#مو
🔷 برای درمان
🔹سفید شدن موها
🔷سر را با روغن بنفشه چرب کنید
🔻 بانوان ↫ هر شب
🔺آقایان ↫ هفته ای③مرتبه
👌 بعد از ۱۰ ساعت سر خود را بشویند
#گیاه_درمانی
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
دقت کردید توی این چند سالی که در مقطعِ حساسِ کنونی هستیم، هیچ مقطعِ حساسِ کنونیای به اندازۀ مقطعِ حساسِ کنونی، مقطعِ حساسِ کنونی نبوده؟
دعا کنیم هیچ مقطع حساسی، به اندازه مقطع حساس کنونی، مقطع حساس نشه !!
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ضد عفونی کردن فقط اییییین
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#پارت208
آرش با تعجب گفت:
–یعنی تو من رو مجازات می کنی اونم اونقدر سخت، سواستفادس؟
–قبول دارم. مجازاتت سخت بود ولی من که گفتم برو خونه، خودت موندی و خوابیدی توی ماشین. بهت ارفاقم می کنم قبول نمیکنی...
–واسه یه همچین روزی اون کار رو کردم که نوبت مجازات خودت شد، از زیرش در نری.
چشم هایم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:
–خدایا خودت رحم کن.
بعد نگاهش کردم.
– حالا مجازاتت چی هست؟
لبخند کجی زد و به چشمهایم زل زد.
–چیه؟ نکنه باید حدس بزنم؟
–عمرا اگه بتونی؟
–نوچ نوچ، دیگه ببین چه نقشه ایی برام کشیدی که حدسم عمرا بتونم بزنم...حالا میگی یا می خوای دق بدی؟
–اتفاقا آسونترین مجازات روی کرهی زمینه.
–باید یه لیوان آب بخورم؟
خندید و گفت:
–چه ربطی داره؟
–آسونترین میشه همین دیگه.
–نه، فقط باید شبها قبل از خواب اون گوشی همراهت رو برداری و بری توی صفحه ی من و بنویسی دوستت دارم.
پقی زدم زیر خنده وفوری دستم را جلوی دهانم گذاشتم. سعی کردم آرام بخندم. او هم می خندید. هم زمان غذا را آوردند. سعی کرد خنده اش را جمع کند و تشکر کرد. با رفتن آقایی که غذا را آورده بود من دوباره خنده ام گرفت.
–اینقدر خنده داشت؟
–آخه یهو یاد یه چیزی افتادم.
تکهایی از کباب را در دهانش گذاشت و گفت:
–چی؟
سعی کردم خنده ام را جمع کنم و گفتم:
–یاد ذکرگفتن افتادم. مگه ذکره که هرشب باید بنویسم؟
شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–دیگه خودت می دونی، اگه یه شب یادت بره مجازاتت تغییر می کنه...
–نخیر قبول نیست...
–مجبورم کردی همچین مجازاتی برات در نظر بگیرم.
سوالی نگاهش کردم.
–خب وقتی شفاهی نمیگی، مجبورم کتبی از زیر زبونت بکشم بیرون دیگه.
حالا شامت رو بخور.
از حرفش خون توی صورتم دوید و سرم را پایین انداختم و مشغول غذا شدم.
ولی فکرم درگیربود. حرفش من را یاد آن شعر فریدون مشیری انداخت.
«دوستم داری» را از من بسیار بپرس
«دوستت دارم» را با من بسیار بگو.
با یاد آوری این شعر لبخند بر لبم امد. همان لحظه صدای آرش در گوشم پیچید.
–داری به مجازاتت لبخند میزنی؟ با حرفش لبخندم پهنتر شد.
–می بینی چه مجازاتهای شادی برات در نظر گرفتم، از وقتی مطرحش کردم یا داری می خندی یا لبخند میزنی.
نگاهم را ازش گرفتم و گفتم:
–چیزی که عیان است چه حاجت به پیامک زدن و مجازات است؟
–عیان که هست، ولی اذیت کردن تو یه مزهی دیگهایی داره.
لیوان بلوری که روی میز بود را برداشتم و کمی آب داخلش ریختم و گفتم:
–من و میخوای اذیت کنی؟
لبش را به دندان گرفت و نگاهی به اطراف انداخت.
–راحیل، جون هر کی دوست داری این رو نکوبی توی صورتم...این شیشه اییه الانم احتمالا دستت چربه زود از دستت سُر می خوره، این مسی نیستا، خرد میشه میره توی چشمم خون و خون ریزی راه میوفته. بعد اسممون میره توی صفحه ی حوادث...بعد چشم هایش را درشت کرد و ادامه داد:
"دختری نامزدش را با لیوان بلوری به دو قسمت مساوی تقسیم کرد."
از حالت صورتش خنده ام گرفت و گفتم:
ببین خودت می خندونی بعدشم مجازات می کنی.
–باشه دیگه چیزی نمیگم، غذات رو بخور یخ کرد.
بعد از شام به یکی از پارکهای خلوت و رمانتیک تهران رفتیم و یک ساعتی قدم زدیم و بعد آرش من را به خانه رساند.
موقع خداحافظی دستم را گرفت و با لبخند مرموزی گفت:
–موقع خواب ذکرت یادت نره.
مشتی حوالهی بازویش کردم و گفتم:
–بد جنس...
موقع خواب با یاد آوری مجازاتم دوباره لبخند روی لبم آمد...بهترین مجازاتی که میشود برای یک عاشق درنظرگرفت. نمیخواستم به این زودی برایش پیام بفرستم، قصد اذیت کردنش بدجور در من قوی شده بود.
از روی تخت بلند شدم و نیم ساعتی جزوههایم را مرور کردم. بعد با اسرا کمی حرف زدیم. اسرا خمیازهایی کشید و پرسید:
–خوابت نمیاد؟
– چرا خیلی.
اسرا چراغ را خاموش کرد. ساعت نیمه شب را نشان میداد. خوابم گرفته بود. ولی نمی خواستم کوتاه بیایم.
با گوشیام مشغول بودم که آرش پیام داد.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#پارت209
–خانم، من خوابم میادا...
–خب بگیر بخواب...
–منتظرم چطوری بخوابم؟ اگه از نیمه شب بگذره قبول نیستا.
جوابش را ندادم.
–وای.. خوابیدی؟
–راحیل پاشو پیامت روبفرست، نخواب...مقاومت کن.
دو دقیقه دیگه فرستاد،
–کجا رفتی؟
دوباره فرستاد:
مجازاتت سخت تر میشه، از روز اول ذکر داری بامبول در میاری ها؟
سکوت کرده بودم ولبخند از لبهایم جمع نمیشد.
بعد از یک دقیقه نوشت:
«سکوت کردهام و صدایم
زندانبانِ دختریست
که میخواهد بگوید:
«دوستت دارم»
چند دقیقه به پیامش نگاه کردم و چقدر دلم خواست برایش بهترین جمله را بنویسم. جمله ایی که دوست داره بشنوه.
نوشتم:
«چقدر تو مهربانی، چه خوب است که این همه دوستت دارم.»
می توانستم تصور کنم که با چه لبخند پهنی پیامم را می خواند.
بعد از دانشگاه آرش من را به خانهی سوگند رساند. موقع خداحافظی لپم را کشید و گفت:
– کارت تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.
تقریبا تمام ساعتی را که آنجا بودم را دوخت و دوز کردم. مادر بزرگ زنگ زده بود که مشتری برای پرو بیاید.
وقتی مشتری لباس را پوشید چند تا ایراد داشت که مادر بزرگ نشانم داد و با اشاره گفت که بر طرفشان کنم. نزدیک غروب بود که کار اُتو کاریاش هم انجام شد و تحویل دادم.
برای کار اولم همه گفتند خوبه، ولی خودم زیاد راضی نبودم.
در حین کار سوگند از نامزدش تعریف می کرد. از برخوردش و وقار و متانتش، آنقدر با ذوق می گفت که در دلم خدا را شکر کردم که بالاخره سوگند آن جور که خودش دلش می خواست سرو سامان پیدا کرد.
برای آخر هفته مراسم عقد محضری داشتند. سوگند دعوتم کرد ولی من عذر خواهی کردم و گفتم آرش قبلا برنامه چیده و نمی توانم بیایم.
آرش که به دنبالم آمد. اصرار کرد که به خانهشان بروم. ولی من باید برای مسافرت وسایلم را آماده می کردم، برای همین نشد که بروم.
قرار گذاشتیم که وسایلم را جمع کنم و فردا که دنبالم آمد بعد از خرید به خانهشان برویم. تا صبح زود به طرف شمال راه بیفتیم.
بعد از این که کارهایم را انجام دادم نگاهی به ساعت انداختم نیم ساعت بیشتر تا نیمه شب نمانده بود.
فوری گوشی را برداشتم و برایش همان متن دیشب را فرستادم.
جواب داد:
–قبول نیست، تکراریه...
–خب ذکر تکراریه دیگه...
–نه، تکراری نباشه.
–یه هفته مجازات کردی تازه سفارشم میدی؟
استیکر خنده گذاشت وبعد از چند دقیقه نوشت:
– عاشق این حاضر جوابیاتم.
یک قلب برایش فرستادم وصفحهی گوشی را خاموش کردم و آنقدر خسته بودم که زود خوابم برد.
صبح فردا به بازار رفتیم و یک چمدون انتخاب کردیم. سر رنگش با هم تفاهم نداشتیم. آرش می گفت قرمز باشد. من می گفتم بنفش قشنگ است. آخرش تصمیم گرفتیم سنگ، کاغذ قیچی بیاریم هر کس برنده شد، حرف او باشد. من برنده شدم ولی دلم نیامد و گفتم:
– همون قرمزی که تو گفتی رو بخریم با کتونیاتم سته.
سرش را پایین انداخت و با شرمندگی ساختگی دستش را جلوی صورتش گرفت وگفت:
–من الان تحت تاثیر گذشت شما قرار گرفتم. همون بنفش رو بخریم. آنقدر تعارف کردیم که خانم فروشنده از دستمان سر سام گرفت وگفت:
–به نظر من رنگ صورتی بخرید که تلفیق هر دو رنگه...
آرش زیر گوشم گفت:
–تا از مغازه بیرونمون ننداخته بخریم بریم. همان موقع یک چمدان زرد توجهم را جلب کرد. پرسیدم:
–آرش اون زرده چطوره؟
–ببین دیگه هر رنگی بگی می خریم، فقط زودتر بریم. بالاخره چمدان زرد را خریدیم. بعد آرش برای خودش لباس راحتی و چیزهای ضروری که می خواست را خرید. بعد ناهار خوردیم و من را رساند خانهشان و خودش به سرکار رفت.
آن روز آرش یک تیشرت و شلوار ست برایم خریده بود. پوشیدمش و کمی به خودم رسیدم. موهایم را برس کشیدم و با گل سر کوچکی که داشتم تکه ای از موهایم را از دو طرف گوشم بالای سرم جمع کردم و بستم. شب که آرش برگشت جلوی در به استقبالش رفتم.
با دیدن تیپ جدیدم آنقدرذوق زده شد که بدون ملاحظه بغلم کرد و گفت:
–چقدراین لباسه بهت میاد. به زور خودم را از او جدا کردم و اشاره کردم به مادرش که در آشپزخانه بود. آرش از جلوی در آشپز خونه به مادرش سلام کرد.
–سلام، پسرم، خسته نباشی. بعد رفتیم توی اتاق ودوتایی وسایل هایمان را در چمدان جمع کردیم و آماده گذاشتیم گوشه ی اتاق.
موقع شام خوردن آرش ماجرای چمدان خریدنمان را برای مادرش تعریف کرد. مدام در تعریفش اغراق می کرد برای این که مادرش را به خنده بیندازد. آنقدر از خنده های مادرش ذوق زده شده بود که برایش قضیهی لیوان مسی را هم تعریف کرد و من را حسابی خجالت داد. برای اولین بار بود که سه تایی با مادر آرش آنقدر بهمان خوش گذشت.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#پارت210
ساعت نزدیک دوازده بود که مادر آرش گفت:
–پاشید زودتر بخوابیم که صبح خواب نمونیم.
روی تخت آرش دراز کشیدم و گوشیام را دستم گرفتم.
در ذهنم دنبال یک متن قشنگ می گشتم که آرش امد کنارم دراز کشیدو پرسید:
–چیکار می کنی؟
–می خوام مجازاتم رو انجام بدم.
گوشی را از دستم گرفت و کنارگذاشت و گفت:
–وقتی خودم اینجام چرا میخوای بنویسی؟
خودم را به آن راه زدم.
–چه ربطی داره، پس بعدا نگی انجام ندادما، خودت نذاشتی...بعدساعدم را روی چشم هایم گذاشتم و گفتم:
–شب بخیر.
نیم خیز شد و ساعدش را زیر بدنش ستون کرد و گفت:
–تانگی که من نمی خوابم.
می دانستم حرفی را که بزند به آن عمل می کند.
چشم هایم را کمی باز کردم.
–پس مجازات عوض کردنم داریم؟
اگه شرایطش مثل الان باشه، اشکالی نداره.
–فکر نمی کنی داری زور میگی؟
قیافه ی حق به جانبی گرفت وگفت:
–اصلا.
چشم هایم را در حدقه گرداندم و گفتم:
خیلی خوب، دراز بکش میگم.
–باید توی چشم هام نگاه کنی بگیا.
اینبار من نیم خیز شدم وباتعجب نگاهش کردم و گفتم:
–راحت باش، هر چه دل تنگت می خواهد بگو.
–عه، اشکالی نداره؟ می تونم بگم؟
در صورتش براق شدم و بالشتم را برداشتم و گفتم:
–اصلا من میرم روی کاناپه بخوابم.
زود بالشت را از دستم گرفت و سر جایش گذاشت و اخمی مصنوعی کرد و گفت:
–خیلی خب بابا، چه زودم بالشت واسه من جدا می کنه، دیگه نبینم از این کارها بکنیا، من کتکتم زدم قهر نمی کنی...
خنده ایی کردم.
–آهان، پس نقطعه ضعفته، یادم باشه برای مجازاتهای بعدی.
چشم غرهی خنده داری بهم رفت و من هم همان موقع گفتم:
–دوستت دارم. بعد سرم را روی بالشت گذاشتم و سعی کردم خنده ام را نشان ندهم وچشم هایم را بستم. آرش انگار خشکش زده بود. نه تکان میخورد نه حرفی میزد. چشم هایم را باز کردم دیدم به همان حالت مانده است. به زور سرش را فشار دادم روی بالشت و چشم هایش را با دستهایم بستم. ناگهان غافلگیرانه مرا در آغوشش کشید.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم:
–اگه دوستت نداشتم که الان اینجا نبودم.
شروع به نوازش کردم موهام کرد و آهی کشید. انگار یاد چیزی افتاده باشد گفت:
–می دونم عزیزم. تو گاهی به خاطر من خیلی اذیت میشی، این که همه رو تحمل می کنی و به روی من نمیاری یعنی ثابت کردن علاقه ات...
بعد نگاهم کردونمی دانم در چشم هایم چه دید که ادامه داد:
–فکر کنم خیلی خوابت میاد، شب بخیر.
سرم را کمی عقب کشیدم و روی بازویش گذاشتم وچشم هایم را بستم و گفتم:
–شب بخیر.
صبح که برای نماز بیدار شدم، دیگر خوابم نبرد با چراغ قوهی گوشیام یکی از کتابهای آرش را که قبلا کمی از آن را خوانده بودم را برداشتم و شروع به مطالعه کردم.
هوا کمی روشن شده بود چشم های من هم درد گرفته بود، شارژ گوشیام هم رو به اتمام بود. پرده را کنار زدم نور بی جانی وارد اتاق شد. آرش دیگر باید بیدار میشد.
لبهی تخت نشستم و تکهایی از موهایم را در دستم گرفتم و روی صورتش کشیدم. قلقلکش امد. چشم هایش را باز کرد. قرمز بودند. لبخندی زد و بالشتش را روی صورتش گذاشت و با آن صدای خواب آلودش که من عاشقش بودم گفت:
–اذیت نکن راحیل، خوابم میاد. باخودم فکر کردم چطوری بیدارش کنم که خواب از سرش بپره، یاد آن روز افتادم که لیوان آب را رویم ریخت و موهایم را خیس کرد. هنوز تلافی نکرده بودم. لبخند موزیانهایی روی لبهایم نشست و تصمیم گرفتم بروم یک لیوان آب بیارم. هم زمان آرش که از سکوت من تعجب کرده بودبالشت را از روی صورتش برداشت و نگاهم کرد و فوری بلند شدنشست وگفت: –نه راحیل، فکر لیوان رو از سرت بیرون کن من نمیخوام ضربه مغزی بشم.
از این که فکرم را خوانده بود تعجب کردم و خنده ام گرفت.
–اصلا میرم چند تا لیوان پلاستیکی می خرم واسه اینجور وقتها که تواسترس نداشته باشی.
دستی به موهای به هم ریخته اش کشید. خم شد و در آینه نگاهی به خودش انداخت و گفت:
–کلا بیا دیگه این شوخی رو فراموش کنیم، خطرناکه دیدی اون آقا گندهه رو کم مونده بودکورش کنی...
–ولی به نظرم بهتر اینه که شما اون ماجرا رو فراموش کنی حالا یه بار یه اتفاقی افتاد دیگه...
–واسه همین میگن از اتفاقات عبرت بگیرید دیگه...من به فکر خودمم...
بعد قیافه اش را بامزه کرد و ادامه داد:
–اگه یه بلایی سرم بیاد چی؟
صدای مادرش نگذاشت جوابش را بدهم.
–بچه ها زودتر آماده شید، کیارش اینا چند دقیقه دیگه می رسن.
آرش فوری بیرون رفت و من هم لباسم را عوض کردم و با موهایم درگیر بودم که آرش را لباس عوض کرده روبرویم دیدم.
«لباسهاش کجا بود، کی عوض کرد.»
–بده ببافمشون توی راه اذیت نشی.
همانطور که موهایم را می بافت گفت:
–راحیل خیلی مواظب موهات باش ها، من خیلی دوسشون دارم.
#ادامهدارد...
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
کم خونی دارید⁉️
✍نخود زیاد بخورید
نخود جزو مغذی ترین حبوبات است که بارزترین ویژگی آن سرشار بودن از آهن و رفع کمخونی است...
👈همچنین موجب رفع ریزش مو ، خشکی پوست و کاهش اشتها میشود👌
#گیاه_درمانی
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#فوايد_چاي_زردچوبه
✨تقویت عملکرد ایمنی و سلامت قلب
✨کاهش علائم آرتریت
✨کاهش درد سندرم روده تحریک پذیر
✨درمان آلزایمر
✨پیشگیری و کنترل دیابت
✨كنترل بيماري هاي كبدي و ريوي
#گیاه_درمانی
۱۷ فروردین ۱۳۹۹
#تکنیک_درمان_شوره_سر
2 یا 3 #آسپرین را له کنید
و با شامپو ترکیب کنید
سرا را با این شامپو ماساژ دهید
5-10 دقیقه منتظر بمانید
و بعد با شامپو معتدلی بشویید
#گیاه_درمانی
☘ http://eitaa.com/cognizable_wan
۱۷ فروردین ۱۳۹۹