♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت124🍃
باید با حُسنا حرف میزدم ولے نمیدونستم چطورے؟
دوست نداشتم مستقیما بگم عکس و فیلم تو وامیر رو سعید نشونم داده.
اگر چه مطمئن بودم این ڪار خود سعید نیست. احتمالا یڪے دیگہ برایش فرستاده .کل زندگے و ملاقاتهاے ما را اطلاعات رصد میڪرد.
دوست نداشتم فڪر ڪنہ بہش بے اعتماد هستم.باید از راه دیگہ اے وارد میشدم.
آن شب قبل از خواب همونجور ڪہ ڪنار هم دراز ڪشیده بودیم سوالے پرسیدم:
_حُسنا یہ سوال؟
_جانم بپرس
_تو فڪر میڪنے چہ علتے میتونہ باعث بشہ یہ زن بہ شوهرش خیانت ڪنہ .
یڪ لحظہ احساس ڪردم تڪونے خورد ، با تعجب برگشت طرفم و خیلے جدے گفت
حُسنا_یعنے چے؟
_یڪے از دوستام چنین اتفاقے براش افتاده خواستم خودم را جاے اون بذارم ببینم چطوریہ؟البتہ منظورم از خیانت صرفا خیانت جنسے نیست.مثلا خیانت عاطفی
حسنا_بنده خدا ، چہ سخت.
بہ نظر من علت این رفتار میتونہ ڪمبود هایے باشہ ڪہ یہ زن از طرف شوهرش میبینہ .این قضیہ براے آقایون هم صدق میڪنہ.
ایمان آدمها یہ مانع هست بر سر تمایلات احساسے و شهوانیشون.
یہ آدم مومن حتے با وجود ڪمبودهایے ڪہ داره بازهم بخاطر ترس از خدا هیچوقت چنین ڪارے نمیڪنہ.
_حالا بر فرض اینڪارو ڪرد بہ هر علتے ، باید چطورے باهاش برخورد بشہ؟
باید بہش گفت؟
_حتے اگر برفرض اینڪارو هم ڪرد بہ نظر من باید چشم پوشے بشہ.میدونے چرا ؟
چون آدمے خطا میڪنہ خداے بہ اون بزرگے وقتے همون لحظہ احساس پشیمونیشو میبینہ اونو میبخشہ اون وقت ما بہ جاے خدا قضاوت میڪنیم.
وقتے خدا میبخشہ چرا ما نبخشیم؟
البتہ بہ شرطے ڪہ واقعا پشیمون باشہ و دیگہ تکرار نڪند.
تو اون لحظہ با این حرفہا آرام شدم. و خودم را قانع ڪردم ڪہ اگر واقعا چیزے هم بوده حُسنا واقعا پشیمون شده .
یڪ ماه دیگہ هم گذشت و من آن ماجرا را تقریبا فراموش ڪرده بودم.
تا این ڪہ یڪ روز وقتے از حمام بیرون اومدم و از ڪنار اتاق خواب رد میشدم
صداے صحبت ڪردن حُسنا را شنیدم.سعے میڪرد آرام صحبت ڪند
حُسنا _ڪجا بیام؟... الان نمیتونم ، آخہ نمیخوام متوجہ بشہ ... باشہ ... باشہ سعے میڪنم.خدانگهدار
بعد از شنیدن این مڪالمہ ، ڪنجڪاویم دوچندان شده بود.
باید میفہمیدم مخاطب پشت خط ڪیہ؟
وقتے حُسنا دستشویے رفت سراغ گوشیش رفتم.
گزارشات تماس را نگاهے انداختم. آخرین شماره ، شماره من بود . ۷ ساعت پیش
چرا باید حُسنا شماره را پاڪ ڪند؟
هزاران فڪر بہ سراغم آمد. روے تخت دراز ڪشیدم .
بعد از چند دقیقہ حُسنا وارد اتاق شد.
حُسنا_من باید برم بیرون ، یہ موضوعے مربوط بہ همون دوستمہ باید برم ببینم چے شده؟
خودم را بہ خواب زده بودم.
با صداے گرفتہ گفتم
_باشہ
لباس پوشید و از خونہ بیرون رفت.
سریعا بلند شدم و من هم لباس پوشیدم
باید میرفتم.
دڪمہ پارڪینگ را زدم و سوار موتورم شدم. ڪلاهم را سرم گذاشتم .
پشت سر حُسنا حرڪت میڪردم طورے ڪہ مرا نبیند .
تا اینڪہ جایے ایستاد و پیاده شد.
و بہ طرف ۲۰۶ صندوق دار سفید رنگے رفت.
در ماشین باز شد و قامت امیر هویدا شد.
دوست داشتم میمردم و این لحظات را نمیدیدم.
حُسنا من فڪر ڪردم تو فراموش ڪردے...
بہ حُسنا گفت داخل ماشین جلو بشیند ، حُسنا ڪمے تعلل ڪرد و بعد نشست.
بطور ناگہانے از موتور پایین پریدم
و بہ سمتشون رفتم.
امیر جعبہ ے ڪادو پیچ شده اے بہ حُسنا میداد.
از روبہ روشون ظاهر شدم و جلو ماشین ایستادم.
ڪلاهم را در آوردم ڪہ امیر با دیدن من تڪان ناگہانے خورد.
حُسنا سرش پایین و تا چشمش بہ من افتاد دست بہ قلبش گرفت.
در ماشین سمت امیر را باز ڪردم و بیرون ڪشیدمش.
–تو اینجا با زن من چہ صنمے دارے پسر شهید؟
حُسنا پیاده شده بود.
بہ سمتش نگاه ڪردم
_این بود اون ڪارے ڪہ گفتے مربوط بہ دوستتہ آره؟فقط منتظر توضیحم .
حُسنا رنگش پریده بود.
_حُسنا توضیح بده این قرارها براے چیہ؟
گل و لبخند و الان هم کادو ...
امیر_طوفان ...تو اشتباه میڪنے!
_تو خفہ شو امیر، خفہ شو
رو ڪردم سمت حُسنا و گفتم
_بگو دیگہ چرا نباید طوفان بفہمہ دارے ڪجا میرے؟پشت تلفن میگے نباید بفهمہ
داد زدم :
هاااان ؟
حُسنا اشڪے از گوشہ چشمش چڪید
حُسنا_اون چیزے ڪہ تو فڪر میڪنے نیست.
_بگو و منو روشنم ڪن.
احساس ڪردم حُسنا ترسیده بود
بریده بریده جوابم را میداد
حُسنا_ این... براے... همون دوستمہ
_اگر برای دوستتہ چرا دست توئہ؟ چرا من نباید خبر داشتہ باشم؟ چرا یواشڪے؟
حُسنا فقط یہ دلیل درستے بیار تا قانع بشم
امیر_من بہشون گفتم بیان. تقصیر من بود
_تو هیچے نگو نارفیق ڪہ همہ تصوراتم رو بہم زدے.
دست بہ سر گرفتم و ڪنار ماشین نشستم
_یہ چیزے بگید تا بتونم باور ڪنم.
زن من اهل این ڪارهاے یواشکے نیست.
هرچے باشہ بہ من میگہ
امیر_اشتباه میڪنے طوفان، تقصیر منہ
_تو خفہ شو از جلو چشمم گم شو برو
امیر...برو
✍🏻 #نویسنده_زهراصادقے
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯