eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
توبه نصوح : نصوح مردى بود شبیه زنها ،صدایش نازک بود صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت او با سوءاستفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی مى کرد و کسى از وضع او خبر نداشت او از این راه هم امرارمعاش می کرد و برایش لذت بخش نیز بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد.از قضا گوهر گرانبهاىش همانجا مفقود شد ، دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین براى گرفتن اوبه خزینه آمدند به خداى تعالی رو آورد و از روى اخلاص و بصورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد. پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان٬ شکر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد وبه خانه خود رفت.او عنایت پرودگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم نرفت. هر مقدار مالى که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهى که در چندفرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکى از روزها همانطورکه مشغول کار بود، چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعاً از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود . لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود خلاصه میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آن بهره مند مى شد. روزی کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند.وى راهى نزدیک را به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانى کردند و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگریستند.رفته رفته، آوازه خوبى و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید،نپذیرفت و گفت: من کارى و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست.مامورین چون این سخن را به شاه رساندند شاه بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمی آید ما مى رویم او را ببینیم.پس با درباریانش به سوى نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. بنا به رسم آن روزگار و بخاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. نصوح چون به پادشاهى رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعد با همان دختر پادشاه، ازدواج کرد. روزی دربارگاهش نشسته بود٬شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت میش تو پیش من است و هرچه دارم از آن میش توست می دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت: بدان اى نصوح، نه من شبانم و نه آن یک میش بوده است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت٬ اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد، و از نظر غایب شدند. به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، "توبه نصوح" گویند. 🔹نشر_صدقه_جاریست🔹 💫✨👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
*راحیل* آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم. چقد تمیزو مرتب نوشته بود. از یک پسر کمی بعید بود. این یعنی بچه درس خوان است... بارها سر کلاس حواسم را با کارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود. فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم. ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد. امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی. خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه کسی است. ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند. درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم. جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم. فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوه‌اش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا مختصرتر بخواند. ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم: –این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد. البته نمی توانم همه‌ی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم. استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد. وارد کلاس که شدم، آقا آرش دستش زیر چانه اش بود و زل زده بود به صندلی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود. کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت. این را سارا برایم گفت. سارا از وقتی کنارم می‌نشیند، جز به جز خبرهای کلاس و دانشگاه را برایم می‌گوید. حالا که حواسش نبود. درچهره اش دقیق شدم. جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت. چشم و ابروی مشگی و پوستی سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم. نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است. ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش. سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت: –عه سلام، حال شما خوبه؟ ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم. نگاهم رابه جزوه دادم که او ادامه داد: –حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود برای گرفتن جزوه و گفتم: –آخه یه درس بیشتر نبود. وقتی از دستم نمی گرفت، می دانستم نگاهم می کند، جزوه راروی دسته‌ی صندلی گذاشتم وتشکرکردم. –جلسه بعدم براتون میارم. او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟ –ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت: –پس یعنی کلا دوشنبه ها غیبت دارید؟ "یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.." وقتی تردید من در جواب دادن را دید، گفت: –البته قصد فضولی نداشتم فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند. –نه نمی تونم بیام، البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه. همانطور با تعجب نگاهم می کرد. دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
*آرش* دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود. چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد. با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد. مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش. گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف اززیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود. قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه و فکر خودم هم به اوچسب شده بود. داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را با او تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند. دیگر خودم را درک نمی‌کردم. واقعا چه بلایی بر سرم آمده بود. وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود. بادیدنش که روی صندلی‌اش نشسته بود. شوکه شدم. جالب بود اوهم نگاهش به در بود. بادیدنم سرش را پایین انداخت. تپش قلبم بالارفت. یعنی اوهم به من فکر می کند؟ باشنیدن صدای سعید برگشتم. ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟ ــ با اخم نگاهش کردم. –حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟ صدایش را پایین آورد. –مگه چی گفتم حالا؟ چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟ گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟ ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه. بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بنشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم. با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود. اکثر وقت ها نگاهش پایین است. از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد. چون نگاه و توجه‌اش را دلم می خواست. سر جایم نشستم. جزوه‌ام را در آوردم به بهانه خواندنش، نگاهم رابه او دوختم. گاهی که سرش را به طرف سارا می چرخواند تا حرفش را بزند، نیم رخش در، دیدم قرار می گرفت. نگاهش می کردم. امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته، جقه‌هایی به رنگ لیمویی. واقعا خوش سلیقه است. یک گیره ی طلایی که دو تا قلب کوچک آویزش بود به روسری اش زده بود. از این زاویه کاملا دید داشت. انگار از گوشه ی چشمش متوجه ی نگاهم شد. چون چرخیدو کاملا صاف نشست و دیگر سرش را نچرخواند. به دستهایش نگاه می کردو حرف میزد. با امدن استاد نگاه ازاو برداشتم و حواسم را به درس دادم. سعی کردم تا آخر کلاس نگاهش نکنم تا نه او حواسش پرت شود نه من. با خودم گفتم او که حواسش پرت نمی‌شود. اصلا مگر حواسش به من هست که بخواهد... با حرف سارا که به طورناگهانی برگشت افکارم پاره شد پاره که چه عرض کنم، بهتراست بگویم متلاشی. سارا فوری گفت: –امروز بعد از دانشگاه میای با بچه ها بریم سینما؟ بهارو سعیدو... حرفش را قطع کردم و گفتم: –نه، کلی کار دارم. اخمی کردو گفت: –بیا دیگه جدیدا نازت زیاد شده ها... نگاه متعجب راحیل را دیدم که گذرا برگشت و روی سارا و من چرخید. ای خدا...سارا...خدابگم چه کارت کند... الان وقت این حرفها را زدن بود. آن هم جلو دختر مردم آخه... خیلی کلافه گفتم: – حالا بعد از کلاس حرف می زنیم. بعد از کلاس دوباره سارا سوالش را پرسیدو من هم گفتم: – کارام زیاد شده، کلا دیگه نمی تونم بعد از دانشگاه جایی برم. راحیل را دیدم که، بلند بلند به دوستهایش که به او گفته بودند باهم برویم وچیزی بخوریم، می گفت: –شما برید من باید برم خونه. با عجله وسایلش را جمع کرد و راه افتاد. پشت سرش رفتم و صدایش کردم. ایستاد و برگشت. – خانم رحمانی می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم؟ با تعجب نگاهم کرد. –بفرماییدفقط من عجله دارم زودتر. – اتفاقا من هم می خوام برم، اگه اجازه بدید برسونمتون، تو مسیر هم ... حرفم را قطع کرد. –نه ممنون، من خودم می رم لازم نیست. ــ خواهش می کنم خانم رحمانی قبول کنید.حرفم مهمه سوالیه که مدتها ست می خوام ازتون بپرسم. خیلی برام مهمه."باخودم گفتم کمی پیچیده اش کنم شاید کوتا بیاید" ــ خوب اینجا بپرسید. ــآخه یه کم طولانیه شماهم عجله دارید، نمیشه که. کلافه نگاهم کرد. –باشه پس تا ایستگاه مترو. چیزی نگفتم، چون فکر می کردم حالا تا آن موقع فکری می‌کنم. –لطفا شما جلوتر برید من میام. با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم. فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایکاش واسمون یه چیزی بخرن اینجوری خر کیف ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این عااالیه 😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💠راهکاری برای درمان سرفه: 👈پیاز را حلقه حلقه کنید و در عسل فرو ببرید و بخورید (مثل نان و ماست) 📚حکیم حسین‌خیراندیش 🍎 🍎 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ رفع لكه های قهوه ای صورت 🔻 آب پياز يك قاشق 🔻 آب خيار يك قاشق 🔻 كمۍ عسل 📝مواد بالا را مخلوط كرده به مدت ۳ تا ۴ ساعت روي پوست بگذاريد".
*راحیل* به ماشینش که نزدیک شدم نمی دانستم صندلی جلو بنشیم یا صندلی عقب. با خودم در گیر بودم. با دیدنم پیاده شدو بالبخندی روی لبش در جلو را باز کرد و گفت: –خواهش می کنم بفرمایید. چاره ایی نداشتم سرم راپایین انداختم و سوار شدم. خیلی سخت است که مدام جلوی خودم را بگیرم وبرای کاراهایی انجام می دهد لبخند نزنم. یه جورایی می ترسم، از دلم می ترسم. اگر چه تا الان هم کلی به فنا رفته است. –میشه یه آهنگی که از واقعیت ها دورمون نمی کنه رو از گوشیتون پلی کنید گوش کنیم؟ با حرفش افکارم نیمه تمام ماند «چقدر راحت است.» –من آهنگی ندارم. با تعجب نگاهم کردو گفت: – مگه میشه!پس شما چی گوش می کنید؟نکنه از اون مدل متعصبا که... ــ حرفش را قطع کردم و گفتم: –نه اصلا، به نظرم نیازی نیست آدم همش دنبال این باشه که مدام موسیقی گوش کنه، من ترجیح میدم سکوت باشه، سکوت آدم رو به فکر وادار می کنه، مخالف موسیقی نیستم، گاهی گوش کردن موسیقی فاخر بد نیست... به نظر من الان طوری شده که همه فکر می کنند اگه سوار ماشین بشن و موسیقی نباشه انگار یه چیزی کمه، انگار یه کار مهمی رو انجام ندادند، و این یعنی دور شدن از واقعیت. نگاه با تاملی به من انداخت و گفت: –یعنی شما کلا چیزی گوش نمی کنید؟ ــ من اونقدر وقتم کمه، اگر فرصتی هم داشته باشم دلم میخوادصوت های واجب تراز موسیقی رو گوش بدم، به هرحال هر کس با توجه به افکارش عمل می کنه دیگه...همانطور که حرف میزدم به نیم رخش هم نگاه می کردم که چشمش را از روبرو برداشت و یک لحظه جوری نگاهم کرد که احساس کردم هر چه خون در بدنم بود فوری جهیدبه طرف صورتم. دیگر نتوانستم حرفم را ادامه دهم. نمیدانم چه شد، سرم راپایین انداختم و خیلی فوری برای این که حرفم را جمع کنم گفتم: –هر کس عقاید خودش رو داره دیگه. شماگفتیدسوال دارید... بی تفاوت به حرفم پرسید: –چرا وقت ندارید؟ سرکار می رید؟ ــ یه جورایی میشه گفت. عمیق نگاهم کرد. –دوشنبه ها هم واسه همین نمیایید دانشگاه؟ نگاهم را به صورتش به معنای زودپسرخاله شده ایی انداختم. بعد با اکراه زیر لبی گفتم: – بله "چه عجب متوجه شد." –ببخشید قصد فضولی نداشتم،از روی کنجکاوی بود، بعدهم لبخند محوی زد. "من آخر نفهمیدم کنجکاوی با فضولی چه فرقی دارد؟ " ایستگاه مترو را که دیدم گفتم: –ممنون دیگه پیاده می شم. –تا ایستگاه بعدی می رسونمتون. ــ نه زحمت نکشید دیگه مزاحمتون نمی شم. ــ این چه حرفیه مسیره خودمه زحمتی نیست. کمی سکوت بینمان بود ولی خیلی زود سکوت را شکست. –خوبه که آدم فعال باشه و وقت کاراهای بیهوده رو نداشته باشه.البته به نظرم موسیقی گوش کردن کار بیهوده ایی نیست، فکرمی کنم گاهی لازمه. من خودم هم، هم کار می کنم هم درس می خونم، لای پر قو هم بزرگ نشدم، بعداز این که پدرم فوت شد، شدم به قول معروف عصای دست مادرم. مشکلاتی که اینجور وقتها هست مجبورم می کنه گاهی موسیقی گوش بدهم، با موسیقی آدم آروم میشه. با چشمای گرد شده نگاهش کردم و خواستم حرفی بزنم که منصرف شدم. –خوب سوالم اینه شما چی کار می کنید وقتی آرامش ندارید یا دلتون گرفته یامشکلی دارید؟ با تردید نگاهش کردم،" آخرمن به توچه بگویم ، من باتوچه صنمی دارم. چطوربرایت توضیح دهم. به ایستگاه بعدی که رسیدیم، گوشه ایی پارک کرد. –اگه دلتون نمی خواد خب نگید، بعددرچشم هایم زل زد. –خانم رحمانی از همون روز اول که دیدمتون شخصیتتون برام قابل احترام بود، این وقارو متانت شما واقعا تحت تاثیرم قرار داد. راستش دلم می خواد بیشتر باهاتون صحبت کنم، افکارتون برام جالبه، من... با صدای زنگ گوشی ام حرفش نصفه ماند. گوشی رو از جیبم درآوردم. نگاهی به صفحه اش انداختم، پدرریحانه بود. ــ بله آقای معصومی؟ بعد از سلام گفت: –بچه تب کرده و بی قراری می کنه. ــ توراهم زود خودم رو می رسونم، سرراهم قطره استامینیفون می گیرم و میام. همین طور که با تلفن حرف می زدم زیر چشمی نگاهش می کردم، چهره اش هی تغییر می کرد، فکر کنم درحال غیرتی شدن بود. تماس که قطع شدگفتم: – ببخشید حرفتون نصفه موند من باید خیلی زود برم، کار فوری پیش امده. دستم روی دستگیره رفت ولی با شنیدن اسمم برگشتم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
🚨 ماجرای آمدن بزغاله‌ در صف نماز جماعت به امامت رهبر انقلاب 💠 آقای راشد یزدی نقل می‌کند موقعی که در ایرانشهر در محضر آیت الله خامنه ای در تبعید بودم، روزی عده‌ای از علما از قم برای ملاقات ایشان آمده بودند، وقت نماز همه برای اقامه نماز جماعت به امامت معظم له آماده شدند. همینطور که نماز جماعت بر پا بود، ناگهان بزغاله‌ای وارد اتاق شد و شروع کرد به این طرف و آن طرف پریدن و در آخر، سجاده یکی از نمازگزاران را برداشت و با خود برد. چند نفر از نمازگزاران به کلی آرامش شان به هم خورد و خندیدند که یکی از آنها من بودم و از خنده ما دیگران نیز به غیر از حضرت آیت الله خامنه‌ای خندیدند. ولی آقا نمازشان را بدون هیچ‌گونه حرکت اضافی به پایان رساندند. بعد از نماز از آقا پرسیدم که شما چطور توانستید نمازتان را ادامه دهید؟ آقا فرمودند: در مورد چی(صحبت می‌کنید)؟ عرض کردم: به خاطر بزغاله‌ای که وارد اتاق شده بود. آقا فرمودند: ذرّه‌ای از این جریان را متوجه نشدم.  🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
ــ خانم رحمانی... صدایش خش دار شده بود. چرا اینطور شده؟ یک لحظه به چشم هایش نگاه کردم. درسفیدی چشم هایش رگه های قرمز ایجادشده بودکه تلفیقی از عصبانیت و غیرت رانشان می داد. نگاهی به گوشی دستم انداخت. –میشه بپرسم کی بود؟ انگار صدای گوشی ام بلند بوده و صدای آقای معصومی را شنیده است. نمی خواستم جوابش را بدهم ولی حالش طوری بود که دلم برایش سوخت. بی معطلی گفتم: – من پرستاره دخترشم. با چشم های متعجب پرسید: –کاری که گفتید این بود؟ ــ بله، البته ماجرا داره من براش کار نمی کنم، فقط الان عجله دارم باید برم. انگار خیالش راحت شد نفسش رو با صدا بیرون داد. –خودم می رسونمتون، و بعدسریع ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. – من یه تاکسی دربست می گیرم می رم. ــ فکر کنید من تاکسی هستم دیگه، فقط بگید کجا برم. اخم هایش درهم بود و با سرعت می راند. به طورناگهانی روی ترمززد زد. هینی کشیدم وپرسیدم: – چی شد؟ ــ مگه دارو نمی خواستید؟ اینجا داروخانه هست، الان بر می گردم. اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم پیاده شدو رفت. رفتنش را نگاه کردم، شلوار کتان کرم با بلوز هم رنگش چقدربرازنده اش بود. خوش تیپ و خوش هیکل بود. و من چقدر باید جلو دلم را می گرفتم تا نگاهش نکنم. به چند دقیقه نرسید برگشت. نگاهش نکردم دیگر زیاده روی بود سرم راپایین انداختم و ازاین چشم چرانی خودم راسرزنش کردم. همین که پشت فرمان نشست دارو تب بُر را روی پایم گذاشت. دوباره تپش قلب گرفتم. زیر لبی گفتم: – چرا زحمت کشیدید خودم می رفتم. "چقدر دقیق به حرفهای من وآقای معصومی گوش کرده بود." اخمهایش کمی باز شد. –اصلا زحمتی نبود. مسیر زیاد دور نبود. وقتی رسید سر کوچه گفتم: – لطفا همین جا نگه دارید. ــ اجازه بدید برم داخل کوچه، مگه عجله ندارید؟ ــ نه آقا آرش تاکسی که تو کوچه نمیاد. لبخندی زدو گفت: –باشه پس کرایه ی تاکسی هم میشه یه قرار ملاقات تو یه کافی شاپ. تا خواستم مخالفت کنم، دستش را به نشانه خداحافظی بلند کردو رفت. نمی دانستم باید چه کار کنم. دلیلی نداردبه کافی شاپ برویم. تصمیم گرفتم دفعه ی بعد که دیدمش مخالفتم را اعلام کنم. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
↫✳️ درمانی ارزان با پوست پرتقال 🍊 ما بسیاری از مواهب طبیعت را به‌آسانی دور می‌ریزیم و به زباله تبدیل می‌کنیم، درحالی که می‌توانیم از منافع دارویی آنها بهره‌ ببریم؛ یکی از این‌ داروهایی که در سطل زباله می‌ریزیم است. 🍊 بخش نارنجی پوست پرتقال، طبیعتی گرم و خشک دارد، و دارای مواد تلخ آروماتیک است و می‌تواند عملکردهای ترشحی و هضمی را در سوءمزاج‌های سرد/سرد و تر/ و بلغمی معده بهبود دهد. 🍊 کسانی که دچار ضعف هضم با نفخ و آروغ و زیادی بزاق هستند می‌توانند، مربای عسلی را بعنوان غذا و دارویی سودمند، هم در وعده صبحانه و هم مابین وعده‌های غذایی نوش جان کنند. 🍊 دم‌کرده‌ای از خلال خشک‌شده پوست پرتقال نیز همراه با اندکی در این موارد سودمند است. ☘☘ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅ رفع شکم درد ⚜ در روایت آمده است : به امام صادق (علیه السلام) از شکم درد شکایت کردم؛ فرمودند: برنج بگیر و آن را بشوی و در سایه خشک کن و نرم کن و از آن هر روز به اندازه یک کف دست هر صبح بخور" و در روایت دیگر آمده است که به اندازه ی سی یا هفتاد گرم آن را تفت بده و بخور. 📚منبع: الکافی، کلینی، ج6، ص 342، ط اسلامیه. ╭═ঊঈ🔻🔻ঊঈ═╮ ☘ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰═ঊঈ🔺🔺ঊঈ═╯