eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت 140 با عطسه ی بی موقعی از فکر پولاد بیرون آمد. مردیکه ی نکبت حتی اینجا هم رهایش نمی کرد. مانتو پوشید با شال سیاه رنگ! چادر هم به سر زد. زیاد طول نکشید. هیچ وسیله ی آرایشی نداشت که به صورتش کمی رنگ ببخشد. شاید امروز خرید. از آرایش بدش نمی آمد. برعکس در حد معقولش را دوست داشت. نگاهی به خودش درون آینه ی کوچکی که خاله سلیم داده و به دیوار زده بود انداخت. خوب بود. حداقل تا حدی از خودش راضی بود. از اتاق بیرون زد. خاله سلیم برای چرت عصرانه اش به اتاق رفته بود. می شناختش! بعد که بیدار می شد، یه نوار کاست زیارت عاشورا داشت. چای دم می کرد و نوار را درون ضبط صوت قدیمی اش می گذاشت. گوش می داد و زیارت عاشورا را باز می کرد و همزمان کنارش می خواند. چقدر این زن را دوست داشت. همه چیزش دوست داشتنی بود. بی سر و صدا جوری که مزاحم خاله سلیم نشود از خانه بیرون زد. ده دقیقه ای زود بیرون آمده بود. مهم نبود. خودش می رفت جلوی در خانه اش! حالا که عین عزرائیل تا اینجا هم رهایش نکرد نشانش می داد. مجبور بود همه ی خرده فرمایشاتش را انجام بدهد. شاید پژمان پلی می شد تا به خواسته هایش برسد. به سمت خانه اش قدم برداشت. جلوی در خانه ایستاد و زنگ را فشرد. آیفون هم داشت. اما در کمال بدجنسی دوست داشت سوت بلبلی روی دیوار نصب شده را به صدا درآورد. مطمئن بود از آیفون چکش می کرد. همینطور هم شد. -زود اومدی! به سمت آیفون برگشت. با قیافه ای که جلوی آیفون گرفت گفت: کاری نداشتم واسه آماده شدن. -الان میام. متعجب پرسید: درو باز نمی کنی بیام داخل؟! -نه! دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد. نه به خط و نشان کشیدنش که کنارش بماند. نه به این کلاس گذاشتن و دوری کردن هایش! پارت 141 با خودش چند چند بود؟ جلوی در ایستاد و حرص خورد. بگذار بتازاند. نوبت او هم می رسید. زمین گرد بود. به در تکیه داد و دست به سینه به انتظار ایستاد. در یکباره پشت سرش باز شد و او به عقب برگشت. آنقدر یکهویی بود که تعادلش را از دست داد. پژمان که فکر نمی کرد او به در تکیه داده باشد، تا به خودش آمد دستش زیر کمر آیسودا بود. آیسودا از ترس رنگش پرید. سفت به پژمان چسبید. -خوبی؟ آیسودا نفسی تازه کرد. خودش را کمی عقب کشید. -خوبم. پژمان لبخندش را پشت لبش مخفی کرد. به سمت لنگه ی دیگر در رفت. آن را باز کرد و گفت: برو کنار، می خوام ماشین رو رد کنم. اخلاقیات پژمان را می شناخت. نمی دانست چرا عادت نمی کرد. در اوج احساس هم سرد بود. کنار رفت و پژمان با ماشین غول پیکرش از خانه بیرون آمد. دوباره پیاده شد و درها را بست. نگاهی به آیسودا با قیافه ی بق کرده اش انداخت و گفت: منتظر چی هستی بیا سوار دیگه! می توانست درون ذهنش هزار بار فحشش بدهد. اصلا لیاقتش بود. با اکراه به سمت ماشین آمد. ادب و شعور هم که نداشت در ماشین را برایش باز کند. صندلی جلو نشست. قبلا تجربه کرده بود اگر عقب بنشیند چه عواقبی دارد. کمربندش را بست و منتظر پژمان شد. پژمان هم سوار شد و گفت: جایی رو خودت بلدی؟ -نه! زیر چشمی براندازش کرد. ناراحت بود. -چته؟ -به تو چه؟ همیشه زبان دراز بود. اصلا اگر جوابی در آستین نداشته باشد آیسودا نیست. -من اصلا نمی دونم چرا دارم با تو میام. غرغر که می کرد بانمک می شد. از آن نمکی هایی که دلت بخواهد لپش را بکشی و بوسه بارانش کنی. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
میگن طرف خیلی آدم حسابی و آدم درستیه! دزد نیست، حلال و حروم سرش میشه، دروغ نمیگه و... یادمون رفته اینا وظیفه انسانی ماست، نه آپشنهای ویژه.. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پاینده باد کسانی که از پاکی شان، عشق آغاز میشود💞 از صداقتشان، عشق ادامه می یابد💞 و از وفایشان، عشق پایانی ندارد💞 ‌‌ 🍃━━━💠🌸💠━━━🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
پارت 142 پژمان جوابش را نداد. اگر دهان به دهانش می گذاشت فقط مدام دلخورترش می کرد. خودش به خوبی می دانست زیاد لطیف برخورد نمی کند. باید کمی مودب تر و مهربان تر باشد. جملات را بهتر به کار ببرد. ولی بلد نبود. زمخت بودن جزو سرشتش بود. عادت به خواندن رمان های عاشقانه نداشت که بلد باشد با یک زن چطور برخورد کند. مادری هم نداشت که نشانش بدهد. کاملا غریب بود. -دلخور نباش دختر. -آیسودا! کمرنگ لبخند زد و گفت: آیسودا! آیسودا از گوشه ی چشم در حالی که لب هایش را جمع کرده بود نگاهش کرد. مثلا سعی می کرد جذاب باشد؟ -تو اول اسممو یاد بگیر، بقیه اش پیش کش! دلش می خواست با قهقه بخندد. این همان دختر رک و روراست خانه اش بود. -چند شب دیگه برای بردنت تو شطرنج دعوتت می کنم خونه ام. -ببخشید؟ از کی قراره شده دعوتم کنی؟ از کی تو منو بردی؟ پژمان جوابش را نداد. بگذارد برای خودش کُری بخواند. -نشونت میدم. همیشه همین را می گفت. ولی دست آخر کسی که کم می آورد آیسودا بود نه او! آیسودا دیگر کل کل نکرد. ولی متوجه شد پژمان سعی دارد فاصله ای را بینشان حفظ کند. فقط مانده بود چرا؟ به سمت خیابان نظر رفت. آنجا معمولا همه چیزش گران است. نمی دانست بیخود چرا او را دارد به آنجا می کشاند. رویش هم نمی شد چیزی بگوید. در کمال تعجب پژمان از خیابان نظر گذشت. -اینجا خرید نمیکنیم؟ -نه! با فاصله ی زیادی از خیابان نظر مغازه ی بزرگی بود با انواع لباس! اما بیشتر لباس خانگی بود. چیزی که واقعا احتیاج داشت. پژمان ماشین را درون پارکینگ طبقاتی برد. کارت پارک را گرفت و همراه آیسودا با آسانسور از پارکینگ بیرون آمدند. -مطمئنم چیزای که می خوای پیدا می کنی. کمی آن طرف تر وارد مغازه شدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 143 واقعا هم همینطور بود. هرچه که می خواست درون این مغازه بود. از شلوارهای مچی اسپرت تا پیراهن های آستین دار... سرافون های خوش دوخت... لباس زیر و جوراب و حتی روسری های خوش رنگ... نمی دانست چقدر درون کارت است. پس با احتیاط خرید کرد. اصلا نمی خواست جلوی پژمان ضایع شود. خریدهایش کم اما با دقت بود. وقتی روی پیش خوان گذاشت، پژمان را ندید. نگاهش به دنبال پژمان چرخ خورد. او را در حالی که چندین دست لباس درون دستش بود دید. رنگش پرید. نکند این ها را برای او می خواست؟ منکر خوش سلیقگیش نمی شد. ولی آخر ممکن بود پول درون کارت کافی نباشد. لباس ها را روی پیش خوان گذاشت و گفت: همه رو حساب کنید. حرفی نزد. فقط از کیفش کارت را بیرون آورد. پژمان چشم غره ای برایش رفت و کارت خودش را داد. با خجالت لباس زیرها را مخفی کرد. دلش نمی خواست چشم پژمان به آنها بیفتد. خدا را شکر که فروشنده زن بود. همه را درون دو مشمای بزرگ جا داد و به دستشان داد. از فروشگاه که بیرون آمدند آیسودا گفت: پس این کارتی که بهم دادی... -بذار برای وقتایی که تنهایی میری بیرون. ابرویش بالا پرید. مگر اجازه ی تنها بیرون رفتن هم داشت؟ -چیز دیگه ای لازم داری؟ باز خجالت کشید. ابدا دختر پررویی نبود. -با توام دختر. -آیسودا! مانده بود چرا این همه سخت است که اسمش را صدا بزند. -مانتو... مشماها را از آیسودا گرفت و گفت: بیا. نه پدر و برادرش بود نه شوهرش... در عوض جوری خودش را قالب زندگیش کرده بود که نه راه پس داشت نه راه پیش. بدتر اینکه در حقش هیچ بدی هم نکرد. غیر از چهار سالی که درون باغش ماند. بدون اینکه رنگ بیرون را ببیند. البته می دید. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
پارت 144 پژمان او را با خودش بیرون می برد. ولی تنهایی هرگز! ولی حالا... چه شده بود که پژمان نظرش این همه تغییر کرده بود؟ یک خیابان آن طرف تر...دقیقا در قسمت شرقی یک پاساژ بزرگ، یک مانتو فروشی دو طبقه بود. آنقدر تنوع داشت که آیسودا مانده بود. با هم وارد شدند. دستش زیر چانه اش بود و چادرش را سفت گرفته بود. میان دنیای رنگ به رنگ مانتوها چرخ خورد. مدل های شادی بودند. چهارتا از آنها که خوشش آمده بود را برداشت و به اتاق پرو رفت. عاشق رنگ سفید برای مانتو بود. مانتوی سفید کوتاهی که انتخاب کرده بود را تن زد. پژمان منتظرش ایستاده بود. در اتاق پررو را باز کرد و با خجالت مقابل پژمان ایستاد. پژمان براندازش کرد. قاب تنش بود. فقط کوتاه بود. نیم وجب پارچه که به زانویش هم نمی رسید. به سمتش رفت. سینه به سینه اش چسباند و گفت: بهت میاد ولی خریدنش شرط داره، تنهایی هیچ وقت نمی پوشیش! لازم به اعتراف نبود که بگوید این مانتو زیادی خواستنی اش کرده بود. آیسودا حرفی نزد. فقط لبخند زد. -قبوله! -بقیه رو هم امتحان کن. دسته ی کوچکی از موهای آیسودا روی سرش ریخته و شالش کمی کنار رفته بود. موهایش را در دست گرفت و پشت گوشش زد. آیسودا عین برق گرفته ها نگاهش کرد. بعضی تپش ها دست آدم نیست. می آید و عمیق روی جانت می نشیند. آن وقت است که نمی توانی درست نفس بکشی. حالیت نیست یک دودوتا چهارتای ساده بکنی... انگار چیزی خاصی اتفاق افتاده باشد. وگرنه دست همان دست است که کنار گوشت آمد. ولی گرمایش... قدمی به عقب گذاشت. پژمان عمیق نگاهش کرد. حس کرد سر گونه هایش رنگ گرفته! دخترک ناز نازی! چرا پس بزرگ نمی شد؟ -منتظرتم. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 145 نمی خواست بیشتر از این معذبش کند. از اتاق پرو فاصله گرفت. آیسودا داخل اتاق شد و در را بسته، قفل کرد. مطمئن بود دچار تپش قلب شده. وگرنه این مسخره بازی ها چه بود که قلبش راه انداخته بود؟ به در تکیه داد و دستش را روی قلبش گذاشت. -آروم باش لعنتی، خبری نیست که داری الم شگنه به پا می کنی. چند بار نفس عمیق کشید تا تنشی که به بدنش وارد شده بود آرام شود. تکیه از در گرفت. مانتوی سفید رنگ را در آورد و بقیه را امتحان کرد. تقریبا همگی اندازه بود و به تنش می آمد. اما هیچ کدام مانتوی سفید رنگ نمی شد. چادرش را به سر کشید و بیرون آمد. پژمان منتظرش بود. به سمتش رفت که پژمان پرسید: خوب بودن؟ مانتوی سفید را نشانش داد و گفت: همینو برمی دارم. -بقیه چی؟ اندازه نبودن؟ -چرا... -پس همه رو بردار! عجیب بود که از پژمان خجالت می کشید. این اولین بار بود. اصلا عجیب بود که دلش خیلی از اولین ها را با پژمان تجربه می کرد. -نمی خوام بقیه رو! پژمان دقیق نگاهش کرد. معلوم بود معذب است. چهارتا مانتو را از آیسودا گرفت و روی پیش خوان گذاشت. -چهارتاشو بذارین تو کیسه! آیسودا فورا گفت: نه، آخه واسه چیه این همه مانتو؟ پژمان جوابش را نداد فقط مبلغ را کارت کشید. تمام لباس هایش درون عمارت مانده بود. هیچ چیزی نداشت/. حداقل باید یکی دوتا لباس برای عوض کردن داشته باشد یا نه؟ -با این کارا معذبم می کنی. -مهم نیست. بر و بر نگاهش کرد. هیچ وقت اخلاقش عوض نمی شد. همینقدر سفت و سخت بود. بدون کوچکترین انعطافی! بعد قرار بود به عنوان یک زن دوستش هم داشته باشد؟ رو گرفت و عصبی دستش را مشت کرد. شیطان می گفت همین جا رهایش کند و برود. حیف که از عواقبش می ترسید. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
واجب نبودن روزه روزه گرفتن نه نفر واجب نیست، ولی برخی از مردم در چنین شرایطی به تکلیف شرعی خود عمل نمی کنند. - مریضی که روزه برای او ضرر دارد، اگر روزه بگیرد حرام است. - مسافری که دائم السفر نیست و نمی خواهد ده روز در یک مکان بماند، روزه او در سفر باطل است. - اشخاص پیر که روزه برای آن ها مشقّت دارد: ولی اگر مشقّت نداشت باید روزه بگیرند. - زن حامله ای که روزه برای خودش یا حمل او ضرر دارد، باید روزه اش را بخورد و قضای آن را بعداً به جا آورد و برای هر روزی که روزه اش را می خورد، هفتصد و پنجاه گرم طعام به فقیر بدهد. - زنی که به بچه شیر می دهد و با روزه گرفتن، شیرش کم می شود. - کودکانی (دختر و پسر) که به حدّ بلوغ نرسیده اند. - دیوانه - خانمی که در ایام عادت ماهانه است، باید روزه اش را بخورد . قضای آن را پس از ماه رمضان به جا آورد. - خانمی که در ایام نفاس (ایام خاصی پس از زایمان) است، باید مانند مورد قبل عمل کند. مجمع الرسائل محشی ج1 ص454 🌱 🔸👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
به دوستم میگم ناهار چی خوردی؟ میگه کباب سلطنتی با یه کوچولو خاویار منم سریع انگشت کردم تو حلقش تا ده دقیقه ماس خیار بالا میاورد! حقش بود دروغگو 😐😎 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ یبار تو مسابقات اسب دوانی شرکت کردیم، با اینکه دوپینگم کرده بودیم آخر شدیم. فکر کنم دلیلش این بود که مواد نیروزا رو باید اسبه میخورد نه خودم😐 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
خداوند روزی به موسی گفت: برو بدترين بنده مرا بياور .. موسی رفت يكی از گناهكارهای درجه يك را پيدا كرد و وقتی ميخواست با خود ببرد، گفت نكند يك موقع اين آدم توبه كرده باشد و من فكر كنم كه اين بنده ی گناهكار مي باشد، رهايش كرد. رفت دزدی را گرفت تا ببرد نزد خود گفت .. نكند اين بنده خاص خدا باشد و توبه كرده و خدا او را بخشيده باشد رهایش كرد. هر كسی را میگرفت با چنين فرضيات و داوريهائی آزادش مینمود؛ آخر دست خالی پيش خدا رفت. خدا گفت: ای موسی دست خالی آمدی؟ موسی گفت: هرچه گشتم بدتر از خودم پيدا نكردم .. خدا گفت: ای موسی هرآئينه اگر غير از اين كرده بودی از پيغمبري عزل ميشدي👌🏻 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
کاش یه مغازه بود آدم میرفت میگفت بی زحمت یه کم "خیال خوش" میخوام ببخشید این "خنده ها از ته دل" چندن❓ آقا! این "آرامشا" لحظه ای چند؟ این"بی خیالیا" که میپاشن رو زندگی مشتی چند⁉️ ازین "روزایی که بی بغضن" دارین؟ ازین "سالایِ بی رنج" اندازه دل ما دارین⁉️ این "شادیا" دوام دارن⁉️ نه... کاش یه جایی بود میشد رفت و بگی آقا یه "زندگی" میخوام بی زحمت جنس خوبش ...👌 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی عمر کردن نیست بلکه رشد کردن است عمر کردن کاری است که از همه حیوانات برمی اید اما رشد کردن هدف والای انسان است که عده معدودی میتوانند ادعایش را داشته باشند .. 🅰️ http://eitaa.com/cognizable_wan
✅اگر مشکل هضم غذا دارید با غذا آب نخورید چون باعث رقیق شدن اسید معده می شود. 👈 به جای آب ، با غذا کاهو بخورید ! کاهو علاوه بر رفع تشنگی ، به هضم و جذب غذا کمک می کند . 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
و آغوش تو بود ڪہ ثابت ڪرد گاهے در حصار دستان ڪسے بودن مےتواند اوج آزادے باشد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═♥️═┅╮ @cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 146 وگرنه آبرویش را می برد. هی می خواست هیچی نگوید. باز پا روی دمش می گذاشت. -بسه هرچی تو دلت بهم فحش دادی، راه بیفت بریم. با تمسخر پوزخندی زد و گفت: خوبه خودتم می دونی. -خیلی وقته می شناسمت دختر. -آیسودا! پژمان توجهی نکرد و از فروشگاه بیرون رفت. مسافت تقریبا زیادی را از پارکینگ دور شده بودند. با هم به سمت پارکینگ راه افتادند. بین راه بود که آیسودا با دیدن مغازه ی لوازم آرایشی گفت: میام. به سمت مغازه رفت. نمی خواست پژمان همراهش شود. جلوی قفسه ای که لاک ها به ترتیب چیده شده بودند ایستاد. علاقه ی زیادی به لاک زدن داشت. اما هیچ وقت در این چهارسال لاک نداشت. از بین لاک ها یک قرمز، طلایی و نقره ای، آبی و صورتی و چندتا دیگر انتخاب کرد. از وسایل آرایشی هم تقریبا هر چیزی که نداشت برداشت. ریمل و سرمه و رژ و کرم پودر و... غیر از آن شانه برای موهایش خرید و چندتا گل سر! با کیسه ای پر از مغازه بیرون آمد. خوب بود که موجودی کارت آنقدر بود که هر چه می خواست بخرد و کم نیاورد. تازه دم آخر موجودی هم گرفت. حتی ده درصد هم از پول خرج نشده بود. پژمان سوال برانگیز نگاهش می کرد. لبخند زد و گفت: چندتا چیز بود لازم داشتم. پژمان هیچ حرفی نزد. فقط راه افتاد. آیسودا ادایش را در آورد و با چند قدم تند خودش را به او رسانده، شانه به شانه اش قدم برداشت. -خوب نیست آدم همیشه بداخلاق باشه. پژمان حتی لبخند نزد. -خودت افسرده میشی. -خیلی حرف می زنی. -به خودم ربط داره. دلش خنک شد. باید همین طور جوابش را می داد تا بسوزد. پژمان بدون اینکه ککش بگزد خودش را به پارکینگ رساند. کیسه ها را به دست آیسودا داد و گفت: همین جا بمون، میرم ماشین رو بیارم. کیسه ها را گرفت و منتظر ماند. از خریدهایش راضی بود. تقریبا هر چه مورد نیازش بود را خرید. پژمان سوار بر ماشین جلویش توقف کرد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 147 وسایل را صندلی عقب گذاشت و خودش صندلی جلو نشست. کمربندش را زد و چادرش را کمی جمع کرد. پژمان زیر چشمی نگاهش کرد. با چادر بانمک می شد. به سمت خانه حرکت کرد. -ممنونم. پژمان سکوت کرد. -بخاطر امروز... باز هم حرفی نزد. وقتی آیسودا حرف می زد ترجیح می داد بیشتر شنونده باشد. نمی خواست بگوید تن صدایش را دوست دارد. ولی تمایل زیادی داشت عجولانه حرف زدنش را بشنود. گاهی هم وقتی سعی می کرد شمرده شمرده حرف بزند تا خانم‌تر به نظر بیاید. هنوز هم همان دختر دبیرستانیی بود که چند سال در روپوش مدرسه ای دیده بودش! -هیچ لزومی نداشت همراهی امروزت ولی ممنون. -بعضی کارها ناخواسته است. آیسودا برگشت و نگاهش کرد. این مرد خوب بود. خیلی از خوب، خوب تر... اما اجبارهای زندگیش هم زیاد بود. مثلا اجباری که آیسودا باید سنجاق زندگیش باشد. یک خواستگار معمولی باقی نماند. تبدیل به مرد زورگویی شد که کلمه ی باید دیکته ی زندگیش بود. دیکته ای که آیسودا هم باید رعایتش می کرد. شاید برای همین بود که از او فراری شد. هیچ وقت دوستش نداشت. هیچ وقت نتونست با او راحت باشد. انگار که آبش با او در یک جوب نمی رود. -بهرحال ممنون. تشکر کردن لازم بود. با تمام زورگویی هایش امروز لطف بزرگی در حقش کرد. کاری که باید پدرش انجام می داد. پولی که باید او خرج می کرد. مرد غریبه ای که فقط دوستش داشت خرجش کرد. زیر دینش بود. همیشه! پژمان حرفی نزد. فقط با همان سرعت به سمت خانه ی حاج رضا رفت. کم کم به شب های تاسوعا و عاشورا نزدیک می شدند. پیرمرد دنیا دیده ای بود. شاید با او صحبت می کرد خرج نذری امسال را می داد. بهرحال که هرسال در روستا می داد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
بالاخره عشق يكبار يك روز يك جايى سراغ آدم مى آيد اصيل كه باشى جنس متعهد بودن را خوب مى دانى عالم و آدم هم كه بيايند فقط دلت مى خواهد براى يك نفر باشى ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ اگه می‌خوای همسرت عاشقت باشه، باهاش رفیق باش! رفيق‌ها، محرم راز همديگه هستند. کاری کن که اگر چيزی توی دلش هست، با آرامش بتونه باهات در ميون بذاره و از چيزی نترسه. يه رفيق، هيچ وقت راز رفيقش رو به کسی نميگه! پس اگه همسرت يه وقت خدای نکرده اشتباهی هم مرتکب شد، کسی نبايد خبردار بشه. حتی خانواده‌ات!!! 💍💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن سنجاب ژاپنی شادترین سنجاب جهانه🤔 مثلا اگه ازش بپرسی؛ داداش همه چی بر وفق مراده؟ خوش میگذره جیگر؟ جواب نمیده، چون ژاپنیه فارسی بلد نیست😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو. نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔰5 دلیل اصلی برای مصرف نکردن شکر🔰 1️⃣پوسیدگی دندانها و بیماریهای لثه ای 2️⃣كاهش تمركز،افزایش اضطراب 3️⃣موجب یبوست میگردد 4️⃣سركوب سیستم ایمنی بدن 5️⃣سرگیجه وخواب آلودگی 🅰 http://eitaa.com/cognizable_wan
شیرین ترین لحظه براے بنده آن زمانے است ڪه هنگام خدا را حاضر ببیند و به  او گناه ...! به امتحانش مےارزد... {°•♡•°} 🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
ماساژ باروری میتواند راه موثر و ارزان برای افزایش باروری بدن شما باشد تا به کاهش خطرات نازایی کمک کند👇👇 🔸تقویت اندام های تولید مثل شما 🔹آمادگی عضلات برای زایمان 🔸پاک کردن لوله های فالوپ به طوری که تخمک و اسپرم می تواند بدون دخالت حرکت کنند 🔹بهبود هضم و مبارزه با هر گونه ناراحتی در داخل و اطراف شکم 🔸جلوگیری از افسردگی و استرس و ترویج آرامش 🔹حذف بافت های ناخواسته به ویژه کسانی که از آسیب های لگن و قاعدگی قبلی رنج می برند 🔸کمک به تغییر محل رحم کج 🔹ایجاد جنبشی که به از بین بردن کیست های ناشی از سندرم تخمدان پلی کیستیک کمک می کند 🔸کاهش گرفتگی های دردناک در طول قاعدگی 🔹تنظیم چرخه قاعدگی و حل مسائل مانند چرخه کوتاه مدت یا بلند مدت قاعدگی 🔸کمک به کبد در سم زدایی از بدن و تمیز کردن هورمون های اضافی 🔹کاهش انعقاد در طول قاعدگی 🔸شکستن چسبندگی لگن و تحریک گردش خون برای بهبود سریع زخم ها 👶 http://eitaa.com/cognizable_wan
امام زمان عج ▪️حضرت بقیة الله ارواحنافداه با حالت خاصی که گویای مظلومیت و سوز دل حضرت بود به یکی ازطلاب فرمودند: 👈« چرا به مردم نمی گویی امام زمانم مظلوم است٬ برو بگو مردم مرا فراموش کردند٬ بگو امام زمانم غریب است٬ مردم به یاد من نیستند! » همچنین در جای دیگر فرموده بودند: ☑️«اگر برای فرجم دعا کنید به اندازه چشم برهم زدنی فرج من خواهد رسید.» ▪️دراوج تنهایی صفحه ۹۰ ٬ راهی به سوی نورصفحه ۱۶۵ 👈لطفا نشر دهید. 💠سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان صلوات💠 ➖🔝🍂اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج🍂🔝➖ ➬ http://eitaa.com/cognizable_wan 💯
پارت 148 حالا امسال اینجا خرج می کرد. زیرچشمی به آیسودا نگاه کرد. لبخند بانمکی روی لب داشت. مانده بود چرا دوستش دارد. حتی خاص هم نبود. یک دختر ساده ی روستایی که فقط یک دوره ی چهارساله بابت دانشگاه رفتن به شهر آمد. هیچ چیز خاصی هم نداشت. فقط قلب لعنتی اش بی اختیار به سمتش کشیده می شد. انگار سوای تمام دخترهایی بود که دیده! کم آدم در زندگیش نمی آمدند. ولی جذب نمی شد. اهل دختربازی و تخت پر کردن هم نبود. به قماشش نمی آمد. یعنی ترجیح زندگیش این بود. جوری بار آمده بود که در زندگیش فقط یک زن باشد و بس! شاید برای همین بود که لقب مرد باکره را داشت. رسیده به خانه ی حاج رضا، آیسودا را پیاده کرد. -مواظب خودت باش! آیسودا فقط نگاهش کرد. چرا خاص می شد؟ یا شاید هم خاص بود تازه داشت این خاص بودن را می دید. -هستم. پژمان سری تکان داد و به سمت ته کوچه رفت. امشب باید کتابی که می خواند تمام می کرد. زیادی عقب مانده بود. **** هرچه زنگ می زد جواب نمی داد. عصبی شده بود. شیطان می گفت گوشی را به زمین بکوبد. به سمت اتاقش رفت. فورا لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. باید می رفت و می دیدش! دو روز بود که حتی به سر کار هم نمی آمد. با آسانسور پایین رفت. درون پارکینگ سوار ماشینش شد و حرکت کرد. تا به خانه ی ترنج برسد مدام زنگ زد. ولی فقط گوشیش زنگ می خورد. انگار قسم خورده باشد که جواب ندهد. درون ماشین داد زد: جواب بده لعنتی! روی فرمان کوبید. حوصله ی هیچ دردسری را نداشت. لعنت به این زندگی کوفتی که یک روز خوش هم برایش نمی خواهد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 149 با اعصابی بهم ریخته، پشت چراغ قرمز ایستاد. پشت سرش یکی بوق زد. سرش را از پنجره در آورد و داد زد: گاوی؟ نمی بینی چراغ قرمزه؟ راننده ی پشت سرش هم متقابلا داد زد: گاو هفت جد و آبادته مردیکه ی نفهم...بکش کنار تا له ات نکردم. انگار منتظر یک جرقه بود که دعوا راه بیندازد. میان ماشین ها پیاده شد. با توپی پر به سمت ماشین جلویی رفت. راننده ی پشت سری هم انگار سرش برای دعوا درد بکند پیاده شد. چراغ سبز شد. صدای بوق ماشین ها از هر طرف بلند شد. ولی آن دو با هم گلاویز شده بودند. یکی پولاد می زد یکی هم راننده ماشین پشتی! کم کم چند تا از راننده ها که به نظر می رسید بیکار باشند و عابرین پیاده به سمتشان دویدند تا جدایشان کنند. به هر زحمتی بود جدایشان کردند. پولاد از خود بیخود شده فحش های رکیک می داد. وقتی بلاخره سوار ماشینش شد متوجه جریمه ی هنگفتی که بخاطر دعوا و درست کردن ترافیک شده بود شد. قبض را از پشت برف پاک کن برداشت و سوار ماشینش شد. پا روی گاز گذاشت و رفت. هنوز عصبی بود. انگار این دعوا عصبی ترش هم کرده بود. صورتش از درد می سوخت. سر گونه اش سرخ شده بود و به شدت می سوخت. کمی بیشتر ادامه پیدا می کرد معلوم نبود چه بلایی بر سر خودش می آورد. رسیده به خانه ی ترنج دوباره زنگ زد. درون ماشین نشسته بود و مدام شماره می گرفت. بعد از 5 بار که جواب نداد، برایش پیام فرستاد: "دم در خونه تونم نیای دم در میام در می زنم." منتظر جواب شد. ولی جوابی نیامد. حتی در خانه شان هم باز نشد. عجب دختر لجبازی بود. "به جون خودم ترنج میام." از ماشینش پیاده شد. باید با ترنج حرف می زد. تا در دهانش بسته نمی شد خیالش راحت نمی شد. باز هم کسی نیامد. جلوی در خانه شان ایستاد و زنگ زد. حالا که لجبازی می کرد او هم نشانش می داد. منتظر ایستاد. -بله؟ -سلام خانم قیاسی، از همکاران دخترتونم، ترنج خانم هستن؟ -بله، بله، نه خونه خواهرشه. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
زاغ سیاه کسی را چوب زدن در قدیم برای درست کردن رنگ از نوعی نمک به نام زاج استفاده می‌کردند که انواع سیاه، سبز، سفید و غیره داشت. زاغ به جای کلمه زاج به کار برده می‌شد. زاغ سیاه بیشتر در رنگ نخ قالی، پارچه و چرم استفاده می ‌شد. پیش می ‌آمد که نخ، پارچه یا چرم ساخته کسی بهتر از همکارش می ‌شد. بنابراین همکار پنهانی سراغ ظرف زاغ او می ‌رفت و چوبی در آن می ‌گرداند و با دیدن و بوییدن آن، تلاش می ‌کرد دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده ‌اند یا نوع، اندازه و نسبت ترکیبش با آب یا چیز دیگر چگونه بوده است.   این مثل وقتی به کار می ‌رود که کسی، دیگری را می ‌پاید و می ‌خواهد ببیند او چه می‌ کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود که برایش سودمند است. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌱قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮﺻﻲ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺘﻲ ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﻲ ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ . 🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎﻱ ﻛﺴﻲ ﺟﻠﻮ ﻛﺴﻲ ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻟﻲ ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ . 🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ،ﺣﺮﻓﻲ ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻛﺴﻲ ﻧﺒﻮﺩ . 🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰﻱ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺗﺮﺷﻲ ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ @cognizable_wan 🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎﻱ ﺭﻧﮕﺎﻧﮓﻧﺒﻮﺩ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﺷﻴﻚ ﻭ ﺑﻲ ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ ﭼﻲ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻱ ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ. 🌱ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮﻟﻲ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭﻟﻲ ﺩل به خوشی گرمﺑﻮﺩ . 🌱قديما شبا بالا پشت بوم ميخوابيديم و ستاره ها رو می شمرديم و دلمون به وسعت يه آسمون بود اين روزا چشم ميندازيم به سقف محقر اتاقمون و گرفتاری هامونو می شمريم 🌱قديما يه تلويزيون سياه و سفيد داشتيم و يه دنيای رنگی اين روزا تلويزيونای رنگیو يه دنيای خاكستری 🌱قديما اگه نون و تخم مرغ تموم ميشد ، راحت می پريديم و زنگ همسايه رومی زديم و كلی باهاش می خنديديم اين روزا اگه همزمان ، درب واحد اونا باز شه بر ميگرديم تا كه مجبور نشيم باهاش سلام عليك كنيم 🌱قديما از هر فرصتی استفاده می كرديم كه با دوستان و فاميل ارتباط داشته باشيم چه با نامه چه كارت پستال و چه حضوری اين روزا با موبایل هم ، ارتباط با هم نداريم و همو بلاک میکنیم. ✅قدیما یه پنجشنبه جمعه بود و یه خونه پدر بزرگه با فک و فامیل این روزا پر از تعطیلی ، ولی کو پدربزرگه؟ کو اون فامیل؟ کو اون خونه ؟ قديما توی قديما موند 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
پارت 150 تیرش به سنگ خورد. پس برای همین بود که جواب نمی داد. -کارش داشتین؟ -راستش بله، می تونین بگین با من تماس بگیرن؟ -بله حتما. -خیلی ممنون خانم قیاسی. -خواهش می کنم. عصبی از در فاصله گرفت. لعنتی جواب نمی داد. وگرنه می رفت خانه ی خواهرش! آدرس آنجا را هم داشت. یکی دوبار ترنج را رسانده بود. به سمت ماشینش رفت و سوار شد. فورا حرکت کرد. ولی به سمت خانه ی خواهرش نرفت. بگذار امروز هم فکر کند. فردا روز دیگری بود. باید از خر شیطان پایین می آمد. این مخفی کردن خودش هیچ چیزی را حل نمی کند. به سمت شرکت رفت. نواب منتظرش بود. رسیده به شرکت، ماشین را به سمت پارکینگ برد. هنوز عصبی بود و دستانش کمی می لرزید. انگار فشار عصبی زیادی را تحمل می کرد. می گفتند هر کسی خربزه می خورد باید پای لرزش بنشیند حکایت او بود. ولی این بار جلوی این لرز را می گرفت. با آسانسور بالا رفت. یکراست به سمت اتاق خودش رفت. مطمئنا نواب خودش به سراغش می آمد. همین هم شد. نواب با توپ پر به سراغش آمد. بدون در زدن داخل شد. -کدوم گوری بودی؟ جواب نداد. فقط مدام یا با دستش ور می رفت یا با موهایش! -ترنج چی شد پولاد؟ -جواب نمیده. -با این گندی که زدی، مطمئنا روحیه شو نابود کردی... -لعنتی رفیق منی یا عاشق اون؟ نواب ساکت شد. هیچ وقت نگفته بود. چون می دید ترنج به پولاد علاقه دارد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 پارت 151 برای همین بود هیچ وقت پیشقدم نشد. همیشه ته دلش دوستش داشت. فکر می کرد شانسی با ترنج ندارد که هیچ حرفی نزد. اما با اتفاق پیش آمده و جا زدن پولاد... -چرت نگو! -کمکم کن نواب. -چطوری؟ با گندی که به زندگی دختر مردم زدی؟ -بهش زنگ بزن شاید به تو جواب بده. نواب پوزخند زد. حتی الان هم به فکر خودش بود نه ترنج! -خیلی آشغالی پولاد. -بهش پول میدم، دنبال یه وام بود، ده برابر اون وام رو بهش میدم. نواب با تاسف نگاهش کرد. -تو دیگه چه آشغالی هستی! -خفه شو نواب، میگی چه خاکی تو سرم بریزم؟ من زندگی تحمیل شده نمی خوام، ترنج خوبه، ماهه اما وقتی قراره بهم تحمیل بشه نمی خوامش می فهمی؟ من باید آیسودا رو پیدا کنم.... نواب فقط با تاسف نگاهش کرد. از شرافت و مردانگی هیچ چیزی نمی دانست. این چند سال با چه کسی دوست بود؟ به سمت در رفت. -کمکی از من برنمیاد. -نواب...؟! نواب توجهی نکرد. از اتاق بیرون زد. واقعا باید به حالش تاسف خورد. پولاد با عصبانیت کارتابلی که روی میز بود را به سمت دیوار پرت کرد. با ترنج حرف می زد. راضیش می کرد. می دانست که راضی می شود. فوقش این بود که عمل می کرد... بیشتر از این که نبود. عصبی سر تکان داد. با خودش تکرار کرد. -درستش می کنم، به درک که نواب نیست، خودم حلش می کنم. عین خر در گل گیر کرده بود. نه راه پیش داشت نه پس! اگر شکایت می کرد آبرویش می رفت. تیتر روزنامه ها می شد. ابدا نباید این اتفاق می افتاد. به ترنج پیام داد: "فردا بهتره منو ببینی قبل از اینکه از این بدبخت ترت کنم." دکمه ی سِند را زد و منتظر شد. ─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─ 📌کانال 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan 🔗یه کانال بجا 👆
شب نوزدهم رمضان، اوّل شبهاي قدر است و شب قدر همان شبي است كه در تمام سال شبي به خوبي و فضيلت آن نمي رسد و عمل در آن بهتر است از عمل در هزار ماه و در آن شب تقدير امور سال مي شود و ملائكه و روح كه اعظم ملائكه است در آن شب به اذن پروردگار به زمين نازل مي شوند و به خدمت امام زمان (عليه السلام) مشرّف مي شوند و آنچه براي هركس مقدّر شده است بر امام زمان(عليه السلام) عرض مي كنند و اعمال شبهاي قدر بر دو نوع است يكي آنكه در هر سه شب بايد كرد و ديگر آنكه مخصوص است به هر شبي. امّا اوّل: پس آن چند چيز است: اوّل : غسل است علاّمه مجلسي فرموده كه غسل اين شبها را مقارن غروب آفتاب كردن بهتر است  كه نماز شام را باغسل بكند . دوّم : دو ركعت نماز است در هر ركعت بعد از حمد هفت مرتبه توحيد بخواند و بعد از فراغ هفتاد مرتبه اَسْتَغْفِرُ اللهَ وَاَتُوبُ اِلَيْهِ بگويد . در روايت نبوي ( صلي الله عليه وآله ) است  كه از جاي خود برنخيزد تا حقّ تعالي او را و پدر و مادرش را بيامرزد . « الخبر » سوم : قرآن مجيد را بگشايد و بگذارد در مقابل خود و بگويد : اَللَّـهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ بِكِتابِكَ الْمُنْزَلِ وَما فيهِ، وَفيهِ اسْمُكَ الاَْكْبَرُ، وَاَسْمآؤُكَ الْحُسْني، وَما يُخافُ وَيُرْجي اَنْ تَجْعَلَني مِنْ عُتَقآئِكَ مِنَ النّارِ، پس هر حاجت كه دارد بخواهد. چهارم : آنكه مُصحَف شريف را بگيرد وبر سر بگذارد وبگويد : اَللَّـهُمَّ بِحَقِّ هذَا الْقُرْآنِ، وَبِحَقِّ مَنْ اَرْسَلْتَهُ بِهِ، وَبِحَقِّ كُلِّ مُؤْمِن مَدَحْتَهُ فيهِ، وَبِحَقِّكَ عَلَيْهِمْ فَلا اَحَدَ اَعْرَفُ بِحَقِّكَ مِنْكَ پس ده مرتبه بگويد: بِكَ يا اَللهُ و ده مرتبه: بِمُحَمَّد و ده مرتبه: بِعَليٍّ و ده مرتبه: بِفاطِمَةَ و ده مرتبه: بِالْحَسَنِ و ده مرتبه: بِالْحُسَيْنِ و ده مرتبه: بِعَلِيّ بْنِ الْحُسَيْنِ و ده مرتبه: بُمَحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ و ده مرتبه: بِجَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّد و ده مرتبه: بِمُوسَي بْنِ جَعْفَر و ده مرتبه: بِعَلِيِّ بْنِ مُوسي و ده مرتبه: بِمُحَمَّدِبْنِ عَلِيٍّ و ده مرتبه: بِعَلِيِّ بْنِ مُحَمَّد و ده مرتبه: بِالْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ و ده مرتبه: بِالْحُجَّةِ پس هر حاجت كه داري طلب كن. پنجم : زيارت  كند امام حسين ( عليه السلام ) را در خبر است كه چون شب قدر مي  شود منادي از آسمان هفتم ندا مي  كند از بُطنان عرش كه حقّ تعالي آمرزيده هر كه را كه به زيارت قبر حُسين ( عليه السلام ) آمده . ششم : احيا بدارد اين شبها را همانا روايت شده هركه احيا كند شب قدررا گناهان  او آمرزيده شود هرچند به عدد ستارگان آسمان و سنگيني كوهها وكيل درياها باشد . هفتم : صد ركعت نماز كند كه فضيلت بسيار دارد و افضل آنست كه در هر ركعت بعد از حمد ده مرتبه توحيد بخواند . هشتم : بخواند اَللّهُمَّ اِنّي اَمْسَيْتُ لَكَ عَبْداً داخِراً، لا اَمْلِكُ لِنَفْسي نَفْعاً وَلا ضَرّاً، وَلااَصْرِفُ عَنْها سُوءاً، اَشْهَدُ بِذلِكَ عَلي نَفْسي، وَاَعْتَرِفُ لَكَ بِضَعْفِ قُوَّتي، وَقِلَّةِ حيلَتي، فَصَلِّ عَلي مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد، وَاَنْجِزْ لي ماوَعَدْتَني، وَجَميعَ الْمُؤْمِنينَ وَالْمُؤْمِناتِ مِنَ الْمَغْفِرَةِ في هذِهِ اللَّيْلَةِ، وَاَتْمِمْ عَلَيَّ ما اتَيْتَني فَاِنّي عَبْدُكَ الْمِسْكينُ الْمُسْتَكينُ، الضَّعيفُ الْفَقيرُ الْمَهينُ، اَللَّـهُمَّ لا تَجْعَلْني ناسِياً لِذِكْرِكَ فيـما اَوْلَيْتَني، وَلا] غافِلاً لاِِحْسانِكَ فيـما اَعْطَيْتَني، وَلا ايِساً مِنْ اِجابَتِكَ، وَاِنْ اَبْطَاَتْ عَنّي، في سَرّآءَ اَوْ ضَرّآءَ، اَوْ شِدَّة اَوْ رَخآء، اَوْ عافِيَة اَوْ بَلاء، اَوْ بُؤْس اَوْ نَعْمآءَ، اِنَّكَ سَميعُ الدُّعآءِ. و اين دعا را كفعمي از امام زين العابدين(عليه السلام)روايت كرده كه در اين شبها مي خوانده در حال قيام و قعود و ركوع و سجود و علاّمه مجلسي(ره) فرموده كه بهترين اعمال در اين شبها طلب آمرزش و دعا از براي مطالب دنيا و آخرت خود و پدر و مادر و خويشان خود و برادران مؤمن زنده و مرده ايشان است و اَذْكار و صلوات بر محمد و آل محمد(عليهم السلام) آنچه مقدور شود و در بعضي از روايات وارد شده است كه دعاء جوشن كبير را در اين سه شب بخوانند فقير گويد كه دعاء جوشن در سابِقْ گذشت و روايت شده كه خدمت حضرت رسول (صلي الله عليه وآله)عرض شد كه اگر من درك كنم شب قدر را چه از خداوند خودبخواهم فرمود عافيت را. 👇👇👇 🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
بر مهدے دین مُنجے دنیا صلوات برچهره ے آن ماه دل آرا صلوات در دامن نرجس گل زهرا بشکُفت براین گلُ برنرگس؛و زهرا صلوات 💓اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💓
🔴🔴بهترین عمل در شب قدر #امام_خامنه_ای: بهترین اعمال در #شب_قدر دعاست، احیاء هم برای دعا و توسل و ذکر است. دعا یعنی با خدای متعال سخن گفتن؛ در واقع خدا را نزدیک خود احساس کردن و حرف دل را با او در میان گذاشتن. دعا یا درخواست است، یا تمجید و تحمید است، یا اظهار محبت و ارادت است؛ همه‌ی اینها دعاست. 💙 http://eitaa.com/cognizable_wan