم می آید فقط درس خواندم . مخصوصاً بعد از فوت پدر... می گویند دخترا بابایے اند و من همان دختر بابايےِ بابا هستم کہ روزگار عجیب تلخش کرده اما بخاطر مادرم ، شیرین میگذرانم . این روزها به تنوع نیاز داشتم .آن هم از نوع عشق و حالِ مخصوصِ خودم . به در آشپزخانه که رسیدم بوی خوش غذا مستم کرد ایستادم وعمیق بو کشیدم... _سلام مامان جونم سریع برگشت _اِه سلام مادر خوبی؟خسته نباشے ؛کِے اومدی ؟ _ممنون همین الان مامان عجب دو و دمی راه انداخته بود.حسابی گرسنه بودم . به میز اشاره کرد و گفت: _بشین الان برات غذا مے کشم صندلی را کشیدم و گفتم: شما نخوردید؟ _نه عزیزم منتظر داییتم دستم را به لب گرفتم و گفتم: _اممم ...میشہ من زودتر بخورم خیلی خستہ ام میخوام یہ کم استراحت کنم . قول مے دهم بقیہ روزها هر وقت تونستم در کانون گرم خانواده دور هم غذا بخوریم . مامان همیشہ از اینکه هرکسے جدا غذا بخورد آن هم در اتاق ،بشدت مخالف بود. میگفت صفاے خانواده به دور هم بودنش هست.بخصوص بعد از پدر... _اینقدر زبون نریز. نہ که الان بگم نخور حرف گوش مے کنی . برو لباساتو عوض کن بیا برات غذا بکشم . از جایم برخاستم و گفتم: به روی چشم خانم معلم! به سمت اتاق کہ مے رفتم صدای غُرغُرش را شنیدم : تا وقتے پیر بشید ما باید جلوتون غذا بزاریم. دکمه هاے لباسم رو باز کردم با صدای بلند گفتم : آخیش چقدر حال میده از راه برسی غذاے آماده جلوت بذارن. خدایا این خوشے رو از ما مگیر .الهی آمین بہ آشپزخونہ کہ بر گشتم مامان گفت: بلہ معلومہ باید کبکت خروس بخونہ منم اگر یه بدبختے بود شب و روز جلوم غذا میذاشت بندرے مے رقصیدم .بعد بگید مامان بد . با حالت افسوس آهی کشید و گفت: کے قدر ما رو مے دونہ... پشت لبم رو گاز گرفتم و گفتم _أستغفرالله حاج خانم این حرفہا چیہ ؟ الان ملائکہ خونہ فرار میکنند. شما سرور مايے . من غلط بکنم این حرف رو بزنم . از سر جایم بلند شدم و از گونہ اش یه ماچ آبدار وعمیق گرفتم. از همان هایی که مامان می گوید تف تفی . _بے خود نیست زمین دهان بازمے کنه و بهشت زیر پاتون یہ هویے در میاد دیگه. اگر بگے تا خود صبح بندری برقصم برات مے رقصم مادمازل ،چه برسه به رقص عربی مثل اجدادت أنت فے قلبي... دست هایش را گرفتم و گفتم اینجورے . مادر بزرگ مادریم کویتے بود. دست وپاشکسته عربے ياد گرفته بودم. _خُبہ خُبہ بشین سر جات نمے خواد مزه بریزے اگر بندری بلد بودے که اینجا نبودے . درمانده گفتم: _اِه پس کجا بودم ؟ _خونه شوهر با گریه ساختگی و لب و لوچه آویزان گفتم: آره راست میگید چقدر من ترشیده شدم.اے واے پس این سوار بر اسب سفیدم کے میاد ؟ آه کجایے ای یار من ...کجایے دقیقا کجایے؟ ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯