eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 6⃣1⃣ سه هفته ای از آغاز دانشگاه میگذره امروز قراره آقاجون به همراه سیدهادی برن دیدن حاج کمیل بازهرا داشتیم حرف میزدیم زهرا کاش توام امروز میومدی خونه ما - برو خل وچل من برای چی بیام زهرا: اما من دوست داشتم بیای - ان شاالله یه روز دیگه زهرا: ان شاالله همین امروز بشه آقاجون تو عملیات کربلای ۵ چندتا ترکش میخوره ترکش ها تو ناحیه خیلی حساسی بودن طوری که امکان درآوردن ترکش ها نیست یکی تو ناحیه کمر که به سمت نخاع درحرکت است و دیگری در ناحیه قلب تا چندماه آقاجون از حضور و فرماندهی در جبهه منع میکنند اما چندوقت بعد آقاجون در عملیات آزادسازی حلبچه حاضرمیشه و دراون عملیات ریه و شش هاش توسط گاز خردل میسوزه شش ماه پزشک آقاجون از نشستن طولانی منع کرده برای آقاجون کلیه امور حجره ها رو واگذر کرده به برادرانم وهرجا که میخاد بره بایکی از ماه ها میره رسیدم خونه ماشین پارک کردم رفتم داخل گفتم سلامـــــــــــ براهالی خانــــــــــه + سلام بابا خوبی دخترم خسته نباشی - ممنونم آقاجون شما خوبی؟ + ممنون نرگس جان یه زنگ به سیدهادی بزن ببین پس کی میاد بریم خونه حاج کمیل اینا - چشم آقاجون تلفن برداشتم و شماره سیدهادی گرفتم - الو سلام عزیزعمه کجایی؟ قراربود بیایی با آقاجون بری خونه حاج کمیل سلام عمه بخدا شرمنده ام از طرف من از حاج بابا معذرت خواهی کن بچه ها پایگاه همه رفتن ناحیه من موندم باید این سومانی ها ببرم استخر - باشه عمه فدات بشه اشکال نداره دشمنت شرمنده برو به کارت برس عزیزم ببخشید دیگه -تلفن قطع کردم آقاجون براش کاری پیش اومده نمیتونه بیاد +بابانرگس پس حاضرشو باهم بریم - بامن آقاجون + آره بابا برو حاضر شو چون زهرادوتابرادر جوان داشت تصمیم گرفتم باچادر برم گوشیمو برداشتم و به زهرا پیام دادم ای بگم چی نشی زهرا سیدهادی نمیتونه بیاد من دارم با آقاجون میام راوی مرتضـــــــی تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم که یکی زد به در - بله بفرمایید داخل + داداشی داری چه کار میکنی - خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم + آخی الهی خسته نباشی اما هرچقدرکار کردی بسه حاج آقا موسوی اینا تو راهن پاشو لباسهات عوض کن - باشه خواهری + کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟ - به لباس روی تخت بود اشاره کردم یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم نه داداش این نه بذار رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد داداش اینو بپوش قشنگتر نشونت میده - باشه چشم لباس هارو پوشیدم صدای زنگ در بلند مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت داداش مرتضی شما برو در باز کن آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم رفتم سمت در بازش کردم نرگس سادات با چادر پشت در بود هنگ مونده بودم اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه - سلام حاج آقا بفرمایید •• ممنونم پسرم پدرت کجاست * حاج حسن •• کمیل خودتی حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر یک ساعت و نیم میگذشت نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا نرگس سادات نگرانه در زدم پدر مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن - باهول برگشتم تو پذیرایی خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست نرگس سادات : یاامام حسین بابا بابا چی شد آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر اسپری شون همراهمون نیست - بله حتما اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان اونا که اومدن من برگشتم خونه چکار کرد این زهرا با داداشش ⏪⏮ ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 7⃣1⃣ نرگــــــس ســــــــادات واقعا باید از آقای کرمی تشکرکنم که تااینجا همراهیم کرد دکتر گفت آقاجون باید شب بمونه بیمارستان خودآقاجون گفت که نرگس سادات بمونه اون شب من تاصبح پلک روی هم نذاشتم ولی الحمدالله آقاجون فرداصبح مرخص شد بعداز اون دیدار رابطه من و زهرا صمیمی تر شد همیشه پیش هم بودیم بخاطر حجم درسا هیچ جا نمیرفتم اما با زهرا همیشه برنامه دعا دونفری داشتیم یه ترم مثل برق باد گذشت من و زهرا و آقای صبوری هرسه با نمره A راهی ترم دوم شدم کلاسای ترم دوم ۲۷ بهمن شروع شد این ترمم باز با استاد مرعشی کلاس داشتیم بااونکه جوان بود اما درحین مهربانی جدی هم بود روز اول ترم دوم خیلی صریح و جدی گفت باید تا ۲۷ اسفند هرزمانی کلاس داریم سرکلاس حاضر بشید هرکس یه جلسه غیبت داشت بدونه این درس افتاده خیلی هم مذهبی بود سیدهادی میگفت ۲۶ سالشه مرجان هم کلاسیمون از ۱۵ اسفند نیومدم کلاس وقتی استاد اومد و دید یکی غایبه گفت به ایشان بگید این ترم دیگه سرکلاس من حاضر نشه تعطیلات عیدهم باز کنار زهرا به من گذشت ۱۷ فرودین مرجان سرکلاس اومد شدیدا برنزه شده بود و حجابش افتضاح تر شده بود هرروز حراست دانشگاه بهش گیر میداد تا استاد وارد شد رفت سمتش با صدای لوسی گفت استاد ما ایتالیا بودیم این سوغاتی هم برای شما آوردم - ممنون درضمن خانم رفیعی دیگه بااین حجاب سرکلاس من حاضرنشید مرجان بالبخندی کاملا مصنوعی گفت بله استاد نرگس سادات با تذکر استاد مرعشی به مرجان تمام سعیش میکرد مقداری پوشش رعایت کنند وارد سالن دانشگاه شدم بنر اعتکاف نظرم جذب کرد، زهرا دیدم که تو سالنه -سلام آجی خوبی؟ زهرا:ممنون تو خوبی؟ -زهرا تو اعتکاف میری؟ زهرا :آره آجی جان من و داداشام هرسال میریم نرگسی میگم توهم بیا بریم -زهرا باید از مامانم اجازه بگیرم زهرا:‌من مطمئنم حاج خانم اجازه میده -آره ولی باز باید بهشون بگم شماره خونه گرفتم -سلام عزیزجون مامان میگم من اسمو اعتکاف بنویسم عزیز:آره مادر بنویس دخترم -ممنون که اجازه دادی -زهرا مامانم اجازه داد زهرا:پس بدو بریم پیش داداشم اسمت ثبت نام کنیم تق تق آقای کرمی:بفرمایید زهرا: داداش نرگس سادات اومده اعتکاف ثبت نام کنه آقای کرمی:خوش اومدن این فرم لطفا پر کنید خانم موسوی همراه با کپی کارت ملی و کپی کارت دانشجویی آغاز اعتکاف هم که شب ۱۳رجب ان شاالله با زهراجان میاید ثبت نام کردم از دفتر خارج شدیم چندروز دیگه اعتکاف شروع میشه ⏪⏮ ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گفتمش نقاش را نقشی بکش از جاریم بی شرف عکس هیولا در دل صحرا کشید 😁 گفتمش‌ نقشی ز خواهرشوهرم ترسیم کن عکس گرگی با نقاب بره ای زیبا کشید 😁 گفتم از فامیل شوهر بر ورق نقشی بزن دسته ای کوسه میان بستر دریا کشید 😁 گفتم امشب خانه ی اقوام شوهر دعوتم در میان خارها شاخه گلی تنها کشید 😁 گفتمش من یکه و آنها همه پشت همند نخبه ای را در میان جمله اسکل ها کشید 😁 گفتم از اوصاف مادرشوهران چیزی بگو جام زهر آوردو نالان دست از این دنیا کشید 😁😁 جرات داری بفرست واسه خونواده شوهرت 😂 به ما بپیوندید 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی دخیا برن سربازی🤣🤪👌
Ali Pezhman - America.mp3
9.69M
🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷🌹🇮🇷 ⤵️ بازخوانی آهنگ آمریکا ، آمریکا ننگ به نیرنگ تو ....
🔺خدا گواه است شهید ناهیدی از مفاخر اسلام است. این بچه حزب اللهی بسیجی از کردستان شروع کرد. از روی اخلاص و تقوا، یک دست لباس بسیجی پوشیده بود و این سه سال حضور در جبهه را با همین یک دست لباس بود. 🔺یک جفت پوتین هم داشت که کف آن سائیده بود. یک ریال هم حقوق نمی گرفت. کار را در کردستان از صفر شروع کرد. اول خمپاره و بعد توپ را یاد گرفت و به کارگیری نمود. سپس بر روی انواع موشک ها کار کرد که تا آن موقع هیچکس نمی توانست آن را شلیک کند." ✍به روایت سردارشهیدمحمدابراهیم همت 🌷
🔹طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت. مرتب آن را می‌شست، وصله می‌‌کرد و می‌پوشید. به قول دوستانش: «علی را از دور، به لباس رنگ و رو رفته‌اش می‌شناختند.». 🔸در سرمای سخت مریوان، برای این‌که بر نفس امّاره‌ی خویش فائق آید، نه پوتین داشت، نه پالتو. گاهی جوراب هم نمی‌پوشید. آخرین روزهایی که به خانه آمد، سر زانوی شلوار مندرسی که به پا داشت، پاره شده بود. 🔹شلوار را پس از خشک شدن به مادرش داد و گفت سر زانوی این را وصله کند. مادرش گفت : که برود و یک شلوار نو بخرد یا از پادگان بگیرد. علی گفت: «مادر جان، تو این را وصله کن، ان‌شاء‌الله من چند تا شلوار می‌خرم…» 🔸وقتی وصله‌ی شلوار تمام شد، علی آن را دست گرفت و به مادر نشان داد و گفت: «این شلوار چه عیبی دارد؟» آن را اطو کرد و پوشید و گفت: «یک شلوار هم که از بیت المال کم شود، خودش یک شلوار است.» 🔹نظافت و پاکیزگی لباس برایش بسیار مهم بود، ولی نسبت به دوخت لباس حساس بود که تنگ و مدل‌دار نباشد. لباس و وسایل زندگی را برای رفع نیاز می‌دانست، نه تجمّل و تشریفات و مُد. 🔸در طی ۲۹ ماه حضور در جبهه، یک ریال حقوق دریافت نکرد. همواره یک جفت کفش کتانی به پا داشت. روزهای آخر بود که یک جفت پوتین را از بیت المال گرفت. 🔹قرار بود برای جلسه‌ای قبل از عملیّات به قرارگاه برویم، همه فرماندهان آن جا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب علی پاره است. گفتم: «برادر بیا من یک جفت جوراب به شما می‌دهم. این طوری خیلی ناجور است در جلسه شرکت کنید…» 🔸علی نگاه تندی به من انداخت و گفت: «همین جوراب پاره خوب است. آن‌ها با اطلاعات و آگاهی‌های من کار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است». 📎فرماندهٔ تیپ ذوالفقار لشگر ۲۷محمدرسول‌الله(ص) 🌷 ولادت : ۱۳۳۹/۱۲/۱ تهران شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۷ فکه ، عملیات والفجرمقدماتی http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍شخصی نزد همسایه‌اش رفت و گفت:“گوش کن، می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم، دوستی به تازگی در مورد تو می‌گفت” همسایه حرف او را قطع کرد و گفت: قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟ گفت: “کدام سه صافی؟” ✅اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف می‌کنی واقعیت دارد؟ گفت: “نه… من فقط آن را شنیده‌ام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.” ✅سری تکان داد و گفت:“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذرانده‌ای. یعنی چیزی را که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی‌ام می‌شود.گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند. ✅ بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمی‌کند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟ نه، به هیچ وجه! همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌ کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.” 💥بر اساس شنیدهاتون مردم رو قضاوت نکنید ‌‌ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚داستان (ع) و شیخ رجبعلی خیاط به همراه شیخ حسن تزودی در امامزاده صالح تهران نشسته بودند که جناب شیخ می گوید: « یالَیتَنی کُنتُ مَعَکَ فَاَفوُزُ مَعَکَ فَوزاً عَظیما» ؛ حسین جان!ای کاش روز عاشورا در کربلا بودم و در رکاب شما به شهادت میرسیدم. وقتی اینگونه آرزو می کند،می بینند هوا ابری شد و یک تکه ابر بالای سر آنها قرارگرفت و شروع کرد به باریدن تگرگ. شیخ رجبعلی خیاط فرار می کند و به امامزاده پناه می برد. وقتی بارش تگرگ تمام می شود، شیخ از امامزاده بیرون می آید و برایش مکاشفه زیبایی رخ میدهد.... او امام حسین علیه السلام را زیارت می کند و حضرت به او می فرمایند: شیخ رجبعلی! روز عاشورا مثل این تگرگ تیر به جانب من و یارانم می بارید؛ولی هیچ کدام جا خالی نکردند و در برابر تیرها مقاوم و راست قامت ایستادند،دیدی که چگونه از دست این تگرگ ها فرار کردی. مگر می شود هر کس ادعای عشق والا را داشته باشد؟ 📚کتاب طوبای کربلا …صفحه۱۴۱ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💟 💟 🔮داستان مدافعان حرم 🔮 قسمت 8⃣1⃣ یه جوری ایام اعتکاف خونه ما خالی میشد امسال رقیه سادات بخاطر جوجه ها نرفت اعتکاف برادرام که کارمندن دوروز مرخص میگرن میرن وقتی بهشون گفتم منم مثل معتکفم همه تشویقم کردن مامان که چقدر خداشکر من با زهرا دوست بودم زهرا مسئول خواهران اعتکاف بود برادرش مسئول آقایون سه روز تا اعتکاف مونده بود من باچادر یک سره تو مسجد دانشگاه بودم به زهرا کمک میکردم اونور آقای کرمی و آقای صبوری مشغول بودند زهرا اصرارداشت مسئول فرهنگی اعتکاف خواهران باشم اما من قبول نکردم دوست داشتم حالا که اولین اعتکافم هستش بهره یک عمر ازش بگیرم سیدهادی و خانمش نرجس سادات و سید محسن هم قراربود برن اعتکاف دوروز مونده به اعتکاف برادر سیدمحسن بعنوان مدافع حرم راهی سوریه شد سیدحسین ۲۲ سالش بود شور و شوق غیرقابل توصیف داشت هنگام خداحافظی دوست صمیمی سیدهادی بود موقع رفتن فقط یه جمله به سید هادی و برادرش گفت راضی نیست شهید شدم تا سالم صبرکنید بعداز چهلم رخت عروسی بپوشید بالاخره روز اعتکاف رسید معتکفین باید شب ۱۳ رجب از ۱۲ شب تا یک ساعت مانده به اذان صبح خودشان را به مساجدی که اعتکاف برگزارمیشد میرسانند چون بچه ها خودشون معتکف بودند قرارشد من بازهرا اینا برم ساعت ۱۱ بود سر خیابان منتظر زهرا بودم که یه شاسی بلند جلوم بوق زد تو دلم گفتم حالا خوبه چادرسرمه یه دفعه شیشه سمتم اومد پایین نرگس بیا سوارشو - زهراتویی + ن پس بابابزرگمه یه دفعه صدای برادرش اومد خانم موسوی جلوه ای خوبی نداره لطفا سوارشوید ساکم گذاشتم اول بعد خودم سوارشدم سرراهمون آقای صبوری به ما اضافه شد زهرااومد عقب پیش من صبوری جلو نشست داشتم از فوضولی میمردم که ماشین مال کیه که یه دفعه صبوری گفت مرتضی شیرینی لازمه ها برای ماشین * چشم بدیده منت •• پرشیا رو چیکار کردی مرتضی * هیچی فروختم •• مبارکت باشه ان شاالله بالباس دامادی پشتش بشنی مرتضی از خجالت آب شد فکرکنم بعداز حدود نیم ساعت رسیدیم دانشگاه وارد مسجد شدم بابرزنت وگونی مسجد به دوقسمت تقسیم شده بود بازرسی هاشروع شده وسایلم بررسی که شد کارت معتکف رجب المرجب ۱۴۳۵ گرفتم وارد مسجد شدم پتو مسافرتیم یه گوشه انداختم ساکم گذاشتم ساعت ۳ بود و ما درحال خوردن اولین سحری اعتکاف بودیم بعداز خوندن نمازصبح خوابیدم سین برنامه اعتکاف از ۸ صبح شروع میشود البته شرکت درتمامی برنامه ها اختیاری بود امامن به زهرا گفته بودم بیدارم کنه تا توی همه برنامه ها حاضر بشم سین برنامه ها ۸-۱۰ مناجات أمیرالمومنین ۱۰-۱۱ حلقه معرفت و پاسخگویی به سوالات شرعی ۱۱-۱۳ اقامه نماز قضا ۱۳ اقامه نماز ظهر و عصر ۱۳-۱۵ استراحت ۱۵-۱۷ احکام بانوان ۱۷-۱۹ حلقه حجاب ساعت ۷:۳۰ بود زهرابیدارم کرد نرگس سادات خواهرجان پاشو عزیزم - سلام خوبی؟ + ممنون پاشو دست و صورتت تو حیاط بشور الان تایم مناجات أمیرالمومنین هست - باشه زهرا خواهری میگم چشمات قرمز شده + اشکال نداره آجی رفتم دست و صورتم شستم اومدم زهرا توبخواب ۲۷-۲۸ ساعت بیداری + آخه کی حواسش هست من بخابم - عزیزمممممم تو بخواب من بیدارم + آخه تو میخای بری مناجات - باشه همین جا میخونم تو بخواب زهراخیلی خسته بودم حتی من برای نمازقضا بیدارش نکردم نیم ساعت مونده بود به نماز ظهر بیدارش ڪردم ⏪⏮ ادامه دارد 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan