#رمان_فراری
پارت 138
-ممنونم.
لقمه ای گرفت و گفت:آقا سید گفت امروز جلسه هیئت امناست.
دوست داشت در مورد کارهایش حرف بزند.
جالب بود که حاج رضا و خاله سلیم مشتاقانه به حرف هایش گوش می دادند.
-نمی دونم دقیقا قراره چیکار کنن، ولی آقا سید گفت عین منشی جلسه بیا بشین و چیزهای مهم رو یادداشت کن.
لقمه ی دیگری گرفت و گفت: حاج رضا کارشون چیه؟
-در مورد مسجد و کارهای خیر تصمیم گیری می کنن.
خاله سلیم ظرف شکر را مقابل حاج رضا گذاشت و گفت: انگار قراره سرویس بهداشتی های مسجد رو بازسازی کنن.
حاج رضا شکرپاش را برداشت و درون استکانش ریخت.
-سقفشون چکه می کنن، قدیم ساختن.
آیسودا استکانش را به خاله سلیم داد و گفت: چای می ریزین؟
خاله سلیم از قوری برایش چای ریخت.
-باید زود برم، دوست ندارم آقاسید فکر کنه من تنبلم زیاد می خوابم.
خاله سلیم ریز ریز خندید.
دختر جالبی بود.
از آنهایی که اگر برایت پرحرفی می کرد اصلا خسته نمی شدی.
-کی قراره دل بدی خیاطی رو یاد بگیری؟
آیسودا لبخند زد و گفت: بزودی!
نمی دانست چرا علاقه ای به خیاطی ندارد.
در عوض دوست داشت آشپزی را یاد بگیرد.
البته بلد بود.
فقط بعضی چیزها را یادش رفته بود.
احتیاج داشت دستش راه بیفتد.
چایش را خورد و بلند شد.
عصر باید می رفت خرید.
با پولی که پژمان داده بود باید چند دست لباس می خرید.
مگر چقدر می توانست با این سارافون مشکی اینور و آنور شود؟
تازه مانتویش هم قدیمی و کهنه بود.
خیلی چیز میز می خواست.
از حاج رضا و خاله سلیم خداحافظی کرد.
چادر به سر کشید و رفت.
چادری نبود.
علاقه ی خاصی هم به چادر یا مانتویی بودن نداشت.
ولی برای رفت و آمدش به مسجد ترجیحش این بود چادر بپوشد.
البته خب مانتویش آنقدر زشت و کهنه بود که باید چادر می پوشید.
به محض اینکه پا درون کوچه گذاشت نگاهش به خانه ی ته کوچه افتاد.
نمی دانست رفته یا نه؟
ولی کوچه جوری ساکت بود انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
بسم اللهی زیر لب گفت و به سمت مسجد راه افتاد.
زیر لب با خودش گفت: سلام زندگی جدید من!
*
کنار دست خاله سلیم ایستاد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 139
روز خسته کننده ای داشت.
تمام مدت نشسته و تند تند یادداشت کرده بود.
دست آخر هم آقا سید به یادداشت هایش لبخند زده و گفته بود نیمی از آنها به درد نمی خورد.
حسابی ذوقش کور شد.
خود آقا سید از بین یادداشتش چیزهای بدرد بخور را بیرون کشید.
ظرف های شسته شده را خشک کرد و درون کابینت گذاشت.
-من عصر باید با اجازه تون برم خرید.
-باشه عزیزم، ولی مواظب خودت باش.
دستش را با حوله خشک کرد و گفت: چشم.
صدای زنگ گوشیش بلند شد.
به سمت اتاق رفت.
گوشی را برداشت.
پژمان بود.
-بله؟
-تا نیم ساعت دیگه بیرون باش، بریم خریداتو بکن.
ابرویش را بالا فرستاد.
از این کارها بلد نبود.
-یعنی واقعا می خوای با من بیای خرید؟
-کاری نداری؟
-یکم مهربونتر برخود کنی به هیچ جای دنیا برنمی خوره.
صدایی از پژمان نیامد.
-فهمیدی چی گفتم؟
-نیم ساعت دیگه دم در باش!
اگر حرف دیگری می زد باید تعجب می کرد.
پژمان بود دیگر...
با همین اخلاق زمخت و غیر قابل تحمل!
تماس را قطع کرد و ادایش را درآورد.
-آخه بین این همه آدم چرا تو باید بخوری به پست من؟ قحطی آدم بود؟
گاهی ذهنش به سمت پولاد می رفت.
شاید اگر پولاد کمی با شرافت تر بود...
همین روزهایی که خانه اش بود همه چیز را می گفت.
اما رعایت حالش را کرد.
نگرانش بود که نخواست چیزی بداند.
نماند که راحت زندگیش را کند.
ولی حالا که فکر می کرد می دید بی ارزش تر از این ها بود که بخواهد برایش کاری کند.
الان هم که چیزی در موردش به پژمان نمی گفت، فقط محض این بود دیگر با او روبرو نشود.
نه حوصله اش را داشت و نه می خواست باز درگیرش شود.
نه درگیری عاطفی که با دوتا دوستت دارم تمام شود.
درگیری فکری و ماندن بین بخشیدن یا نبخشیدن.
وگرنه با کاری که پولاد کرد...
با عذابی که پولاد داد...
دیگر هرگز، هرگز او را به چشم مردی که زمانی عاشقش بود نمی پذیرفت.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
آنقدر "باورت" دارم...!!!
که "اگر" در "کویر" بگویی...!!!
"باران" هست...!!!
به "حرمت" صدایت...!!!
"خیس" می شوم...!!
╭─┅═♥️═┅╮
@cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
مشهدی : ما قطب مذهبی ایران هستیم 🕍
شیرازی : ما فرهنگ و اعتبار ایرانیم 🇮🇷
اصفهانی : ما تمدن ایران زمینیم ⚒
تهرانی: ما پایتخت ایرانیم ، ایران بدون ما یعنی هیچ ...✌️🏻
خوزستانی : ممد ؛ کاکا شیر نفت رو پنج دقیقه ببند ببینم اینا چی ميگن 😎😂
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
😂خنده درحدمرگ😂
حیف نون میره توچین راننده تاکسی میشه!
هرکی براش دست بلند می کنه ✋
میگه:شوخی نکن دیگه تو رو الآن رسوندم!
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
😂خنده درحدمرگ😂
همه چیزای خوب مال مرداس
نمونش ما زنا،والااا..
خدایا🙏سایمونو از سرشون کم نکن 😛
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
😂خنده درحدمرگ😂
#رمان_فراری
پارت 140
با عطسه ی بی موقعی از فکر پولاد بیرون آمد.
مردیکه ی نکبت حتی اینجا هم رهایش نمی کرد.
مانتو پوشید با شال سیاه رنگ!
چادر هم به سر زد.
زیاد طول نکشید.
هیچ وسیله ی آرایشی نداشت که به صورتش کمی رنگ ببخشد.
شاید امروز خرید.
از آرایش بدش نمی آمد.
برعکس در حد معقولش را دوست داشت.
نگاهی به خودش درون آینه ی کوچکی که خاله سلیم داده و به دیوار زده بود انداخت.
خوب بود.
حداقل تا حدی از خودش راضی بود.
از اتاق بیرون زد.
خاله سلیم برای چرت عصرانه اش به اتاق رفته بود.
می شناختش!
بعد که بیدار می شد، یه نوار کاست زیارت عاشورا داشت.
چای دم می کرد و نوار را درون ضبط صوت قدیمی اش می گذاشت.
گوش می داد و زیارت عاشورا را باز می کرد و همزمان کنارش می خواند.
چقدر این زن را دوست داشت.
همه چیزش دوست داشتنی بود.
بی سر و صدا جوری که مزاحم خاله سلیم نشود از خانه بیرون زد.
ده دقیقه ای زود بیرون آمده بود.
مهم نبود.
خودش می رفت جلوی در خانه اش!
حالا که عین عزرائیل تا اینجا هم رهایش نکرد نشانش می داد.
مجبور بود همه ی خرده فرمایشاتش را انجام بدهد.
شاید پژمان پلی می شد تا به خواسته هایش برسد.
به سمت خانه اش قدم برداشت.
جلوی در خانه ایستاد و زنگ را فشرد.
آیفون هم داشت.
اما در کمال بدجنسی دوست داشت سوت بلبلی روی دیوار نصب شده را به صدا درآورد.
مطمئن بود از آیفون چکش می کرد.
همینطور هم شد.
-زود اومدی!
به سمت آیفون برگشت.
با قیافه ای که جلوی آیفون گرفت گفت: کاری نداشتم واسه آماده شدن.
-الان میام.
متعجب پرسید: درو باز نمی کنی بیام داخل؟!
-نه!
دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد.
نه به خط و نشان کشیدنش که کنارش بماند.
نه به این کلاس گذاشتن و دوری کردن هایش!
#رمان_فراری
پارت 141
با خودش چند چند بود؟
جلوی در ایستاد و حرص خورد.
بگذار بتازاند.
نوبت او هم می رسید.
زمین گرد بود.
به در تکیه داد و دست به سینه به انتظار ایستاد.
در یکباره پشت سرش باز شد و او به عقب برگشت.
آنقدر یکهویی بود که تعادلش را از دست داد.
پژمان که فکر نمی کرد او به در تکیه داده باشد، تا به خودش آمد دستش زیر کمر آیسودا بود.
آیسودا از ترس رنگش پرید.
سفت به پژمان چسبید.
-خوبی؟
آیسودا نفسی تازه کرد.
خودش را کمی عقب کشید.
-خوبم.
پژمان لبخندش را پشت لبش مخفی کرد.
به سمت لنگه ی دیگر در رفت.
آن را باز کرد و گفت: برو کنار، می خوام ماشین رو رد کنم.
اخلاقیات پژمان را می شناخت.
نمی دانست چرا عادت نمی کرد.
در اوج احساس هم سرد بود.
کنار رفت و پژمان با ماشین غول پیکرش از خانه بیرون آمد.
دوباره پیاده شد و درها را بست.
نگاهی به آیسودا با قیافه ی بق کرده اش انداخت و گفت: منتظر چی هستی بیا سوار دیگه!
می توانست درون ذهنش هزار بار فحشش بدهد.
اصلا لیاقتش بود.
با اکراه به سمت ماشین آمد.
ادب و شعور هم که نداشت در ماشین را برایش باز کند.
صندلی جلو نشست.
قبلا تجربه کرده بود اگر عقب بنشیند چه عواقبی دارد.
کمربندش را بست و منتظر پژمان شد.
پژمان هم سوار شد و گفت: جایی رو خودت بلدی؟
-نه!
زیر چشمی براندازش کرد.
ناراحت بود.
-چته؟
-به تو چه؟
همیشه زبان دراز بود.
اصلا اگر جوابی در آستین نداشته باشد آیسودا نیست.
-من اصلا نمی دونم چرا دارم با تو میام.
غرغر که می کرد بانمک می شد.
از آن نمکی هایی که دلت بخواهد لپش را بکشی و بوسه بارانش کنی.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 142
پژمان جوابش را نداد.
اگر دهان به دهانش می گذاشت فقط مدام دلخورترش می کرد.
خودش به خوبی می دانست زیاد لطیف برخورد نمی کند.
باید کمی مودب تر و مهربان تر باشد.
جملات را بهتر به کار ببرد.
ولی بلد نبود.
زمخت بودن جزو سرشتش بود.
عادت به خواندن رمان های عاشقانه نداشت که بلد باشد با یک زن چطور برخورد کند.
مادری هم نداشت که نشانش بدهد.
کاملا غریب بود.
-دلخور نباش دختر.
-آیسودا!
کمرنگ لبخند زد و گفت: آیسودا!
آیسودا از گوشه ی چشم در حالی که لب هایش را جمع کرده بود نگاهش کرد.
مثلا سعی می کرد جذاب باشد؟
-تو اول اسممو یاد بگیر، بقیه اش پیش کش!
دلش می خواست با قهقه بخندد.
این همان دختر رک و روراست خانه اش بود.
-چند شب دیگه برای بردنت تو شطرنج دعوتت می کنم خونه ام.
-ببخشید؟ از کی قراره شده دعوتم کنی؟ از کی تو منو بردی؟
پژمان جوابش را نداد.
بگذارد برای خودش کُری بخواند.
-نشونت میدم.
همیشه همین را می گفت.
ولی دست آخر کسی که کم می آورد آیسودا بود نه او!
آیسودا دیگر کل کل نکرد.
ولی متوجه شد پژمان سعی دارد فاصله ای را بینشان حفظ کند.
فقط مانده بود چرا؟
به سمت خیابان نظر رفت.
آنجا معمولا همه چیزش گران است.
نمی دانست بیخود چرا او را دارد به آنجا می کشاند.
رویش هم نمی شد چیزی بگوید.
در کمال تعجب پژمان از خیابان نظر گذشت.
-اینجا خرید نمیکنیم؟
-نه!
با فاصله ی زیادی از خیابان نظر مغازه ی بزرگی بود با انواع لباس!
اما بیشتر لباس خانگی بود.
چیزی که واقعا احتیاج داشت.
پژمان ماشین را درون پارکینگ طبقاتی برد.
کارت پارک را گرفت و همراه آیسودا با آسانسور از پارکینگ بیرون آمدند.
-مطمئنم چیزای که می خوای پیدا می کنی.
کمی آن طرف تر وارد مغازه شدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 143
واقعا هم همینطور بود.
هرچه که می خواست درون این مغازه بود.
از شلوارهای مچی اسپرت تا پیراهن های آستین دار...
سرافون های خوش دوخت...
لباس زیر و جوراب و حتی روسری های خوش رنگ...
نمی دانست چقدر درون کارت است.
پس با احتیاط خرید کرد.
اصلا نمی خواست جلوی پژمان ضایع شود.
خریدهایش کم اما با دقت بود.
وقتی روی پیش خوان گذاشت، پژمان را ندید.
نگاهش به دنبال پژمان چرخ خورد.
او را در حالی که چندین دست لباس درون دستش بود دید.
رنگش پرید.
نکند این ها را برای او می خواست؟
منکر خوش سلیقگیش نمی شد.
ولی آخر ممکن بود پول درون کارت کافی نباشد.
لباس ها را روی پیش خوان گذاشت و گفت: همه رو حساب کنید.
حرفی نزد.
فقط از کیفش کارت را بیرون آورد.
پژمان چشم غره ای برایش رفت و کارت خودش را داد.
با خجالت لباس زیرها را مخفی کرد.
دلش نمی خواست چشم پژمان به آنها بیفتد.
خدا را شکر که فروشنده زن بود.
همه را درون دو مشمای بزرگ جا داد و به دستشان داد.
از فروشگاه که بیرون آمدند آیسودا گفت: پس این کارتی که بهم دادی...
-بذار برای وقتایی که تنهایی میری بیرون.
ابرویش بالا پرید.
مگر اجازه ی تنها بیرون رفتن هم داشت؟
-چیز دیگه ای لازم داری؟
باز خجالت کشید.
ابدا دختر پررویی نبود.
-با توام دختر.
-آیسودا!
مانده بود چرا این همه سخت است که اسمش را صدا بزند.
-مانتو...
مشماها را از آیسودا گرفت و گفت: بیا.
نه پدر و برادرش بود نه شوهرش...
در عوض جوری خودش را قالب زندگیش کرده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش.
بدتر اینکه در حقش هیچ بدی هم نکرد.
غیر از چهار سالی که درون باغش ماند.
بدون اینکه رنگ بیرون را ببیند.
البته می دید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#رمان_فراری
پارت 144
پژمان او را با خودش بیرون می برد.
ولی تنهایی هرگز!
ولی حالا...
چه شده بود که پژمان نظرش این همه تغییر کرده بود؟
یک خیابان آن طرف تر...دقیقا در قسمت شرقی یک پاساژ بزرگ، یک مانتو فروشی دو طبقه بود.
آنقدر تنوع داشت که آیسودا مانده بود.
با هم وارد شدند.
دستش زیر چانه اش بود و چادرش را سفت گرفته بود.
میان دنیای رنگ به رنگ مانتوها چرخ خورد.
مدل های شادی بودند.
چهارتا از آنها که خوشش آمده بود را برداشت و به اتاق پرو رفت.
عاشق رنگ سفید برای مانتو بود.
مانتوی سفید کوتاهی که انتخاب کرده بود را تن زد.
پژمان منتظرش ایستاده بود.
در اتاق پررو را باز کرد و با خجالت مقابل پژمان ایستاد.
پژمان براندازش کرد.
قاب تنش بود.
فقط کوتاه بود.
نیم وجب پارچه که به زانویش هم نمی رسید.
به سمتش رفت.
سینه به سینه اش چسباند و گفت: بهت میاد ولی خریدنش شرط داره، تنهایی هیچ وقت نمی پوشیش!
لازم به اعتراف نبود که بگوید این مانتو زیادی خواستنی اش کرده بود.
آیسودا حرفی نزد.
فقط لبخند زد.
-قبوله!
-بقیه رو هم امتحان کن.
دسته ی کوچکی از موهای آیسودا روی سرش ریخته و شالش کمی کنار رفته بود.
موهایش را در دست گرفت و پشت گوشش زد.
آیسودا عین برق گرفته ها نگاهش کرد.
بعضی تپش ها دست آدم نیست.
می آید و عمیق روی جانت می نشیند.
آن وقت است که نمی توانی درست نفس بکشی.
حالیت نیست یک دودوتا چهارتای ساده بکنی...
انگار چیزی خاصی اتفاق افتاده باشد.
وگرنه دست همان دست است که کنار گوشت آمد.
ولی گرمایش...
قدمی به عقب گذاشت.
پژمان عمیق نگاهش کرد.
حس کرد سر گونه هایش رنگ گرفته!
دخترک ناز نازی!
چرا پس بزرگ نمی شد؟
-منتظرتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 145
نمی خواست بیشتر از این معذبش کند.
از اتاق پرو فاصله گرفت.
آیسودا داخل اتاق شد و در را بسته، قفل کرد.
مطمئن بود دچار تپش قلب شده.
وگرنه این مسخره بازی ها چه بود که قلبش راه انداخته بود؟
به در تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت.
-آروم باش لعنتی، خبری نیست که داری الم شگنه به پا می کنی.
چند بار نفس عمیق کشید تا تنشی که به بدنش وارد شده بود آرام شود.
تکیه از در گرفت.
مانتوی سفید رنگ را در آورد و بقیه را امتحان کرد.
تقریبا همگی اندازه بود و به تنش می آمد.
اما هیچ کدام مانتوی سفید رنگ نمی شد.
چادرش را به سر کشید و بیرون آمد.
پژمان منتظرش بود.
به سمتش رفت که پژمان پرسید: خوب بودن؟
مانتوی سفید را نشانش داد و گفت: همینو برمی دارم.
-بقیه چی؟ اندازه نبودن؟
-چرا...
-پس همه رو بردار!
عجیب بود که از پژمان خجالت می کشید.
این اولین بار بود.
اصلا عجیب بود که دلش خیلی از اولین ها را با پژمان تجربه می کرد.
-نمی خوام بقیه رو!
پژمان دقیق نگاهش کرد.
معلوم بود معذب است.
چهارتا مانتو را از آیسودا گرفت و روی پیش خوان گذاشت.
-چهارتاشو بذارین تو کیسه!
آیسودا فورا گفت: نه، آخه واسه چیه این همه مانتو؟
پژمان جوابش را نداد فقط مبلغ را کارت کشید.
تمام لباس هایش درون عمارت مانده بود.
هیچ چیزی نداشت/.
حداقل باید یکی دوتا لباس برای عوض کردن داشته باشد یا نه؟
-با این کارا معذبم می کنی.
-مهم نیست.
بر و بر نگاهش کرد.
هیچ وقت اخلاقش عوض نمی شد.
همینقدر سفت و سخت بود.
بدون کوچکترین انعطافی!
بعد قرار بود به عنوان یک زن دوستش هم داشته باشد؟
رو گرفت و عصبی دستش را مشت کرد.
شیطان می گفت همین جا رهایش کند و برود.
حیف که از عواقبش می ترسید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
واجب نبودن روزه
روزه گرفتن نه نفر واجب نیست، ولی برخی از مردم در چنین شرایطی به تکلیف شرعی خود عمل نمی کنند.
- مریضی که روزه برای او ضرر دارد، اگر روزه بگیرد حرام است.
- مسافری که دائم السفر نیست و نمی خواهد ده روز در یک مکان بماند، روزه او در سفر باطل است.
- اشخاص پیر که روزه برای آن ها مشقّت دارد: ولی اگر مشقّت نداشت باید روزه بگیرند.
- زن حامله ای که روزه برای خودش یا حمل او ضرر دارد، باید روزه اش را بخورد و قضای آن را بعداً به جا آورد و برای هر روزی که روزه اش را می خورد، هفتصد و پنجاه گرم طعام به فقیر بدهد.
- زنی که به بچه شیر می دهد و با روزه گرفتن، شیرش کم می شود.
- کودکانی (دختر و پسر) که به حدّ بلوغ نرسیده اند.
- دیوانه
- خانمی که در ایام عادت ماهانه است، باید روزه اش را بخورد . قضای آن را پس از ماه رمضان به جا آورد.
- خانمی که در ایام نفاس (ایام خاصی پس از زایمان) است، باید مانند مورد قبل عمل کند.
مجمع الرسائل محشی ج1 ص454
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
به دوستم میگم ناهار چی خوردی؟
میگه کباب سلطنتی با یه کوچولو خاویار
منم سریع انگشت کردم تو حلقش
تا ده دقیقه ماس خیار بالا میاورد!
حقش بود
دروغگو 😐😎
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan