فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی دیده نشده از دیدار سپهبد قاسم سلیمانی با نیروهای حفاظت حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت93🍃
صداے بوق ماشین دایے حبیب بود و بعد از آن هم خود دایے از ماشین پیاده شد و سراسیمہ بہ طرفم آمد.
حبیب_ حُسنا چے شدے؟
_خوبم چیزے نیست بیشتر ترسیدم .
حبیب_همینجورے گذاشتے بره؟
_فرار ڪرد ...ڪارے نمیتونستم انجام بدهم.
سوار ماشین شدم و دایے سر راه چندتا آبمیوه و کیڪ خرید تا یہ ڪم ضعفم برطرف شہ .
بہ خونہ ڪہ رسیدیم موقع پیاده شدن از ماشین دایے پرسید
حبیب_زهرا گفت عصر یڪے از بیمارستانہا ڪار دارید و شاید تا فردا طول بڪشہ،با این حالت میخواے برے؟
_نہ منتفے شد ، بہ زهرا بگو حُسنا گفتہ عصر نمیام ...حبیب جان از اتفاق امروز هم بہ مامان هیچےنگو
حبیب_باشہ خیالت راحت
مامان مدرسہ بود. بہ اتاقم رفتم و بعد چند دقیقہ زهرا زنگ و ڪلے سر وصدا ڪرد
زهرا_حُسنا چرا گفتے نمیاے .من وقت گرفتم . فڪر خودت نیستے فڪر آبرو خانواده ات باش.
_ من ڪہ نگفتم نمیام حالا
تا امشب و فردا صبر ڪن مشخص میشہ باید چیڪار ڪنم .
تا شب منتظر موندم.وقتے خبرے نشد خودم بہ دڪتر صارمے زنگ زدم و باهاش صحبت ڪردم
دڪتر_حُسنا جان حاج صادق میگہ باید باهات صحبت ڪنہ
گوشے رو بہ حاج آقا داد و من اول ڪمے درد ودل ڪردم و از ترسہایم گفتم .
حاج آقا_خب حالا میگے چیڪار ڪنیم ؟من با سیدطوفان صحبت ڪنم؟
گرچہ گفتنش برایم سخت بود ولے مجبور بودم
_نہ حاج آقا ، اون آخر هفتہ عروسیشہ ،میدونید من نمیخوام اون فقط بخاطر بچہ با من زندگے ڪنہ.
و دلش پیش ڪسی دیگہ باشہ، زندگے اینجورے رو دوست ندارم.البتہ من هنوز تڪلیفم با خودم مشخص نیست اینڪہ نگہش دارم یا نہ
حاج آقا_خب شرایط شما خاصہ و فڪر ڪنم حقشہ بدونہ
_خیلے ها بدون پدر بزرگ شدن .فعلا حداقل نمیخوام بدونہ ،نمیخوام این اتفاق مانع عروسیشون بشہ
حاج آقا_خب میخواے چیڪار ڪنے؟این بچہ فردا شناسنامه میخواد
_براے اونہم یہ فڪرے میڪنم .اگر خواستم نگہش دارم تا وقت دنیا اومدنش یہ ڪارے میڪنم.
من فقط نمےدونم هنوز تردید دارم چیڪار ڪنم؟
حاج آقا_از لحاظ شرعے و الهے اگر سقط ڪنید گناه ڪبیره انجام دادید. هم ڪفاره داره و هم عقوبت اخروے
_اگر نگہش دارم توضیحش براے خانواده ام چے؟
حاج آقا_ من با خانواده ات صحبت میڪنم.با آقاے شریفے و خانمش هم صحبت میڪنم تا بعنوان شاهد حضور داشتہ باشند.
خیلے استرس داشتم .نمیدونستم قراره در آینده چہ پیش بیاید.
یہ دفع یادم بہ چیزے افتاد .شاید حاج آقا بہترین ڪسے هست ڪہ میتونم این جریان را با او در میان بگذارم .
_حاج آقا یہ چیز دیگہ هم هست.چند وقتہ ماشینے منو تعقیب میڪنہ و حتے تہدیدم ڪردند ڪہ باید باهاشون همڪارے ڪنم و از طوفان اطلاعاتے بہشون بدهم .
امروز هم نزدیڪ بود یہ موتورے
منو زیر بگیره .
حاج آقا_عجب ، پس خیلے قضیہ جدیہ ،خب دختر جان شما چرا بہ سیدطوفان نگفتید؟
_فڪر میڪنم نباید بگم براش خطر داره.اونہم ڪہ اهل محافظ و این چیزها نیست.
حاج اقا_ باید با یڪے از دوستام ڪہ توے وزارت اطلاعات هست صحبت ڪنم.در دسترس باشید اگر زنگ زدند جوابشون بدهید.
_حاج آقا در رابطہ با بچہ هم تا یڪے دو روزآینده تصمیم میگیرم .بہتون خبر میدهم
حاج اقا_ ان شاء اللہ ڪہ بہترین تصمیم رو بگیرید.
دو حادثہ سخت در انتظار رویایے با من هستند.
خدایا ابر تردید را ڪنار بزن تا بتوانم بہترین تصمیم را بگیرم.
یعنے خانواده ام با شنیدن این حرفہا ، باور میڪنند؟
خدایا در این تلاطم و سختے ها بہ من آرامش و صبر عنایت فرما ...
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت94🍃
بعضے وقتہا نمیشود ڪہ نمیشود .
باید با حڪم تقدیر ڪنار آمد ...
بعد از نماز صبح براے مشورت با قرآن ، وضو گرفتم و روبہ قبلہ نشستم .
خواستم قرآن را باز ڪنم .براے لحظہ اے نداے درونے ام مجذوب این ڪتاب مقدس شد و بہ یاریم آمد
_بیچاره از حڪم خدا بہ خطش پناه میبرے؟
دنبال چہ هستے؟
غضبش یا عطوفتش ؟
حڪم خدا راه را بر تو مشخص ڪرده ، آن وقت تو دنبال توجیہ ڪار خودت هستے؟
دلت را بہ دریاے بیڪرانش بزن و در برابر هرچہ غیر اوست بایست.
براے لحظہ اے ابرهاے تردید ڪنار رفتند و من بہ اطمینان قلبے براے نگہ داشتن این جنین ڪوچڪ رسیدم.
پس بہ نامت شروع میڪنم تمام ناگوارے ها را ...
صبح با صداے زنگ گوشے موبایلم بلند شدم.
حاج آقا پناهے بود ڪہ در مورد قرار ملاقات با آقاے سعیدے صحبت کرد.
ساعت ۱ظهر قرار ملاقاتم با آقاے سعیدے بود .
همان دوستش ڪہ در اطلاعات بود.
بہترین مڪانِ ملاقات هم منزل حاج آقا بود .خانم دڪتر مثل همیشہ با لبخند مرا راهنمایے میڪرد.
بعد از توضیح تمام اتفاقات بہ آقاے سعیدے ،قرار شد پیگیرے بیشترے انجام شود.و بعدا بہ من اطلاع دهند.
این روزها اشتهایم بیشتر شده بود و میل بہ خوردن هم بیشتر.
مامان خوشحال بود از اینڪہ دخترش از آن همہ ڪم اشتہایے بہ خوردن روے آورده است.
سہ روز تا آخر هفتہ مانده ، روزے ڪہ ...
"آن مرد" براے همیشہ متعلق بہ دیگران میشود.
همیشہ آخر هفتہ ها منتظر یڪ روز خوب هستیم اما آخر این هفتہ براے من حڪم مراسم عزا را دارد .
عزاے از دست دادن عزیزے ڪہ تاروپود وجودم هنوز با آوردن نامش بے جهت بہ تلاطم مے افتد.
دل گرفتہ تر از همیشہ دنبال جایے براے خالے ڪردن غصہ هایم میگشتم و چہ جایے بہتر از جلسات هفتگے روضہ ارباب
بہ یڪے از هیئت هاے هفتگے پناه بردم .گوشہ اے خزیدم و چادرم را روے صورتم انداختم و براے دل غریبم اشڪ ریختم.
_ گفتم عاشقم ،گفتے ڪو؟بیهوده لاف عشق میزنے! راه عشق راه آزمون هاے بزرگ است.
راه حسین راه سختے است .
هنوز هم اصرار دارے در این قافلہ بمانے؟
چیزے در درونم فریاد میزند تا آخرین نفسے ڪہ بالا مے آید باید بمانم.
...فقط میشود خواهشے ڪنم ؟
میشود آیا "او" را فراموش ڪنم؟
وقت برگشتن بہ خانہ ماشینے مرا تعقیب میڪرد. این بار استرسم زیاد شده بود.سرعتم را زیاد ڪردم و براے اینڪہ مرا گُم ڪند در ڪوچہ پس ڪوچہ ها پیچیدم .
دوباره بہ خیابان اصلے رسیدم ، مرتبا از آینہ عقب را نگاهے مے انداختم. و او دست بردار نبود.
دنبال موبایلم میگشتم. تو ڪیفم بود و با آن تعقیب و گریز بہ سختے میشد پیدایش کرد.
دست بردم ڪہ آن را بردارم و همزمان نگاهم بہ سمت آینہ بود ڪہ ناگہان فرمان ماشین منحرف شد .صداے مهیبے شنیدم و تڪان خوردن شدید ماشین و ضربہ اے ڪہ بہ سرم وارد شد.
همزمان دستم را بہ شڪمم گرفتم
گرماے مایہ اے روے صورتم را حس ڪردم و افتادن پلڪہاے نامتعادلم روے هم
و اینڪ تاریڪے ...
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
"دانستنیهای زیبا"
⭕️ رهبر انقلاب :با امریکا در هیچ سطحی مذاکره نخواهد شد. رهبر انقلاب:مذاکره با آمریکا منتفی است. رهبر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین جواب برای کسانی که هنوز از آمریکا میترسن و حرف از مذاکره میزنن...
بتمرگ خونتون
👇👇👇👇
✨💫✨💫✨💫✨💫
🌹🍃🌹🍃
👉 🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امریکا حاج قاسم را شهید کرد، میلیونها ایرانی کف خیابان علیه امریکا شعار دادند، ترامپ فحش ناموسی به شهید سلیمانی داد اما #ظریف در مصاحبه آخرش بازهم پالس مذاکره برای ترامپ فرستاد!
آقای ظریف! تا امروز فکر میکردم نیت تان خیر اما روش تان غلط است، دیگر شکی نیست که نیت تان هم خیر نیست!
*امیرحسین ثابتی*
👈اگه همون دفعه اول که جلو امیر کویت زانو زد... و آبروی ایران و برد!؟
👈یا روزی که کشور میکروسکوپی جیبوتی تحریممون کرد!؟
👈و روزی که در مقابل تجاوز به دو نوجوان در فرودگاه عربستان خفه خوان گرفت!؟
👈یا روزی که با اوباما دست داد و ازش گدایی یه عنایت کرد و فضاحت برجام و بالا آورد و هسته ای رو نابود کرد!؟
👈یا روزی که به دشمن گرا داد که امریکا میتونه با یک بمب ما رو نابود کنه!؟
👈یا روزی که بخاطر لجبازی با سردار سلیمانی، به بهانه سفر بشار اسد به تهران استعفا داد!؟
✍یه مجلس مومن و قوی داشتیم که استیضاحش میکرد، امروز کسی جرات نمیکرد از ترامپ قاتل، گدایی ذلیلانه کنه...
و شرف ایران و ایرانی و ببره...
📛ننگ ابدی بر ظریف..
✨﷽✨
📜داستان واقعی آیت الله میلانی
✍پیر مردی که در حالت بیهوشی اش یک مسیحی را مسلمان کرد!
پروفسور برلون برای عمل جراحی آیت الله آمده بود ایران،آقا ناراحتی گوارش داشتند ، عمل جراحی شان سه ساعت و اندی زمان برد، جراحی تمام شد و آقا در حالت بین بیهوشی و هوشیاری چیزی زیر لب زمزمه می کردند...
پرفسور برلون از همراهان خواست کلماتی را که آیت الله حین بیهوشی بزبان می آورد برایش ترجمه کنند ، می گفت تنها حالتی که شاکله ی اصلی انسان بدون نقش بازی کردن مشخص می شود همین حالت است.. دعای ابوحمزه ثمالی بود، آقا زیر لب می خواندند ، پروفسور معنی دعا را که فهمیده بود گفته بود شهادتین دینتان را به من یاد دهید، میخواهم مسلمان شوم، پروفسور برلون می گفت :بعد جراحی آیت الله یاد جراحی اسقف کلیسای کانتربری افتادم، از او ترانه های کوچه بازاری می شنیدم ، معلوم می شود دینتان دین حقی است که این روحانی(آیت الله میلانی) این چنین همه ی وجودش محو خدا شده است...
💥پروفسور برلون مسلمان شد، وصیت کرد او را جایی دفن کنند که آیت الله دفن شده است، خواجه ربیع که رفتی سری هم به این دو دوست بزن ، آیت الله میلانی خودمان ، پروفسور برلون اروپایی
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎 در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم و نگران بودم. تا اینکه آنها را تجربه کردم و حالا ترسی از آنها ندارم.
🌟از "نفرت" میترسیدم.
تا اینکه یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد"و به آنها احترام گذاشتم.
🌟از "تنهایی" میترسیدم.
یاد گرفتم "خود را دوست بدارم" و بعد دیگران را دوست داشته باشم.
🌟از "شکست" میترسیدم.
یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست".
🌟از "درد" میترسیدم.
یاد گرفتم "درد کشیدن برای رشد روح لازم است".
🌟از "سرنوشت " میترسیدم.
یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم".
🌟و در آخر از "تغییر" میترسیدم.
تا اینکه یاد گرفتم حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز ؛ کرم بودند و "تغییر آنها را زیبا کرد".
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پندآموز
✍ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . .
ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ.
اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﯾﺎد داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ اﮔﺮ ﮐﺴﯽ را دوﺳﺖ داری ﯾﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﺗﻮ را دوﺳﺖ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮای ﺧﺸﻨﻮد ﮐﺮدن او ﺳﻌﯽ و ﺗﻼش زﯾﺎدی اﻧﺠﺎم دﻫﯽ.
ﻋﺸﻖ و ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻪ ﺣﺮف
ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ آن ﻋﻤﻞ ﮐﺮد🌹
✨امام سجاد علیه السلام می فرمایند:
«برای من به بازار رفتن و خرید یک درهم گوشت برای خانواده ام که میل به گوشت دارند، از بنده آزاد کردن دوست داشتنی تر است .»
📚 وسائل الشیعة
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تسبیحات حضرت زهرا س
#مداحی
#مهدی_رسولی
💐صلى الله علیک یا فاطمة الزهراء
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پاسخ حاج قاسم به صحبت جدید ظریف در خصوص مذاکره با آمریکا...
🔹میگویند رهبری هم مثل امام جام زهر را بنوشد!
این جام زهر آن جام زهر نیست
🔹این جام؛ جان ایران را میگیرد
http://eitaa.com/cognizable_wan
دیپلماسی ذلیلانه ظریف ترامپ
💠ده فرد سمی که باید به هر قیمتی از آنها دوری کنید
➖➖➖➖
✅آدمهای سمّی چه نشانههای دارند؟ از کجا بدانید که با یک فرد سمّی معاشرت میکنید؟ و اگر اینطور است، بایدها و نبایدها در این خصوص کدامند؟ سروکار داشتن با افراد سمّی اجتنابناپذیر است.
🔹آدمهای سمّی همه جا حضور دارند. آنها نه تنها زندگیتان را نابود میکنند و جلوی پیشرفت شما را میگیرند، بلکه میتوانند شما را تا سطح خودشان پایین بیاورند و شما را نیز به یک فرد سمّی تبدیل کنند.
➖➖➖
1️⃣ شایعهپردازها
شایعهپردازها از بدبختی دیگران لذت میبرند. شاید در ابتدا سرک کشیدن به لغزشهای شخصی و حرفهای دیگران مایهی سرگرمی باشد، اما با گذشت زمان خستهکننده میشود و به شما احساس شرم میدهد و دیگران را نیز میرنجاند.
2️⃣دمدمیمزاجها
برخی افراد هیچ کنترلی روی احساساتشان ندارند. آنها شما را به باد فحش خواهند گرفت، احساساتشان را به شما فرافکنی خواهند کرد و در تمام مدت تصور میکنند شما باعث بیقراری آنها شدهاید.
3️⃣ قربانیها
شناسایی قربانیها دشوار است، چون شما نخست با مشکلات آنها همدردی میکنید، اما با گذشت زمان، متوجه میشوید «زمان احتیاج» آنها، همهی وقت شماست. قربانیها در عمل هرگونه مسؤلیتی را کنار میزنند و هر سرعتگیر پیش رویشان را یک کوه غیرقابل صعود جلوه میدهند.
4️⃣ خودبینها
خودبینها با حفظ فاصلهی شدید از دیگران، شما را از پای درمیآورند. هر زمان که کاملا احساس تنهایی میکنید میتوانید حدس بزنید که دور و بر خودبینها میپلکید. داشتن رابطهی واقعی میان آنها و دیگران هیچ فایدهای ندارد. شما صرفا ابزاری هستید که به خودبینی آنها پر و بال بدهید.
5️⃣حسودها
برای حسودها، همیشه مرغ همسایه غاز است. حتی وقتی اتفاق خوبی برای حسودها میافتد، هیچ لذتی از آن نمیبرند. دلیلش این است که آنها بخت و اقبال خود را با بخت و اقبال تمام دنیا مقایسه میکنند. آنها به شما یاد میدهند موفقیتهای خودتان را بیاهمیت بدانید.
6️⃣ فریبکارها
آنها با شما مثل یک دوست رفتار میکنند. میدانند شما چه چیزهایی را دوست دارید، چه چیزهایی خوشحالتان میکند و اینکه از نظر شما چه چیزی مضحک است. فریبکارها همیشه از شما چیزی میخواهند و اگر به رابطهتان با آنها رجوع کنید، تماما از شما گرفتهاند و چیزی به شما نیفزودهاند.
7️⃣دیوانهسازها (دمنتورها)
آنها همیشه نیمهی خالی لیوان را میبینند و میتوانند ترس و نگرانی را حتی به بیخطرترین موقعیتها تزریق کنند. در تحقیقی از سوی دانشگاه نوتردام مشخص شد دانشجویانی که هماتاقیهای منفینگر داشتند احتمال منفینگر شدن و حتی افسرده شدن خودشان بسیار بیشتر بود.
8️⃣ غیرعادیها
افراد سمّیِ خاصی هستند که نیتهای بد دارند و از درد و بدبختی دیگران لذت وافر میبرند. هدفشان در زندگی این است که یا به شما آزار برسانند، یا کاری کنند احساس بدی پیدا کنید و یا چیزی از شما بگیرند، در غیر این صورت علاقهای به شما ندارند.
9️⃣ عیبجوها
عیبجوها همیشه آمادهاند به شما بگویند دقیقا چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. آنها کاری میکنند که نسبت به بهترین چیز مورد علاقهتان، بدترین احساس را پیدا کنید. عیبجوها تمایل شما به پرشور بودن و ابراز آن را خفه میکنند.
🔟 مغرورها
مغرورها زمان شما را هدر میدهند، چون به هر کاری که شما انجام میدهید به چشم یک چالش شخصی نگاه میکنند. افراد مغرور معمولا عملکردی ضعیف دارند، بیشتر ناسازگار هستند و بیش از افراد معمولی، دشواریهای شناختی دارند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️پستی که اینستاگرام اجازه انتشار نداد
✍ #بصیرت
👇 👇👇👇
✨💫✨💫✨💫✨💫
🌹🍃🌹🍃
👉 🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امشب؛ اشاره آقای مهدی رسولی در ابتدای روضه به حاج قاسم سلیمانی در حضور رهبر انقلاب و اشکهای آیت الله خامنهای
#سپهبد_قاسم_سلیمانی
http://eitaa.com/cognizable_wan
┄✦۞✦༻﷽༺✦۞✦┄
🌷 #خواهرشهیدهادیمیگفت:
آخرین باری که ابراهیم به تهران آمده بود کمتر غذا میخورد. وقتی با اعتراض ما مواجه میشد میگفت: باید این بدن را آماده کنم.
🌹 در شب های سرد زمستان بدون بالش و پتو میخوابید و میگفت: این بدن باید عادت کند روزهای طولانی درخاک بماند.
🌷 میگفت: من از این دنیا هیچ نمیخواهم حتی یک وجب خاک. دوستدارم انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم.
🌹 دوستدارم بدنم در راه خدا قطعه قطعه شود و روحم در جوار خانم حضرت زهرا (س) آرام گیرد.
🌷#یادشهمـراهباصلوات😞🖤🏴🏴🏴🏴🏴🌹
🌹🍃http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌹
📛 روز قیامت بعضی ها نالہ میزنن..
که اے ڪاش با فلانے دوست نبودم
که دوستی با اون منو از خدا غافل ڪرد
و از خیلی چیزهای مهمتر در زندگیم
منو عقب انداخت 😔
👈اون دوست میتونہ یه
همڪلاسی یا یک رفیق مجازے
یا یه نامحرم ، یا حتے یڪ ڪانال مستهجن باشہ
پس مراقب باشید !
#تلنگر
👉 http://eitaa.com/cognizable_wan 🏴🏴
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت95🍃
طوفان★
دو روز دیگر تا مراسم عروسے باقے مانده بود و همہ ڪارها را بہ برادر کوچکترش طاهر سپرده بود.
همہ ے این چند روز عصبے بود .هیچڪس نمیتوانست درست با او صحبت ڪند .مادرش ، طاهره و فاطمہ هم ڪلافہ اش کرده بودند.
یڪ بار براے خرید لباس بہانہ آورد ڪہ تنہایے تمرڪز بیشترے دارم و خودم میخرم.
براے لباسِ عروس هم بہ فاطمہ گفتہ بود من تخصصے در این زمینہ ندارم و نمیتوانم نظر بدهم.با آنہا نرفت.
تیر زهرآلود ڪلامش هم بہ سیبل همیشگے یعنے سعید میخورد.
سعید هم ڪہ غیر مستقیم محافظش بود.محافظ اجبارے و باید تحملش میڪرد.
حال درونش مشوش بود. هر لحظہ منتظر یڪ اتفاق بود تا این مراسم بہم بخورد.
این چند روز نمیتوانست درست در چشمہاے فاطمہ نگاه ڪند .
این تصمیم ناگہانے مراسم گرفتن هم حاصل شب مهمانے خونہ دایے اش بود.
آن شب پدر فاطمہ گفتہ بود میخواهد تنہایے با دامادش صحبت ڪند.
وقتے همہ از اتاق بیرون رفتند .دست سید طوفان را گرفت و شروع بہ صحبت کرد :
_طوفان ، تو ڪہ میدونے من امروز،فردایے ام .از تمام دنیا همین یہ دختر رو دارم.این دختر با تمام امید و آرزو میخواد بیاد توخونہ تو.
میترسم عمرم نڪشہ و عروسیتون رو نبینم دلم میخواد تا زنده ام ببینم شما سر خونہ زندگے رفتید.
اون وقت خیالم راحتہ و میتونم فاطمہ و مادرش رو بہ تو بسپارم.
رومو زمین نزن و هرچہ زودتر این مراسم رو بگیر .
بہم قول بده این ڪارو میڪنے."
طوفان اما بین دوراهے رفتن و تسلیم شدن مانده بود.
چطور میتوانست دل پدرے ڪہ رو بہ موت هست را بشڪند.
دور از رسم جوانمردے بود ڪہ نہ بگوید.
اما با خودش میگفت:
"تڪلیف حُسنا چہ میشود؟
خودش هم میدانست ڪہ براے اولین بار ڪسے دلش را برده ، ڪسے ڪہ نسبت بہ او احساس مسئولیت دارد .
_چطور با فاطمہ زندگے ڪنم در صورتے ڪہ تمام فڪر و ذهنم پِے ڪسے دیگر است.
آن شب وقتے بہ خانہ برگشت بہ زیر زمین حیاط پدریش رفت و تا میتوانست خشمش را سر کیسہ بوڪس خالے ڪرد.
_حاج حیدر تحویل بگیر ، شاگردتو ببین چہ بہ روزش اومده. ڪو اون مرام پهلوونے ڪہ تو بہم یاد داده بودے.
من الان جوانمردم؟
ڪدوم ڪارم جوانمردیہ؟
بگو ڪدوم ڪارم درستہ؟
ڪدوم دلو باید بشڪنم ؟
باید دل خودمو بشڪنم ...آره ...
با هر ضربہ این جملہ را میگفت
باید دلمو بشڪنم ... باید دلمو بشڪنم
او هم تسلیم رضاے الہے شد تا قلبے دیگر شڪستہ نشود.گرچہ قلب حُسنایش شڪستہ تر از این حرفہا بود.
این مالڪیت بر حُسنا را از همان روز اولے ڪہ محرمش شده بود با خودش بہ همراه داشت.
تصور آنڪہ دیگرے او را از مالڪیتش درآورد برایش دردآور بود.
طاهر داشت با تلفن سفارش میز و صندلے ها را میداد .یڪ لحظہ با تعداد صندلے هایے ڪہ شنید برافروختہ شد.
_این همہ صندلے براے چیہ ؟ مگہ من نگفتم نهایتا ۱۰۰ نفر .زنگ بزن بقیشو پس بده.
طاهر_داداش بخدا من اطلاع ندارم ،مامان و طاهره گفتند
_امان از دست این زنہا...اعصاب براے آدم نمیزارن
بہ طرف سالن رفت
در سالن مادرش و طاهره سادات مشغول صحبت بودند .
روے مبل روبہ رویشان نشست. همہ فشار و عصبانیتش بہ دستانش منتقل شده بود و انگشتانش را با قدرت تمام مشت کرده بود.
طاهره چرخید و نگاهش ڪرد
طاهره_ اوه اوه مامان اینو ببین این ابروها چے میگن؟ عین میر غضب شدے .ناسلامتے عروسیتہ باید تو آسمونہا باشے آقا داماد
از لفظ آقا داماد اخمش بیشتر شد.
_مگہ من نگفتم فقط ۱۰۰نفر ، اونہم فقط اقوام درجہ یڪ،پس این صندلے ها چے میگن؟
مامان_شما نگران این چیزها نباش، از پس مهمونے برمیایم
_آخہ مادر من ، روزے ڪہ دایے دستمو گرفت و قسمم داد هرچہ زودتر این عروسے رو بگیریم من با این شرط قبول ڪردم ڪہ یہ مراسم ساده باشہ نہ اینجورے
طاهره_طوفان داداش گلم ، این حرفہا چیہ، این همہ قوم و خویش داریم ، ما ڪہ نمیتونیم دعوتشون نڪنیم.همہ منتظر عروسے شما بودند.
طاهر بدو بدو داخل شد.
طاهر_داداش پست چے اومده یہ بستہ دارے میگہ باید بہ خودت تحویل بده ، ڪارت شناسایے ات هم ببر
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت96🍃
عصبے بلند شد و وارد حیاط ڪہ شد همزمان با فاطمہ و مادرش روبہ رو شد.
بہ سختے و با بے حسے سلام ڪرد و سریع از آنجا رد شد.
بے حسے و ناراحتے در نگاهش از چشم زن دایے اش دور نماند.
و لحظہ اے ڪہ از ڪنارشان عبور میڪرد ڪنایہ اش را شنید
مادر فاطمہ_ این چرا اینطوریہ؟همیشہ اینقدر بہت محبت داره؟
در را باز کرد. آقایے با یہ بستہ روبہ رویش ایستاد.
_آقاے سید طوفان حسینے ؟
_بلہ
_ڪارت شناسایے
از جیبش ڪارتش را بیرون آورد و نشانش داد.
_گفتند این بستہ رو فقط بہ خودتون تحویل بدهم .
بستہ را گرفت و رویش را خواند.
"ازطرف یڪ دوست"
تا خواست در را ببندد سعید در را هل داد و داخل شد.
میخواست بستہ را از طوفان بگیرد.
_چیڪار میڪنے تو همہ ے مسایل خصوصے من باید سرڪ بڪشے؟
سعید_باید احتیاط ڪرد .معلوم نیست چے داخلشہ شاید ...
طوفان_آره شاید اسیده، شاید بمبہ، شاید خمپاره است ...ڪاش یڪے از اینہا بود و منو راحت میڪرد از دست شماها
سعید_یعنے اینقدر حالتو بد میڪنم؟
دست طوفان را گرفت و گفت در حیاط بماند خودش بہ زیر زمین رفت.
پاڪت را ڪمے بررسے ڪرد آنرا باز ڪرد .وقتے متوجہ شد چیز خاصے داخلش نیست طوفان را صدا زد .
طوفان پاڪت را باز ڪرد و متن نامہ را خواند .
با هر خط نامہ ، گره ابروهایش تنگ تر میشد.
پشت پاڪت را باز کرد و چند عڪس ازداخلش بہ پایین افتاد.
خم شد و عڪس ها را برداشت .
با دیدن عڪس ها عقب رفت و بہ دیوار ڪوبیده شد .سرُ خورد و بہ زمین نشست.
هرچہ سعید شانہ هایش را تڪان میداد صدایش را نمیشنید.
ذهنش تحلیل نمیڪرد .
_باور نمیڪنم ...نہ امڪان نداره
بلند شد و یقہ سعید را گرفت و داد ڪشید
_ سعید تو گفتے ڪسے بہ اون ڪارے نداره ...سعید تو گفتے ڪسے ڪارش نداره ...
سعید حُسنااااا ... خشمگین هوار ڪشید
سعیدددد
همش تقصیر منہ ، اون بخاطرِ من ...
_چے شده طوفان ، چی میگے؟آروم باش
آروم باش
درمانده شده بود.
بہ لباس هاے سعید خودش را آویزان ڪرد و دوباره بہ زمین افتاد
_چیڪار ڪنم ؟
دوباره داد زد
_ بگو چیڪار ڪنم ؟من حُسنامو میخوام
طوفان ڪمرش شڪست .طاقتش از دست رفتہ بود. مطمئن بود تا آخر عمرش آن عڪس ها را فراموش نخواهد ڪرد و ڪابوس شبانہ اش خواهند شد .
ڪابوس این عڪسہا از اسارت داعش برایش بدتر بود. آنجا لااقل خودش بود ڪہ سپر بلاے حُسنایش باشد اما اینجا ...
سعید پاڪت را از طوفان گرفت و آنرا خواند :
"سلام مردِ بزرگ ، از اینڪہ اینقدر مهمے ڪہ برات بادیگارد گذاشتن لذت میبرے؟ اے واے ببخشید ڪہ حواسمون نبود و عشقت رو یہ مدت امانت گرفتیم.
حواسمون بہش هست مخصوصا بہ بچہ ات.
ببین اگر باهامون راه نیاے جلو چشمات عشقتو و بچہ ے داخل شڪمش رو با هم میفرستیم هوا .
این عکس ها هم محض دلجویے بود ڪہ خیالت راحت باشہ حالشون خوبہ.
منتظرت هستیم"
ناگہان طوفان متوجہ چیزے شد ، انگار دچار برق گرفتگے شده باشد با تمام سرعت بالا رفت . در حیاط داد میزد
_طاهره ...طاهره با توام
طاهره ...
طاهره_جانم طوفان چیی...شده ؟تو چرا اینجورے شدے ؟حالت خوبہ؟
صورتش برافروختہ و قرمز شده بود. موهایش در هم و لباسش خاڪے
_هیچے نگو فقط شماره زهرا رو بده ...
طاهره_زهرا ؟
_آره خواهر شوهرت ...فقط سریع
طاهره شماره زهرا را بہ طوفان داد و
او هم شماره زهرا را گرفت و دوباره بہ زیر زمین بازگشت .
_جواب بده ...جواب بده
_بله
_الو زهرا خانم من طوفانم ...گوش ڪنید ، شما از ... از حُسنا خبر دارید؟
زهرا تعجب کرده بود کہ طوفان از او درمورد حُسنا پرسیده
_سلام آقا سید ... حُسنا؟ دیروز باهم بودیم امروز نہ خبرش ندارم.چطور؟
_من فقط یہ سوال دارم .لطفا حقیقت رو بہم بگید ...حُسنا... بہ شما گفتہ بود...(چقدر گفتنش برایش سخت بود ) بارداره؟
زهرا تعجب ڪرده بود طوفان از ڪجا متوجہ شده ولے باید میگفت .
زهرا_بلہ من میدونستم باید زودتر بہ شما میگفتم ولے حُسنا نذاشت
دست بہ سرش گرفت و نشست
طوفان _ یا قمر بنے هاشم
سعید تلفن را از او گرفت.
این مرد از نفس افتاده بود .بہ معناے واقعے ڪلمہ ڪم آورده بود.
براے اولین بار سر بہ سجده گذاشت و صداے هق هقش بلند شد .
و ڪسے چہ میدانست آن سوے در و دیوار دخترے تمام آرزوهایش را با شنیدن این جملات بر بادرفتہ میدید.
فاطمہ همہ چیز را شنید و با خودش عہد ڪرد ڪہ دَم نزند .
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد...
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت97🍃
سعید همہ چیز را پشت تلفن بہ زهرا گفت .
و زهرا نگران رفیق باردارش بود. چرا حبیب بہ او چیزے نگفتہ ؟
یعنے خبر دارد؟
از آن طرف فاطمہ هم ڪار زیاد را بہانہ ڪرده بود ڪہ زودتر بہ خانہ برود و با خودش خلوت ڪند. خداحافظے ڪرد و خیلے سریع از خانہ ے عمہ اش رفت.
سعید دست طوفان را گرفت . او را بہ حیاط برد و لب حوض نشاند .
شیر آب را برایش باز کرد و بادست آب بہ صورتش پاشید اما این آب ڪفایت حالِ طوفانِ بیقرار را نمیڪرد.
درونش آتشستانے بہ پا بود. سرش را بہ داخل حوض فرو کرد و براے چند دقیقہ نگہ داشت.
در زیر آب خاطرات اسارتشان مثل یڪ فیلم جلو چشمانش تداعے میشد:
« حُسنا_ببخشید خانمہا مقدم ترند
اینهمہ شما ما رو بہ گریہ انداختید حالا من شما رو بہ گریہ میندازم
حُسنا _چطورے منو با زور میبرے؟
_شما ڪہ از من لجبازترے
حُسنا_ ابروهات خیلے عجیبہ
_مال من ؟ چرا؟
حُسنا_گره دارند ،انگار با آدم سر جنگ دارن .
لبخند زدم،
حُسنا_آهان بالاخره خندوندمت .میشہ بیشتر بخندے برام ؟
حُسنا_من میترسم طوفان میشہ نرے ، من بدون تو اینجا چیڪار ڪنم؟
_چرا نمیخوابے؟
حُسنا_دارم بہ نبودنت فڪر میڪنم .
_وقتے سرخ و سفید میشے خیلے بامزه میشی
حُسنا _شما هم وقتے اخمو میشے آقا میشے البتہ منو ڪہ میبینے بیشتر اخم میڪنے فلسفہ اش چیہ؟
_فلسفہ اے نداره خانم دڪتر
_من ناز ڪشیدن بلد نیستم
حُسنا_چرا اون شبہا بدون اینڪہ بہ من بگے بیرون میرفتے؟
آقا سید طوفان من اینجا فقط شما رو دارم ، اگر خداینڪرده بلایے سرت بیاد من چیڪار ڪنم؟
_میشہ گریہ نڪنے؟آروم باش تحمل این اشڪہا رو ندارم ، نمیخوام اذیت شے
حُسنا _دست خودم نیست ، میترسم
طوفان _آخہ من ترس دارم؟میخواے یہ ڪارے ڪنم بخندے ؟
حُسنا_چیڪار؟
_برات جوڪ تعریف میڪنم .جوون ڪہ بودم خیلے جوڪ بلد بودم .
لبخند زد
حُسنا_یعنے الان پیر شدید؟
صداے پیرمردها رو دراوردم با دهانے ڪہ انگار دندون نداره و دستایے ڪہ میلرزه
_آره دخترم ... اگر جوون بودم ڪہ تو ازم نمیترسیدی.
لبشو بہ دندون گرفت و با اشڪہاے پخش صورتش ریز خندید. سرشو بہ زیر انداخت و آروم گفت
حُسنا _اتفاقا باید از شما جوونہا ترسید.
_میشہ نگام نڪنے؟عذاب وجدان میگیرم .
حُسنا_ شما چرا پابہ پاے من گریہ میڪردے؟
_میدونے تا حالا بہ ڪسے ظلم نڪردم . احساس میڪنم در حقت ظلم ڪردم.
حُسنا_اگر برگشتیم اگر نجات پیدا ڪردیم ...
دستے سرش را از آب بیرون ڪشید .
مادرش بہ صورتش میزد و طاهره سادات هراسان بہ سمت حوض دوید.
سعید براے اولین بار سرش داد ڪشید
_میخواے خودڪشے ڪنے ؟ بہ نظرت راهش اینہ؟
روے زمین دراز ڪشید. نفس حبس شده اش را براے لحظہ اے بیرون داد.و نفس هاے بعدے را عمیق تر
_ڪاش این ها همہ ڪابوس باشہ
...و زود تموم بشن
✍🏻 #نویسنده_ز_صادقی
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
🌟 #تلنگر 🌟
⚜ سلام میشه ضبط رو خاموش کنید؟؟ ⚜
⏪تو ماشین که نشستم گفتم ببخشید عزیز میشه ضبط و خاموش کنی؟
🔹گفت حاجی بخدا مجازه چیز بدی هم نمیخونه😕...
⏪گفتم میدونم... ولی عزادارم😔!
🔹گفت شرمنده و ضبط و خاموش کرد...
🔹گفت تسلیت میگم اقوام نزدیک؟
⏪گفتم بله. مادرم از دنیا رفته 😭 ....
🔹گفت واقعا متاسفم. داغ مادر خیلی بده... منم تو سن بیست و پنج سالگی مادرم و از دست دادم درک میکنم. البته مادرم مریض بود و زجر میکشید بنده ی خدا راحت شد😞.
.
🔹بعد پرسید مادر شما هم مریض بودن؟
⏪گفتم نه. مجروح بود...
🔹پرسید یعنی چی؟
⏪گفتم یه عده اراذل و اوباش ریختن سرش و.........😭.
🔹گفت جدا؟ شما هیچکاری نکردین؟
⏪گفتم ما نبودیم. وگرنه میدونستیم چیکار کنیم...
🔹گفت خدا لعنتشون کنه یعنی اینقد ضربات شدید بود؟
گفتم آره. مادرم سه ماه بستری شد و بعد از دنیا رفت 😭😭 ....
🔹گفت حاجی ببخشیدا عجب آدمای بی ناموسی بودن! من خودم همه غلطی میکنم؛.. ولی پای ناموس که وسط باشه رگ غیرتم نمیزاره دست از پا خطا کنم...
بغضم گرفت😔....
سکوتم و که دید گفت ظاهرا ناراحتتون کردم
⏪گفتم نه خواهش میکنم. واقعا داغ مادر بده! مخصوصا اگه جوون باشه...
🔹گفت آخی جوون بودن؟
گفتم آره. فقط هجده ساله بود...
🔹پرسید گرفتی مارو حاجی؟ شما که خودت بیشتر از هیجده سالته چطور مادرتون....
حرفش و قطع کردم و گفتم مادر شما هم هست... این هجده ساله مادر همه ی ما شیعه ها، حضرت زهراست...
🔹مکث کرد و با تعجب نگام کرد و بعد خیره شد به جاده....
🔹گفت آها ببخشید تازه متوجه شدم... نمیدونستم اینجور احساس نزدیک بودن بین آدما به حضرت فاطمه هم وجود داره...
🔹راستی حاجی یه سی دی مداحی هم دارم البته برا محرمه ولی خب اگه دوس دارین بذارم....
جواب ندادم.
داشبورد و وا کرد و یه سی دی گذاشت تو ضبط. نوای آشنایی بود...
یاحسین_غریب_مادر...
🍂
مادر ما مادر تموم عالمه..
فاطمیه خدا هم غرق ماتمه...
http://eitaa.com/cognizable_wan
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ #انتقام_سخت
«محبوبترینشخصبعدازحضرتآقابود»
امام خمینی میفرمایند؛این جنگ ما مقدمه فتح فلسطین استامروز خارجی ها ناراحتندداعشی هاهم ناراحتند
حضرت آقا میفرمایند؛
اگر مدافعان حرم نبودندامروز باید در کرمانشاه میجنگیدیم
حرف آخر؛
انتقام سخت
و هرکی حرف از مذاکره زد بزنیم تو دهنش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش سردار سپهبد شهید #حاج_قاسم_سلیمانی به کسانی که سعی داشتند دستشرا ببوسند!!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
● حال و هوای "روضة الشهيدين" بیروت پس از شهادت حاجقاسم
○ لبنانیها مزار شهدای شاخص حزبالله را با تصاویری از فرمانده شهید سپاه قدس آذین بستهاند.