eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨 دستورالعمل مجرّب آیت‌الله بهجت(ره) برای حفظ از تمام بلایا از جمله 💠 حجت‌الاسلام روان‌بخش می‌گوید: زمانی که عضو شورای اسلامی بودم یک روز به اتفاق اعضای شورا به محضر رسیدیم ایشان تازه از حرم برگشته بودند همان ابتدای جلسه فرمودند که هدیه‌ای به شما تقدیم می‌کنم که شما را از همه‌ی بلاها در امان می‌دارد جز اجل قطعی مرگ! ایشان فرمودند این دعا از علیه‌السلام رسیده است و بسیار مهم است! من به افرادی یاد دادم گفتند در اتوبوسی سوار شدم تصادف کرد تنها من حفظ شدم. دعا این است: اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرید! "خدایا! مرا در پناهگاه و زره محکمت قرار بده! پناهگاهی که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی!" این دعا را صبح و عصر هر روز بخوانید! 🚨http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷 🌷 قسمت دهم 🌷 🌟 حاج محسن ، پسر عموم ، 🌟 قبل از ازدواج ، 🌟 دنبال خانه اجاره ای بود 🌟 گاهی با هم می رفتیم 🌟 و گاهی تنها می رفت . 🌟 بنگاه به بنگاه سر می زدیم 🌟 تا اینکه یک خانه پیدا کردیم 🌟 خودش به اهواز برگشت 🌟 و اسباب و وسایلش را از آنجا ، 👈 با خاور به قم فرستاد . 🌟 خاور ، نصف شب رسید 🌟 من نیز آنها را تحویل گرفتم . 🌟 و در خانه خودش گذاشتم . 🌟 و چند روز بعد از مراسم ازدواج ، 🌟 با همسرش و مادر خودش و مادر زنش ، 👈 به قم آمدند . 🌟 آن شب ، خانه ما ماندند 🌟 و فرداش برای چیدن وسایل ، 🌟 به خانه خودشان رفتند . 🌟 در قم ، غیر از حاج محسن ، 🌟 کس دیگری را نداشتیم ؛ 🌟 و به هر بهانه ای ، 🌟 آنها را دعوت می کردیم . 🌟 یا خودمان به منزل آنها می رفتیم 🌟 اگر برای ما مهمان اهوازی می آمد 🌟 به حاج محسن هم می گفتیم ، بیاد 🌟 اگر برای حاج محسن مهمان می آمد ، 🌟 ما را هم دعوت می کرد . 🌟 گاهی به صورت اتفاقی ، 🌟 چندتا خانواده ، با هم می آمدند . 🌟 گاهی چند روز پشت سر هم ، 🌟 مهمانان متعددی می آمدند . 🌟 بنده خیلی از مهمان آمدن ، 👈 شادی و لذت می بردم . 🌟 اما متأسفانه بعضی از آنان ، 🌟 با کارهاشون ، 🌟 این لذت را از من می گرفتند . 🌟 مثلا ، خانم بنده ، 🌟 روحیه شاد و شوخ طبعی داشت 🌟 به خاطر همین ، 🌟 به خودشان اجازه می دادند ؛ 🌟 تا با همسرم شوخی کنند ؛ 🌟 و یا او را تشویق می کردند ؛ 🌟 تا به شوخی و طنزگویی بپردازد ، 🌟 آن هم در مجلسی که ، 👈 محرم و نامحرم قاطی اند . 🌟 البته چندبار به خانمم نیز تذکر دادم 🌟 ولی متاسفانه ، 🌟 روحیه شوخ طبعی او ، ذاتی بود 🌟 و ترکش ، خیلی سخت بود . 🌟 من نیز به خاطر همین شوخی ها ، 🌟 حالم گرفته می شد ، 🌟 و در همان مجلس ، 🌟 غمگین و افسرده و عبوس می شدم 🌟 گاهی نیز ، تا چند روز بعد ، 🌟 از ناراحتی ، خودخوری می کردم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷 🌷 قسمت یازدهم 🌷 🌟 قبل از عروسی حاج محسن ، 🌟 چون کسی رو در قم نداشتیم ؛ 🌟 من و خانمم ، 🌟 خیلی به همدیگر وابسته شده بودیم 🌟 به طوری که ، 🌟 طاقت دوری همدیگر رو نداشتیم 🌟 غیر از همدیگر ، کسی رو نداشتیم 🌟 خانمم از من مهربونتر بود 🌟 و گاهی مثل مادر با من رفتار میکرد 🌟 بیمار که می شدم پرستار من می شد 🌟 و با محبت از من مراقبت می کرد ، 🌟 تا خوب می شدم . 🌟 گاهی که به تنهایی ، اهواز می رفت 🌟 در اهواز ، بهانه مرا می گرفت 🌟 و مثل بچه ها ، 🌟 در فراق من گریه می کرد . 🌟 آنقدر پشت سرم گریه می کرد ؛ 🌟 تا خانوادم مجبور می شدند 🌟 او را دوباره به قم بفرستند 🌟 همه چی خوب بود . 🌟 تا اینکه درد و سختی بارداریش ، 🌟 روز به روز بیشتر می شد 🌟 و ویارش بدتر می شد 🌟 ما هم کسی را نداشتیم 🌟 که ازش کمک بگیریم . 🌟 چندبار به خانوادم زنگ زدم 🌟 اما کسی حاضر نمی شد بیاد قم 🌟 تا از این بیمار بیست ساله ، 🌟 که اولین حملش بود ، مراقبت کند 🌟 من هم که تجربه ای نداشتم 🌟 گریه ها و ناله ها و درد کشیدن هایش ، دلم را به درد می آورد . 🌟 نه می توانستم به اهواز بفرستمش ، 🌟 چون دکتر گفته بود 🌟 که مسافرت برایش خوب نیست 🌟 و نه طاقت دیدن اشکهایش را داشتم 🌟 ویارش خیلی بدتر شد 🌟 اوایل از بوی خانه و یخچال ، بدش می آمد 🌟 سپس تنفرش از پختن غذا 👈 و بوی غذای خودش بود . 🌟 سپس به حدی رسید 🌟 که حتی از بوی خودم ، متنفر شد 🌟 خسته و کوفته از سر کار که می آمدم خانه ، 🌟 با استقبال بدی روبرو می شدم 🌟 هر چه نزدیکش می شدم 🌟 حالش بدتر می شد . 🌟 خیلی بهم بر می خورد 🌟 خیلی از این حرکتش ، بدم اومد 🌟 من هم نمی دانستم ویار چیه 🌟 به ناچار بردمش خانه دخترخالهٔ بابام 🌟 که رفت و آمد خانوادگی باهم داشتیم 🌟 و تا یک ماه آنجا ماند . 🌟 تا حالش کمی بهتر شد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷 🌷 قسمت دوازدهم 🌷 🌟 چند ماه بعد ، 🌟 به دلیل زیاد بودن اجاره خانه ، 🌟 قصد رفتن از خانه خرمی داشتم 🌟 واقعا نمی توانستم ماهی صد و پنجاه هزار تومان ، کرایه بدهم . 🌟 هفته ها ، دنبال خانه گشتم 🌟 تا اینکه ، خانه کریمی را ، که نزدیک خانه حاج محسن هم هست را پیدا کردم 🌟 و قرار بود ، دو میلیون تومان ، 🌟 قرض الحسنه بدهم 🌟 و ماهی صد تومان اجاره پرداخت کنم ‌. 🌟 خانمم نیز ، دوتا از النگوهایش را فروخت تا به عنوان قرض الحسنه ، به آقای کریمی بدهیم . 🌟 متاسفانه چون کارم زیاد بود 🌟 طفلی خانمم در حال بارداری و به تنهایی ، همه اسباب خانه را جمع کرد . 🌟 آقا حمید ، باجناق اسماعیل علیجانی ، با وانت خود ، کمک کرد تا اسباب خانه را به خانه کریمی ببریم . 🌟 صبح روز بعد ، به حرم رفتم 🌟 و برنامه داشتم که از حرم برگردم خانه را مرتب کنم 🌟 اما خانمم ، باز به تنهایی ، در خانه جدید ، در همان روز اول ، اسباب خانه را مرتب کرد . 🌟 حتی کمدها ، موکت ها ، فرش ، یخچال ، تلویزیون و... را ، به تنهایی و با حالت بارداری ، جابه جا کرد . 🌟 وقتی به خانه آمدم ، شاخ درآوردم 🌟 در کمال ناباوری ، دیدم که خانمم ، 🌟 همه وسایل خانه را مرتب کرده است . 🌷 گفتم : 🌷 عزیز دلم ، قربونت برم ، فدات بشم 🌷 بابا تو بارداری چرا اینکارو کردی؟ 🌷 چرا منتظرم نماندی ؟! 🌹 گفت : 🌹 خوشم نمی آید به دیگران متکی باشم . می خواهم کار خودم را ، خودم انجام دهم و در همان لحظه تمامش کنم... 🌟 مدتی بعد ، 🌟 بدون اینکه کسی بداند 🌟 برای رفتن به حوزه ، ثبت نام کردم . 🌟 آزمون دادم و قبول شدم 🌟 تا روزی که درسم در حوزه را آغاز کردم ، هیچ کس از تصمیم من ، از آمدن به حوزه خبر نداشت ‌. 🌟 در حرم مشغول کار بودم 🌟 که با من تماس گرفتند و گفتند 🌟 که باید برای مصاحبه ، 🌟 به فیضیه تشریف بیارید . 🌟 برای مصاحبه به مدرسه فیضیه رفتم 🌟 اولین سوالشان این بود 👈🏻 که چرا میخواهی به حوزه بیایی ؟! 🌷 گفتم : 🌷 میخواهم خودم را اصلاح کنم 🌷 سپس خانواده ام را 🌷 بعد برای اصلاح جامعه تلاش نمایم . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
گودال ماریانا در اقیانوس آرام عمیق ترین نقطه کره زمین با عمق 11 کیلومتر! به خاطر عمق زیاد و فشار بسیار بالای آب به مدت زیادی نمیتوان در این گودال ماند در نتیجه تقریبا ناشناخته باقی مانده! .
📚 🌼🍃دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم. مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت. دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم. 🌼🍃سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست. ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد. 🌼🍃کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد. عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد. مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است. 🌼🍃کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند. 🌼🍃تمام کسانیکه در گورستان هستند همه کارهایی داشتند و آرمانهایی داشتند که نتوانستند محقق گردانند. پس بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ولادت با سر سعادت امام محمد باقر ع بر تمامی شیعیان مبارک باد. http://eitaa.com/cognizable_wan
✅یک داستان واقعی و زیبا ✍ از مرحوم آيةالله‌العظمي حاج شيخ عبدالكريم حايري يزدي(ره)، نقل شده است: اوقاتي كه در سامرا مشغول تحصيل علوم ديني بودم، اهالي سامرا به بيماري وبا و طاعون مبتلا شدند و همه‌ روزه عده ‌اي مي‌‌مردند. روزي در منزل استادم، مرحوم سيدمحمد فشاركي، عده‌اي از اهل علم جمع بودند. ناگاه مرحوم آقا ميرزا محمدتقي شيرازي تشريف آوردند و صحبت از بيماري وبا شد كه همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم ميرزا فرمود: اگر من حكمي بكنم آيا لازم است انجام شود يا نه؟ همه اهل مجلس پاسخ دادند: بلي. فرمود: من حكم مي‌‌كنم كه شيعيان سامرا از امروز تا ده‌روز همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شوند و ثواب آن را به روح نرجس‌خاتون(علیها السلام)، والده ماجده حضرت حجت‌بن‌الحسن(علیهما السلام) هديه نمايند تا اين بلا از آنان دور شود. اهل مجلس اين حكم را به تمام شيعيان رساندند و همه مشغول خواندن زيارت عاشورا شدند. از فرداي آن روز تلف‌شدن شيعه متوقف شد. 📚داستان‌هاي شگفت شهید دستغیب 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 زنان یهودیِ محجبه 🔻 پشت پرده مخالفت دشمن با چادر.
❇️ سینوزیت عبارت است از حفره‌های اطراف و که ممکن است حاد باشد یا مزمن بهمراه درد یا سنگینی آن ناحیه. ۱. بخور سینوس‌ها با بابونه، آویشن، اکالیپتوس ۲. روغن‌مالی پیشانی و گونه‌ها با ۳. استنشاق روزی یکبار 🍎 🍎 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅درمان و رفع سرفه 🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻 📚حکیم روازاده
↫✳️ علت آن افزایش سودای روان است . ✍ سعی کنید در روز خود را خسته کنید و اگر با حرکت باشد بهتر است چون شتاب گردش خون در مغز بیشتر میشود . ✍ سر شب غذا بخورید . کاهش غذاهای سرد. ✍ اگر خیلی بیخوابی دارید از غذاهای تر استفاده کنید . مثلا شبها یک بوته کاهو با گلاب و عسل بخورید . ✍ بادام درختی روزی ۱۴ عدد دانه دانه مثل آدامس مصرف شود. توجه : می توانید همین ۱۴ عدد بادام را به همراه یک لیوان آب و ۲ قاشق غذاخوری عسل داخل مخلوط کن ریخته و مخلوط کرده و سپس میل کنید. ✍ استشمام مداوم عطرهای گرم طبیعی (محمدی ـ یاس ـ نرگس) 🍎 🍎 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
4_723784306722149156.mp3
6.95M
هوای گریه همایون شجریان
4_695743491741353618.mp3
9.99M
آهنگ زیبای دلتنگم محمدرضا هدایتی
شبیه خاکستر سیگار پیرمردی شده ام که آلبوم عکسهای قدیمی اش را با حسرت ورق میزند و هر از گاهی دستی به عکسی میکشد و نگاهی در آینه به موههای سپیدش میکند ! میخندد و لبخند بر صورتش میخشکد و میگرید و میمیرد … http://eitaa.com/cognizable_wan
👇👇👇👇👇👇👇 برادرم... من در گرمای تابستان چادر سر میکنم،سخت است؛ ولی تنها سه ماه سختی دارد، چادر آزادی حرکت دستانم را میگیرد، سخت است ولی نه زیاد؛ سر کردن مسئولیت می آورد و انتظار 🌹 ولی تمام اینها سخت تر از کار شما نیست ؛ سخت تر از کار شما نیست که باید در تمام طول سال سر به زیر راه بروی 💚 و از میان مداد رنگی های متحرک کوچه ها و خیابان ها ، از میان بانوانی که نتوانسته اند خودنمایی هایشان را کنترل کنند ،سالم رد شوی...🌺 از کار تو سخت تر نیست که در این هجوم بی مهابای وسوسه های دلفریب و پلیدی های ناجوانمردانه باید پاک باقی بمانی! و خداوند "مرد"را قوی آفرید زیرا وظیفه ات بسی سنگین تر است؛ و اگر در این آزمون ها پیروز شدی مردی خدایی میشوی...♥💪 http://eitaa.com/cognizable_wan
(برای بیان این معنا که فریب و نیرنگی در کار است از این ضرب المثل استفاده می شود) در گذشته که وسایل خنک کننده و نگاه دارنده مانند یخچال و فریزر و فلاکس و یخدان وجود نداشت، مردم خوراکی های فاسد شدنی را در کاسه می ریختند و کاسه ها را در سردابه ها و زیرزمین ها، دور از دسترس ساکنان خانه و به ویژه کودکان می گذاشتند. آن گاه کاسه ها و قدح های بزرگی را وارونه بر روی آن ها قرار می دادند تا از خس و خاشاک و گرد و غبار و حشرات و حیوانات موذی مانند موش و گربه محفوظ بمانند. کاسه ی بزرگ در جاهای صاف و مسطح زیر زمین چنان کاسه های کوچک تر و نیم کاسه ها را می پوشاند که گرمای محتویات آن ها تا مدتی به همان درجه و میزان اولیه باقی می ماند. ولی در آشپزحانه ها کاسه ها و قدح های بزرگ را وارونه قرار نمی دهند و آن ها را در جاهای مخصوص پهلوی یکدیگر می گذارند و کاسه های کوچک و کوچک تر را یکی پس از دیگری در درون آن ها جای می دهند. از این رو در گذشته اگر کسی می دید که کاسه ی بزرگی در آشپزخانه وارونه قرار گرفته است به قیاس کاسه های موجود در زیر زمین، گمان می کرد که در زیر آن نیز باید نیم کاسه ای وجود داشته باشد که به این شکل گذاشته شده است، ولی چون این کار در آشپزخانه معمول نبود و نیست، در این مورد مطمئن نبود و لذا این کار را حقه و فریبی می پنداشت و در صدد یافتن علت آن بر می آمد. بدین ترتیب رفته رفته عبارت "زیر کاسه نیم کاسه ای است" به معنای وجود نیرنگ و فریب در کار، در میان مردم به صورت ضرب المثل در آمده و در موارد وجود شبهه ای در کار مورد استفاده قرار گرفت... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥⭕️ پیام ویدئویی ویروس به مردم ایران! 🔻یه جوری رفتار می‌کنید که منِ کرونا باید به آرامش دعوت‌تون کنم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━😊😍😘😅━━━┓ 🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━😅😘😍😊━━━┛
فقط یه مرد ایرانیه که بعد از چپ کردن ماشینش و قطع چند تا درختو تیر چراغ برقو کندن چندین متر گارد ریل؛ با اعتماد به نفس از ماشین پیاده میشه و میگه : جمع نکرده بودم، مرده بودیما!!!!! 😐😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
که از او فحشا درخواست میکردند👇👇 قسمت۱ در تاریخ پیشینیان از امام صادق علیه السلام نقل شده است : در دوران قبل از اسلام ، در میان بنی اسرائیل پادشاهی حکومت می کرد ، اودر کشورش یک نفر دادستان کل بسیار شایسته داشت ، با توجه به این که آن دادستان نیز برادری صالح و امین داشت ، روزی پادشاه به دادستان گفت : برای انجام کار مهمی به یک نفر شخص امین و شایسته و مورد اعتماد نیاز دارم ، آیا سراغ داری؟ دادستان گفت : برادری دارم که بسیار باایمان و مورد اعتماد است. قرار بر این شد که دادستان برادرش را به حضور شاه معرفی کند. دادستان برادرش را دید و او را به حضور شاه آورد، شاه به او گفت: می خواهم تو را برای انجام مأموریتی به مسافرت بفرستم ، آیا حاضری ؟ 🌹برادر دادستان گفت: عذر دارم ، عذرم این است که همسر دارم ، نمی توانم او را تنها بگذارم و از شهر خارج گردم دادستان به برادرش اصرار کرد که درخواست شاه را رد نکن و به این مسافرت برو . سرانجام با این که همسر او راضی به مسافرت شوهرش نبود ، او همسرش را به برادرش دادستان، سپرد و به مسافرت رفت ، هنگام مسافرت به برادرش دادستان ، تأکید فراوان کرد که در غیاب من از همسرم محافظت کن ، دادستان نیز به او اطمینان داد که خاطر جمع باشد و در مورد همسرش هیچ گونه نگرانی نداشته باشد. برادر دادستان به مسافرت رفت، دادستان در غیاب او مکرر به خانه زن برادرش می آمد و به کارهای او رسیدگی می کرد ، در این رفت و آمد، چشم دادستان به چهره زیبای زن برادرش افتاد کم کم وسوسه های شیطان او را به هوس های شیطانی انداخت و در این مسیر به قدری پایش لغزید که صریحاً از زن برادرش خواست که مرتکب گناه شوند ، ولی زن پاسخ رد داد ، دادستان از هر دری وارد شد زن با کمال قدرت، عفت خود را حفظ کرد و تن به گناه نداد. 🍃دادستان که شیفته زن شده بود، برای رسیدن به هوس خود ، زن را تهدید کرد و گفت : شاه به حرف من است اگر خواسته مرا بر نیاوری ، به او می گویم که زن برادرم در غیاب برادرم زنا کرده و باید سنگسار شود .زن در پاسخ او باز هم مقاومت کرد و گفت : هر کاری می خواهی بکن ولی من تسلیم هوس تو نخواهم شد. دادستان که سخت ناراحت و عصبانی شده بود ، دست به انتقام نا حوانمردانه زد و نزد شاه رفت و به دروغ گفت : زن برادرم زنا کرده باید سنگسار شود . 🌹شاه بدون تحقیق ، سخن دادستان را پذیرفت و دستور سنگسار زن را صادر نمود. دادستان خود را به زن رساند و گفت : فرمان سنگسار شدن تو صادر شده ، الان هم اگر تسلیم من بشوی از دست من بر می آید که تو را آزاد کنم وگرنه مجازاتت مرگ است . آن زن غیور و باعفت در این لحظه سخت هم ایستادگی کرد و گفت : هر کاری می خواهی انجام بده ، من دامنم را آلوده نخواهم کرد. 🍃دادستان دستور داد آن زن را برای سنگسار به بیابان بردند ،او را آن قدر سنگباران کردند که زیر سنگ ها ماند و یقین کردند، او مرد ، چون شب شد ه بود از او دست برداشتند و به خانه های خود رفتند ، ولی او هنوز نمرده بود ، آخر های شب با زحمت فراوان با بدن مجروح و خون آلود ، خود را از لای سنگ ها بیرون آورد و با هزار زحمت از آن مکان دور شد و بی هدف به سمت بیابان روانه گشت ، تا در بیابان عبادتگاهی را دید ، به کنار آن رفت و شب را تا صبح در آن جا خوابید ، وقتی که صبح شد عابد آن عبادتگاه او را دید ، نزد او آمد و او را به معبد خود برد و احوال او را پرسید او ماجرا را از اول تا آخر بازگو کرد. عابد به حال او رحم کرد ،چند روز از اوپرستاری نمود تا خوب شد  ، سپس به او گفت : من کودکی دارم تو نزد او باش و از آن پرستاری کن . بانوی پرهیزکار ، پیشنهاد عابد را پذیرفت . دراین مدت که بانو نزد عابد بود ، عابد غلامی جوان داشت ، فریفته آن بانو شد تا حدی که از ا و تقاضای گناه کرد. بانو که در سخت ترین شرائط عفت و پاکی  خود را  حفظ کرده بود ، در این مورد هم دست رد به سینه غلام زد و تسلیم او نشد . غلام او را تهدید کرد به این که اگر تسلیم نشوی فرزند عابد را می کشم و به عابد می گویم این زن او را کشت. بانو گفت : هر کار می کنی ، بکن ، من دامن خود را دست تو نخواهم داد . غلام تصمیم ناجوانمردانه خود را اجرا کرد و سپس به عابد گفت : فرزندت را این زن کشت، چرا او را در معبد نگه می داری؟ عابد که از ماجرا اطلاع نداشت بسیار ناراحت شد و به او گفت : ای نمک نشناس خائن !  این همه به تو خدمت کردم حال فرزندم را کشتی ! زن قصه خود با غلام را  بیان داشت ، عابد به او گفت: دیگر دلم راضی نمی شود تو در این جا بمانی باید از این جا بروی ، بیست درهم به او داد و او را بیرون کرد. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
... قسمت۲ بانوی پرهیزکار از آن جا به طرف بایبان حرکت کرد تا بلکه به جایی برسد ، شب را تنها بی هدف به پیش رفت  تا این که صبح به قریه ای رسید ، دید مردی را به دار کشیده اند و هنوز هم زنده است ، علت را پرسید، گفتند : این شخص بیست درهم بدهکار است ، قانون این محیط آنست که هر کس به این مقدار بدهکار باشد باید او را به دار کنند . بانو دلش به حال او سوخت ، بیست درهم خود را داد و او را از مرگ حتمی نجات داد. آن مرد بسیار خوشوقت شد و از بانو تشکر کرد و به او گفت : حال که چنین خدمتی به من کردی از این به بعد من نوکر تو می باشم و هر جا بروی با تو می آیم تا بلکه به فیض خدمتکاری تو نائل گردم. زن پذیرفت ، آن زن و مرد با هم از قریه بیرون آمدند تا کنار دریا رسیدند ، دیدند چند کشتی کنار دریا توقف کرده و گروهی می خواهند بر آن سوار شوند . آن مرد از خدا بی خبر ، به جای این که از آن بانوی مهربان کمال قدر دانی بکند به او گفت : تو در کناری بنشین تا من نزد این کشتی سواران بروم تا بلکه کاری را انجام دهم و از مزد آن طعامی تهیه کرده و به این جا بیاورم ، با این سخن فریبا بانو را در کناری بنشانید و خود نزد آن ها رفت و به آن ها گفت : بار این کشتی چیست؟ گفتند: انواع متاع ها در آن است . گفت : پس چرا یکی از کشتی ها خالی است ؟ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
... قسمت۳ گفتند : ما بر آن سوار می شویم . گفت : این متاع ها چقدر ارزش دارد ؟ گفتند : بسیار ، به طوری که به شماره نمی آید . گفت : من متاعی دارم که از همه این ها بهتر است و آن کنیزی است که هرگز کنیزی به این زیبایی ندیده اید . گفتند : او را به ما بفروش. گفت : می فروشم مشروط به این که یکی از شما برود و او را ببیند و برای شما خبر بیاورد ، آنگاه در مورد خرید و فروش او با هم گفتگو کنیم ، شرط دیگر این که آن کنیزک نفهمد ، وقتی که من بهای او را از شما گرفتم و رفتم شما او را تصرف کنید و با خود ببرید . آنان قبول کردند، و پس از دیدن ، او را به دوازده هزار درهم خریدند ، آن مرد بی وجدان پول ها را گرفت و رفت .آن ها رفتند و آن زن را تصرف کرده ، او هر چه فریاد زد که من صاحب او هستم ، نه او صاحب من ، به سخنش اعتنا نکردند ،  و او را سوار بر آن کشتی حامل متاع کرده و خود بر کشتی دیگر سوار شده و از آن جا طرف مقصد حرکت نمودند. وقتی کشتی ها به وسط دریا رسید ند ، طوفان شدیدی آمد و امواج سهمگین دریا ، آن کشتی را که آن ها بر آن  سوار بودند غرق کرد و همه آن ها غرق شدند ولی به آن کشتی که متاع ها و آن زن در آن بودند آسیبی نرسید ، طوفان برطرف شد و امواج ملایم دریا کشتی را کم کم  حرکت داد تا سرانجام به جزیره ای رسید بانو دید که به جزیره خوش آب و هوا و خرم و سبز وارد شده است بسیار خوشحال شد و تصمیم گرفت همانجا بماندو به عبادت خدا مشغول شود تا عمرش فرا رسد . خداوند به پیامبر آن زمان وحی کرد که به فلان پادشاه و همه مردم مملکتش اعلام کن که در فلان جزیره یکی از بندگان من هست ، نزد او بروید و از او بخواهید تا از گناهانشان بگذرد تا من هم از گناهانشان بگذرم . آن پیامبر فرمان خدا را ابلاغ کرد ، پادشاه و مردم کشورش نزد آن بانو رفتند ، ولی او را نمی شناختند . پادشاه به جلو رفت و گفت : این دادستان ( اشاره به برادر شوهر آن زن ) نزد من آمد و گفت زن برادرش زنا کرده ، بی آن که من از او گواه بخواهم ، حکم سنگسارش را دادم ، ترس آن را دارم که به عذاب این گناه گرفتار شوم ، برای من طلب آمرزش کن . زن گفت: خدا تو را بیامرزد ، در این جا بنشین . شوهر آن زن آمد و گفت : من زنی داشتم در نهایت عفت ، بدون رضایت اوبه مسافرت رفتم وقتی برگشتم ،فهمیدم او را به عنوان ارتکاب زنا سنگسار کردند ، می ترسم درباره او کوتاهی کرده باشم ، ازخدا بخواه. شوهر آن زن آمد و گفت : من زنی داشتم در نهایت عفت ، بدون رضایت او به مسافرت رفتم وقتی برگشتم ،فهمیدم او را به عنوان ارتکاب زنا سنگسار کردند ، می ترسم درباره او کوتاهی کرده باشم ، از خدا بخواه مرابیامرزد . زن گفت : خدا تو را بیامرزد ، و کنار پادشاه بنشین . در این هنگام دادستان جلو آمد و جرم خود را در مورد اتهام به زن برادرش و سنگسار کردن اوگفت و از او خواست از خدا بخواهد تا او را بیامرزد. زن کفت : خدا تو را بیامرزد و کنار بنشین. سپس غلام عابد جلو آمد و ماجرای خود را با آن زن گفت و سپس خود عابد آمد و در مورد اخراج آن زن  گفت و در خواست دعا کردند. زن به آن ها گفت : خدا شما را بیامرزد ، بنشینید. در آخر آن مردی که این زن را فروخت و رفت با این که این زن او را از اعدام نجات داده بود به پیش آمد و ماجرای خود را گفت و تقاضا کرد که زن از خدا بخواهد تا او را بیامرزد . زن گفت: خدا تو را نیامرزد (چرا که او در برابر نیکی بدی کرده بود ) آن گاه آن زن خود را به شوهرش معرفی کرد و گفت : داستان همه این افراد با من است ، آن زن من هستم ، مرا در این جزیره بگذار ؛ این کشتی و متاعش مال تو باشد ، می خواهم تنها در این جا باشم تا به شکرانه لطف خدا نسبت به من ، به عبادت او به سر برم. به این ترتیب این بانوی پاکدامن با اراده محکم در همه مراحل و خطرات ، دامن و عفت خود را حفظ کرد و در نتیجه این چنین مورد لطف  خدا قرار گرفت و عزت و احترام ویژه ای پیدا کرد. 📚پوشش زن در اسلام ، محمدی اشتهاردی ، ص 74 ،8 ‎‌‌‌‎‌‌‌ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃