#رمان_فراری
پارت 144
پژمان او را با خودش بیرون می برد.
ولی تنهایی هرگز!
ولی حالا...
چه شده بود که پژمان نظرش این همه تغییر کرده بود؟
یک خیابان آن طرف تر...دقیقا در قسمت شرقی یک پاساژ بزرگ، یک مانتو فروشی دو طبقه بود.
آنقدر تنوع داشت که آیسودا مانده بود.
با هم وارد شدند.
دستش زیر چانه اش بود و چادرش را سفت گرفته بود.
میان دنیای رنگ به رنگ مانتوها چرخ خورد.
مدل های شادی بودند.
چهارتا از آنها که خوشش آمده بود را برداشت و به اتاق پرو رفت.
عاشق رنگ سفید برای مانتو بود.
مانتوی سفید کوتاهی که انتخاب کرده بود را تن زد.
پژمان منتظرش ایستاده بود.
در اتاق پررو را باز کرد و با خجالت مقابل پژمان ایستاد.
پژمان براندازش کرد.
قاب تنش بود.
فقط کوتاه بود.
نیم وجب پارچه که به زانویش هم نمی رسید.
به سمتش رفت.
سینه به سینه اش چسباند و گفت: بهت میاد ولی خریدنش شرط داره، تنهایی هیچ وقت نمی پوشیش!
لازم به اعتراف نبود که بگوید این مانتو زیادی خواستنی اش کرده بود.
آیسودا حرفی نزد.
فقط لبخند زد.
-قبوله!
-بقیه رو هم امتحان کن.
دسته ی کوچکی از موهای آیسودا روی سرش ریخته و شالش کمی کنار رفته بود.
موهایش را در دست گرفت و پشت گوشش زد.
آیسودا عین برق گرفته ها نگاهش کرد.
بعضی تپش ها دست آدم نیست.
می آید و عمیق روی جانت می نشیند.
آن وقت است که نمی توانی درست نفس بکشی.
حالیت نیست یک دودوتا چهارتای ساده بکنی...
انگار چیزی خاصی اتفاق افتاده باشد.
وگرنه دست همان دست است که کنار گوشت آمد.
ولی گرمایش...
قدمی به عقب گذاشت.
پژمان عمیق نگاهش کرد.
حس کرد سر گونه هایش رنگ گرفته!
دخترک ناز نازی!
چرا پس بزرگ نمی شد؟
-منتظرتم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 145
نمی خواست بیشتر از این معذبش کند.
از اتاق پرو فاصله گرفت.
آیسودا داخل اتاق شد و در را بسته، قفل کرد.
مطمئن بود دچار تپش قلب شده.
وگرنه این مسخره بازی ها چه بود که قلبش راه انداخته بود؟
به در تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت.
-آروم باش لعنتی، خبری نیست که داری الم شگنه به پا می کنی.
چند بار نفس عمیق کشید تا تنشی که به بدنش وارد شده بود آرام شود.
تکیه از در گرفت.
مانتوی سفید رنگ را در آورد و بقیه را امتحان کرد.
تقریبا همگی اندازه بود و به تنش می آمد.
اما هیچ کدام مانتوی سفید رنگ نمی شد.
چادرش را به سر کشید و بیرون آمد.
پژمان منتظرش بود.
به سمتش رفت که پژمان پرسید: خوب بودن؟
مانتوی سفید را نشانش داد و گفت: همینو برمی دارم.
-بقیه چی؟ اندازه نبودن؟
-چرا...
-پس همه رو بردار!
عجیب بود که از پژمان خجالت می کشید.
این اولین بار بود.
اصلا عجیب بود که دلش خیلی از اولین ها را با پژمان تجربه می کرد.
-نمی خوام بقیه رو!
پژمان دقیق نگاهش کرد.
معلوم بود معذب است.
چهارتا مانتو را از آیسودا گرفت و روی پیش خوان گذاشت.
-چهارتاشو بذارین تو کیسه!
آیسودا فورا گفت: نه، آخه واسه چیه این همه مانتو؟
پژمان جوابش را نداد فقط مبلغ را کارت کشید.
تمام لباس هایش درون عمارت مانده بود.
هیچ چیزی نداشت/.
حداقل باید یکی دوتا لباس برای عوض کردن داشته باشد یا نه؟
-با این کارا معذبم می کنی.
-مهم نیست.
بر و بر نگاهش کرد.
هیچ وقت اخلاقش عوض نمی شد.
همینقدر سفت و سخت بود.
بدون کوچکترین انعطافی!
بعد قرار بود به عنوان یک زن دوستش هم داشته باشد؟
رو گرفت و عصبی دستش را مشت کرد.
شیطان می گفت همین جا رهایش کند و برود.
حیف که از عواقبش می ترسید.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
واجب نبودن روزه
روزه گرفتن نه نفر واجب نیست، ولی برخی از مردم در چنین شرایطی به تکلیف شرعی خود عمل نمی کنند.
- مریضی که روزه برای او ضرر دارد، اگر روزه بگیرد حرام است.
- مسافری که دائم السفر نیست و نمی خواهد ده روز در یک مکان بماند، روزه او در سفر باطل است.
- اشخاص پیر که روزه برای آن ها مشقّت دارد: ولی اگر مشقّت نداشت باید روزه بگیرند.
- زن حامله ای که روزه برای خودش یا حمل او ضرر دارد، باید روزه اش را بخورد و قضای آن را بعداً به جا آورد و برای هر روزی که روزه اش را می خورد، هفتصد و پنجاه گرم طعام به فقیر بدهد.
- زنی که به بچه شیر می دهد و با روزه گرفتن، شیرش کم می شود.
- کودکانی (دختر و پسر) که به حدّ بلوغ نرسیده اند.
- دیوانه
- خانمی که در ایام عادت ماهانه است، باید روزه اش را بخورد . قضای آن را پس از ماه رمضان به جا آورد.
- خانمی که در ایام نفاس (ایام خاصی پس از زایمان) است، باید مانند مورد قبل عمل کند.
مجمع الرسائل محشی ج1 ص454
🌱
🔸👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
به دوستم میگم ناهار چی خوردی؟
میگه کباب سلطنتی با یه کوچولو خاویار
منم سریع انگشت کردم تو حلقش
تا ده دقیقه ماس خیار بالا میاورد!
حقش بود
دروغگو 😐😎
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
یبار تو مسابقات اسب دوانی شرکت کردیم، با اینکه دوپینگم کرده بودیم آخر شدیم.
فکر کنم دلیلش این بود که مواد نیروزا رو باید اسبه میخورد نه خودم😐
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
#حكايت
خداوند روزی به موسی گفت:
برو بدترين بنده مرا بياور ..
موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد، گفت نكند يك موقع اين آدم توبه كرده باشد و من فكر كنم كه اين بنده ی گناهكار مي باشد،
رهايش كرد.
رفت دزدی را گرفت تا ببرد نزد خود گفت ..
نكند اين بنده خاص خدا باشد و
توبه كرده و خدا او را بخشيده باشد رهایش كرد.
هر كسی را میگرفت با چنين فرضيات و داوريهائی آزادش مینمود؛
آخر دست خالی پيش خدا رفت.
خدا گفت:
ای موسی دست خالی آمدی؟
موسی گفت:
هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم ..
خدا گفت:
ای موسی هرآئينه اگر غير از اين كرده بودی
از پيغمبري عزل ميشدي👌🏻
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
کاش یه مغازه بود
آدم میرفت
میگفت
بی زحمت یه کم "خیال خوش" میخوام
ببخشید این "خنده ها از ته دل" چندن❓
آقا!
این "آرامشا" لحظه ای چند؟
این"بی خیالیا" که میپاشن رو زندگی مشتی چند⁉️
ازین "روزایی که بی بغضن" دارین؟
ازین "سالایِ بی رنج" اندازه دل ما دارین⁉️
این "شادیا" دوام دارن⁉️
نه...
کاش یه جایی بود میشد رفت و بگی آقا
یه "زندگی" میخوام
بی زحمت جنس خوبش ...👌
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_فراری
پارت 146
وگرنه آبرویش را می برد.
هی می خواست هیچی نگوید.
باز پا روی دمش می گذاشت.
-بسه هرچی تو دلت بهم فحش دادی، راه بیفت بریم.
با تمسخر پوزخندی زد و گفت: خوبه خودتم می دونی.
-خیلی وقته می شناسمت دختر.
-آیسودا!
پژمان توجهی نکرد و از فروشگاه بیرون رفت.
مسافت تقریبا زیادی را از پارکینگ دور شده بودند.
با هم به سمت پارکینگ راه افتادند.
بین راه بود که آیسودا با دیدن مغازه ی لوازم آرایشی گفت: میام.
به سمت مغازه رفت.
نمی خواست پژمان همراهش شود.
جلوی قفسه ای که لاک ها به ترتیب چیده شده بودند ایستاد.
علاقه ی زیادی به لاک زدن داشت.
اما هیچ وقت در این چهارسال لاک نداشت.
از بین لاک ها یک قرمز، طلایی و نقره ای، آبی و صورتی و چندتا دیگر انتخاب کرد.
از وسایل آرایشی هم تقریبا هر چیزی که نداشت برداشت.
ریمل و سرمه و رژ و کرم پودر و...
غیر از آن شانه برای موهایش خرید و چندتا گل سر!
با کیسه ای پر از مغازه بیرون آمد.
خوب بود که موجودی کارت آنقدر بود که هر چه می خواست بخرد و کم نیاورد.
تازه دم آخر موجودی هم گرفت.
حتی ده درصد هم از پول خرج نشده بود.
پژمان سوال برانگیز نگاهش می کرد.
لبخند زد و گفت: چندتا چیز بود لازم داشتم.
پژمان هیچ حرفی نزد.
فقط راه افتاد.
آیسودا ادایش را در آورد و با چند قدم تند خودش را به او رسانده، شانه به شانه اش قدم برداشت.
-خوب نیست آدم همیشه بداخلاق باشه.
پژمان حتی لبخند نزد.
-خودت افسرده میشی.
-خیلی حرف می زنی.
-به خودم ربط داره.
دلش خنک شد.
باید همین طور جوابش را می داد تا بسوزد.
پژمان بدون اینکه ککش بگزد خودش را به پارکینگ رساند.
کیسه ها را به دست آیسودا داد و گفت: همین جا بمون، میرم ماشین رو بیارم.
کیسه ها را گرفت و منتظر ماند.
از خریدهایش راضی بود.
تقریبا هر چه مورد نیازش بود را خرید.
پژمان سوار بر ماشین جلویش توقف کرد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#رمان_فراری
پارت 147
وسایل را صندلی عقب گذاشت و خودش صندلی جلو نشست.
کمربندش را زد و چادرش را کمی جمع کرد.
پژمان زیر چشمی نگاهش کرد.
با چادر بانمک می شد.
به سمت خانه حرکت کرد.
-ممنونم.
پژمان سکوت کرد.
-بخاطر امروز...
باز هم حرفی نزد.
وقتی آیسودا حرف می زد ترجیح می داد بیشتر شنونده باشد.
نمی خواست بگوید تن صدایش را دوست دارد.
ولی تمایل زیادی داشت عجولانه حرف زدنش را بشنود.
گاهی هم وقتی سعی می کرد شمرده شمرده حرف بزند تا خانمتر به نظر بیاید.
هنوز هم همان دختر دبیرستانیی بود که چند سال در روپوش مدرسه ای دیده بودش!
-هیچ لزومی نداشت همراهی امروزت ولی ممنون.
-بعضی کارها ناخواسته است.
آیسودا برگشت و نگاهش کرد.
این مرد خوب بود.
خیلی از خوب، خوب تر...
اما اجبارهای زندگیش هم زیاد بود.
مثلا اجباری که آیسودا باید سنجاق زندگیش باشد.
یک خواستگار معمولی باقی نماند.
تبدیل به مرد زورگویی شد که کلمه ی باید دیکته ی زندگیش بود.
دیکته ای که آیسودا هم باید رعایتش می کرد.
شاید برای همین بود که از او فراری شد.
هیچ وقت دوستش نداشت.
هیچ وقت نتونست با او راحت باشد.
انگار که آبش با او در یک جوب نمی رود.
-بهرحال ممنون.
تشکر کردن لازم بود.
با تمام زورگویی هایش امروز لطف بزرگی در حقش کرد.
کاری که باید پدرش انجام می داد.
پولی که باید او خرج می کرد.
مرد غریبه ای که فقط دوستش داشت خرجش کرد.
زیر دینش بود.
همیشه!
پژمان حرفی نزد.
فقط با همان سرعت به سمت خانه ی حاج رضا رفت.
کم کم به شب های تاسوعا و عاشورا نزدیک می شدند.
پیرمرد دنیا دیده ای بود.
شاید با او صحبت می کرد خرج نذری امسال را می داد.
بهرحال که هرسال در روستا می داد.
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
بالاخره عشق
يكبار
يك روز
يك جايى
سراغ آدم مى آيد
اصيل كه باشى
جنس متعهد بودن را خوب مى دانى
عالم و آدم هم كه بيايند
فقط دلت مى خواهد
براى يك نفر باشى
👇👇👇
🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan