♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت122🍃
★مرور خاطرات گذشتہ از زبان طوفان
روزهاے خوبے داشتیم. اونقدر خوب ڪہ گاهے فڪر میڪنم خواب بودم
حُسنا دو روز در هفتہ را با دوستش مشغول بود .
منم هم حسابے مشغول پروژه جدید بودم.بعضے وقتہا امیر ازم میخواست ڪہ شب را بمانم ولے بخاطر حُسنا ڪہ تنہا بود قبول نمیڪردم و توے خونہ ادامہ پروژه ام را انجام میدادم.
بہ محض اینڪہ فرصت آزاد هم پیدا میڪردیم حُسنا میگفت بریم خرید براے بچہ .
آخر هفتہ هم یڪ روز خونہ پدرے و یڪ روز هم خونہ مادر حسنا میرفتیم.
از ازدواجمون سہ ماهے گذشتہ بود.
بالاخره آن روز لعنتے رسید.
روزے ڪہ تمام خوشے هایم را از من گرفت.شاید خودم زندگے شیرینم را چشم زدم.
صبح بدون ماشین سر ڪار رفتم چون حُسنا گفتہ بود خیلے ڪار دارد و ماشین را لازم دارد.
ڪلے هم توصیہ ڪردم ڪہ آرام رانندگے ڪند و مراقب خودش باشد
.
عصر بہم زنگ زد
حُسنا_سلام آقاے مهندس زمین بہ هوا
_سلام خانم دڪتر ،تو هم از حاج اقا پناهے یاد گرفتے؟زمین بہ هوا ...ناسلامتے مهندس هوا،فضایی گفتن
حُسنا_خب مگہ دروغ میگم ، موشک از زمین میره بہ هوا ، مهندس زمین بہ هوایید دیگہ
_باشہ باشہ شما درست میگی ،جانم؟خوبے تو؟
حُسنا_الحمدللہ، خوبِ خوب
میگم ڪی میاےخونہ؟
_خداروشڪر ڪہ خوبے، من؟ یہ ڪم دیر میام اشڪال نداره؟
حُسنا_نہ عزیزم راحت باش من تازه از بیرون برگشتم.تا توبیاےیہ ڪم ڪارهاے عقب مونده رو انجام میدهم.
خداحافظے ڪردیم و مشغول ڪارم شدم.
موقع برگشتن از سر ڪار ،سعید منو رسوند.
تو راه ازش پرسیدم
_سعید تو چرا ازدواج نمیڪنے؟
سعید_ازدواج؟ خودم اینقدر سرم شلوغہ ڪہ اصلا وقت رسیدن بہ یڪے دیگہ رو ندارم.تازه تو این دوره زمونہ ،ڪجا دختر خوب پیدا میشہ؟
_خب این نشد دلیل ڪہ، همہ بنوعےڪار دارن
ببین منم مشغولم ولے ازدواج آدمو بہ آرامش میرسونہ، خیلے آدم جلو میندازه.
البتہ شریڪ زندگے خیلے مہمہ هرچے آدم متدین ترے باشہ ، قطعا بسازتر هست و آرامش آدم بیشتره.
پوزخندے زد و گفت:
_آدم هاے مومن هم دیدیم ، اونہایے ڪہ ادعاے عاشقے ڪردن و بعد صداش در اومده تا ... استغفراللہ
_تو چرا اینقدر بد بینے ؟
سعید_بدبین نیستم، واقعیت رو میبینم.چیزے ڪہ شما و امثال شماها سرتون رو ڪردید تو برف تا نبینید.
بہ هیچ زنے نمیشہ اعتماد ڪرد.
خندیدم و گفتم:
اگر الان خانمم بود ، میگفت غلبہ سودا پیدا ڪردے، بدبینے از سوداے بالاے خون هست.
سرشو بہ سمت شیشہ برگردوند و گفت :
_خوبہ ڪہ هیچے نمیدونے و اعتماد دارے.همینجورے بمون ،سعے ڪن چیزے نفهمے
یہ جورهایے بہم برخورد.
_ منظورت چیہ؟ با ڪنایہ حرف میزنے .
سعید_چیز خاصے نیست.
_نہ این یعنے یہ چیزے هست و تو نمیخواے بگے . از اونجایے ڪہ تو همہ زندگے منو رصد میڪنے بگو ببینم چے دیدے ڪہ اینقدر بدبینے .
سعید_نمیخوام یعنے نمیتونم ... اصلا من نمیخوام تو زندگیت دخالت ڪنم. من اشتباه دیدم
_من ڪہ خیالم راحتہ ،از زن و زندگیم مطمئنم، بگو چے دیدے تا بہت بگم جریان چیہ؟
ظاهرا خونسرد نشون میدادم ولے از درون مضطرب بودم.
سعید چند بار مخالفت کرد و آخر قسمش دادم
_ بگو چے دیدے ؛نمیخوام بار تہمت وقضاوت نادرست رو زندگیم باشہ
گوشیشو در آورد و چندتا عڪس نشونم داد.
سعید_ببین سید ، خودت میدونے من قصد ڪنجڪاوے ندارم بخدا ، چند وقتہ مشڪوڪ شده بودم .میخواستم ببینم ...
من اما در بہت این عڪس بودم.
عکس حُسنا و امیر ..
توے یہ ڪافے شاپ .تو این عڪس امیر داره یہ گل رو با خجالت بہ حُسنا میده .
حُسنا هم لبخند زده و ....
یہ تیڪہ فیلم هم نشونم داد.
چشمہایم دو دو میزد. بدنم گر گرفتہ بود
نفس هایم نامنظم شده بود.
با دیدن آن فیلم سردرد شدیدے گرفتم.
هر مردے با دیدن چنین عڪس و فیلمے حالش مثلدمن میشد.
ولے من حُسنا رو میشناسم ، نباید زود قضاوت ڪنم .
نباید ...
بزور لبخندے زدم و گفتم:
آره اینو حُسنا بہم گفتہ بود. یہ موضوع شخصیہ .این گل هم براے یڪے دیگہ است. اصلا جریان مربوط بہ یہ چیز دیگہ است.
سعید نگاه معنادارے ڪرد و رویش را برگرداند.
یعنے برو خودتو گول بزن.
ڪنار خونہ نگہ داشت .
دنبال راه فرار بودم. دوست نداشتم خورد شدن غیرتم را ببیند.
فورا پیاده شدم و خداحافظے ڪردم .
چند بار توے محوطہ رفتم و برگشتم. نفس عمیق ڪشیدم .اون فیلم ...
خدایا چرا باید اینجورے بشم؟
امیر ...حُسنا ...چرا؟
با هر سختے ڪہ بود وارد خونہ شدم .ڪلید انداختم و در را باز ڪردم .
همہ جا تاریڪ بود .
خواستم چراغ را روشن ڪنم ڪہ ناگہان چراغ ها روشن شدن و صداے ترڪیدن بادڪنک و فشفہ و دست زدن چند نفر بلند شد
تولد ...تولد ...تولدت مبارڪ...
خیلے غافلگیر شدم .اصلا یادم نبود امروز تولدم بود.
حُسنا جلو اومد و دستمو گرفت
لبخند زده بود ، روسرے آبے پوشیده بود و با محبت نگاهم میڪرد
حُسنا_"تولدت مبارڪ عشق من "
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═